گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب


 

رمان آبلوموف معروف ترین اثر نویسنده اش یعنی جناب گنچاروف است. کتاب مفهوم جدیدی به ادبیات جهان عرضه میکند وآن مفهوم ابلومویسم است یعنی نوعی بیماری بی حسی درمان ناپذیر که از فرد، شخصیتی فاقد نیروی اراده و اعتماد به نفس می سازد. داستان خود کمکی است ارزشمند به تحول رئالیسم روانشناسی در ادبیات روس و بهترین اثر هنری نویسنده به شمار می رود؛ که شهرتی جهانی کسب کرده است.

شخصیت های اصلی داستان:ایلیا ایلیچ(آبلوموف)،شتلتس،الگا،زاخار و دیگران

خلاصه داستان:ایلیا نجیب زاده ای روسی است که همراه خدمتکار باوفایش زاخار در شهر سن پترزبورگ زندگی میکند.روستای ابا و اجدادی اش ابلوموکا را به دست مباشر سپرده و در خانه ای اجاره ای به سر میبرد. چیزی که باعث شده ایلیا همواره به کاناپه اش بچسبد و یارای دل کندن از آن را نداشته باشد، بیماری مهلکی به نام تنبلی  است که  شتلتس ،رفیق عزیزش ان را آبلوموویسم  می نامد!

شتلتس که از کودکی با ایلیا بزرگ شده است بسیار به او  مهر می ورزد اما هیچ گاه نمیتواند او را از این بیماری برهاند. او را به سوی مصاحبت با دوشیزه ای زیبا  به نام الگا سوق میدهد تا شاید کمی در احوال او تغییر ایجاد کند ایلیا و الگا به هم دل میبازند شیفته ی هم میشوند اما باز هم ابلومویسم همه چیز را به هم میریزد.

شرح و توضیح:

رمان های روسی اغلب به توصیفات و شرح و توضیح های زیاد معروف هستند. گاهی برای القای مفهوم صحیح از یک صحنه  صفحات زیادی به شرح  تفصیل پرداخته می شود.و این رمان روسی نیز از این قاعده مستثنی نیست. بی شک اگر علاقه مندبه رمان باشید و بالاخص رمان های روسی، شیفته ی این  کتاب خواهید شد. داستان در ابتدا کلافه ات میکند گاهی مجبور می شود از خیر خواندنش بگذری، کتاب را منقطع میخوانی  زمین میگذاری و دوباره از سر شروع به خواندن میکنی، قلاب این رمان خیلی دیر به یقه ی مخاطب گیر میکند ؛ ولی وقتی گیر کرد دیگر راحتش نمیگذارد. نکته ای که میتوان به آن خرده گرفت کشدار بودن آن است گاهی دچار ملال می شوی از اینکه هیچ اتفاقی  در  خلال داستان به وقوع نمی پیوندد. شخصیت پردازی گنچاروف بی نظیر است به نحوی آن ها را معرفی میکند که کاملا حسشان میکنی.پرداخت داستان از جهت روانشناختی هم قابل توجه است چرا که این نوع داستان ها بی شک باید از جنبه های روانی  نیز بررسی شوند.نکته سنجی های شتلتس و الگا پیرامون شخصیت ایلیا و نیز اعتراف های خودش گویای این مسئله است که این  نکته مورد توجه نویسنده  بوده است .ویژگی های مهم شخصت ابلوموف سکون و لختی فوق العاده ی اوست که حاصل بی اعتنایی به همه ی امور جاری در  جهان پیرامون اش است.ا

یلیا زندگی را جز در  سکون نمیبیند. از این همه تلاش و تکاپویی که اطرافیانش برای زندگی می کنند در شگفت است! نجیب زاده ای که به دلیل پیوند خوردن روح و جسمش با سستی و خمودگی در بستری پلاسین سر بر بالین می گذارد در خانه ای آشفته و بی نظم میزید بر هیچ چیز و هیچ کس کنترل ندارد اراده ای برای مدیرت امور خود و ملکش ندارد. هر کس که  بخواهد می تواند به سهولت از او سواستفاده کند

بی آنکه ایلیا بویی  ببرد یا شکایتی از وی داشته باشد!

نیروی عشق مدت اندکی او را به پیش میراند کم  میخورد کم میخوابد راه میرود و مجبور به معاشرت هایی هرچند اندک می شود. او به راستی الگا را دوست می دارد اما قدرت تغییر زندگی را ندارد همه ی امور را به فردا و فردا ها واگذار میکند و این امر الگای جوان را که سراپا شور زندگی است به ستوه می آورد.

