هوالمحبوب
- ۲۴ نظر
- ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۱۲
هوالمحبوب
هوالمحبوب
از وقتی چشم باز کردهام، حرف روانشناس و روانپزشک و دکتر اعصاب توی خانه بوده، مامان همیشه عصرهای کشدار تابستان، دست من و نون جان را میگرفت و دنبال خودش و مریم، به مطب این دکتر و آن دکتر میبرد. من بچه که بودم بیمارستان رازی را چندین بار دیدهام، از حیاط غرق گل و درختش کیفور شدهام، آن وقتها نمیدانستم اینجا بیمارستان اعصاب و روان است و از بازی کردن توی آن حیاط درندشت خوشم میآمد.
وقتی قرصهای رنگارنگ را مامان پودر میکرد و یواشکی توی غذا میریخت، من همیشه دم پرش بودم، وقتی ظرف غذا یهو توی باغچه چپه میشد، وقتی یکهو میافتاد به جان بالشها و پشتیها و تما محتویاتشان را توی تنها اتاق خانه پخش میکرد، وقتی ساعتها زیر دوش میماندیم و حمام برایم تبدیل به یک کابوس بزرگ میشد، من شاید کمتر از هشت سال داشتم. من با ترس بزرگ شدهام، با ترس از دعوا، از نبودن، از ساعتها یک گوشه کز کردن و حرکات آدمها را از دور تماشا کردن. من دایی کوچیکه را یادم هست وقتی که آمده بود خانه و مامان را کلافه دیده بود و بیهیچ حرفی نشسته بود به دوختن پشتیهای ولو شده روی زمین، من خالهها و عمهها را یادم هست که هر کدام چیزی میگفتند و مامان را که ذره ذره آب میشد و دم نمیزد.
دو سال جهنمی که تمام شد من هنوز کوچک بودم، کوچکتر از آنکه از غمهایم با کسی حرف بزنم. من همیشه ترسیده بودم، همیشه بیپناه و سرگردان بودم. کسی نبود که بغلم کند، کسی نبود که حرفهایم را بشنود، من و نون جان همیشه دعوا میکردیم و تهش به این میرسیدیم که جز هم کسی را نداریم، مامان بستههای شکلات تختهای را از وسط میبرید و نصفش را به من میداد و نصفش را به نون جان و بعد میرفتند و تا شب نمیشد خبری از آمدنشان نبود.
من سقوطش از ایوان خانه را یادم هست وقتی هیکل بزرگش پخش زمین شده بود، من بیمارستانهای زیادی را یادم هست، ما مریضهای زیادی داشتهایم، ما بچگیهایمان توی غم و حسرت گذشت.
وقتی غم کمکم داشت رخت میبست که برود و دیگر برنگردد، پدر زمینگیر شد، شهرداری زمینهایمان را تملک کرد و من خرد شدن سبزیهای تازه رسته زیر چرخهای تراکتور را یادم هست، پدربزرگ مهربان نبود، مامان تنها بود، مامان تنهایی بزرگ شد، تنهایی پیر شد.
وقی مریم دانشگاه قبول شد تازه اول خوشخوشانمان بود، اما رنجهای زندگی مگر ته میکشند؟ مگر تمام میشوند؟ رنجها به تار و پود ما تنیده میشوند با ما قد میکشند و در نهایت بخشی از ما میشوند.
سالهای سال به انروا خو کردیم، سکوت شده بود قوت غالبمان. من خودم را وقف درس کردم، فکر میکردم رها شدن از درس، باعث میشود مبتلا شوم، مبتلا به دردی که همیشه در تنور خانواده میگداخت و زبانه میکشید. اما زندگی یک جایی بالاخره یقهات را میگیرد، پرتت میکند وسط معرکه و تو نمیتوانی خودت را نجات دهی.
من شبیه بوتیمار بودم، غمخورک خانواده، کوچکترین آدمی که توی خانواده قدم گذاشته و غصهخور همه شده است.
سالهایی که از سر گذراندیم، کم یا زیاد، خوب یا بد، جزئی از سرشت ما شدهاند، ما بدون عقبهای که داریم، بیهویتیم، نمیتوانیم خودمان را از رنجهای خانواده نجات دهیم این تقدیر ماست.
