گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب


و چه بیگانه گذشتی

نه سلامی

نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی

رفتی آنگونه که نشناختم

از فرط لطافت

کاین تویی یا که خیال است...


وقتی که نیستی نبودنت همه جا هست، شبها وقتی توی رختخواب دراز کشیده ام و چشم دوخته ام به سقف کبود اتاق، وقتی زیر نور ماه کتاب میخوانم و دلم برایت غنج میرود؛ نیستی که دستم را بگیری و آغوشت را به رویم بگشایی. نیستی و لبخندهایم هر روز کم رنگ تر می شود و اشک هایم شورتر. نیستی و این غم دارد به ناکجا می کشاند مرا.

نیستی و راه ها هی کش می آیند و آفتاب داغ مرداد سوزاننده تر می شود، نیستی و چتری بالای سرم نیست، نیستی و دست هایم بیکار بیکارند.

ای عزیز بی دلیل که ندارمت.... لبی که به بوسه ای گشوده نشود، دستی که برای فشردن دستای تو برنخیزد، آغوشی که تو را در برنگیرد به چه کار من و این دنیای خسته ی عبوس می آید؟!

قرار است کدام خورشید در مدار زمین طلوع کند که تو برخیزی برای رسیدن ؟ قرار است کدام ناممکن ترین حادثه رخ دهد که من برای داشتنت به تمام جهان فخر  بفروشم؟!

زندگی آبستن دردهاست، شب ها بی غصه و اشک صبح نمی شود و روزهای کش دار تابستان اخم آلود بدرقه ام میکنند تا غروب.

تمام جاده های آمدنت را دخیل بسته ام، در میان خیل آدم هایی که می آیند و می روند چشمم به دنبال نقطه ی روشنی میگردد که به چشم های تو ختم شود.

دلم خوابی می خواهد که بیداری نداشته باشد، دلم روزی می خواهد که شب نشود. محبوب من بی دلیل زندگی کردن جانفرساست، بی عشق نمیتوان قدم برداشت در این خیابان های تف دیده ی تابستان. بی دلیل چقدر بخوابیم و بیدار شویم؟ بی دلیل چقدر کار کنیم و خسته شویم؟ بی دلیل چقدر زندگی؟؟

  • نسرین

هوالمحبوب


اسمش به حد کافی وسوسه برانگیز است. فکر میکنی با یک داستان عاشقانه ی ناتمام طرفی و یا یک عشق نافرجام که یک طرف قضیه وسط کار رها کرده و رفته و طرف عاشق تر مانده پای دوست داشتنش و حالا دردهای تنهایی عاشق بودن را برای تو و من نوشته که بخوانیم و با نویسنده اش هم ذات پنداری کنیم!

آناگاوالدا یک زن داستان نویس معاصر فرانسوی است که در توصیف احساسات آدم ها هنرمندانه عمل کرده است.

داستان بلند«من او را دوست داشتم» داستان زنی به نام کلوئه است که همسرش به تازگی او را ترک کرده و با زنی دیگر رفته است. حالا پدر شوهر پیر و اخموی این زن او و دو فرزند کوچکش را به ویلای خارج از شهر برده است و سعی دارد با مهربانی های غافل گیر کننده از اندوه شان بکاهد.

داستان گفتگوی طولانی بین این عروس و پدرشوهر است. پدری که برای التیام زخم های عروس جوانش، شروع میکند به واگویه کردن رازی قدیمی، از قصه ی عشق نافرجام جوانی اش.قصه ی گیر کردن بین دو راهی تعهد و عشق.

داستان معرکه ای بود. در تک تک جمله های «پی یر» میتوانی نشانه های ظریفی از خودت را بیابی. در تک تک واکنش های کلوئه میتوانی وجود زخمی یک زن عاشق را بیابی که ناجوانمردانه طرد شده است.

کدام مان میتوانیم ادعا کنیم که در زندگی بین عشق و تعهد، عشق و اخلاق، گیر نکرده ایم؟!

