گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هو المحبوب

سلام دوستان خوبم...

 معرفی کتاب امروز:شوهر عزیز من نوشته ی فریبا کلهر نشر آموت

فریبا کلهر در حوزه ادبیات کودک و نوجوان نامی آشناست کتابهای وی در این حوزه سه رقمی شده بود که جرات قدم گذاشتن در وادی بزرگسالان را پیدا کرد سه کتابی که برای بزرگسالان تالیف کرده است هر سه جزو پرفروش ترین آثار داستانی قرار گرفته اند.

این یعنی کوله بار تجربه به کمک نویسنده آمده تا در عرصه ای جدید قدم بگذارد و شگفتی خلق کند.شوهر عزیز من سومین کتاب از سه گانه ی فریبا کلهر است که نشر آموت به چاپ رسانده است چاپ اولش در اسفند سال  90 منتشر شده و چاپ سومش در پاییز 91.

کتابی بود که نامش را شنیده بودم ولی از مضمون و محتوایش بی خبر بودم میدانستم که از کتابهای بازاری و عشق های آبکی نیست برای همین وقتی در قفسه ی کتابخانه چشمم بهش افتاد در  خواندنش تردید نکردم سرعت کتابخوانی ام به کمک آمد و در عرض چند ساعت خواندمش.لذت بخش بود برایم تجربه های یک زن در میانسالی که تمام زندگی اش را از جوانی تا حال مرور میکند.کتاب پر از فلش بک است پر از غافلگیری های کوچک که برای خواننده شیرین است.پر از حسرت و دریغ روزهای از دست رفته برای سیما و کوروش.نویسنده  که روای داستان نیز هست قضاوت نمیکند اشتباهات خودش را و اشتباهات دیگران را توامان ذکر میکند در پی تبرئه کردن خودش نیست.من شخصا راوی اول شخص رو بیشتر دوست دارم و حس میکنم در انتقال حس به مخاطب موفق تر  از راوی سوم شخص هست البته به نوع  داستان و ویژگی های دیگر هم بستگی دارد حتما!

رابطه ها بسیار حسی و ملموس از کار درآمده جاهایی هست که دلت برای مظلومیت سیما برای غربت وتنهایی اش در جمع میگیرد و چشمانت تر میشود بغض عجیبی داشتم در قسمتهای پایانی داستانی جایی که تمام ماجراها گره گشایی میشود و تو علت تمام معلول ها را در میابی...کتابی است که نویسنده اش یک بانو است ولی دغدغه هایش با سایر بانوان نویسنده کمی متفاوت است.عنوان جالب کتاب هم از تکیه کلام سیما برگرفته شده است که  گاهی به طنز گاهی به  طعنه و کنایه و گاهی از روی عشق کوروش را شوهر عزیز من خطاب میکند.اینکه شخصیتها معرفی نمیشدند تا جایی که نیازش حس شود را دوست داشتم اینکه در بی خبری میماندی تا نویسنده آرام آرام روایتش را کامل کند شیرین بود برایم.

حضور نمادین درخت توت رابطه ی آدم ها با  اون و اینکه هر کس عاشق باشد میتواند زبان درخت را بفهمد چقد زیباست وقتی حرفهای درخت را بفهمی....

تنها چیزی که شاید کمی خواننده را ملول کند این رابطه های پیچ در پیچ  آدم ها بود که همه در نهایت با هم نسبتی پیدا میکنند و  یک جورهایی به هم وصل میشوند شاید ابتدا کمی اذیت کننده باشد اما کمی که بگذرد عادت میکنی....

لذت خواندن یک رمان ایرانی رو از دست ندین....

 

  • نسرین

سلام!

عید همگی مبارک دوستانِ جان!

امید که روزهای زندگی بر وفق مرادتون بگذره و سبز در سبز، پاییز نارنجی رنگ رو سپری کنید!

این روزها تو شهر من نمایشگاه کتاب برپاشده که یه جمع دوست داشتنی است از ناشران و کتابخوانان و منی که دو سال گذشته تحریم کرده بودم این جمع رو به دلیل کیفیت پایین کتابها امسال قفل دلم رو باز کردم و با دوستم راهی این دریای پریشانی شدم!

