گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۹ مطلب با موضوع «من و داستان هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب


کلید رو که توی قفل چرخوندم و پامو گذاشتم توی حیاط، صدای جیغ مامان رفت هوا. ترس برم داشت که چی شده که مامان اینقدر عصبانیه. توی فکر و خیال بودم که سرش رو ازدرگاهی آورد بیرون و رو به پشت بام داد کشید:

-اگه به وقتش قیرگونی کرده بودی الان اینجوری کاسۀ چه کنم دست نگرفته بودیم، شد یه بار به حرف من گوش کنی مرد؟

سرمو که بلند کردم دیدم آقاجون رو پشت بوم داره با دل خوش برفا رو پارو می‌کنه و شرط می‌بندم اصلا صدای غرهای مامان رو نشنیده.

سقف پذیرایی چکه می‌کرد و مامان اعصابش حسابی کشمشی بود. از اون روزهایی که نباید به پر و پاش بپیچی و هر چی گفت در جا انجام بدی. 

سلام نصفه نیمه‌‎ای کردم و دویدم تو اتاق پشتی. اتاق پشتی که می‌گم معنی‌اش این نیست که ما اتاق‌های دیگه‌ای هم داشتیما. نه اونجا تنها اتاق موجود برای ما خانوادۀ جمع و جور شش نفره بود. کل خونه یه پذیرایی دراز و بی‌قواره بود که بهش می‌گفتیم «تَنَبی» اونجا مختص مهمون بود و کاربرد زیادی نداشت. جز اینکه شب به شب چهار دست رختخواب تو چهار گوشه‌اش پهن می‌شد و صبح به صبح جمع. تازه اون روزایی که «آبا» یعنی مامانِ مامان مهمون‌مون می‌شد، مرکز تنبی هم به اشغال رختواب اون بزرگوار در میومد.

لباسامو هنوز از تنم در نیاورده بودم و نرفته بودم تو خلسۀ خودم که داد مامان باز رفت هوا:

-اسما، نشین واسه خودت به خیال بافی، بیا برو تو آشپزخونه ظرفای شبو بشور، دیشب تا حالا مونده سر حوض!

چشم جانداری گفتم و دویدم سمت آشپزخانه.

اینکه می‌گویم دویدم، معنی‌اش این نیست که از اتاق پشتی درآمده و به فاصلۀ چند متر به سمت آشپزخانه هدایت شدم. خیر. این تصور فانتزی شما جوان‌تر هاست. ما آن زمان‌ها آشپزخانه‌مان گوشۀ حیاط بود. در واقع رفتن و آمدن بین خانه و آشپزخانه در نوع خودش یک سفر درون شهری محسوب می‌شد!

مامان به سینک ظرفشویی و از این جور قرطی بازی‌ها اعتقادی نداشت. از دید مامان باید ظرف رو توی حوض می‌شستی تا طیب و طاهر شود. برای همین ما توی آن آشپزخانۀ درندشت که به قول شوهرعمه‌ام از تویش یک دو خوابۀ تمیز می‌شد درآورد، یک حوض بزرگ داشتیم برای شستن ظرف و ایضا لباس. چون مامان به لباسشویی هم اعتقاد نداشت و می‌گفت:

با اون دو چیکه آبی که می‌ریزن تو حلق این ماشین، لباس به زور خیس بخوره، من به دلم نمی‌شینه لباسا همون جوری خشک خشک بره اون تو در بیاد.

آستین‌هایم را بالا زدم و توی آن سرمای استخوان سوز، نشستم لب حوض توی آشپزخانه که ظرف‌های شام دیشب را بشورم. اینجا بهترین فرصت بود که تصاویر صبح را بازسازی کنم.

لحظۀ ملکوتی سر خوردنم، پاهایی که به عرض شانه باز شدند، دست‌هایی که مشتی را حوالۀ آن جوان زیبا کردند، همه مثل یک فیلم از جلوی چشم‌هایم رد شدند. 

توی ذهنم این جور حساب کرده بودم که حتما علی هم در آن لحظه در جا عاشق من شده است، برای همین آن طور مظلومانه نگاهم کرد و چیزی نگفت. دماغش حتما حسابی درد گرفته طفلک بیچاره. ولی به خاطر دلش چیزی نگفته که من ناراحت نشوم.

بعد یک هو عینهو برق گرفته‌ها با همان پر و پاچۀ کفی، از لب حوض پایین پریدم و گفتم:

-خاک توی سرت کنند اسما. با مشت زدی دماغ جوان بیچاره را ترکاندی حتی عذرخواهی هم نکردی!

باقی ظرف‌ها را توی سکوت شستم و آب کشیدم و برگشتم توی اتاق پشتی. 

تمام فکر و ذکرم شده بود اینکه فردا صبح دقیقا توی همان ساعت جلوی پارک بهاران سر راهش سبز شوم و لااقل عذرخواهی کنم. این جوری هم می‌توانستم سر صحبت را باز کنم و هم بهش نشان می‌دادم که با چه دختر تمام و کمالی طرف است. شاید خدا خواست این دفعه واقعنی شماره‌ای هم رد و بدل می‌شد.


ادامه دارد.......