نکته ی مقابل ایلیا دوست صمیمی اش شتلتس است که برای زندگی بهتر و آسایش بیشتر مدام در حال  سفر است مدام در پی یادگرفتن آموختن و شناختن انسان ها  اجتماع و ...است. جهانی که این دو یار قدیمی برای خود متصور بودند  در دوره های  کودکی و نوجوانی یکی بود. سفرهای طولانی گشت و گذار در ایتالیا فرانسه شناختن چزهای جدید ....اما اکنون ایلیا تنها و بی کس و سزاوار دلسوزی و ترحم در  جای خود مانده است و شتلتس بدون وقفه میجنگد و پیش میرود. دوستی شتلتس برای ایلیا موهبتی بزرگ است که چند بار زندگی  او را  از خطر فروپاشی می رهاند اما برای کسی که  به خمودگی خو گرفته نمیتوان چاره ای اندیشید همانگونه که شتلتس نتوانست. رمان رو جناب اقای سروش حبیبی ترجمه کرده است

ترجمه جز در پاره ای مواقع سلیس و روان است.

در انتهای کتاب مقاله ای با عنوان ابلومویسم چیست به قلم دابر والیوبوف آمده است، که خواندش خالی از لطف نیست  توضیح بیشتری است  پیرامون کتاب و موضوع آن. امیدوارم تو روزهای فراغت  بتونین ساعتهای خوشی رو با این کتاب داشته باشین!

 

  • نسرین

هوالمحبوب

میدونی بعضی از آدم ها همین جوری بهت انرژی مثبت میدن و قرار نیست خیلی حرفهای خاصی بزنن تا تو عاشقشون بشی! بعضیا سکوت و لبخندشون هم قشنگه. من همین الان به این نتیجه رسیدم که میخوام تا ته این راه رو برم و یه زندگی فانتزی تو یه خونه ی شکلاتی، وسط یه جنگل بلوط بسازم!

همین قدر عجیب و همین قدر دوست داشتنی!

تو بشینی روبه روی من و هی لبخند های شیرین تحویل بدی و من هی حرف بزنم و حرف بزنم و کم کم، دلم خالی بشه؛ صاف صاف بشه؛ زلال بشه؛ برای یه شروع دوباره.

دلم بدجوری لک زده برای کارهای دونفره، برای سفرهای دونفره، برای کتاب خوندن های دونفره، برای شیطنت های دو نفره، برای مهربانی های دونفره.

کنج خونه نشستن و حرف زدن، کنج خونه نشستن و سریال دیدن، کنج خونه نشستن و کتاب خوندن،کنج خونه نشستن و آشپزی کردن.

اختراع هیجان های جدید، اختراع غذاهای جدید؛

کشف راه های جدید برای خوشحال کردن آدم های مهم زندگی؛

کشف اسم های قشنگ برای صدا کردن آدم مهم زندگی ات؛

راه رفتن رو برف ها، گوله برف پرت کردن، زیر بارون خندیدن و بی چتر به دل خیابون زدن؛

بالا پشت بوم نشستن به ضیافت ستاره ها و زل زدن به ماهی که کم کم داره کامل میشه.

زندگی همین شادی های کوچک دو نفره است مگه نه؟؟؟؟

ما حق داریم یه زندگی شاد داشته باشیم مگه نه؟؟؟

  • نسرین

هوالمحبوب

گره خورده ام به جایی در گذشته ها؛

شاید در ته آن خیابانی که نخستین بار، نگاه مان گره خورد به هم.

شاید زیر همان سایبانی که تو اولین و آخرین نگاه عاشقانه ات را نثارم کردی.

شاید جایی حوالی عاشقی ها،حوالی دلدادگی ها؛

شاید در لحظه ی هم آغوشی دستانمان.

شاید در سیل خاطره هایی که هجوم می آوردند بر سرم.

گره خورده ام به گذشته ها؛

این روزها نان و بغض میخورم و لبخند های تلخ تحویل میدهم.

لای هر خاطره را که باز میکنم تو تمام قد ایستاده ای؛

گاه لبخند میزنی و دلبری میکنی؛

گاه اخم میکنی و مجنونم میسازی؛

و گاه دور می شوی و زخم دل کاری تر می شود.