نسبت به سه سال گذشته کمی اوضاع بهتر شده ولی باز هم تا رسیدن به  ایده آل های من کلی راه داره!

هنوز هم خیلی ناشرها شرکت نمیکنن و یا در صورت شرکت کتابهای جدید شون رو عرضه نمیکنن!

امسال با دیدن نشر نی، ثالث، نیستان، فصل پنجم، تکا و چشمه کلی حالم خوب شد و کلی ذوق کردم.با دیدن چند تا رمان جدید که تازه ترجمه شدن و توی نمایشگاه حضور داشتن! کتاب جدید موراکامی هم زمان با کل دنیا ترجمه شده و این خیلی خوبه، کتابهای پرفروش اروپا و چند کتاب شعر و نمایشنامه که آدم لذت میبرد از دیدنش.

کتابهایی که خریدم به فواصل و بعد از مطالعه معرفی خواهند شد.

خواستم با این پست حال خوبی که باز هم از نفس کشیدن تو عطر کتاب داشتم با شما به اشتراک بذارم!


  • نسرین

هوالمحبوب

درباره ی نویسنده: مهدی رجبی، حدود یک دهه است که داستان و فیلم نامه می نویسد. وی متولد سال 59 در شهر خمین است و به گفته ی خودش علاقه ی اصلی اش نوشتن در حوزه ی نوجوانان است. برای تعدادی از کتابهایش اتفاق های خوبی افتاده است. کتاب فراموشان این زمستان کاندیدای جایزه ی ادبی یلدا، معمای دیوانه ی کله آبی کاندیدای جایزه ی ادبی اصفهان و کتاب برگزیده ی کتابخانه ی مونیخ آلمان، گریه نکنید مث ابر باهار برگزیده ی ناشران در سال 88 و برگزیده ی چهاردهمین جشنواره ی کتاب کودک و نوجوان در سال 89.

خلاصه ی داستان: داستان ماجرای پسر بچه ی ترسو و لاغر مردنی به اسم توکاست که از درس و مدرسه به ویژه ریاضی متنفر است و تصمیم گرفته شبیه جنایتکارها خشن، نترس و پولدار شود. در گیر و دار این افکار است که کتاب خاطرات یک جنایتکار به اسم پرویز به دستش می رسد و برای شکل دهی به این تفکر مزید بر علت می شود. خیال پردازی و غرق شدن در دنیای فانتزی ها برای توکا امری عادی است. او بعد از مرگ پدرش بیشتر روز را در معبد دکمه اش میگذراند. پناهگاهی که به همراه پدرش آن را در زیرزمین خانه ساخته است. در همین معبد است که او برای نخستین بار غول کنسروی اش را می بیند. حضور غول زرد رنگ که به خیال توکا از یک قوطی کنسرو بیرون آمده است یک نقطه ی عطف در زندگی او محسوب می شود. این غول بی آزارِ تنبلِ دوست داشتنی، برای توکا یک ارمغان بزرگ است. غول کنسروی عاشق دو چیز است رنگ زرد و اعداد ریاضی!

او هیچ قدرت جادویی به توکا نمی دهد؛ در هیچ دعوایی به کمک او نمی آید؛ دستورات توکا را اجرا نمیکند؛ اما به شکل یک نیروی عجیب او را به سمت ریاضی سوق میدهد!

زاویه ی دید: داستان از زاویه ی اول شخص روایت می شود. روایت داستان از زبان توکاست و همین امر باعث شده است نویسنده در چینش کلمات و جمله بندی های کار بیشتر وسواس به خرج دهد تا هر چه بیشتر به زبان کودکانه نزدیک شود. لحن داستان اغلب محاوره ای است.

ویژگی های بارز شخصیت اصلی داستان: توکا به عنوان قهرمان اصلی داستان ویژگی های خاص و منحصر به فردی دارد. به عنوان مثال عادت دارد روی آدم های اطرافش اسم بگذارد؛ اسمی که از ویژگی های بارز اخلاقی و ظاهری اونها برگرفته شده است. او معلمش را «جلاد» ، همشاگردی هایش را«کباب» و«ژاکت» صدا میزند. از نظرتوکا آدم ها بوهای منحصر به فردی دارند. اونهایی که بوی لاستیک میدهند عصبی و خشن هستند اما لیمویی ها مهربان و دوست داشتنی اند.