  • نسرین

هوالمحبوب


اولین باری که عاشق شدم هفده سالم بود. یعنی بخوام دقیقش رو بگم شونزده سال و هشت ماه و سه روزه بودم که برای اولین بار علی رو دیدم. علی به نظرم قد بلندترین، خوش لباس‌ترین و خوش تیپ‌ترین پسری بود که می‌شد تصورش کرد. 
کی فکرش رو می‌کرد توی اون زمستون یخ‌بندان تبریز، با اونهمه برفی که باریده، با پوتین‌هایی که کفِش سوراخ شده و آب تا فیها خالدونم رسوخ کرده، من عاشق بشم؟ اونم برای اولین بار؟ 

اون سال‌ها مدرسه‌ها مثل الان سر هر برف الکی‌ای تعطیل نمی‌شد. ما بچه‌های دهه شصت بسیار مقاومت بالایی در برابر حوادث مترقبه و غیر مترقبه داشتیم. ما با برفی که تا زانومون می‌رسید، هیچ دشواری‌ای نداشتیم. با سُر خوردن و گل و شلی شدن هم. حتی با دست‌ها و پاهایی که از سرما کبود می‌شدن هم.

اون سال‌ها روال مدرسه رفتن من این شکلی بود که هفت صبح از خونه می‌زدم بیرون، پنج بار توی کوچه و خیابون زمین می‌خوردم و تهش هفت و بیست دقیقه خودمو می‌رسوندم مدرسه و ده دقیقه وقت داشتم تا یخمو آب کنم. اول پوتینای خیس آبم رو در میاوردم و پاهامو می‌چسبوندم به سوفاژ زهوار در رفتۀ کلاس و دستامو می‌ذاشتم زیر باسنم چون معتقد بودم گرم‌ترین نقطۀ بدنه. اینجوری فرصت داشتم تا قبل از اومدن معلما، به دمای نرمال برسم.

اون روزی که علی رو برای اولین بار دیدم نوزده بهمن بود. یه صبح چهارشنبۀ خیلی زیبا که من قرار بود توش پنج بار سر بخورم و دوباره و خستگی‌ناپذیر طور بلند بشم و برسم مدرسه. اما هیچ فکرش رو نمی‌کردم که آخرین سُری که می‌خورم درست جلوی پای علی باشه. 
علی اون روز صبح مثل همیشه وایساده بود کنار خیابون منتظر تاکسی تا برسه به دانشگاه‌شون. وقتی رسیدم کنارش و پوتین‌های لعنتی‌ام دوباره حس اسکیت بودن بهشون دست داد و من دو تا دستامو باز کردم که مثلا تعادلم رو حفظ کنم، دست چپم ناخودآگاه حوالۀ دماغ علی شد. نمی‌دونم چطوری و به چه شکل ولی  اولین دیدار عاشقانۀ ما درست در این لحظه شکل گرفت که من دمر روی زمین بودم و علی با دماغ قرمزش داشت کیفش رو می‌تکون تا برفاش بریزه و در عین حال حواسش بود که به من بی‌محلی کنه!

من دقیقا ساعت 7:17 دقیقه عاشق شدم و فقط سه دقیقه وقت داشتم که خودم رو به یک نقطۀ گرم برسونم تا بتونم این حادثه رو تحلیل کنم. ولی در کمال تعجب اون روز توی اون سه دقیقه دیگه سردم نبود. مدام به اون جوان خوش‌پوشِ مودبِ کیف به دستی که کنار خیابون ازم مشت خورده بود فکر می‌کردم و اقصی نقاط بدنم شروع به داغ شدن می‌کرد.

اون روز تا مدرسه به علی فکر کردم، در طول ساعت‌های کلاس به علی فکر کردم، تو مسیر مدرسه تا خونه هم به علی فکر کردم. اما وقتی رسیدم خونه دیگه به علی فکر نکردم. نه اینکه نخوام، نه. شدنی نبود. تو خونۀ ما فکر کردن به هر نوع علی‌ای ممنوع بود. لکن من عاشق شده بودم و باید فضایی برای خودم دست و پا می‌کردم که راحت‌تر بتونم به عشقم فکر کنم. عشقی که معلوم نبود که آیا دوباره خواهم دیدش یا خیر...



ادامه دارد....

  • نسرین

   هوالمحبوب

 چشم‌های وق زده‌اش را دوخته بود به زن. روی نیمکت آهنی توی راهرو نشسته و پاهایش را روی هم انداخته بود و مدام تکان می‌داد. پیرهن چهارخانۀ نویی بر تن داشت که رد عرق به وضوح رویش دیده می‌شد.

زن مدام توی راهروی گر گرفتۀ بیمارستان قدم میزد. شال آبی نامرتبی بر سر داشت که گاه سر می‌خورد و روی شانه‌هایش می‌افتاد و زن با بی‌قیدی دوباره روی موهایش رها می‌کرد.

صورت زن را نمی‌دیدم. توی آن فاصله‌ای که من ایستاده بودم، مرد بیشتر در دیدرسم بود تا زن. پرونده را زیر بغلم زدم و نزدیک شدم.

رد اشک روی گونه‌های زن بیشتر کنجکاوم کرد. کنار مرد روی نیمکت نشستم. زن صورتی تکیده داشت و لب‌هایش از شدت خشکی ترک خورده بود. چیزی نمانده بود که از شدت خشکی به خون بنشیند.

زن دقیقه‌ای آرام و قرار نداشت، مرد نگاهش سنگی بود، چیزی نمی‌شد از توی نگاهش خواند. پرونده را گذاشتم روی نیمکت و سراغ پرستار کشیک رفتم.

ببخشید خانم لطفی، این خانوم و آقا تصادف کردن؟

نه.

پس کی‌ تو اتاق عمله؟

دخترشون.

چشه؟

وضعش خرابه، خودکشی کرده.

به سمت نیمکت که برگشتم، مرد به همراهی زن رفته بود. حالا دو چهرۀ در هم و آشفته توی آن ساعت بامداد قدم‌زنان از این سوی راهرو به آن سوی راهرو می‌رفتند.