دست خاطره ها را بگیر و برو

جایی در گذشته های دور که خنده های حلال ارزان بود

و عشق ما را به صرافت جنگیدن نمی انداخت.

جایی در حوالی دوستت دارم های زلال،

که در هر دلی کاشته میشد تا سپیده ی صبح جوانه می زد؛

جایی در هم آغوشی شعر و ترانه و تصنیف؛

به دیار عاشق های تا ابد مرد و معشوق های تا ابد زن.


  • نسرین

هوالمحبوب

در این هزاره ی تاریکی که هر کداممان یک نه بل هزار گمشده داریم گاهی لازم است خودمان هم گم شویم در خطوط مبهم کتاب، گاهی لازم است زلف مان را با مهر کتاب گره بزنیم تا شاید قدری این زخم های عمیق بشری در سطرهای نازک این کاغذهای عطراگین به فراموشی سپرده شود!

نمیدانم از چه روز مبارکی نطفه ی کتاب دوستی در وجودمان بسته شد اما بی شک این موهبت را وام دار پدربزرگ و پدری کتاب خوان و کتاب دوست هستم. روزها و شبهای طولانی تابستان و زمستان زیر لحاف کرسی جای حرفهای صد من یه غاز، جای قلیان کشیدن و دود کردن سیگار کتاب به دست نشسته بودند و نقل میکرند قصه ی زن شهرآشوب را، قصه ی حسین کرد شبستری را، قصه های جرج جرداق و امثالهم را برای منی که هنوز خواندن نوشتن نمیدانستم برای منی که سواد نداشتم اما فارسی را خوب میفهمیدم و خوب حرف میزدم.

یادش بخیر سفرمان به خرم آباد که چقدر حرف زدن های من پنج ساله باعث تعجب نوه خاله های پدر شده بود. چقدر زور زدم با همین اشتیاق تا کتابخانه ی سوت و کور دبیرستانمان رونق گرفت! همین که نور چشمی معلم ها پاتوقش شده بود کتابخانه کافی بود تا بقیه ی رقبا به میدان بیاییند!

روزهای دلنشین دانشکده که حرف از هر کتابی میشد ما دقایقی بعد در کتابخانه به جستجویش بودیم روزهایی که لذت خواندن برای فهمیدن بود نه برای فخر فروختن! لذتی که هنوز هم می ارزید به هزار تا تفریح ریز و درشت دیگر. اینکه کتابی را دست بگیری و دوان دوان بروی تا ته ماجرا و نت برداری کنی و نوش جان کنی واژه های ناب را.

یادش بخیر روزهایی که سر کلاس های ارشد، اساتید عزیز حرف از هر کتابی میزند من خوانده بودم و این شده بود یک امتیاز مثبت برای دانشگاه مان، این طور بود که توانستیم خودمان را جلوی بچه های دانشگاه تبریز نشان بدهیم و ثابت کنیم بچه های آذربایجان دست کمی از دانشگاه تبریزی ها ندارند. دست کممان میگرفتند اساتید ولی همان یک ترم کافی بود برای اثبات علاقمندی مان. خاطره های خوب بیدار میشوند با نوشتن و خاطره های بد فراموش میشوند با نوشتن.رازی است نهفته در این نوشتن ها.

دارم برمیگردم به خود سه سال پیشم، خودی که شاید عشق نمیقهمید اما خیلی چیزها را با عمق وج.دش در ک میکرد، منی که خدای خوبش را داشت و ذوق خواندن و نوشتن و رفاقت را. دارم خود سه سال پیشم را از خطوط در هم یاداشت هایم بیرون میکشم میخوام خود فراموش شده ام را، خود ویران شده ام را دوباره بسازم.از کتاب هم شروع میکنم از خواندن و دوباره ذوق کردن از نمازهای اول وقت و کم خوردن و لاغری تا عید:)


  • نسرین

به خاطر قامت کوچک تو
در دست های بزرگ من

به خاطر قامت کوچک تو، در دستان بزرگ من

به خاطر لب های بزرگ من
بر گونه های لطیف تو

به خاطر مشت کوچک تو
به دور انگشت سبابۀ من

به خاطر تو
به خاطر تو
تمام قد؛ ایستاده ام...


عنوان:نجوا رستگار
  • نسرین

هوالمحبوب

میدانی عزیزکم...