توی دنیای فانتزی توکا پدرش تنها کسی است که به نام واقعی اش خوانده می شود- اتابک نادری-

توکا عادت دیگری هم دارد که مواقعی که عصبی است به سراغش می آید و آن عادت برعکس خوانی جمله ها و کلمه هاست و با این کار حسابی دیگران را آزار می دهد!

ساختار داستان: رمان از نوع ساختار قصه در قصه بهره گرفته است؛ ما داستان پرویز (همان جنایتکار) را به موازات داستان توکا می خوانیم و هم زمان به دنبال کردن هر دو داستان راغب می شویم. درست است که این رمان را نمیتوان فانتزی صرف به شمار آورد چرا که غول کنسروی تنها در تخیل توکا شکل گرفته است، اما در هر صورت عناصر و فضای تخیلی رمان دلچسب و شیرین است.

چرا کتاب را بخوانیم: دنیای نوجوانان پر از تخیل و فانتزی است و جهت دادن به این فانتزی ها میتواند در شکل گیری مسیر آینده ی آنها هم موثر باشد. این کتاب به دلیل موضوع و ژانر انتخاب شده اثری خاص محسوب می شود. ما در شخصیت توکا خود واقعی مان را می بینیم همان ترسها، علاقه ها و باورهایی که در نهاد همه ی ما وجود دارد در بخش هایی از این شخصیت ظهور و بروز پیدا کرده است. رویای اغلب نوجوانانی در سن و سال توکا داشتن یک قدرت برتر و یک حامی قدرتمند است که بتواند در کارهای خارق العاده به آنها کمک کند. بها دادن به قدرت تخیل کودکان راه را برای بروز استعداد های ذاتی آنها باز میکند. ما در طول داستان با توکا تعامل مستقیم داریم و سایر شخصیت ها از فیلتر توکا به ما معرفی می شوند این مسئله به اهمیت شخصیت توکا تاکید میکند به نحوی که بعد از اتمام داستان دلت برای توکا حسابی تنگ می شود.

این کتاب ازمنظر روان شناسی و رفتار شناسی هم حائز اهمیت است. واکاوی شخصیت توکا و مادرش که زنی افسرده و منزوی است می تواند به حل بخشی از معضلات این چنینی کمک کند. رجبی بهترین ساختار را برای روایت داستانش انتخاب کرده است و باید اذعان داشت که در این کار تا حدود زیادی موفق بوده است.

در این کتاب ما با خانواده ای در آستانه ی فروپاشی مواجه هستیم که فقدان پدر و در حاشیه ماندن مادر باعث انزوای پسر خانواده شده است و کم کم با شکسته شدن پوسته ی تنهایی و ظاهر شدن نشانه های بلوغ فکری و اجتماعی در توکا بارقه های امید در خانواده به چشم میخورد.

در پایان باید اضافه کرد همان طور که چاپلین در سرآغاز کتاب میگوید:« آخر همه چیز خوب تمام می شود اگر نشد بدان که هنوز به آخرش نرسیده است» این کتاب هم خوب تمام میشود.


  • نسرین

هوالمحبوب

مادرم از اول سال کلاس قرآن میرود. عاشق قرآن است و دوست دارد قرائتش را تصحیح کند. استاد قرآنش بانویی مومن و متدین است که از قدیم هم محله ای بوده ایم و آشنای دور و دراز. زنی است که زجر کشیده است و در عین فقر و فاقه دخترانی تربیت کرده است مث دسته ی گل و همه صاحب کمال و جمال. فقر و نداری اش از جایی شروع شده که همسرش هوای تجدید فراش زده به سرش و او را با چند دختر قد و نیم قد رها کرده به امان خدا.

تنها ممر درآمدش همین کلاس های قرآنی است که دایر میکند و البته دخترهایی که از آب و گل درآمده اند و هر یک سرو و سامانی یافته اند....

امسال این بانو مشرف شدند به حج با کمک مالی دخترها و داماد ها. زنی است که هر مراسم دعا و نیایشی براش شور معنوی خاصی دارد چه رسد به حج که دیدن چهره ی یار است و تپیدن دل در حرم یار....