ساعت راهرو سه بامداد را نشان می‌داد. میلاد حتما خوابش برده. می‌نشینم روی نیمکت و خودم را با پرونده‌ مشغول می‌کنم. زن در مسیر برگشت از جلوی اتاق عمل، با شوهرش رو به رو شده و خودش را در آغوش مرد رها می‌کند و هر دو های‌های گریه سر می‌دهند.

لب‌های زن به خون نشسته، شوری اشک لب‌های ترک خورده‌اش را می‌سوزاند. پمادی از توی کیف دوشی‌ام در می‌آوردم و سمتش می‌گیرم. زن، مرد را رها کرده و خیره خیره نگاهم می‌‎‌کند.

به اتاق عمل اشاره می‌کنم و می‌گویم:

-دیشب همین موقع پسر منم اونجا بود، رگشو زده بود، الان توی بخشه و حالش بهتره. برای کسی که اون توئه کاری از دستم بر نمیاد اما این پماد سوزش لب‌هاتون رو تسکین می‌ده.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

گوشی را بعد چند روز روشن می‌کنم. صدها تماس از دست رفته از او........

پشت گوشی عربده می‌کشد، گریه می‌کند، فحش می‌دهد و بعد یکهو ساکت می‌شود.

بعد می‌گوید باید ببینمت و من حالا بیش از هر چیز به دیدنش نیاز دارم.

سیلی‌اش برق از کله‌ام پراند. رد انگشت‌هایش روی گونه‌ام می‌سوخت.

خواستم بغلش کنم، پسم زد. توی صورتش سردی عجیبی نشسته بود. چیزی از آن برق عشق دیگر نبود.

تهدیدم کرده بود که همین امشب همه چیز را به جهان بگویم. به خانه که رسیدم، سیم‌کارت را شکستم.

به جهان فکر می‌کردم که اگر بفهمد چطور فرو می‌ریزد.

کم‌کم شکمم بالا آمد و جهان و آدم‌ها فهمیدند عدسی توی دلم دارد قد می‌کشد.

از او خبری نبود. ماه‌ها بود که ندیده بودمش. به جهان حرفی نزده بودم. جهان مثل او نبود که با یک سیلی سر و ته قضیه را هم بیاورد. جهان آتش می‌شد و می‌سوزاندم.

****************************************************

آدم توی هفته‌های آخر سنگین می‌شود و راه رفتنش درست شبیه پنگوئن حامله است. مولود راست می‌‌گفت. آدم هیچ وقت از فردای خودش خبر ندارد، فکر می‌کردم او بی‌خیالم شده است و حالا من می‌توانم لکۀ ننگم را به دنیا بیاورم و به جهان قالب کنم و شبیه زن‌های دیگر ادای خوشبختی را در بیاورم.

اما او بالاخره پیدایم کرده بود. سر کوچه‌مان کشیک داده بود و رفتن جهان را دیده بود.

زنگ در را زد، پشت در ایستاده بود. نگاهش خشمگین نبود، فقط سنگینی نگاهش تا مغز استخوانم را می‌سوزاند.

-هشت ماه قبل بهت گفتم که همه چی رو به شوهرت بگی، اما تو به جای حرف زدن فرار کردی. حالا دوباره پیدات کردم و رو به روت ایستادم. الان یک راه بیشتر نداری، اینکه وقتی بچه‌ام رو به دنیا آوردی، تحویلم بدی. که اگر تحویل ندی شوهرت همه چیز رو می‌فهمه و اوضاع برات بدتر می‌شه.

-بچه‌ رو بهت بدم بازم جهان همه چی رو می‌فهمه، چه فرقی به حال من داره؟

-فرقش اینه که می‌تونی بگی بچه رو ازت دزدیدن یا هر دروغ دیگه‌ای. تو که خوب بلدی دروغ گفتن رو.

-با من و زندگی‌ام این کار رو نکن.

اما او نه توجهی به اشک‌هایم کرد و نه به زاری‌ام و نه به شکمی که بالا و پایین می‌شد و نه به ...

****************************************************

بچه که به دنیا آمد، جهان درونم آرام گرفت. انگار می‌دانستم بعد از این قرار است چه کار کنم. جهان همیشه پیت بنزین‌اش را توی زیرزمین پر نگه می‌داشت. کافی بود دم ظهر که همه خوابند توی حیاط کار را یک سره کنم. شاید این شوربختی همان جا تمام می‌شد و سیاهی‌اش دامن دخترم را نمی‌گرفت. برای این بچه که فرقی نمی‌کند بعد از من با او زندگی کند یا با جهان.

****************************************************

سر ظهر بود که بوی گوشت سوخته فضا را پر کرد. آتش بیخ گوش‌ جهان و مادرش شعله می‌کشید و آتیه را در خود می‌بلعید. جهان دست‌هایش را حصار تن زن کرده بود تا از کام مرگ پسش بگیرد. آتیه درد نمی‌کشید انگار.

تنش مچاله شد، آب شد و فرو ریخت و جهان ماند و بچۀ چند روزۀ بی‌مادر و دریایی سوال که تاب تحمل‌شان را نداشت.

مردم حرف می‌زدند. توی سر جهان پر شده بود از یاوه سرایی ‌های آدم‌ها.

چهل روز گذشته بود و تاول دست‌های جهان هنوز تازه بود. می‌سوخت و دردش تا مغز استخوانش نفوذ می‌کرد. چهلمین روز رفتن آتیه بود که جهان سراغ پماد سوختگی می‌گشت، قرار بود برای زنش مراسم بگیرد. بی‌توجه به حرف آدم‌ها. دخترک روی تخت آرام خوابیده بود.

تیوپ خالی پماد را توی دستش گرفته بود و به آتیه فکر می‌کرد. به شعله‌های رقصان آتش که تن نحیف آتیه را بلعیده بود. داروخانه نزدیک بود باید برای خرید پماد می‌رفت و سر راه خرما و حلوا سفارش می‌داد.