توصیفات آنا گاوالدا از عشق ورزی پی یر، از حالات درونی و بیرونی یک مرد چهل ساله معرکه است. واکاوی شخصیت ها و وارد شدن به من درونی آدم ها به خوبی اتفاق افتاده است. داستان به رغم محدودیت فضا و شخصیت ها بسیار خوش خوان و جذاب است. جوری که نمیتوانی نیمه کاره رهایش کنی.

با اندک غوری در زندگی شخصی نویسنده شاید بتوان اذعان کرد که این داستان بلند نوعی گرته برداری از زندگی شخصی خود اوست چرا که در اوج جوانی با دو فرزند دختر از همسرش جدا شده است.

داستان کتاب چیزی است که به این زودی ها دست از سرت برنخواهد داشت، درگیرت میکند و مجبورت میکند بنشینی به روابطت ات فکر کنی. به رابطه هایی که ساخته ای، به آدم هایی که نیمه تمام رهایشان کردی، به عشقی که میتوانستی بسازی اش اما ترس و بزدلی مانع ات شده است، به عشقی که در دلش روشن کردی اما ...

خلاصه«من او را دوست داشتم» را با ترجمه ی الهام دارچینیان، یا ناهید فروغان بخوانید و لذت ببرید.


بخش های جذابی از کتاب:

+باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد . آن قدر که اشک ها خشک شوند ، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد . به چیز دیگری فکر کرد . باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد .

 

+چه قدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد ؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت ؟

 

+زندگی همین است ... اراده راسخ تان را در ترک سیگار تحسین می کنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم می گیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید . مردی را دوست دارید ، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی ، در می یابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد .


+آدمی همیشه از غم و اندوه کسانی می گوید که می مانند ، اما تا به حال درباره آنان که می روند فکر کرده ای ؟

 

+شهامت از آن آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه می کنند و روشن و صریح این عبارت را به خودشان می گویند ، فقط به خودشان : "آیا من حق اشتباه کردن دارم ؟" فقط همین چند واژه ...
شهامت نگاه کردن به زندگی خود از رو به رو ... و هیچ هماهنگی و سازگاری در آن ندیدن . شهامت همه چیز را شکستن ، همه چیز را زیر و رو کردن ...
به خاطر خودخواهی؟ خودخواهی محض ؟ البته که نه ، نه به خاطر خودخواهی .. پس چه ؟ غریزه بقا ؟ میل به زنده ماندن ؟ روشن بینی ؟ ترس از مرگ؟
شهامت با خود رو به رو شدن . دست کم یک بار در زندگی . رو به رو با خود . تنها خود . همین .

+"حق اشتباه" ترکیب بسیار کوچکی از واژه ها ، بخش کوچکی از یک جمله ، اما چه کسی این حق را به تو خواهد داد ؟
چه کسی جز خودت؟

 

+او را بیشتر از هر چیزی در این دنیا دوست داشتم . بیش از هر چیزی ... نمی دانستم آدم می تواند تا این حد دوست داشته باشد ...

 

+ترجیح می دهم تو امروز خیلی رنج بکشی تا این که همه عمرت ، همیشه کمی رنج بکشی .

 

+زندگی حتی وقتی انکارش می کنی ، حتی وقتی نادیده اش می گیری ، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است . از هر چیز دیگری قوی تر است . آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند . مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند ، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند ، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند . باور کردنی نیست اما همین گونه است . زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است .


  • نسرین

هوالمحبوب


معرفی کتاب نامیرا    نوشته ی: صادق کرمیار      انتشارات: نیستان        سال چاپ: 1387


معرفی: رمان نامیرا به بررسی وقایع کوفه قبل از قیام امام حسین (ع) می پردازد. داستان بیشتر حول محور قبایل کوفی می چرخد که برای امام نامه نوشته اند و او را به کوفه فراخوانده اند ولی در منزل آخر او را تنها رها کرده اند.