ذوق و شوق غیر قابل وصفی داشت قبل رفتنش و مدام دلشوره پشت دلشوره بابت اعمال سخت حج و کهولت سن خودش....

ما بعد رفتنش دل زنگ زدن به دخترهای چشم انتظار را نداریم دل خبر پرسیدن از در و همسایه را نداریم مادرم عجیب دلواپس است.دیشب خواب شوهر مرحومش را دیده که توی خواب نگران بود و مدام این طرف و آن طرف میرفته.

پسرعمه ی مادر و همسرش حج رفته اند. از آنها هم بی خبریم. آدم مگر میتواند زنگ بزند به پسر جوانشان و بپرسد که مادر و پدر حاجی تان زنده اند یا....

مگر دل دارد آدمی در این لحظه های پر غصه و نفس گیر.

چه سفره های رنگارنگی که چشم انتظار آمدن حاجی ها نگشوده بسته شد چه چشم های گریانی که خنده را به لبان منتظران خشکاند و چه چشم هایی که دل دل میکرد که حاجی شود محرم شود و عزیز تر شود اما....

ما داغدار مصیبتی هستیم که از خودی و بیگانه خورده ایم. به شرف و ناموس مان تعدی شد و ما راه مکه را نبستیم، به مذهب و اعتقادمان فحاشی شد و ما راه مکه را نبستیم، دخترانمان را هتک حرمت کردند و ما راه بر روی دخترانمان بستیم نه کاروان عظیم حج.

به راستی شرف مکان بالمکین به راستی قدر و قیمتی در این دیوارهای به خون نشسته مانده است؟ قداست در دل مومن است یا در عظمت دیوارهای  بیتی که مدافعانش کفارند؟

اگر بودند مومنان راستین صدر اسلام چه میکردند با چنین مدافعان حرمی؟؟

حج هنوز هم تکلیف شرعی است به راستی؟؟


  • نسرین

هوالمحبوب

 


آمدن پاییز شروع یک فصل جدید در زندگی است. فصلی که با مشغله های کاری، با سرماخوردگی و با اعصاب داغان همراه است. فصلی که آخرش هی لحظه ها را میشماری برای رسیدن اردیبهشت برای خلاصی از مدرسه. فصلی که آدم هی دنبال بهانه است برای زیر و رو کردن گذشته های لعنتی اش. فصلی برای بهانه جور کردن، برای گره خوردن به خاطره ها....

پاییز عزیز از راه رسیده با کوله بار طلایی اش برای برگ ریزان روح، برای به سر شوق آوردن دل مرده هایی همچون من، برای همه ی افسرده مانی هایی که در طی تابستان کش دار و داغ میکردیم....

فصل عجیبی است این پاییز...میگویند فصل عاشق هاست اما من حال خوبی ندارم در پاییز عشق در بهار زیباتر است عاشقی در کوچه باغ های بهار رنگین تر و دلچسب تر است پاییز برای دل شکسته هاست برای گریه کردن در آغوش درخت های به یغما رفته، برای سوگواری در کوچه باغ های خاطره....

پاییز را دوست ندارم از بچگی هم دوست نداشتم. اینکه یک اردیبهشتی از پاییز بد بگوید فک نمیکنم عجیب باشد اما میگویند شاعرها و عاشق ها طرفدار پاییزند.

کاش میشد آدم دلش را پاکسازی کند؛ یک چیزهایی مث ویروس کش نصب میشد همه ی خاطره ها، همه ی آدم ها، همه ی دردهای بی درمان را دِلت میکرد از دل بی صاحب.

آن وقت مث این سیستم طفلکی من یک نفس راحت میکشیدی و مجبور نبودی پاییز نیامده هی اشک چشم و گرد و غبار صورت را پاک کنی....

آمدن پاییز تنها یک حسن دارد و آن هم شلوغی های مدرسه است و اینکه حجم کاری باعث میشود وقت برای فک کردن به هیچ چیز را نداشته باشم...