در را که باز کرد مولود پشت در ایستاده بود. جهان هیکل سیاه پوش مولود را نگاه کرد و مولود بی‌هیچ حرفی دفتر جلد چرمی آتیه را مقابل جهان گرفت.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

آن شب سرم سنگین بود و نوازش‌های او هم حالم را بهتر نمی‌کرد. توی دلم همه چیز به هم می‌پیچید و بالا می‌آمد و گلویم می‌سوخت.

سر شب بود که پرسیده بود:

 

- چرا توی این همه سال به ازدواج فکر نکرده‌ای آتیه؟

جهان با آن چشم‌های خستۀ غمگین آمده بود مقابلم و من با دست پسش زده بودم و گفته بودم:

-مردها تا وقتی صاحب زنی نشدن، عاشقش هستن، اما به محض اینکه بفهمن کار تموم شده و این زن با همۀ وجودش به اونها تعلق داره، دیگه به تنها چیزی که فکر نمی‎کنن دوست داشتنه.

-من همیشه فکر می‌کردم تنها هنری که بلدم اینه که کسی رو که دوستش دارم از دست بدم. سال‌ها توی غربت به این تصویر فکر می‌کردم. به اینکه هرگز  با تو توی یه تخت دراز نخواهم کشید، اما حالا کنار منی.

شب را که توی خانۀ او سر می‌کردم. صبح با تپش قلب بیدار می‌شدم.  فکر این که یک روز پته‌ام روی آب بیوفتد دیوانه‌ام می‌کرد.

صبح که کلید را توی قفل چرخاندم، جهان روی کاناپه نشسته بود. چشم‌هایش دو کاسۀ خون بود. سرش را که بلند کرد، قلبم فرو ریخت.

-مولود همه چیز را گذاشته کف دستش.

-زنگ زده به مولود و فهمیده من شب را آنجا نبودم.

-مولود آمده اینجا پی‌ام.

و... این فکرها در کسری از ثانیه توی سرم رژه می‌رفتند که جهان به حرف آمد:

-اخراجم کردن. به همین راحتی بعد اینهمه سال اخراجم کردن.

نفسم را که توی سینه حبس شده بود، بیرون دادم. لبخندی روی لبم نشست که سعی کردم از چشم جهان دور نگهش دارم.

پس هنوز فرصت دارم که کاری بکنم. کاری کنم که از گندی که توی زندگی‌ام زده‌ام خلاص شوم.

حالا جهان روز و شب کنج خانه است و سیگار پشت سیگار دود می‌کند. چند روز اول سخت گذشت. راضی کردن او برای ندیدنش سخت بود. اما حالا گمان می‌کند برای پرستاری از مادر بیمارم به شهرمان برگشته‌ام.

اوقاتم چند روز است که تلخ است و هیچ چیز به دهانم مزه نمی‌کند. انگار همه چیز طعم‌شان را از دست داده باشند. چند روز است که صبح به صبح منتظر لکۀ خونی هستم که آمدنش را به تاخیر انداخته است.

اما عاقبت توی همان چهاردیواری دستشویی خانۀ مولود بود که دنیا روی سرم خراب شد. دو خط قرمز توی آن چند دقیقه همه چیز را به هم ریخته بود.

باید با او حرف می‌زدم. مولود شانه‌هایم را گرفته بود و من از شدت ترس می‌لرزیدم. باید کاری می‌کردم. باید از شر این موجود کوچکی که توی دلم جا خوش کرده بود خلاص می‌شدم.

 اما جهان توی خانه منتظرم بود و او خیال می‌کرد من تا آخر ماه برنخواهم گشت.

جهان از وقتی کارش را از دست داده بیشتر از قبل از بچه حرف می‌زند:

-خوب است که بچه نداریم آتیه. توی این اوضاع بیکاری و بی‌پولی حسابی وبال‌مان می‌شد.

-آتیه اگر بچه داشتیم حالا که من بیشتر اوقات خانه‌ام حسابی سرمان را گرم می‌کرد.

-بهتر نیست بچه‌دار شویم تا به خاطر پاقدم بچه هم که شده گره از کار من باز شود؟

جهان یک ریز حرف می‌زد و توی هر جمله‌ای که بر زبانش می‌آمد یک بچه چپانده بود.

شب‌ها توی تخت مچاله می‌شدم و به او فکر می‌کردم. دلم برای آغوشش تنگ شده بود و روزهای کشدار تابستان قصد تمام شدن نداشتند.

چراغ سبز گوشی خاموش و روشن می‌شد. خودش است، همیشه این ساعت از شب سراغم را می‌گیرد.

نفسم را توی سینه حبس می‌کنم و برایش همه چیز را می‌نویسم. از جهان چیزی نمی‌گویم. از این مهمان ناخوانده‌ای که دلم را آشوب کرده است حرف می‌زنم. دستم روی صفحۀ گوشی تند و تند سُر می‌خورد و بالا و پایین می‌رود. جهان کنار من روی تخت خوابیده. بوی سیگارش دلم را هم می‌زند.

او هیجان زده است. می‌خواهد ببیندم. جوری از این عدس حرف میزند که انگار سال‌ها انتظارش را می‌کشیده است.

****************************************************

یک ماه بیکاری و خانه نشینی جهان تمام شد. مدیرعامل شرکت که عوض شد دوباره جهان را خواستند. حالا می‌توانم او را ببینم.

-می‌خواهم از شرش راحت شوم.

-بی‌خود، نگهش می‌داریم و با هم بزرگش می‌کنیم.

-توی این خراب شده حلال‌زاده‌ها روزگارشان سیاه است، بچۀ حرام....