می گویند عشق با خودش خرافات می آورد

راست میگویند

می ترسم این روزها از تو بنویسم

از تو حرف بزنم و

کسی عشق را از دهانم بدزد

می ترسم برای چشم های سیاهت

غزل بگویم

و کسی سیاهی چشم هایت را از خواب هایم بگیرد

می ترسم عزیزکم میدانی...

این روزها دوست داشتنت را کتمان میکنم مدام

تا مبادا دوست داشتنت را چشم بزنند

از هراس رفتنت از هراس نبودنت

پناه آورده ام به خرافات

عکس های تازه ات را میبینم

و پنهان میکنم، حرف نمیزنم

مبادا کسی دهانم را ببوید

مبادا گفته باشم

دوستش دارم هنوز....


  • نسرین

هوالمحبوب

خبر را جسته گریخته در تلگرام خواندم!

گذاشتم پای همه ی خبرهای دروغی که در این فضای کوچک مجازی ساخته میشود و عین رها شدن تیر از چله ی کمان از دست گوینده در می رود و همه جا را پر میکند!

ما مردم عجیبی هستیم! آنقدر عجیب که گاهی وقتها با شنیدن بعضی خبرها، با دیدن بعضی آدم ها، و یا تقابل بعضی تفکرات مغزم سوت میکشد!

گروهی از دلاوران ....... باز هم سفارت خانه ای را به آتش کشیدند!

اینکه آتش کشیدند یا فقط تسخیر کردند یا تخریب کردند یا حتی تعدی کردند اصلا تفاوتی ندارد!

ما هنوز هم میتوانیم ثابت کنیم بلاهت در گروهی از مردم ما ریشه ای عمیق دوانده و به این سادگی ها قرار نیست دست از سر ما بردارد!

تصور کنید مردمی را که سی سال آزگار است تحریم شده اند، انقلاب کرده اند و به سبب همین انقلاب درگیر جنگی ناخواسته شده اند، عده ای نانشان را در تنور جنگ داغ کرده اند و جنگی نابرابر را هشت سال کش داده اند، حالا رسیده ایم به اینجا، سال 94.

سالی که فلاکت از سر و روی مملکت میبارد، سالی که هر کس از راه میرسد بارش را به قد کیسه اش از مال مردم پر میکند و راهش را میکشد و میرود، سالی که فساد بی داد میکند، سالی که بیکاری بیداد میکند، سالی که گرانی بیداد میکند.

در این بحران در این جنگ سردی که دچارش هستیم یک عده همت کرده اند و پای میز مذاکره نشسته اند ؛ چیزهایی داده اند و چیزهایی پس گرفته اند، هر چند دشمن فرضی زیر قولش زده باشد هر چند خیلی ضرر کرده باشیم، می ارزید به امیدواری برای تکان خوردن اقتصاد فلج شده مان، می ارزید به زنده شدن دوباره ی نام ایران در جهان، می ارزید به اندکی بهبود اوضاع، نمی ارزید؟

حالا یک عده نشسته اند و نوک دماغش را نشانه گرفته اند و ریخته اند سفارت کشوری را تسخیر میکنند که دوستِ دشمنمان است!

یک لحظه تصور کنید اگر تمام معادله ها سر جایش باقی بماند، کوچک ترین ضرری که متوجه کشور مان خواهد شد چیست؟«آیا مردم دنیا حق ندارند باور کنند تمام دروغ ها را درباره ی ایران؟؟؟»

یعنی عصر هنوز هم عصر عربده کشی و سفارت تسخیر کردن است؟ واعجبا از تفکرات نم کشیده ی یک عده معلوم الحال!

شیخ نمر جانش را برای دینش داد که شما به نامش بریزید و سفارت تصرف کنید؟؟ تردید دارم ذره ای شناخت به راه و نام او داشته باشید!

مردم مسلمان را دسته دسته در عربستان در منا، در نیجریه در چین و هزارن نقطه ی دیگر دنیا قتل عام میکنند و شما غیرت تان به جوش نمی آید آنوقت حالا برای اعدام یک مبارز....؟؟


