گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۰۶ مطلب با موضوع «دلنوشته هایم» ثبت شده است


بهترین معلم دنیا هم که باشم چه سود؟ وقتی نمی توانم «دوست داشتن» را به تو بیاموزم..... *

چرا هیچ وقت به پسرانمان چگونه عاشق شدن را نیاموختیم؟ چرا به پسران مان یاد ندادیم چگونه ابراز عشق کنند؟ چگونه قلب زنی را تسخیر کنند و چگونه در قلب یک زن پادشاهی کنند؟ چرا نیاموختیم که وقتی دلشان لرزید چه باید کنند؟ چرا به دختران مان یاد ندادیم که اگر پسری عاشق شان شد چه باید کنند؟ واکنش ما در برابر عشق چگونه باید  باشد تا این همه قلب نشکند تا اینهمه دل به درد نیاید؟

چگونه است که مرز سی سالگی را رد میکنیم اما توان ابراز عشق به ساده ترین روش ممکن را نداریم؟
چگونه است که میتوانیم موفق ترین سمینارها را ارائه کنیم، قوی ترین مقالات را بنویسیم، نشست های ادبی را مدیریت کنیم اما از پس دل لا مذهب خودمان بر نمی آییم؟

کاش در مدرسه یا دانشگاه واحدی به نام ابراز عشق داشتیم. واحدی که به ما می آموخت وقتی عاشق دختری شدیم چگونه رفتار کنیم، وقتی پسری عاشق مان شد چگونه رفتار کنیم؟
دخترانی که می شناسم بین مرز حیا و غرور و نجابت گیر افتاده اند.

ایها الناس همه ی دخترها دلبری کردن بلد نیستند، اصلا فکر میکنم دلبری کردن تنها مختص زنان نیست!

باید اول مردها بتوانند دل زنی را ببرند بعد منتظر دلبری از جانب او باشند.
این نابلدی در عاشقی کردن می تواند آدم های زندگی مان را نابود کند، این دلتنگی لعنتی می تواند آدم مهم زندگی مان را خفه کند، کی قرار است دل به دریا زدن را بیاموزیم؟

زندگی همین روزهایی است که دارد از دست می رود؛ همین روزهایی که بی عشق سپری می شود؛ و رو به تباهی می رود. مگر چند سال زنده ایم؟! مگر قرار است چند بار دیگر متولد شویم؟ که لذت عاشق بودن را از خودمان سلب می کنیم؟

 

* از زهرا طراوتی

  • نسرین

هوالمحبوب


خُنُک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش

بِنَماند هیچش الا، هوس قمار دیگر


گاهی هم میشود که صبح ها را سرحال شروع میکنی و شبها توی رختخوابت مچاله می شوی و هی فکر و خیال امانت را می برد،
گاهی باید باور کنی که بعضیها از دور جذابند، از دور دلربایند، نزدیک شان که شوی غرق می شوی یا توی چشم هایش یا توی حرفهایش.

راست گفته اند انقدر که برای از دست دادن چیزی افسردگی میکنیم برای داشتنش احساس خوشبختی نمیکنیم!

این دل بی صاحب دل تکانی شدیدی نیاز دارد، نیاز به یک مرخصی چند روزه دارد، نیاز دارد برود غم هایش مچاله کند، آدم های اشتباهی زندگی اش را به خاک بسارد، دوست نماهای زندگی اش را خط بزند، خود داغانش را ببرد گردش حالش را خوب کند. تنهایی اش را سرگرم کند و دوباره عاشقش شود....