اما حالا من میراثدار بدشانسی هستم که درست در سالهایی که باید بجنگم برای زندگی، ته کشیدهام. من چند سال تمام به آدمها چنگ زدم، خواستم دوست داشتن را مزهمزه کنم، من خواستم که دیده شوم. اما آدمهایی که از تنهایی به دیگران پناهنده میشوند، پر از اشتباهند.
من جوان بودم، زیبا بودم و پر از نبوغ و استعداد. اما همیشه خودم را تکفیر کردم، همیشه من را نادیده گرفتند، هیچ وقت دوست داشته نشدم تا امروز. صبح بعد از یک جنگ روانی فرساینده، نشستم رو به روی خودم، با نسرین سی و دو ساله مذاکره کردم. خودم را شنیدم، خودم را گریستم، خودم را بغل کردم و دلم به حال خودم سوخت.
برای همۀ رنجهایی که آدمها به من تحمیل کردهاند، برای همۀ احساساتی که به لعنت خدا هم نمیارزد. زندگی همیشه فرصت ساختن به آدمها نمیدهد، اما بعد از یک ویرانی کامل، باید برگردی و خودت را مرور کنی. من امروز یک بازگشته از جنگم. خسته، زخمی، عاصی، اما زندهام. زندگی توی دستهایم هست و من فرصت کمی دارم تا زندگی را لاجرعه سر بکشم.
هوالمحبوب
برزخ جاییه که تکلیفت روشن نیست. حالا تکلیف منم باهات روشن نیست. چند روزه تو برزخی، در و دیوار اتاق دارن میخورنت، ولی کسی نمیفهمه. میگی، میخندی، حرف میزنی. اما آدم تا یه جایی میتونه نقش بازی کنه. خسته شدم از این وا دادنها و دم دستی بودنهات. خسته شدم از این حس شکست پی در پی. خسته شدم از اینکه هی تلاش کردی چنگ بزنی به کسی و هر بار بدتر از قبل سقوط کردی.
کاش بعد از این همه سال میفهمیدی که بلد نیستی، آدمش نیستی، وا بده. بچسب به تنهایی خودت. بچسب به زندگی معمولی و حال به هم زن خودت. دلت رو به شعارهای همیشگی من قویام خوش کن و تموم کن این بازی رو.
بشین همه جا از خوبیهای تنهایی حرف بزن، از دلچسب بودن روزها و شبهایی که میگذرونی حرف بزن و بذار این توهم تو عمیقترین لایههای وجودت ریشه کنه.
از اینکه قلبت، کف دستته بدم میاد. از اینکه منتظری، به ستوه اومدم. یه مدت جمع کن برو، نباش، سکوت کن، یه مدت حرف نزن، گریه نکن، دنبالش نگرد. یه مدت خودت باش. بذار همه چیز تهنشین بشه تو ذهن و قلبت.
مطمئن باش تا ابد هم بشینی زار بزنی، کسی تره برات خرد نمیکنه. منم بودم نمیکردم. مطمئن باش اونی که باید میفهمید، فهمیده ولی نخواسته به روت بیاره. کدهایی که میبینی رو درک کن. بذار همینجا تموم بشه.
اینقدر رویا نباف عزیزم. سعی کن پاهات همیشه رو زمین باشه. همیشه به جغرافیا فکر کن. میدونم که خسته شدی از تنهایی، اما درمانی براش ندارم، میدونم که نفست به شماره افتاده، میدونم که قلبت تحمل پذیرشش رو نداره، اما چارهای نیست. نمیخوام دوباره یه روزی بیام و خردههاتو جمع کنم و شروع کنم به وصله پینه کردنت. نمیخوام راه رفته رو دوباره بری و همه چیز برات تکرار بشه.
بیا برگردیم به همون نقطهای که هیچ کدوم از این اتفاقها نیوفتاده بود، بیا خودمون رو بزنیم به نشناختن، ندیدن. بیا فکر کنیم در جهان هم نبودین، بیا فکر کنیم همش یه خواب بوده. بذار بمونه برای همونایی که براش عزیزترن. رهاش کن. گذشته رو با همه چیزای خوب و بدش بریز تو گونی و دفنش کن. گذشتهای که تو ازش اومدی، برای اون آدم تموم شده. آدمها عوض میشن. آدمها انتخاب میکنن. بذار برای آخرین بار به انتخاب یه نفر دیگه هم احترام بذاریم. بساط دلبریت رو جمع کن و بریز تو چمدون و راهی شو. اینجا جای تو نیست عزیزکم.