کتاب با بررسی زندگی پسر جوانی به نام ربیع آغاز می شود که قصد دارد برای خون خواهی پدرش به شام رفته و انتقام پدرش را از امویان بستاند.

در راه شام با فردی به اسم عمر بن حجاج آشنا می شود به دخترش سلیمه دل می بندد و با هدف عمر که همانا بیعت با امام حسین و قیام علیه بنی امیه است همراه و هم سو می شود.

در میانه ی کار ربیع بر اثر گفته های عبدالله بن عمیر که از بزرگان قبیله اش هست، دچار شک و تردید می شود و نمیداند که آیا صف آرایی مسلمانان در برابر هم به حق نزدیک است یا سکوت پیشه کردن و زیر بیعت یزید ماندن.

داستان به طور موازی به تردید های عبدلله می پردازد که نمیداند بین ماندن و شمشیر کشیدن بر روی برادر مسلمان و رفتن به مازندران و جنگ با کفار کدام را برگزیند.

داستان این تردید ها و واکاوی شخصیت عیدلله و سیر تکامل شخصیتی او و اثر پذیری اش از انس بن حارث در ابتدای داستان و قیس بن مسهر صیداوی در انتهای داستان، به خوبی به تصویر کشیده شده است.

نقد: داستان قصد ندارد وقایع تاریخی را نعل به نعل بازگو کند، چرا که هدف رمان به کار گیری صور خیال و انعکاس اندیشه ی نویسنده است. تاریخ نگاری صرف مربوط به حوزه ی دیگری است. اما در کنار همه ی این کتاب محوریت تاریخی خود را حفظ کرده است و به وقایع تاریخی تا حد زیادی پایبند بوده است. شخصیت عبدالله و عمر بن حجاج جزو شخصیت های تاریخی قیام عاشوراست که یکی در جبهه حق میجنگد و دیگری در جبهه ی باطل. کتاب نثر روانی دارد شخصیت ها خوب پرداخته شده اند و آن تحول آنی شخصیت ها و لغزش ها و فریفته ی پول و قدرت شدن ها  انعکاس خوبی در اثر داشت. تصویر درستی از کوفه و کوفیان ارائه شده بود ولی انتظار داشتم در اثری که مربوط به قیام عاشورا است از دیالوگ های کوبنده تر و اثر گذارتری استفاده شود. داستان سیر خوبی را طی می کند و پایان بندی درست و منطقی هم دارد.

اثریست خوش خوان که خواننده را درگیر می کند و به تفکر وا میدارد. به دنبال قضاوت کردن نیست و نویسنده به مثابه ی دانای کل در تمام طول داستان شاهد و ناظر حوادث است و در قامت یک نصیحت گر جلوه نمی کند. توصیه میکنم اگر نخوانده اید حتما در برنامه  کتابخوانی بگنجانید.

بخش های زیبایی از کتاب:

سخنان قیس بن مسهر صیداوی:

«من برای امام خویش تکلیف معین نمیکنم! که تکلیف خود را از حیسن می پرسم. من حسین را نه فقط برای خلافت کهبرای هدایت می خواهم.من حسین را برای دنیای خویش نمیخواهم که دنیای خود را برای حسین می خواهم آیا بعد از حسین کسی را می شناسی که من جانم را فدایش کنم؟»


  • نسرین

هوالمحبوب


از نجیب و سر به زیر بودن خسته ام

از این سکوت جانکاه به تنگ آمده ام

می شود بغلم کنی و تنگ تنگ در آغوشم بکشی؟!

بس نیست از دور نگاه کردن و

طرح یک هم آغوشی را پی ریزی کردن؟

دیوانه وار دوستم بدار

بگذار تمام حسرت های زندگی

به خواب روند

من غرق شوم در نیلی چشم هایت

و تو اوج بگیری در آسمان چشم هایم

معصومیت چشم هایم را تعبیر به بی احساسی نکن

عادتم داده اند که عشق را در پستوی خانه پنهان کنم

و اشکهایم  را به تاراج بگذارم

خانه ات آباد یک بار بگو "دوستت دارم"

من آسمان را سفت نگه داشته ام...