خوش آمدی پاییز جان

  • نسرین

هوالمحبوب

وقتی اسم کتاب معروف کازوئو ایشی گورو را شنیدم تصور دیگری از آن در ذهنم داشتم. یا بهتر است بگویم هیچ تصوری از آن نداشتم! گاهی قبل از خواندن یک کتاب مخصوصا یک رمان معروف و نام آشنا نقد هایی راجع بهآن میخوانم تا ذهنیتی از آن در من شکل بگیرد اما بازمانده ی روز دقیقا اتفاقی بود که افتاد بدون هیچ پیش زمینه و پس زمینه ای!

بازمانده ی روز را نجف دریابندری ترجمه کرده است. نامی که وقتی روی جلد کتاب خودنمایی کند بی شک خواننده با اعتماد کامل کتاب را دست میگیرد.

مقدمه ی کوتاه و جذابی هم درباره ی ترجمه  یکتاب نوشته است که توصیه میکنم حتما قبل از مطالعه ی کتاب سراغ مقدمه اش بروید.

اینکه یک مترجم آنقدر برای کارش ارزش قائل باشد که راجع به ترجمه ی تک تک واژه ها و معادل ساز یآن برای مخاطب توضیح بدهد بی شک در کمتر کتابی اتفاق می افتد.

«بازمانده ی روز» صرفا به زمان باقی مانده از روز اشاره دارد. نه انسانی که در یک روز مانده یا هر اصطلاح مسخره ی دیگری که به ذهن آدم ها متبادر میکند!!!

داستان پیرامون یک خانه ی اعیانی و پیشخدمت این خانه است. و نویسنده ی ژاپنی-انگلیسی کتاب سعی دارد در این اثر بخشی از فرهنگ پیشخدمت های اصیل انگلیسی را که رو به فراموشی است احیا کند.

کل داستان روایت های«استیونز » پیشخدمت سرای دارلینگتون است؛ روایتهایی از روزگار اوج و اقتدار لرد دارلینگتون در خلال جنگ های جهانی.

روزگاری که لرد افراد بانفوذ را از سراسر اروپا به سرای دارلینگتون دعوت میکرد تا درباره ی راه های خاتمه ی جنگ و کمک به آلمانی های شکست خورده تصمیم گیری کنند.

در این رمان با ویژگی های بارز پیشخدمت های اصیل آشنا میشویم. پیشخدمت هایی که وفاداری، امانت داری و راز داری از ویژگی های مهم آنهاست.

استیونز در این روایت ساده ی خود از تشخص پیشخدمت ها و از میزان نفوذ آنها در در خانواده های اعیانی بریتانیان صحبت میکند.

مضامینی که در این کتاب با آنها آشنا میشویم بیشتر حول محور این بخش از جامعه ی انگلیسی است. بخشی با نفوذ و تاثیر گذار که دارای اهمیت بالایی است.

استیونز زمانی دست به قلم برده است که سرای دارلینگتون از آن شکوه و عظمت زمان لرد فاصله گرفته است و پس از وفات لرد دارلینگتون فردی آمریکایی ملک او را خریده و بیشتر خدمه را مرخص کرده است.

بن مایه های عشقی هم به صورت خیلی کم رنگ در این داستان به چشم میخورد اما استیونز که به شدت مقرراتی است و کارش را به همه ی عواطف و احساسات ترجیح میدهد این نشانه ها را زمانی که درمیابد که بانو کنتن از بودن با شوهرش ابراز رضایت میکند!

استیونز شخصیتی خشک و جدی دارد که حتی زمان مرگ پدرش هم ترجیح میدهد به سرکارش برگردد و این قبیل احساسات را برای بعد نگه دارد.

داستان سراسر بازگشت به عقب است. یادآوری روزهایی که برای استیونز بازتاب شکوه و جلال روزهای اوج خدمتش است. یادآوری خاطره هایی که در آن پدرش، خانوم کنتن و لرد دارلینگتون حضور دارند.

ترجمه ی محشر نجف دریابندری را هرگز از دست ندهید.

بخش هایی از کتاب:

باقی عمرم مانند یک بیابان خالی جلوم دراز شده .

 

وقتی جنگ تمام شد ، ادامه ی تنفر از دشمن کار قشنگی نیست . وقتی پشت طرف به خاک آمد ، کار تمام است . دیگر لگد زدن به او معنی ندارد .