هوالمحبوب
امروز نزدیک یک ماه است که قرنطینه را شکستهایم. از اواسط اردیبهشت، راهی مدرسه شدیم، امور جاری، کلاسهای رفع اشکال، بخشنامهها، آزمونهای حضوری تا دیروز ادامه داشت و البته تا اواخر خرداد هم همچنان ادامه دارد.
از اول اسفند نود درصد ساعات شبانه روزم را در یک اتاق ده، دوازده متری گذراندهام. توی این چند ماه، کارهای زیادی کردهام، بیشترین چیزی که مرا زنده نگه داشته است، شوق بیرون پریدن از این قفس است، از قفسی که همیشۀ خدا ازش فراری بودهام.
شاید مثل اوتهسو، اگر میدانستم که این زندان ناخوشایند تا کی ادامه خواهد داشت، بهتر باهاش کنار میآمدم، شاید اگر میگفتند که چند ماه، چند سال، حق بیرون رفتن از خانه را ندارید، احساس یاس و حرمان کمترم سراغمان میآمد. شاید اگر فرصتی را برای شناخت خودمان اختصاص میدادیم، شاید اگر با خودمان مهربانتر بودیم، شرایط اینقدر خفقانآور نبود.
یکشنبهای که گذشت، یکی از جلسات داستان بازگشایی شد، چون محفل خصوصی است و تنها با حضور هشت الی ده نفر اداره میشود، اعضا صلاح دیدند که روال کار جلسات را از سر بگیریم.
بال و پری که با شوق گشودیم، منتهی شد به یک بار کوهنوردی و یک بار پیکنیک در پارک به اتفاق سه نفر از همکاران. حالا نگران و پر از دلشوره به ادامۀ روند بیماری در کشور چشم دوختهایم و نمیدانیم آیا ادامۀ جلسات عقلانی است یا نه، نمیدانیم میشود امیدوار بود که یک روز به زندگی قبل از کرونا برگردیم یا نه.
انگار توی این چند ماه، دچار پوستاندازی شدهام، خودم را این روزها بیشباهت به لافکادیو نمیدانم. از زندگی روتین و نرمال کنده شدهام و سبک جدیدی را در پیش گرفتهام اما میترسم تهش مثل او سرگردان شوم و نتوانم تشخیص بدهم که خود واقعیام دارای چه ماهیتی بود و به چه دنیایی تعلق داشت.
توی روزهای کشدار کرونایی، روابط جدیدی بین من و آدمهای جهان پیرامونم شکل گرفت، سبک نوینی از روابط را تجربه کردم، با آدمهایی زلف گره زدم که پیش از این جزو لایههای بیرونی جهانم بودند. تغییر را به وضوح در خودم حس میکنم، تغییری که مرا به باورهای جدیدی میرساند.
از جهان مالوفم فرسنگها دور شدهام. جهانی که در آن صداها، تصاویر و آدمها به من نزدیک بودند. نطفهای تازه در من شکل یافته که هر دم در حال تکثیر است. عادتها دچار دگردیسی عجیبی شدهاند، ساختار باورهایم دچار فروپاشی عظیمی شدهاند و این وسط من پیانیست غمگینی هستم که نمیدانم از اینکه نجات یافتهام خوشحال باشم، یا برای ویرانههای شهرم و ترک کردن عزیزانم بگریم.
این روح عاریتی که در من حلول کرده است، گاه میترساندم، گاه مرا به شگفتی وا میدارد، گاه برایم غریب است و گاه با من یکی میشود. از این حجم گنگ گویی، ترس برم میدارد، از اینکه نمیتوانم مختصات حالم را حتی برای نزدیکانم رسم کنم، دچار آشوب میشوم.