دستش را می‌گذارد روی لب‌هایم. مرا می‌کشد توی آغوشش.

-دیگه هیچ وقت به ثمرۀ عشق‌مون نگو حرام‌زاده. می‌ریم اتریش و همونجا زندگی می‌کنیم.

توی دلم به خودم فحش می‌دهم، توی دلم رخت می‌شورند، توی دلم عدسی شناور است که.....

باید همه چیز را برایش بگویم. نمی‌توانم بگذارم این بازی ادامه یابد. شب توی رختخواب برایش می‌نویسم. از جهان می‌گویم و یک سالی که به بازی‌اش گرفته‌ام. می‌نویسم و گوشی را خاموش می‌کنم.

چند روز باید بگذرد تا تاب تحمل شنیدن حرف‌هایش را پیدا کنم.

 

 

  • نسرین

 

هوالمحبوب

 

به تو که فکر می‌کنم ناخودآگاه لبخند می‌زنم. کنار تو ترس شیرینی را تجربه می‌کنم که همیشه کمش داشته‌ام. هر چیزی که مرا یاد تو می‌اندازد را می‌نویسم که بعدترها فراموشش نکنم، که یادم نرود تنها با تو می‌شد به ترس‌ها هم خندید.

گلدان‌های لیندا را روی اوپن آشپزخانه گذاشتم تا جوانه‌های تازه را جدا کنم. داشتم به ساقه‌های لخت گل نگاه می‌کردم که یاد تو افتادم. آستین‌هایت را بالا زدی و کنارم روی تخت لم دادی.

-حالا می‌تونیم با خیال راحت بخوابیم.

-چرا؟

-آدم‌ها اولین شبی که به عشق‌شون رسیدن، راحت می‌خوابن.

پرده‌های اتاق خواب را کیپ تا کیپ کشیده بودی و چراغ‌ها را خاموش کرده بودی، می‌گفتی وصال باید توی تاریکی و شاعرانگی اتفاق بیوفته.

من سرم گرومپ گرومپ صدا می‌داد؛ زن‌ها و مردهای بسیاری توی سرم هر صبح و شب، حرف می‌زدند و لیچار بارم می‌کردند. من سرم را فرو می‌کنم لای بازوهای او تا صدایشان را خاموش کنم اما هر بار صداها بلندتر می‌شوند و تا دیوانه‌ام نکنند ول کنم نیستند.

گلدان‌های لیندا مرا یاد تو می‌اندازند. قلمه می‌زنم و تکثیرشان می‌کنم تا هر جای خانه را که نگاه می‌کنم یاد تو بیوفتم. آن شب که گفتی اولین شب آرامش‌مان است، لیوان گل گاو زبان دستم بود و قلبم توی قفسۀ سینه هر چه محکم‌تر می‌کوفت. من بازوهای لختت را که حلقه می‌شد دور تنم دوست داشتم.

-می‌ترسم از خراب شدن همه چیز.

به قلبت اشاره کردی و گفتی:

-تا وقتی اینجایی از هیچ چیز نترس.

دست‌هایت دور تنم حلقه شد. من شبیه گنجشک کوچکی زیر باران می‌لرزیدم؛ سرم روی شانۀ تو بود و موهای خیسم چسبیده بود روی پیشانی‌ام.

حمام داغ بود و نفسم را به شماره انداخته بود. من لباس پوشیده بودم و به عکست توی قاب بالای کتابخانه زل زده بودم و یادم افتاده بود که جهان گفته بود: 

«امشب شیفتم 36 ساعته است. تنها نمون برو خونۀ مولود.»

مولود می‌دانست دارم فرو می‌روم ولی کاری از دستش ساخته نبود.

به مولود گفته بودم: همۀ زندگی‌ام بی‌بو و رنگ گذشته است. همیشه ترسیده‌ام از خطر کردن؛ اما این بار می‌خواهم تا ته خطر بروم. می‌خواهم بزرگترین سیب ممنوعه زندگی‌ام را گاز بزنم. تنم سحر می‌شد زیر تن سنگین او و من این غرق شدن را دوست داشتم.

*********************

جهان آرام و کم‌حرف است. از آن دست آدم‌هایی که تا مجبور نشوند حرف نمی‌زنند. من اما وراجم و پر حرف. جهان اوایل کفری‌ام می‌کرد، بس که ساکت بود. یک بار که مثل همیشه غر می‌زدم سرش، گفت: من سهم کلمات روزانه‌ام را داده‌ام به تو، تا از کمبود کلمه نترکی.

بعدش قهقهه زده بود. من لب و لوچه‌ام را جمع کرده بودم و تا چند روز سر سنگین شده بودم.

جهان دوستم داشت؟ نمی‌دانم. هیچ وقت نگفته بود که ندارد. لابد داشت که آمده بود خواستگاری‌ام. لابد داشت که چهار سال بود از من بچه می‌خواست.

جهان شبیه یک دشت صاف و مسطح است، هیچ پستی و بلندی‌ای ندارد. قلبت را به هیجان نمی‌آورد و شوقی را در تو بر نمی‌انگیزد.

وقتی آمده بود خواستگاری‌ام، مامان گفت:

-مرد خوبی است، سرش به کار خودش گرم است و به کار کسی کار ندارد.

ولی من دوست داشتم جهان به کار من کار داشته باشد. دلم می‌خواست می‌توانستم کنارش بنشینم و ساعت‌ها حرف بزنم و صدای خر و پفش بلند نشود.

پیش جهان من شبیه سایه‌ای محو بودم. فقط حضور داشتم بدون آنکه چیزی را به محیط اطراف اضافه یا کم کنم.