 

شاید بهتر بود خداوند ما را هم مثل – خوب دیگر – مثل گیاه ها خلق می کرد . یعنی این که پای مان محکم توی زمین باشد . آن وقت هیچ کدام از این کثافت کاری های مربوط به جنگ و مرز و این چیزها اصلا پیش نمی آمد .

 

تصمیمات مهم این دنیا در واقع در مجالس مقننه یا در ظرف چند روز اجلاس فلان کنفرانس بین المللی ، آن هم در معرض دید عموم مردم و مطبوعات ، اتخاذ نمی شود . بلکه تبادل نظر و اتخاذ تصمیم واقعی در محیط آرام و خلوت بزرگ ترین خانه های این مملکت صورت می گیرد .

 

زندگی سیاسی ممکن است آدم را آن قدر عوض کند که بعد از چند سال اصلا شناخته نشود .

بله ، من شوهرم را دوست دارم . اول دوستش نداشتم . تا مدت مدیدی دوستش نداشتم . آن همه سال پیش که از سرای دارلینگتن رفتم ، هیچ باورم نمی شد که واقعا و حقیقتا دارم می روم . فکر می کردم این هم یک حقه ی دیگر است که دارم سوار می کنم ، آقای استیونز ، برای این که لج شما را در بیاورم . وقتی آمدم این جا و دیدم که شوهر کرده ام ، جا خوردم . تا مدت مدیدی غمگین بودم ، خیلی هم غمگین بودم . ولی بعد ، سال ها آمدند و رفتند ، جنگ شد ، کاترین بزرگ شد ، آن وقت یک روز فهمیدم که شوهرم را دوست دارم . وقتی آدم این همه وقت با کسی سر کند ، بالاخره به او عادت می کند .

  • نسرین

هوالمحبوب

سلام

گاهی وقتها آدم از حرف پره و گاهی هم حرفی برای گفتن نداره این چند روز گذشته حرف زیادی برای گفتن نداشتم.

کتابهایی دارم در لیست معرفی ولی فعلا دست و دلم به نوشتن نمیره.

دوشنبه های آخر هرماه توی کتابخونه نشستِ کتاب خوان داریم. نشستی که در اون کتابدارها، اهالی فرهنگ و رسانه و همچنین اعضا، کتابهای مورد علاقه ی خودشون رو برای بقیه معرفی میکنن.این ماه من هم شرکت کردم با کتاب کنسرو غول.

دلم میخواست کتابی که معرفی میکنم به شغلم مربوط باشه ودیدم چی بهتر از یک رمان نوجوانانه ی جذاب...

اگه قسمت شد و ارائه دادم حتما براتون نتیجه ی کار رو خواهم نوشت. مثل همیشه برای این کار دلیلی غیر از کتاب هم دارم که به دلم مربوط میشه.

امروز با بچه های دنیای مجازی جمع شده بودیم تو کتابخونه دوستانی از جنس کتاب و شعر و ادب. جشن کتاب یکی از دوستان نازنین بود. بانو صحاف کتاب شعرشون چاپ شده و این دور همی برای جشن گرفتن این اتفاق خوب بود.

کتاب شعر شمیم خیال که به همگی ما هدیه شد. امیدوارم که همیشه شادکام وسر زنده باشن.

  • نسرین
هوالمحبوب

مثل انداختن سنگ در لجن، بو راه می‌اندازد. دوست داشتن دوباره‌ات بو می‌دهد. عشق‌مان رودخانه‌ای زلال بود. ماهی‌ها تویش شنا می‌کردند. درخت‌ها و گل‌ها ازش آب می‌خوردند. جانمان سرازیر می‌شد توی دریا. بعدش اما، نمی‌دانم تو خواستی، یا من نتوانستم (چه فرقی می‌کند؟) دستمان از دریا بریده‌شد. رود‌خانه‌مان راکد گشت. ماهی‌هایش وارونه شدند و آمدند روی آب. وزغ‌ها حمله کردند و ... تمام.

هنوز هربار که زنگ می‌زنی، عاشق می‌شوم. ولی دیر است؛ باور کن! هربار که که نزدیک می‌شوی، ولو در قامت یک همکار، یا یک دوست قدیمی مثلا، دستت را می‌گذاری توی قلبم و خون‌های لجن شده‌اش را تکان می دهی. بوی گندش زندگی‌ام را پر می‌کند. نازنین! این رودخانه راه دریا را گم کرده‌است. هرقدر هم که آب ِ تازه قاطی‌اش کنیم، باز هم عاقبت به وسعت لجن‌زارمان افزوده‌ایم. 