گریههای بیدلیلم زیاد است، روحم دستخوش نوسان است و با هر باد موافقی سرمست و سرخوش میشود و با هر باد ویرانگری، مغموم و سردر گریبان، به لاک تنهایی فرو میبرد. گاه میاندیشم اگر کتابها با ما نبودند، این روزها چگونه سر میشد؟
هوالمحبوب
تا حالا شده توی فضای بلاگستان، چیزی بخوانید، که بدجور به دلتان نشسته باشد؟ شده از یک پست مطلبی را یاد گرفته باشید؟ با کتابی، فیلمی، موزیکی آشنا شده باشید؟ ترفندی را آموخته باشید، آموزشی هر چند مختصر از یکی از بلاگرها دیده باشید؟
خب طبیعتا پاسخ اغلبمان به این سوالات مثبت است. احتمالا بعد از اغلب این مطالب دلچسب، یک دمت گرم توی دلمان نثار نویسندۀ وبلاگ کردهایم و راهمان را کشیدهایم و رفتهایم. بدون اینکه آن دمت گرم را برایش بنویسم، آن حس خوب را به گوش نویسنده رسانده باشیم.
توی دنیای واقعی هم همین است، گاهی لباسی را تن کسی میبینیم، دلمان را میبرد، چهرۀ زیبایی را میبینیم که به دلمان مینشیند، رفتار شایستهای از کسی میبینیم که تحسینش میکنیم، اما همۀ این حسها را توی دل خودمان نگه میداریم. نمیرویم توی صورتش زل بزنیم و بگوییم، میدانستید که امروز خیلی زیبا شدهاید، نمیگوییم این روسری چقدر زیباست، این لبخند چه به صورتت میآید.
از مردهایی که توی تاکسی جمع و جور مینشینند که ما کنارشان احساس آرامش کنیم، تا حالا تشکر کردهایم؟ از فروشندههایی که وقتی ما را تنها و معذب حس میکنند و موقع پرو لباس از مغازه خارج میشوند تا ما راحت باشیم چه؟ از دختران و پسران دوچرخه سواری که شهر را زیبا میکنند چه؟ از کسانی که زبالههایشان را توی جوب پرت نمیکنند و مسیرشان را تا نزدیک یک سطل زباله دور میکنند چه؟
گاهی ما آدمها به یک دمت گرم نیاز داریم تا دوباره انرژی بگیریم، گاهی چشم به راه یک کامنت پرمهریم از کسانی که دوستشان داریم، گاهی منتظریم که خوانده شویم، تایید شویم، نقد شویم. کیست که به محبت بینیاز باشد؟ کیست که بنویسد و نیازی به بازخورد مخاطب نداشته باشد؟
دربارۀ رسالت یک بلاگر خیلیها نوشتهاند، از پیشنیازهای یک بلاگر، از مهارتهای لازم برای یک بلاگر، اما آیا تا حالا به رسالت خودمان به عنوان یک مخاطب فکر کردهایم؟ چرا اغلب پستهای مهم، دغدغهمند، که نتیجۀ عرقریزان روح نویسنده است، کمترین بازخورد، کمترین بازدید و کمترین لایک و کامنت را دارد؟ یعنی ما حاضر نیستیم برای خوراک فکریمان زمان اختصاص دهیم و حداقل واکنشی نسبت به آن نشان دهیم؟
نوشتن به هیچ عنوان آسان نیست، خوب نوشتن طبعا سختتر هم هست، تخصصی نوشتن، هدفمند نوشتن، پرداختن به یک موضع جذاب به یک زبان همه فهم، از آن هم سختتر است. پس لطفا نسبت به بلاگرهای سختجان که هنوز چراغ بلاگستان را روشن نگه داشتهاند بیتفاوت نباشیم. نوشتن را در هر رسانهای میتوان ادامه داد، اما ما وبلاگ را انتخاب کردهایم، کاش طوری نشود که عطایش را به لقایش ببخشیم.
هوالمحبوب
«بیشتر از آن که دیکتاتور بزرگ فاجعه باشد، دیکتاتورهای کوچک که در اصل خود ملتاند فاجعه هستند.»