  • نسرین

هوالمحبوب


خوبی اش این است که هر چقدر هم که برایش کم رنگ و محو و بی اهمیت باشی حداقل با یادآوری بعضی چیزها یادت برایش زنده میشود. با خواندن شعرهایی که برایش فرستاده ای، با صدایت، با تکیه کلامت، با شهری که بزرگت کرده است، با هر لبخندی که به روی جهان زده ای، هر چند یادت عمیق و ماندگار نباشد اما ذهنش را به فکر وا میدارد، حتی لحظه ای به تو فکر میکند و تک تک ثانیه هایت را مرور میکند شاید این هم برای قلب بی تابت غنیمتی باشد. مثل عکس هایی که در گوشه کنار لپ تابش پنهان میکند، تو را در گوشه کنار ذهنش پنهان کرده است ولی حضورت کارش را خواهد ساخت روزی. تو غنیمتی هستی برای این جهان بانو. حضورت آرامش خیلی ها را به هم زده است خواب خیلی ها را آشفته ای بی شک روزی سراغت را خواهد گرفت با لبخندی بر لب با شاخه گلی در دست و با سری شرمناک برای همه ی سالهای نبودنش.



  • نسرین

هوالمحبوب

 
شنیدم میگن آدم ها تو غربت هوای همدیگه رو بیشتر دارن، درد همدیگه رو بهتر میفهمن.
حالا چه فرقی میکنه این غربت از چه رنگی باشه؟
یکی مثل شما تو غربت اجباری دور از وطن
یکی مثل من در وطن خویش غریب
میگن مستجاب الدعوه اید، راسته؟ میشه یه گوشه از کرم تون رو خرج این دختر غریب تون بکنید؟
منم و همین یه آرزو
میخوام روز تولد تون کنار تون باشم، زیر سایه تون باشم
آرزوم زیادی محاله نه؟ حتما تو دل تون بهم میخندین به جسارتم، به ساده دلی ام
اقای مشهد نشین
دلتنگ تونم....سالهاست
سالهاست نامردمی ها به دلم چنگ میزنه و من همه رو گوشه ی چادرم گره میزنم که بیام و برای شما درد دل کنم، سالهاست زخم میخورم و ویران میشم. سالهاست می بازم و دوباره بلند میشم ولی این بار راستی راستی کم آوردم،
چند سال پیش که رفاقت مون پا گرفت قرار نبود عمرش اینقدر کوتاه باشه قرار نبود راهم بریده بشه از حریم امن تون
من همون دختر 18 ساله ی دیروزی نیستم، عوض شدم، تغییرات مزخرفی کردم، اون روزها اینقدر راحت میخندیدم که باورم نمیشد یه روزی تو 28 سالگی این حال و روزم تجربه کنم.
من همون آدم همون سال ها نیستم قبول...زشتی ها و پلشتی ها رو پشت هم تلمبار کردم رو خودم  اما شما که همون مهربان دیروزید...
منم و همین یه آرزو
با یه بغل پر دلتنگی و دنیا دنیا اشک
روح زخم خورده ام رو هیچ مرهمی التیام نمیده، دل شکسته ی من پر میکشه سمت مشهدتون
بال پروازم رو باز کردم سمت شما، به عشق دوباره دیدن حرم امن تون،
دعوتم کنید....منم و همین یه آرزو
اونجا که فقط جای آدم خوبا نیست نه؟ میخوام دوباره دریایی بشم....
حتی یه جای خالی هم برای من نمونده یعنی؟؟؟
منم و همین یه آرزو
  • نسرین