  • نسرین

هوالمحبوب


امروز حال خرابم را از کوچه پس کوچه های شهر به محل کار الی کشاندم. حالم را که دید دستم را کشید به سمت اتاق پشتی. تا نشستیم زدم زیر گریه. همه چیز را براش گفتم و او مثل همیشه مثل یک رفیق تمام عیار گوش داد و هیچ نگفت. حرف زدن برایش آسان است گریه کردن بر شانه هایش آسان هست.تمام بغض فروخورده ی این چند روز را برایش گریه کردم. خالی شدم. وقتی از دفتر کارش خارج می شدم همان آدم سابق نبودم. لبخندهایم را پیدا کرده بودم.

ده سال است که شانه هایمان خیس اشک های هم است، ده سال است زلفی گره زده ایم در رفاقت.صبور است و بی منت کمک میکند. رفیق است و همراه. ده سال است من حرفهای او را می فهمم و او حرفهای مرا. میتوانم ساعت ها برایش حرف بزنم و خسته نشوم. میتوانم ساعت ها به حرف هایش گوش دهم و خسته نشوم.

روزهایی که حواسش پی دانشکده ی شیمی میرفت و حسین نامی که عاشقش شده بود؛ کشیک میکشیدیم که حرف دلش را بزند که هیچ وقت هم نزد....

روزهای غمگین 88 ، روزهای عروسی مریم، روزهای شیرین دانشگاه. ده سال رفاقتِ دلچسب که حتی عشق، حتی دوری، حتی کار هم میانه اش را به هم نخواهد زد....

از آنهایی نیست که رنگ عوض کند، از آنهایی نیست که دلت را بشکند، از آنهایی نیست که روزگار خوش و ناخوشش فرقی در رفاقتش ایجاد کند.

برایتان از این رفیق های خاص آرزو میکنم که گریه کردن بر شانه هایش آرامتان کند....

  • نسرین

هوالمحبوب


روزهایی که پر بود از خشم های فروخورده، من وبلاگ نویسی را شروع کردم. مینوشتم چون حرفها توی دلم تلمبار شده بودند. چون دردی بود که باید به تنهایی حمل میکردم. مینوشتم و کلمه ها، بارهای دلم را به دوش میکشیدند، می نوشتم و سبک تر می شدم. همراهی هر یک انسان همراهی دنیایی از مهربانی بود.

دنیای دوست داشتنی ام را که پر بود از کتاب و شعر، توی کلمه ها گنجانده بودم و می سپردم به دست صفحه های وبلاگم تا بگویم من می نویسم پس هستم.

روزهای تنگ و تُرش که به پایان رسید من همچنان ماندم پای عقیده ام، پای نوشته هایم و پای قلمم.
حالا هم مثل هر روز دیگری تنگی و تلخی و ترشی دارم. مینویسم که فریاد نزنم مینویسم که شنیده بشوم و بغضم به گریه ننشیند. مینویسم که خالی شوم از اضطراب نبودن ها و نرسیدن ها....
حتی اگر شب ها و روزها بگذرد و کسی به در خانه ام نیاید، حتی اگر دوستانم تک تک پر بکشند از همسایگی ام و من بمانم و خودم.
اهل پا پس کشیدن نیستم، نوشتن حالا شده است جزئی از وجودم. خلایی که در زندگی ام همیشه داشتم با وبلاگم پر شده است. حرفهایی که هیچ گوشی پذیرایش نبود حالا اینجا شنیده می شود حتی اگر کسی نباشد که بخواندشان.
حالا دوباره آمده ام آیه ی یاس بخوانم؛
از خرج کردن غرورم خشمگینم، گاهی وقت ها از صرف هزینه برای آدم هایی که آدم من نیستند به تنگ می آیم. گاهی وقت ها حرف توی دهانم می ماسد و روزم به شب گره می خورد و دلتنگی امانم را می برد و کسی نیست که سلامم را جواب دهد.
خدایا گویی قرار نیست این بن بست به پایان برسد. خسته ام از راه رفتن بر لبه ی تیغ... خسته ام.... به تمام مقدسات قسم، خسته ام از خرج شدن پای آدم های اشتباه....
خدایا روح زخمی ام را چه کنم؟ کی قرار است این همه تاوان دادن تمام شود؟؟!!

  • ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۴:۲۰
  • نسرین

هوالمحبوب


از اول زندگی همیشه ناله هامو برایت آورده ام. همیشه تو روزهای تنگ و ترش سراغتو گرفتم. یادم نداده بودن که اگر برای خنده هام ازت تشکر نکردم؛ حق ندارم بابت گریه هام ازت شکایت بکنم. دختر بدی بودم که مدام شکایت میکردم ازت. میدونم گوشت از حرفهای مسخره ام پره. ولی همیشه ی زندگی دستت پشتم بوده و حمایتت رو به وضوح میدیدم. منی که یه روز هم کلامی باهاش آرزوم بود حالا دارم باهاش حرف میزنم بی ترس از مسخره شدن، بی ترس از قضاوت شدن. تا همینجاش که هوام رو داشتی؛ از این جا به بعدش رو هم خودت درست میکنی مطمئنم. منی که یه روز قلم بر میداشتم برای نوشتن و حالم از نوشته هام به هم میخورد؛ حالا میتونم برم تو جمع آدم حسابی ها و شعرهام رو بخونم و خجالت نکشم از نقد هاشون. منی که یه روزی تنبل ترین آدم دنیا بودم و داشتم گرفتار آبلومویسم می شدم؛ حالا دارم مدام خیابون های شهرم رو متر میکنم برای گرفتن حقم. میدونم که این وسط منی در کار نیست همش تویی و مهرت، همش تویی و عشقت، همش تویی و نگاه بنده نوازت، اومدم بگم که بی چشم و رو نیستم. دارم میبینم که چطور پازل زندگی ام رو دست گرفتی و داری کاملش میکنی. دارم میبینم که لیاقتش رو نداشتم؛ اما داری جورش میکنی که برسم به یه احساس خوشبختی از ته دل. میدونی که همیشه ی زندگی عجول بودم و همیشه ی زندگی خرابکاری کردم تو لحظه های حساس. اما تو رو به بزرگی ات این دفعه بیا دلم رو پیش خودت گرو نگه دار. فقط وقتی پسم بده که عاقل شده باشم؛ که بس کنم خرابکاری کردن رو. یه کاری کن آبرومندانه تموم شه. یه کاری کن که عشقم بهت هر روز بیشتر از دیروز بشه. عاشقتم خیلی زیاد. میدونم که میدونی. میدونم که الان یه لبخند اومده گوشه ی لبت؛ که دختر بالاخره عاقل شدی؟! دارم عاقل میشم خدا. دارم عاشق میشم خدا. داره مهرت میشه جزوی از وجودم. نگاهتو ازم برنگردون. تو تک تک لحظه های پیش رو به نفست، به نگاهت، به مهرت محتاجم!



+ عیدتون مبارک و طاعات تون مقبول درگاهش ان شا الله

  • نسرین

هوالمحبوب


شاید قبلا هم گفته باشم من عاشق فیلم دیدن و سریال نگاه کردنم. قبلا اونقدر اعصابم فولادین بود که هر چیز مزخرفی هم که پخش می شد نگاه میکردم صرفا به این خاطر که بدونم تهش چی میشه! چون دوست داشتم یکی باشه برام قصه تعریف کنه این ریشه داره تو ضمیر ناخودآگاهم که عاشق ادبیاته!