از اینجا
  • نسرین

هوالمحبوب

یادمه توی وبلاگ قبلی که به ملکوت اعلا پیوست قرار بود در کنار پرداختن به کتابها و اشعار و بحث های فرهنگی من آثار و بناهای تاریخی تبریز رو هم معرفی کنم.
نزدیک یک ماهه که ما برای خرید مدام به بازار میریم و در طی این گشت و گذارها و مشاهده ی قیمت های نجومی لباس های نوزادی، تصمیمی گرفتیم سری هم به بازار بزرگ سرپوشیده ی تبریز بزنیم. دلیل اصلی برای اینکار قیمت های مناسب اونجاست. معمولا نسبت به مغازه های خیابون تربیت(مرکز خرید عمده برای لباس و مانتو) قیمت های بازار خیلی مناسب تره.

بازار بزرگ تبریز که بزرگترین بازار مسقف جهان به حساب میاد جزو معماری های زیبا و شکیل ایران هست. این بازار دارای تیمچه ها و راسته های مختلفیه. از جمله راسته های معروف این بازار:« راسه ی مظفریه(مخصوص فرش فروشها)، راسته ی پنبه فروشان، راسته ی بزازان، راسته ی طلا فروشان راسته ی کفاش ها و....» این بازار یک بخشی داره که در زبان ترکی بهش میگن (ایکی قاپلی)

ایکی قاپلی در ترجمه ی تحت اللفظی میشه دو در، در واقع توی این بازار به راسته هایی میرسی که با درهای چوبی بزرگ جدا شدن از بخش های اصلی. داخل همین درهای چوبی بزرگ درهای کوچکی هم هست که موقع تعطیل شدن بازار و وقتی درهای اصلی بسته میشن کسبه از این درهای کوچک رفت و آمد میکنن. این بخش مخصوصا لباس نوزاده بیشتره!

رفت و آمد توی این بازار علاوه بر لذت خرید یک لذت های دیگه ای هم داره. اصلا بافت سنتی و معماری درجه یک اینجا و بوی خوبی که توی اون مشام رو نوازش میده کلی حس خوب رو به آدم منتقل میکنه. بوی ادویه ها بوی شیرینی های سنتی بوی چرم و...

حتما شنیدین که تبریز قطب چرم ایرانه و کیف و کفش های چرم تبریزه همه جا معروفه. راسته ی کفاش ها معمولا پر از مسافرهای خارجی و گردشگرهای ایرانی است.

راسته ی مظفریه همون جایی است که توی محرم و صفر دسته های عزاداری توش برپا میشه و عزاداری های این مکان شکوه و عظمت خاصی داره.

برای آگاهی بیشتر از این بازار بخشی از معرفی ویکی پدیا رو توی ادامه  ی مطلب میذارم که امیدوارم خوشتون بیاد.




  • نسرین

هوالمحبوب

الان که دقیق فکر میکنم یادم نمیاد نخستین بار با اسم «دن براون» از کجا آشنا شدم ولی احتمال میدم با همین کتاب راز داوینچی بوده باشه چون اون روزهایی که ترجمه اش توی ایران به چاپ رسید بسیار سر و صدا کرد و بعد یه مدت هم رفت جرو کتابهای ممنوعه و غیر قابل چاپ.

دن براون یک نویسنده ی آمریکایی است که کارش رو با انتشار یک کتاب به صورت الکترونیکی آغاز کرده است. براون به دلیل علاقه ی زیادش به نماد پردازی های تاریخی و مذهبی بیشتر کتابهاش رو در همین زمینه تالیف کرده است.

سه گانه ی مشهور براون عبارتند از«نماد گمشده، شیاطین و فرشتگان و راز داوینچی» من هر سه تا کتابش رو خوندم و فکر میکنم جذاب ترین کتابش همین راز داوینچی باشه و خوش خوان ترینش به دلیل سهولت خواندن شیاطین و فرشتگان.