  • نسرین
هوالمحبوب
میدونی شبیه چیه حال این روزای من؟
شبیه فرار کردن
کلی حرف توی سرم زوزه میکشن برای نوشتن
کلی شعر هجوم میارن توی سرم که مجبور بشم دوباره از تو بنویسم
ولی من مدام دارم مقاومت میکنم
از فکر کردن بهت دارم فرار میکنم
میدونم که یه جایی بالاخره کم میارم و میشینم به نوشتن یه جاهایی آدم سر ریز میکنه
این روزها از کاغذ و قلم فراری ام
چند روز پیش یه کاغذ گذاشته بودم کنار دستم که نت برداری کنم کتاب جدیدی که میخونم رو
اما همش پر شد از نوشته هایی برای تو
دارم خودم رو تحریم میکنم
از فکر کردن از خیره شدن به یه نقطه
از زل زدن به صفحه  ی مانیتور
از قدم زدن از پیاده روی روی برف ها
از کتاب خوندن حتی
میدونی که حاشیه ی کتابهایی که دوست نداشتم پر از خط خطی های عاشقانه بود
همه ی معلقات سبعه رو که ورق بزنی دیوان شعری شده برای خودش
خبرت هست که بی روی تو ارامم نیست
دیگه برام بی مفهومه
زندگی داره میدوه منم دنبالش
زندگی بدون خاطره رو عشقه
  • نسرین

هوالمحبوب

من هم مث خیلی های دیگر این روزها کیمیا می بینم. برعکس خیلی ها که فاز جنگی سریال را دوست ندارند من فاز جنگی سریال را به شدت میپسندم.

فارغ از همه ی نقص های فنی، فارغ از همه ی سوراخ های فیلم نامه،فارغ از بازی سرد و بی روح مهراوه، من صحنه های جنگی سریال را دوست دارم و هی دلم را چنگ میزند این همه آشوب و هی سوالهایی مغزم را سوراخ میکند که چرا چرا چرا

گویا یک سوال هایی در زندگی هست که هیچ وقت پاسخی برایشان نمی یابی.

«پس گرفتن خرمشهر بعد از یک سال و نیم راحت تر بود یا جلوگیری از سقوطش؟؟؟»

کاش زمان به عقب بر می گشت و من در روزهای خون بار سال 59 مردی را می یافتم تا پاسخ این سوالم را از او بگیرم.

من که یک بار خرمشهر به اصطلاح آباد شده را از نزدیک دیده ام...من که تپش نبض زندگی را در شریان های اصلی شهر به نظاره نشسته ام هنوز هم در حل این ابهام فرومانده ام.

مردم خوزستان هنوز هم بعد از سی سال تاوان جنگی را میدهند که میتوانست در نطفه خفه شود. مردم یک گوشه از این خاک من، هنوز هم داغدار خون هایی هستند که میتوانست ریخته نشود آیا مردی بود که بتواند به فریاد مردم خرمشهر 59 برسد و نرسید؟؟

دیالوگ های بی پروای بازیگرها در صحنه های جنگی را دوست دارم....ما تاوان دادیم، خون دادیم که انقلاب کنیم اما حکومت مردمی و انقلابی در اولین فشار خارجی پشت مردمش را بدجور خالی گذاشت....

یاد نامه ی تاریخی شمخانی می افتم که برای مقامات تهران نوشت:«ما در خرمشهر جان داریم که بدهیم، وسیله ی دادن جان نداریم» چطور می شود این طور پشت شهری را خالی کرد که مردم بی دفاعش ناخواسته وارد جنگ شوند، که نوجوانانش یک شبه مرد شوند، که دخترکانش یک شبه شیرزن شوند؛ گویا خدا خواسته بود حماسه ای را رقم بزند ...نمیدانم چه تدبیری پشت این بی تدبیری خوابیده است .....

  • نسرین

هوالمحبوب

سلام به دوستان خوب همراه

تازگیا هر وقت فکر وبلاگ میوفتم عذاب وجدان میاد سراغم. انگار که اینجا هیچ رقمه به دنیای مجازی مرتبط نباشه انگار که اینجا مث روزهای بی خبری یه دنیای کوچیک 4در 6 هست برای من و زمزمه هایی که دلتنگشونم.

هیچ وقت نتونستم به این فکر کنم که نوشتن برای وبلاگ وقت هدر دادنه برعکس تلگرام که بدجوری وقت تلف کردنه و میدونم و ترکش نمیکنم متاسفانه!

اومدم این بار به مناسبت چهل روزگی ایلیا دوباره شروع کنم به نوشتن از دلتنگی ها از عشق از کتاب و از مدرسه.

عجیب دلتنگ روزهای پر بار گذشته هستم و سعی میکنم دوباره پر انرژی باشم و فعالیت کنم و از نوشته های خودم بذارم و کتابهایی که خوندم.امیدوارم دوباره هممون جمع بشیم کنار هم تو بلاگ.

  • نسرین