هوالمحبوب
نوشتن مناجاتهای این مدت، هیچ مقدمهچینی و برنامهای پشتش نبود، سحر اول، دلم گرفته بود و نشستم به حرف زدن، حالم که خوب شد ادامه پیدا کرد. اسم پستها ترکی انتخاب شدن چون حس رو بهتر منتقل میکردن، حال خودم با این نوشتهها خوب شد، چون فرصت هیچ مناجات دیگهای رو در طول روز نداشتم، امسال نه قرآن خوندم نه احیا نگه داشتم. امسال، سال متفاوتی بود. سال سختی بود، سال سنگینی بود. منظورم از سال، با احتساب ماه روزه است. چرا که میدونم که ما از این سالهای سخت توی زندگیمون کم نداشتیم.
حس میکردم علیرغم افسار گسیختگی چند روز آخر، خدا هم منو بخشید تهش. از اینکه تونستم خودم را دور نگه دارم از خیلی اتفاقها، مشخصه که خدا دستم رو گرفت. از اینکه مثل بچهها نق نزدم و گریه راه ننداختم و دلتنگی نکردم، یعنی خدا حواسش بهم بود. شبهای آخر یه چیزایی شنیدم که اگه نسرین قبل بودم، تا مدتها اشک و آهم به راه بود، تا مدتها رفته بودم تو لاک خودم. اما من با یه لبخند گنده ردش کردم و گفتم به درک.
گفتم آدمی که برام ارزش قائل نبوده و هزاران دروغ تحویلم داده، بهتره بره به درک، آدمی که ازم سواستفاده کرده، بهتره بره قاطی باقالیا، آدمی که وانمود میکنه من دوستش هستم ولی در عمل ثابت میکنه که نیتش از دوستی چیز دیگهای هست، بهتره از دایره دوستان صمیمی خط بخوره و بره یه گوشه بشینه و سماق بمکه.
توی این سی و دو سال زندگی، خیلی چیزا دستگیرم شده، از آدمها، واکنشهای یهوییشون، از مقدمهچینیهاشون، از وانمود کردن به دوستیشون. دیگه تصمیم گرفتم با هر بادی نرقصم و به هر حسی بها ندم. آدمها صرفا دنبال استفادۀ شخصی خودشون از رابطه هستند، به تو و حس و حالت عمرا بها نمیدن، براشون مهم نیست که تو پشت این گوشی چند اینچی، داری با لبخند براشون تایپ میکنی، یا با اشک، براشون مهم نیست که تو چی میخوای؟ فقط به این فکر میکنند که تا جایی که راه داره، ازت سواستفاده کنند و تهش بگن خودت خواستی، میخواستی همون اول بگی نه. مگه مجبورت کرده بودن؟!
من قویتر و عاقلتر از دیروزم، دیگه فهمیدم هیچ گربهای محض رضای خدا موش نمیگیره، هر کسی دنبال یه چیزی هست، هیچ کس فقط و فقط به توی خالی فکر نمیکنه، عشق اتفاق نادریه که برای هر کسی رخ نمیده. اما این وسط یه چیز دیگه هم بهم ثابت شد، دوستیهای عمیق و خالص، دوستیهایی که حتی اگه از ته فاصلهها سر گرفته باشه، موندنی و خواستنی و حال خوب کنن. قدر دوستایی که دارم رو حالا بیشتر از قبل میدونم. دوستایی که من رو با تمام ضعفهام دوست دارن، دوستایی که کج رفتنهامو دیدن ولی هنوز دوست موندن.
خلاصه که بعد از این درد دل مختصر و مفید، خواستم بگم ممنون که تو مناجاتها همراهم بودین، کامنتهاتون انرژیبخش بود، عیدتون مبارک و طاعاتتون مقبول.
هوالمحبوب
محبوب ازلی و ابدی سلام.
امروز آخرین نامه را برایت مینویسم، با حالی که چندان خوب نیست، میدانم این روزهای آخر پشت پا زدم به تمام عهد و پیمانهای اول ماه و حسابی ناامیدت کردم، اما ناامید نیستم که ببخشاییام. وقتی شروع کردم به نوشتن، صبر آمد، این صبر را به فال نیک میگیرم و برای ادامه دادنش دل و جرات پیدا میکنم.