جهان مرد خوبی بود، اما برای من کم بود. بال‌های آرزویم را قیچی کرده بودم تا کنارش جا شوم. اندازۀ من بزرگ بود و جهان ظرف کوچکی بود برای من.

اما او کسی بود که روحم را به رقص وا می‌داشت. کنارش کلمات از دهانم سر می‌خوردند و رها و آزاد بودند.

جهان می‌گفت:

آدمیزاد مثل درخته باید یه جا ریشه بده و سبز بشه. بچه ریشۀ آدمه. آدمی که بچه نداشته باشه، خشک می‌شه.

من توی آغوش قرضی او به جهان فکر می‌کردم و به ریشه دادن. دلم نمی‌خواست جهان توی دلم ریشه بدهد و قد بکشد.

من هربار می‌گفتم:

-بچه که بیاید دیگر ما دو تا مال هم نیستیم. تو پدر که بشوی مرا توی سرت خط میزنی و من مادر که شوم دیگر فرصتی برای زن تو بودن پیدا نمی‌کنم.

جهان هر بار کجکی می‌خندید، خوشش می‌آمد بگویم که مال او هستم. خوشش می‌آمد که مالک من باشد؛ اما جهان هیچ وقت صاحب من نبود و نشد.

 

 

  • ۵ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۷:۰۰
  • نسرین

هوالمحبوب

 

خیابانی عریض و طویل در مقابلش سبز شده بود که درختکاری‌های دو طرفش، مجذوبش می‌کرد. باد ملایمی می‌وزید و شال روی سر آتیه بازی‌اش گرفته بود. مولود گفته بود گالری انتهای همان خیابان درختکاری شده است.

ساعت از پنج گذشته بود که لتۀ در چوبی گالری را باز کرده بود و خانۀ قدیمی دلبازی مقابلش نمایان شده بود.

«گالری رخ»

کاغذ آدرس را توی کیفش انداخت و دستی به سر و رویش کشید و وارد شد. موسیقی ملایمی توی گالری طنین انداز شده بود.

توی آن همهمه و شلوغی چشم آتیه دنبال آشنایی می‌گشت تا فضای غریب و سنگین گالری را بشکند. مولود از دور برایش دست تکان داد و آتیه خندید.

آدم‌های توی گالری بیشتر از آدم‌های توی کوچه و خیابان برای آتیه غریب بودند، انگار فرسنگ‌ها بین دنیای او و بقیه فاصله بود.

چشم‌های آتیه دو دو می‌زد. سال‌ها بود که از این آدم‌ها بریده بود و خزیده بود توی چهار دیواری جهان و زندگی بی‌بو و خاصیتش. حالا اینجا داشت دوباره جان می‌گرفت.

-آتیه اینقدر زل نزن تو چشم مردم، قیمت‌ها رو هم که دیدی نگو وای چقدر گرون. خب؟

-حالا هی ندید بدید بودنم رو نزنی تو سرم قول می‌دم طوری نشه.

مولود خندیده بود و آتیه از جهان کنده شده بود و شبیه پرده‌ای زیر نوازش‌های ملایم نسیم، به پرواز درآمده بود.

گالری عطر خاصی داشت، شیرین بود و وحشی. بویی که او را یاد جنگل می‌انداخت. یاد بوی چوب تازه سوخته، بوی آتش.

آن سال‌ها که هنوز خبری از جهان توی زندگی‌اش نبود، داستان و شعر و نقاشی، همۀ جهانش شده بود. توی همین سال‌ها بود که سر از کلاس‌های هنری درآورده بود.

استادشان عادت داشت هر جلسه یکی از هنرجوهایش را مدل نقاشی‌اش می‌کرد. دخترها برای مدل استاد شدن سر و دست می‌شکستند، آتیه اما کم‌رو و خجالتی بود و خودش را پشت بقیه قایم می‌کرد تا به چشم نیاید. اما یک روز استاد از بین همۀ هنرجوهای مشتاق، دستش را به سمت او نشانه رفته بود و آتیه شده بود الهام‌بخش تابلوی«ابدیت».

حالا جلوی تابلوی ابدیت که ایستاده بود، سایه‌ای را بالای سرش حس کرد. مرد همانی بود که عطرش گالری را پر کرده بود. سر که چرخاند، چشم‌های مرد خندید.

-چی دیدی تو این تابلو که غرقت کرده دختر؟

-این تابلوی منه. دختر توی تابلو خودمم با همۀ گره‌های کوری که تو زندگیم دارم،

-دختر به این زیبایی  و گره کور؟

آتیه خندیده بود. معصومانه و یواشکی. مثل همۀ زندگی‌اش که معصومانه و یواشکی گذشته بود.

 

-تو شبیه یه شعر بلندی که هنوز هیچ شاعری پیدا نشده که وصفش کنه.

آتیه چشم در چشم مرد که شد، ضربان قلبش بالا رفت، انگار هیچ چیز در نگاهش تغییر نکرده بود تمام پانزده سال گذشته در همان فضای مه‌آلود باقی مانده بود.

استادی که چند سال با ولع وصف نشدنی سر کلاس‌هایش می‌نشست و خودش را از چشم او و بقیه پنهان می‌کرد،

حالا ایستاده مقابلش و چشمش را به چشم او دوخته بود.

-شما لطف دارین استاد، اما من خودمو شبیه یک راز کشف شده می‌بینم که جذابیتش رو از دست داده.

-چهرۀ تو جزو اون چهره‌هاییه که درون فرد رو نشون می‌ده. یه غم پنهانی ته چشمات هست که از همون بدو ورودت منو مجذوبت کرد.