هوالمحبوب

بعد از آن اتفاق کذایی هی میخواهم برایت چیزی بنویسم، چیزی که کمی از اندوهم بکاهد، میخواهم سری به خانه ات بزنم و بگویم من حالم خوب است تو چطور؟ ولی هر بار میگویم چرا همیشه من باید حال بقیه را بپرسم؟ چرا هیچ وقت خدا کسی دلش برای من تنگ نمیشود؟ چرا هیچ وقت خدا نبود من برای کسی مهم نیست؟ چرا هیچ وقت خدا یکهو غیب شدنم برای هیچ کس سوال برانگیز نمی شود؟ چرا هیچ وقت خدا اشک های لعنتی ام دل کسی را به درد نمی آورد؟ من اشتباهی ام یا بقیه؟ چرا برای همه ی آدم ها حکم یک بازیچه را دارم؟ چرا همیشه فکر میکنم یک جای کار میلنگد؟ یک جای شخصیتم،یک جای زندگی ام، یک جای بودنم. خوب نیستم؟ قبول...ولی آنقدرها هم که بد نیستم برای این همه دست رد به سینه خوردن، نه؟ قضاوت با خودت...این بار چندم است که دست رد به سینه ام میخورد و من همه را سکوت میکنم.... دلم یک هوای آزاد میخواهد جایی که کسی نشناسدم و من بتوانم با تمام دردهایم گریه کنم و دل بتکانم. چرا همه ی آدم ها گذری اند؟ چرا هیچ وقت آنی نمی شود که دلم میخواهد؟

  • نسرین

هوالمحبوب


هر وقت وارد بازی دوست داشتن شدی حواست به تمامیت ارضی وجودت باشد گاهی به ناحق اشغال میشوی و گاهی به ناحق از سکنه خالی می شوی. حواست به چوب حراج خوردنت باشد گاهی وقتها ارزان حراج می شوی گاهی که به قله ی داشتنت رسیدند، فتح ات که کردند از همان راه آمده باز میگردند پی زندگی خودشان. بدون اینکه حتی یادی از قله ی فتح شده شان بکنند بدون اشکی لبخندی. حتی سراغی از ویرانی های سرزمین دلت نمیگیرند و دستی برای آبادانی به سویت نمیگشایند.




+ برای تمام فاتحان ناکام قله های عشق

+ برای تمام عاشق های ترسو که آبروی عشق را می برند

+برای تمام حسرت به دل ها

+ برای تمام دردکشیده های وادی عشق

+ حتی برای تو که نیستی و نمیخوانی ام


  • نسرین

هوالمحبوب

گاهی یادآوری لحظه هایی بکر در زندگی میتواند یک لبخند کش دار بنشاند روی لبهایم.

لحظه هایی از جنس مهربانی، عشق و دوست داشتن.

شب شعر امروز خیلی عالی بود چون دیداری اتفاق افتاد که برایم خوشایند و دلچسب بود.

استاد دوست داشتنی ام دکترقره بیگلو را در انجمن شعر دیدم و کلی انرژی مثبت توی رگ هایم تزریق شد. تمام لحظه های ناب شاگردی در کلاسشان برایم یادآوری شد.

شاملو خوانی های سعید، منظومه ی عقاب، شیخ و دختر عرب، زبان تند و بی پروای استاد.

لحظه های خاص و بی بدیلی که بعد از دوران خوش دانشگاه در پس هیچ کوچه ای در انتهای هیچ خیابانی پیدایشان نکردم.

استادی که علی رغم سن بالا هنوز که هنوز است از من جوان جویای نام به روز تر است و این برای دانشکده ی نفس بریده ی  ادبیات بسی مایه ی فخر و مباهات است.

در زندگی هر انسانی معدود معلم هایی هستند که حضورشان پر رنگ و تاثیر گذار است اما از خوشبختی های بزرگ من یکی داشتن اساتید ناب در دانشگاه بود و دیگری داشتن معلم های ناب در دبیرستان مان.

گاهی فکر میکنم خدا چه تصمیم خوبی درباره ی من گرفته است اینکه دستم را گرفت و برد نشاند روی صندلی های دانشکده ی ادبیات و چقدر مرا بهتر از خودم میشناخت که به درد وکالت و درگیری هایش نمیخورم.

چقدر خدا را دوست دارم برای بزرگی اش و برای بخشندگی اش و برای پرده پوشی هایش.