تلاش کردم این یک ماه جادویی را بیشتر به تو نزدیک شوم، تلاش کردم تمام افسار گسیختگی گذشته را چاره کنم، خواستم به تو بپیوندم و مثل سابق دوستت داشته باشم، خواستم آنقدر به تو نزدیک شوم، که حال دلم با حال دلت کوک شود، نشسته بودم ور دلت و از هر نگاهت به زندگی من نور میپاشید. اما روزهای آخر دوباره چیزی در وجودم به عصیان برخاست که از تو دورم کرد، ننوشتن از تو چارۀ من نبود، من بیچارۀ توام، غیر تو معشوقی نیست که بیمنت بپذیردم، غیر از تو کسی نیست که بخواندم، که بشنودم، که خریدارم شود، که آغوشش را به رویم باز کند، با تمام تاریکیها و سیاهیهایی که رویش نشسته. تو برام خدای تمام و کمالی بودی و من بندۀ همیشه مقصری که زیاد توبه میشکست. گاه از دوست داشتن زیاد، گاه از بیپناهی، گاه از حرص و آز دنیا و مافیها.
روزهها و نمازهایم همه پر از شک و تردیدند. خودم باشم قبولشان نمیکنم. اما تو مهربانی، رحمتت وسیع است و بیکران. خودخواهیام را نادیده بگیر، از اینکه تو را در انحصار خودم قرار دادهام بگذر، به من رحم کن تا دلم از این سیاهی وحشت نترکد.
محبتت را به من بچشان، آغوشت جایگاه امن من است، از آن نرانم. غیر تو کسی را ندارم که سینه سینه درد را برایش سوغات ببرم، غیر از تو محرمی نیست که اشکهای گاه و بیگاهم را ببیند و آرامم کند. غیر از تو خدایی در زمین و آسمان ندارم. در روزگاری که همه فراموشم کردهاند، تو بودی، در روزگاری که از بیکسی گریه میکردم تو بودی، در روزگاری که مستاصل و درمانده، دنبال پناه بودم، دستهایت را روی سرم کشیدی، آغوشت را به رویم باز کردی، در روزگاری که انکارت کردم، لبخند زدی و صبوری کردی، در روزگاری که دعوایت کردم، مهربان بودی، در تکتک سالهای عمرم، مثل یک تکیهگاه امن، پشتم بودی و تحسینم کردی.
من چه کردم برای تو؟ برای تو که اینقدر تمام و کمال خدایی؟ من چه داشتم برای تو جز یک اعتقاد نیم بند که به بادی بند بود؟ کی تمام قد ایستادم به طرفداری تو؟ کی وجودم سرشار از یقین بودنت شد؟ کی حق بندگی را ادا کردم؟
روزگار غریبی است محبوبم، روزگاری که دوست داشتنت کیمیا شده است. حرف زدن از تو فراموش شده، خودت گم شدهای میان اینهمه تاریکی و وحشت. ما بیشتر از هر زمان دیگری به تو محتاجیم و تو بیش از هر زمان دیگری از بشر دل بریدهای.
برای تمام وقتهایی که از وجودت غافل بودم، برای تمام زمانهایی که شرم نکردم از حضورت، برای تمام لحظاتی که بودی و ندیدمت، برای تمام درهایی که زدم ولی خانۀ تو نبود، برای تمام سالهای بدی که تو را از زندگیام خط زده بودم، مرا ببخش. دعای آخرین شب این است که مرا ببخشی و نشانۀ این بخشیده شدن را به من نشان دهی. نمیگویم برایم نامه بنویس، میدانم با وجود هزاران فرشتهای که در درگاهت هست، باز هم نوشتن نامه برای میلیاردها آدم، کار ممکنی نیست، تو هم که اهل بیعدالتی و تبعیض نیستی، اما امروز نشانم بده که بخشیدهای این نسرین عصیانگر نافرمان را.
میدانی؟ دوستت دارم، این دوست داشتن توست که یک روز نجاتم خواهد داد.
برای تمام کسانی که خواسته بودند دعایشان کنم، امشب دعا میکنم که عاقبت به خیر شوند و حاجت روا. که امشب خدا بیشتر از شبهای قبل مهربان است چون میداند که شب آخریست که عدۀ کثیری همراهیاش میکنند.
عنوان: آخرین سحر