ولی چند سالیه به دلیل رشد شعور و عقلانیتم دیگه هر چیزی رو نگاه نمیکنم و خدا رو شکر صدا و سیما هم با این سیر نزولی در سریال سازی داره کمک میکنه که من بیشتر از وقتم حفاظت کنم!

امسال فک میکنم فقط دو تا شبکه سریال داشتن واسه ماه رمضون. پادری شبکه یک و برادر شبکه دو.

پادری رو که کلا ندیدم. به جز چن تا سکانس که همه ی بازیگراش داشتن جیغ و داد میکردن. انگار این دور تکرار قرار نیست دست از سر دنباله سازی ها برداره. هر چقدر دودکش شیرین و نمکین بود پادری رو اعصاب بود و کلیشه ی نخ نما!

اما برسیم به سریال فاخر برادر!

یک ماه مونده به ماه رمضون شرکت برنج محسن و آپ میزبان یعنی #733* زنگ میزنن به تهیه کننده ی محترم و میگن بیایین ما کلی پول میدیم بهتون برین یه سریال سرهم کنین ماه رمضونی جواب میده.

میگن خب طرح و ایده از کجا بیاریم آخه؟! میگن کاری نداره که. یه بابای آدم حسابی داریم که تاجر برنجه دو تا پسر داره یکی مثبت یکی منفی. از اونجایی که حاجی مثبته به تنهایی نمیتونه بار درام قصه رو به دوش بکشه باید یک بابای منفی هم با یه دختر شر وجود داشته باشه که اینها بتونن بیوفتن به جون هم تا برنج ایرانی محسن خوب دیده بشه. وسطش هم هر جا شارژشون تموم شد آپ کنن!

حالا فرقی نداره ها بعد یه دعوای حسابی باشه، یا وسط بیمارستان،یا تو خونه، یا تو ماشین باید هی آپ کنن. برنج محسنم باید هی وسط لوکیشن رژه بره و بای بای کنه برامون.

بعدش قصه چی باشه؟! قصه ی برنج- واردات برنج- صادرات برنج- برنج قاچاق- برنج ایرانی- تاجر برنج و کلا برنج دیگه.

ایرانی های روزه دار باید یاد بگیرن که برنج محسن بخورن و هی آپ کنن و مام هی آب ببندیم به سریال برادر بلکه خدا خواست و بعد ماه رمضون بیننده ی بالای 90 درصد داشتیم و رضایت 100 درصدی.

تازه صدا و سیمای عزیز هم دعوت مون میکنه بهمون جایزه میده و میگه آفرین که برنج ایرانی رو آوردین سر سفره ی ملت روزه دار!

بازیگراشم خوشحال که تو ماه مبارک یه سریال ارزشی بازی کردن و مهمون خونه های مردم شدن.

کارگردانش هم خوشحال که به به بدون فیلم نامه و هیچ دردسری نشستیم برادر ساختیم تازه رکورد بیننده ها رو هم زدیم. فقط حیف که کاش کیمیا رو هم میاوردم که قصه بیشتر دیده بشه.

این گونه بود که صدا و سیما و عوامل برادر نشستند دور هم به ریش ملت روزه دار خندیدند و برنج محسن به خانه بردند و هی آپ کردند.


  • نسرین

هوالمحبوب

زمزمه هایی زیادی شنیده بودم راجع به این فیلم که بهترین فیلم جشنواره شده و بیشترین سیمرغ را گرفته و قص علی هذا. ولی معمولا تا خودم فیلم را نبینم این تعریف ها را باور نمیکنم چون بارها شده به تماشای بهترین های جشنواره نشسته ام و تاسف خورده ام بابت هدر دادن وقتم!

شناسنامه اثر: کارگردان: سعید روستایی بازیگران: پریناز ایزدیار(سمیه)،نوید محمدزاده(محسن)، پیمان معادی(مرتضی)، شبنم مقدمی(اعظم)، ریما رامین فر(شهناز) شیرین یزدان بخش(مادر)

خلاصه داستان: زندگی یک خانواده پر جمعیت را به تصویر می کشد که با مشکلاتی مثل اعتیاد، فقر، بیکاری و ... دامن گیر هستند.