آتیه سحر شده بود، زبانش در دهان نمی‌چرخید، گلویش خشک بود و چشم‌هایش دنبال مولود می‌گشت. توی دلش تمام فحش‌هایی را که بلد بود نثار مولود کرد که تنها رهایش کرده و رفته. نمی‌خواست مقابل این مرد، احمق جلوه کند، کلمه کم داشت برای جواب دادن، سکوت کردن هم از ادب به دور بود.

-ولی مگه شما منو یادتونه که اینقدر دقیق دارین توصیفم می‌کنین؟

-حتی می‌تونم بگم سر هر جلسه دیر می‌رسیدی و همیشه ته سالن جا پیدا می‌کردی، همیشه کفش کتونی پات می‌کردی و یه گردن‌آویز هیچ دور گردنت بود که هر وقت مضطرب می‌شدی لمسش می‌کردی.

آتیه نفسش را با صدا بیرون داد و احساس کرد تمام آدم‌هایی که توی گالری هستند، صدای نفس کشیدنش را می‌شنوند.

گالری گویی یک باره از جمعیت تهی شد. حالا انگار فقط آتیه بود و او که رو به روی هم ایستاده بودند و به رد سال‌های گذشته بر چهرۀ هم نگاه می‌کردند.

قطره‌های داغ عرق گردن آتیه را می‌سوزاند. تنش داغ بود و دست‌هایش یخ کرده بود. گرد پیری روی چهرۀ استاد خوش نشسته بود. لا به لای موهایش تارهای سفید خودنمایی می‌کرد.

آتیه صدای مولود را پس زد و خیره شد در چشم‌های مردی که سال‌های دور تنها آشنایش بود.

 

  • ۹ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۷:۰۰
  • نسرین

هوالمحبوب

 

ساعت‌ها می‌نشست روی صندلی تاشو و لنگ‌هایش را از هم باز می‌کرد و دفتر جلد چرمی‌اش را روی پاهای باد کرده‌اش می‌گذاشت و می‌نوشت. یک ریز و پی در پی. گاه خواب امانش را می‌برید. با همان تن لخت و عور و لنگ‌های باز چرتش می‌برد.

 

جهان تشر می‌زد:

 

-هزار بار گفتم این طور لخت و پتی نرو تو تراس. نمی‌بینی هر بار که اونجایی قدرتی خدا دیش ماهوارۀ این احمد پدرسوخته قاطی می‌کنه؟

 

آتیه توی صورت جهان می‌خندید و می‌گفت:

 

-جان جهان از تو دارم الو می‌گیرم. رخت و لباس آتیش می‌شه می‌چسبه به جونم.

 

 

پیراهن گل‌گلی سفیدی را که جهان برایش خریده بود، گاه به گاه تنش می‌کرد و می‌گفت برای چند نفر دیگر هم جا دارد، بعد دو تایی می‌زدند زیر خنده.

 

هفته‌های آخر پیراهن سفید گل‌دار برایش تنگ بود. حس خفگی لحظه‌ای امانش نمی‌داد. چین‌های پیراهن را باز کرده بود اما باز هم گمان می‌کرد تنگ است. انگار دیگر قرار نبود توی هیچ لباسی جا شود، روز به روز بیشتر باد می‌کرد و جسم سنگینش را به سختی این طرف و آن طرف می‌کشید.

 

مولود هر بار راه رفتنش را می‌دید می‌خندید و می‌گفت:

 

-چرا شبیه پنگوئن حامله راه می‌ری؟

 

آتیه می‌گفت:

 

-مگه پنگوئن‌ها هم حامله می‌شن؟

 

مولود می‎گفت:

 

-نمی‌دونم ولی اگه بشن قطعا شبیه تو راه می‌رن.

 

روزها که تنها می‌شد، دست می‌کشید روی شکمش؛ جنین جست و خیز می‌کرد، گاه به سکسکه می‌افتاد، گرسنه‌اش می‌شد، انگار زندگی توی شکم آتیه هنوز جریان داشت.

 

دفتر جلد چرمی را که با آمدن جهان گوشه‌ای رها کرده بود، زیر نوازش‌های ملایم نسیم ورق می‌خورد.

 

  • ۸ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۷:۰۰
  • نسرین

هوالمحبوب


داستان جدیدی که اسفند ماه شروعش کرده‌ام، جان نمی‌گیرد. زن نشسته روی صندلی و ساکت و مایوس نگاهم می‌کند، مرد دست‌های باد پیچی شده‌اش را نشانم می‌دهد و شماتتم می‌کند که چرا اینقدر سنگدلانه زنش را از او گرفتم. نوزاد با چشم‌های درشت و سیاهش زل می‎‌زند توی چشم‌هایم و می‌گرید. حالا انگار بی‌پناه‌تر از قبل شده است و هیچ آغوشی نیست که برایش امن باشد. 
زن ناشناس صورتش را از من پنهان می‌کند، انگار می‌ترسد که آخر قصه نظرم را عوض کنم و رازش را برای مرد افشا کنم. می‌دود و با سرعت دور می‌شود و من، این نویسندۀ شوربخت، نشسته‌ام میان انبوهی از کاغذهای خط‌خطی شده و نمی‌توانم شخصیت‌هایم را جان ببخشم. آدم‌ها از زیر دستم در می‌روند و من نمی‌توانم قلق‌شان را به دست بیاورم.
استاد داستان‌نویسی‌ام می‌گوید، برای اینکه شخصیتت را درست خلق کنی، باید خوب بشناسی‌اش. علایقش را، خصوصیاتش را، شکل و شمایل ظاهری‌اش را، مزاجش را، عادت‌های غذایی‌اش را و ..... 
زن داستان من شبیه اما واتسون است. دیده‌اید که صورتش چقدر آرام و دلنشین است؟ اما اگر بیاییم و بر اساس عناصر زیبایی شناسی، بررسی‌اش کنیم، نه چشم‌های درشت و زیبایی دارد و نه لب‌هایش قلوه‌ای و دلبرباست. موهایش را ساده آرایش می‌کند و پوستش سفیدی یکدستی دارد.
دلم می‌خواهد جنون زن، عاصی شدنش، قیامش علیه خود و زندگی‌اش را جوری بنویسم که استاد انقلتی تویش در نیاورد و همکلاسی افغانم را مدام توی سر من نکوبد. استاد می‌گوید خانم ف خلاق‌تر است و این خلاقیت ریشه در تجربۀ زیسته‌اش دارد، افغان‌ها انگار در دل داستان زندگی می‌کنند و زندگی‌شان همواره آبستن حوادث است. استاد مرا نمی‌شناسد. از دیدش من یک دختر پاستوریزۀ امروزی‌ام که زندگی‌ام در درس و بعد تدریس خلاصه شده است. از دید استاد انتخاب موضوع به این سختی برای من مناسب نبود و احتمالا ته‌ته ذهنش فکر می‌کند موضوع را ابتر می‌گذارم و به سرانجام نمی‌رسانمش. 
من اما این روزها و شب‌ها به یاد چشم‌های زن و استیصال روزهای آخرش زندگی می‌کنم و به این فکر می‌کنم که همین روزها باید از صندلی بلند شوم و بروم در دل داستانم. وقت زیادی تا یکشنبه‌های داستانی باقی نمانده است.
  • نسرین