شخصیت اصلی هر سه رمان فردی است به اسم«رابرت لانگدان» استاد تاریخ هنر دانشگاه هاروارد؛ یک نمادشناس خبره که برای گشودن رمز و راز های قتل های عجیب و غریب بهش رجوع میشه.

همیشه توی داستان صحبت از یک دِیر یک انجمن اخوت مخفی و یک تشکیلات مذهبی پنهان به میان میاد. در این کتاب «دیر صهیون» که یک انجمن اخوت مخفی است و یک جورهایی هم به فراماسونری و هم به مسیحیت ارتباط داره محور اصلی داستان است.

داستان رازهایی رو برای مخاطب برملا میکنه که شنیدنش جذاب و باورنکردی است. رازهایی از حقیقت زندگی مسیح و اینکه عیسی مسیح (ع) ازدواج کرده بود و حتی صاحب فرزند هم شده!

من تازه کتاب رو تموم کردم و فرصت کافی برای تحقیق درباره ی صحت و سقم این مباحث نداشتم ولی تا جایی که مترجم های محترم ارجاعات لازم رو در پانوشت ها دادن ازدواج حضرت مسیح و مریم مجدلیه حقیقت داره!

خلاصه ی داستان: رئیس موزه ی لوور پاریس فردی است به اسم«ژاک سونیر» که در نماد شناسی مذهبی هم تبحر داره. این فرد اطلاع پیدا کرده که لانگدان برای یک سخنرانی قراره به پاریس بیاد و به همین دلیل یک قرار ملاقات با اون میذاره اما قبل از رسیدن روز ملاقات در موزه به قتل میرسه! قتلی که همراه با رمز و رازهایی است برای رابرت لانگدان. سونیر خودش را به شکل یکی از تابلوهای معروف داوینچی تزئین کرده و نوشته هایی رو به زبان رمز با خون خودش نوشته تا پیغامی پنهان به نوه ی خودش و همچنین رابرت برسونه اما پلیس قضایی فکر میکنه قاتل خود رابرت لانگدانه اما....

سوفی نووه و رابرت لانگدان همراه میشن تا راز قتل سونیر رو آشکار کنن و در این میان خیلی از حلقه های گمشده  ی تاریخ مسیحیت رو میشه و اتفاق های جالبی رخ میده . فقط در این حد باید بدونیم که همون طور که اطلاع داریم دین مسیحیت به شدت دچار تحریف شده و این تحریف یک جورهایی به نفع کلیسا تموم شده که عیسی رو از حد یک پیامبر انسانی به مقام الوهیت ارتقا دادن.

کتاب متن نسبتا سختی داره به دلیل توضیحات تخصصی درباره ی نماد شناسی، ادیان پگانی و رازآلود بودن انجمن صهیون؛ اما قلم جذاب براون به شدت کمک میکنه که خواننده کشش داشته باشه برای خوندن کتاب. جذابیت شخصیت قهرمان های قصه هم از ویژگی های مثبت کتاب به شمار میره. هرچند بعضی از روایت ها با واقعیت تطابق نداره و مربوط به داستان سرایی های نویسنده میشه اما از ارزش اثر کاسته نشده. توصیه میکنم ابتدا کتابهای قبلی نویسنده رو بخونید و بعد برین سراغ این کتاب که کمی سر راست تره باشه براتون.

ترجمه: مترجم های این اثر سمیه گنجی و حسین شهرابی هستند. کتاب پر است از پانوشت های ارزشمند که در متن اصلی وجود نداشته و مترجم های عزیز زحمت تحقیق و اضافه کردن اونها به کتاب رو کشیدن. زیر نویس هایی که در بسیاری از موارد به کمک خواننده میاد و تطابق هایی رو بین ادیان کهن ایرانی از جمله مهرپرستی و مسیحیت ارائه میکنه. ترجمه ی اثر بی شک کار سخت و پر زحمتی بوده که این دو نفر به خوبی از پسش براومدن که جای تشکر داره.

انتشارات زهره این کتاب رو چاپ کرده و در سال 85 با تیراژ پنج هزار به چاپ ششم رسیده. مطمئنا اگر جلوی چاپش گرفته نمیشد فروش بالاتری هم  به دست میاورد.

  • نسرین