  • نسرین

هوالمحبوب


تبریز اگر بودی، شب بود و سکوت و من

تو بودی و نور بود و عشق

تبریز اگر بودی

قلب من تکه ای از چشم تو می شد

رقص من پرواز تا قلب تو می شد

تبریز اگر بودی

لحن بم و زیرت اعجاز اگر میکرد

این عشق، شکوهش را اعلام اگر می کرد

تبریز اگر بودی

آن حسرت تلخم، آن غم های پر از دردم می رفت جهنم

شب های غزلخوانی، آغوش رویایی، لبهای داغ عشق، در بستر تنهایی

تبریز اگر بودی

جنگا همه می خوابید

این شهر خزان گشته بسی می بارید

تبریز اگر بودی

آغوش اگر بودی، اعجاز اگر می کردی

من خوشبخت ترین بودم تو مردترین بودی




  • نسرین

هوالمحبوب


چند روزه روحیه ام رو برای ادامه ی زندگی، باختم. این باختن هم قطعا دلیل خودش رو داره. قبلا اونقدر قوی بودم که بعد یه شکست خیلی زود خودم رو جمع و جور میکردم و با تیکه های باقی مونده ی غرور و شخصیتم به مبارزه ادامه میدادم.

احساس مغلوب شدن رو بارها تجربه کردم ولی هیچ وقت توش نموندم. اما الان یه مدته که دارم دست و پا میزنم ازش خلاص بشم و نمیشه. یه بغض دائمی باهامه. شبها مدام گریه پشت گریه و روزها تنهایی و دلتنگی و خفگی.

همه میگین از خدا کمک بخواه. ازش نیرو بگیر. ولی من انگار لج کردم با خودم. حس میکنم خدام دیگه حوصله ی منو نداره. حس میکنم دستم رو گرفته و برده گذاشته سر راه تا از شرم خلاص بشه.

افسار زندگی بدجوری از دستم در رفته و هی سعی میکنم زندگی رو رام کنم و بدتر ازش رکب میخورم و زخم ها کاری تر میشن. قبلا اگه حرف میزدم اگه برای کسی میگفتم چه مرگمه قطعا آروم میشدم. اما دیروز از صبح تا عصر با دوستم نشستیم به حرف زدن اون گفت و من گفتم ولی آخرش برگشت بهم گفت: حس میکنی که هرچی بیشتر حرف میزنیم بیشتر داریم فرو میریم؟ آرامشی در کار نیست.

اون خنده های از ته دل، اون برق رضایت تو چشم ها، اون لذت خوردن سمبوسه های خوشمزه، نشستن تو الاچیق و نسکافه خوردن، اون گفتن حرف های مگو، هیچ کدوم این دل لامصب ما رو آروم نکرد. عصر که بر گشتم خونه انگار یه توده ی بزرگ وسط سینه ام بود یه چیزی که بدجوری سنگینی میکرد رو دلم. حالم این روزا بدتر از غمه. یه چیزی ورای غمگین بودن، یه چیزی ورای اندوه.

  • نسرین

هوالمحبوب

جهنمی است زندگی، شوکران مرگ را سر میکشم، می خوابم، زنده ام هنوز؛

خلنگزاریست زندگی، پایم در باتلاق فرو میرود، غرق می شوم، بلعیده میشوم، زنده ام هنوز؛

کارزاریست زندگی، گلوله ای بر قلبم اصابت میکند، خون فواره می زند، قلبم را بغل میگیرم، زنده ام هنوز؛

در خلا زندگی میکنم، گاهی نفس تنگ می شود، گاهی چشمه ی لعنتی اشک هایم می جوشد، گاه قلبم تیر می کشد، گاه بغض هایم کال و نارس متولد میشوند و من مادری ناتوان و رنجورم که طفل نارس خود را در آغوش کشیده ام و بر گور آرزوهایم زانو زده ام؛

آبستن دردی هستم که هیچ مردی پدری اش را بر گردن نمیگیرد، زنی رانده شده؛

زنی با اندوه های بسیار، کولی سرگردان درد به در....

غم ها...غم ها...غم ها کارش را ساخته اند.....


+ حال این روزهای من....


  • نسرین