هوالمحبوب


شب اول که می‌خواستم لم بدهم و کتاب بخوانم، دست بردم سمت دم اسبی‌ام که کش مو را شل کنم تا موهایم کشیده نشوند، میخواستم به عادت همیشه موهایم را روی بالش افشان کنم و در لمیده‌ترین حالت ممکن از کتاب خواندن لذت ببرم، اما دستم از بالای سرم سُر خورد و مایوس به زمین نشست. خبری از دم اسبی بالای سرم نبود، انگار کسی نصف شب موهایم را دزدیده باشد. من سنگینی دم اسبی را بالای سرم حس می‌کردم و هر بار که می‌خواستم دراز بکشم دستم ناخودآگاه بالای سرم می‌رفت که موهایم را آزاد کند. من موقع راه رفتن هم سنگینی موهایم را حس می‌کردم، موهایی که چند روز یش خودم به دست آرایشگر سپرده بودم و او آرام‌آرام قیچی زده بود و حلقۀ موها روی زمین تلمبار شده بود و من هی افسوس خورده بودم به حال موهایی که می‌‍توانستم باهاشان مهربان‌تر باشم. 
میدانی من هنوز سنگینی موهایم را با خودم حمل می‌کنم هز صبح و هر شب. من هنوز هم جلوی آینه که می‌ایستم در نگاه اول شوکه می‌شوم از موهای طلایی فر خوردۀ بالای سرم. در نگاه اول تصویر توی آینه برایم غریب می‌نماید. ابروهایم که از حالت دخترانگی یک سال گذشته خارج شده‌اند و قوس و کمانی به خود گرفته‌اند، چهره‌ام را بشاش‌تر کرده، فریم صورتی رنگ عینک به چهره‌ام خوش نشسته و همۀ اینها از من آدم دیگری ساخته است. 
من هنوز هم دلم برای موهای بلندم تنگ می‌شود، دلم برای گیرۀ سبز رنگی که با وسواس انتخابش کرده بودم تنگ می‌شود دلم برای هول و ولای خشک کردن موها توی چلۀ زمستان تنگ می‌شود، دلم حتی برای انگشت‌های استخوانی آبا که لای موهایم می‌چرخید و نوازشم می‌کرد هم تنگ است. دلم برای آبا و موهای بافتۀ کودکی‌هایم تنگ است. برای بافۀ موهای پر پشتم که آبا هر بار بعد از بستنشان قربان صدقه‌شان می‌رفت. 
من بارهای بسیاری موهایم را وحشیانه کوتاه کرده‌ام، بارهای بسیاری آدم‌های بسیاری به جانم غر زده‌اند که حیف است این موهای خوش رنگ و بلند. من هر بار خندیده‌ام و گفته‌ام مو باز هم بلند می‌شود، خاصیت مو همین است دیگر، چرا برای چیزی که دوباره به دست خواهم آورد غصه بخورم؟ 
حالا دلتنگ موهایم شده‌ام، دلتنگ انبوهی موی قهوه‌ای روشن که می‌گفتند دیوانه‌ای اگر رنگ‌شان کنی، چه خوش رنگ است موهایت. موهای خوش رنگم را حالا دیگر ندارم، زمستان بود که مریم کاسۀ رنگ را روی کپۀ موهایم خالی کرد و کله‌ام نارنجی مایل به زرد شد. بهار دمیده بود پشت دیوارهای خانه که موهای نارنجی مایل به زردم را کوتاه کردم و حالا برایشان دلتنگم. یاد عکسی افتادم که اردیبهشت دو سال پیش توی شاه‌گولی گرفته بودم. بچه‌ها را برده بودیم اردوی آخر سال و من با مقنعۀ سیاه گلدار، با عیک آفتابی ایستاده بودم زیر سایۀ سروی و موهایم از مقنعه بیرون زده بودند. یک سلفی هول هولکی دم آخر که بماند به یادگار. عکس قشنگی شده بود. عکس را همان روز پست کرده بودم و کسی برایم نوشته بود چه موهای خوش رنگی. خون دویده بود زیر پوستم. اولین کسی بود که می‌گفت چه موهای خوش رنگی. بعدترها آدم‌های بسیاری این عبارت را به کار بردند اما حلاوت آن جملۀ نخسین همیشه با من است.

  • نسرین