نظر من : تا نیم  ساعت اول فیلم مدام داشتم به این فکر میکردم که کاش به جای این فیلم به دیدن «بارکد محسن کیایی» می رفتم که لااقل کمی میخندیدم؛ حتی اگر شده زورکی و مصنوعی! کارگردان های ما بارها و بارها ثابت کرده اند که در به تصویر کشیدن فقر و فلاکت بسیار هنرمندانه تر عمل میکنند تا در به نمایش گذاشتن شادی و رفاه و خوشبختی!

نکته ی قوت بارز فیلم، ابتدا فیلم نامه ی پخته و کامل و سپس بازی های بی نقص مجموعه ی بازیگران فیلم می باشد.

 فیلم مجموعه ای از روابط پیچیده و چند لایه و پر تنش را نشان می دهند. زندگی آدم هایی که با اعتیاد پسر خانواده به قهقرا رفته است و حالا با ازدواج سمیه قرار است به ویرانی کامل برسد.

فیلم کاملا با روح و روان بیننده بازی میکند؛ دعواهای بی حد و حصر شخصیت ها گاه تصنعی می شود. مخصوصا دیالوگ های رو اعصاب مرتضی و محسن در نیمه ی پایانی فیلم که هدف اصلی این دیالوگ ها مشخص نیست و نمایش استیصال خواهرها برای سوا کردن این دو برادر واقعا کش دار است.

خانه ای که به عنوان اصلی ترین لوکیشن فیلم شاهدش هستیم نمادی از فقر و فلاکت است. اما در اصل خانواده خیلی هم فقیر نیستند، هیچ کجای فیلم بحث پول پیش نمی آید و به نظر می رسد برادر بزرگ تر می تواند به راحتی خانواده را اداره کند.

بازی پریناز ایزدیار را به هیچ عنوان نپسندیدم، بازی در نقش دختر جنوب شهری را در سریال زمانه به مراتب بهتر به نمایش گذاشته بود تا در این فیلم و دلیل سیمرغ گرفتنش واقعا برایم جای تعجب دارد. کلا با نقش های زیادی مهربان، زیادی دلسوز، زیادی فداکار در فیلمها مشکل دارم و به نظرم واقعی نیستند!

پسر بچه ی فیلم را دوست داشتم؛ بازی خوبی داشت و مخصوصا نگاه های خاصی اما به عنوان یک دانش آموز تیزهوش، هیچ وقت در طول فیلم ما او را در حال درس خواندن ندیدیم و هیچ المانی از درس خواندن در فیلم گنجانده نشده نبود!

حضور دو خواهر بزرگ تر فیلم به نظرم بی خودی بود و خیلی به پیش برد داستان کمک نمی کرد. وضع مالی خوب اعظم و بدبختی شهناز با آن پسر غول تشن قرار بود چه گرهی را باز کند؟!

مادر فیلم شاهکار بود:) یک زن زمینگیر که نه کسی احترامش را نگه می دارد و نه عنصر اثر

گذاری هست ولی یک دیالوگ معرکه دارد«خراب شه خونه ای که بزرگتر نداره!».دیالوگ های جنجالی می گوید؛ مواد پسرش را پنهان میکند که بتواند بعد از آزادی با فروش آن خرج خودش را در بیاورد؛ با ازدواج غیر منطقی سمیه راضی است؛ به نظرم مادرهای سینما کلیشه ای بودند ولی مادر این قصه کاملا متفاوت است.

 یک ضعف بزرگ هم به نظرم عدم پرداخت صحیح شخصیت لیلا بود. دلیل افسردگی اش، دلیل پذیرفتن شغل جدید و دلیل این میزان پرخاشگری اش به هیچ عنوان در طول فیلم پاسخ داده نمی شود و مخاطب نمی تواند به شخصیت او نزدیک شود.

به نظرم منطقی ترین و باهوش ترین و دلسوزترین شخصیت واقعی فیلم محسن بود. که در بین اون همه آدم تونست نقشه ی مرتضی مبنی بر فروش سمیه به اون پسر افغانی رو درک کنه و در برابرش بایسته. نوید محمدزاده یه ستاره ی تمام عیار بود هم اینجا و هم در خشم و هیاهو. امیدوارم که استعدادش به هدر نره.

نکته: کاش سعدی روستایی این هنر داستان گویی اش رو در فیلم نامه ای امیدوار کننده به کار بگیره تا آدم بعد از خروج از سینما هنوز به زندگی امیدوار باشه.

یک آرزو:کاش هنوز هم مثل دهه ی هفتاد وقتی دسته جمعی میرفتیم سینما اون یک ساعت و نیم صرفا باعث شادی و تفریح مون می شد؛ نه باعث غمگین تر شدن مون. کاش هنوز هم فیلم هایی ساخته می شدند که قهرمان داشتند و حتی پدر خسته ی من رو تشویق می کردند برای بردن خانواده به سینما. کاش هنوز هم سینما یه تفریح خانوادگی بود نه مکانی برای وقت گذرانی دختر-پسرها.

یک امیدواری: سعید روستایی فقط 27 سال داره و این یک امیدواری بزرگه برای سینمای از نفس افتاده ی ما

  • نسرین

هوالمحبوب


وسط چله ی تابستان است و تا می آیی قدم از قدم بر داری حرکت شر شر عرق را بر پیشانی و صورت و کمرت احساس میکنی.روزه ای و دیدن هر آب نمایی وسط هر چهارراهی می تواند آب از لب و لوچه ات آویزان کند.با زبان روزه خیابان های تف دیده ی شهر را زیر و رو میکنی و بلند بلند فکر میکنی. بلند بلند حرف می زنی و تند تند قدم بر میداری. تابستان از آن فصل هایی است که هر لباسی بپوشی موقع راه رفتن در خیابان های دم دار شهر حتما خودت را فحش باران میکنی که کاش لباس دیگری پوشیده بودم تا شاید گرما کمتر کارم را می ساخت! کاش کفش لعنتی اسپورت نمی پوشیدم. کاش روسری سر می کردم جای مقنعه و کاش....

وقتی خیابان های شهرت را گز میکنی و از پا می افتی و می نشینی لب جوبی یا روی پله ای کنار مغازه ای هزار فکر نکرده هجوم می آورند بر سرت. اینکه چرا این راه تمام نمی شود!؟ چرا این سختی ها تمامی ندارند؟! چرا آن خنکای آرامش قصد وزیدن ندارد؟ چرا خدا هوای تو را ندارد؟! چرا رها شده ای وسط این برهوت تف دیده؟!

مگر تمام زورت را نزده ای برای حفظ کردن این زندگی؟! پس چرا این روزها زورت به زندگی نمی رسد؟! زورت به تنهایی نمی رسد؟! زورت به آدم ها نمی رسد؟!

مدام سرکوب می شوی به خاطر صداقتت، مدام طرد می شوی به خاطر فرار از دروغ. ولی یک روز مجبوری سر خم کنی در برابر این قانون نانوشته. مجبوری یک روز خودت نبودن را انتخاب کنی، چون دیگر خود واقعی ات از سکه افتاده. باید نقاب بزنی و تغییر کنی. تغییرهایی که روزی از آنها وحشت داشتی.


+ خدایا وقتش شده نه؟!

++ خدایا امسال که منو بدجوری محروم کردی، مثل یک تبعیدی، مثل یک گناهکار از آغوشت طرد کردی ولی به خدایی خودت من بنده ی خوبی ام قدرم رو بدون. راضی نباش که من دیگه اونی نباشم که بودم؛  اونی بشم که تو دوست نداری. من دارم جون میکنم فقط به خاطر خودت دستت رو دراز کن به سمتم نذار کم بیارم.....

  • نسرین