گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۰۶ مطلب با موضوع «دلنوشته هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب


و چه بیگانه گذشتی

نه سلامی

نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی

رفتی آنگونه که نشناختم

از فرط لطافت

کاین تویی یا که خیال است...


وقتی که نیستی نبودنت همه جا هست، شبها وقتی توی رختخواب دراز کشیده ام و چشم دوخته ام به سقف کبود اتاق، وقتی زیر نور ماه کتاب میخوانم و دلم برایت غنج میرود؛ نیستی که دستم را بگیری و آغوشت را به رویم بگشایی. نیستی و لبخندهایم هر روز کم رنگ تر می شود و اشک هایم شورتر. نیستی و این غم دارد به ناکجا می کشاند مرا.

نیستی و راه ها هی کش می آیند و آفتاب داغ مرداد سوزاننده تر می شود، نیستی و چتری بالای سرم نیست، نیستی و دست هایم بیکار بیکارند.

ای عزیز بی دلیل که ندارمت.... لبی که به بوسه ای گشوده نشود، دستی که برای فشردن دستای تو برنخیزد، آغوشی که تو را در برنگیرد به چه کار من و این دنیای خسته ی عبوس می آید؟!

قرار است کدام خورشید در مدار زمین طلوع کند که تو برخیزی برای رسیدن ؟ قرار است کدام ناممکن ترین حادثه رخ دهد که من برای داشتنت به تمام جهان فخر  بفروشم؟!

زندگی آبستن دردهاست، شب ها بی غصه و اشک صبح نمی شود و روزهای کش دار تابستان اخم آلود بدرقه ام میکنند تا غروب.

تمام جاده های آمدنت را دخیل بسته ام، در میان خیل آدم هایی که می آیند و می روند چشمم به دنبال نقطه ی روشنی میگردد که به چشم های تو ختم شود.

دلم خوابی می خواهد که بیداری نداشته باشد، دلم روزی می خواهد که شب نشود. محبوب من بی دلیل زندگی کردن جانفرساست، بی عشق نمیتوان قدم برداشت در این خیابان های تف دیده ی تابستان. بی دلیل چقدر بخوابیم و بیدار شویم؟ بی دلیل چقدر کار کنیم و خسته شویم؟ بی دلیل چقدر زندگی؟؟

  • نسرین

هوالمحبوب


از نجیب و سر به زیر بودن خسته ام

از این سکوت جانکاه به تنگ آمده ام

می شود بغلم کنی و تنگ تنگ در آغوشم بکشی؟!

بس نیست از دور نگاه کردن و

طرح یک هم آغوشی را پی ریزی کردن؟

دیوانه وار دوستم بدار

بگذار تمام حسرت های زندگی

به خواب روند

من غرق شوم در نیلی چشم هایت

و تو اوج بگیری در آسمان چشم هایم

معصومیت چشم هایم را تعبیر به بی احساسی نکن

عادتم داده اند که عشق را در پستوی خانه پنهان کنم

و اشکهایم  را به تاراج بگذارم

خانه ات آباد یک بار بگو "دوستت دارم"

من آسمان را سفت نگه داشته ام...


  • نسرین

هوالمحبوب


روزهایی که پر بود از خشم های فروخورده، من وبلاگ نویسی را شروع کردم. مینوشتم چون حرفها توی دلم تلمبار شده بودند. چون دردی بود که باید به تنهایی حمل میکردم. مینوشتم و کلمه ها، بارهای دلم را به دوش میکشیدند، می نوشتم و سبک تر می شدم. همراهی هر یک انسان همراهی دنیایی از مهربانی بود.

دنیای دوست داشتنی ام را که پر بود از کتاب و شعر، توی کلمه ها گنجانده بودم و می سپردم به دست صفحه های وبلاگم تا بگویم من می نویسم پس هستم.

روزهای تنگ و تُرش که به پایان رسید من همچنان ماندم پای عقیده ام، پای نوشته هایم و پای قلمم.
حالا هم مثل هر روز دیگری تنگی و تلخی و ترشی دارم. مینویسم که فریاد نزنم مینویسم که شنیده بشوم و بغضم به گریه ننشیند. مینویسم که خالی شوم از اضطراب نبودن ها و نرسیدن ها....
حتی اگر شب ها و روزها بگذرد و کسی به در خانه ام نیاید، حتی اگر دوستانم تک تک پر بکشند از همسایگی ام و من بمانم و خودم.
اهل پا پس کشیدن نیستم، نوشتن حالا شده است جزئی از وجودم. خلایی که در زندگی ام همیشه داشتم با وبلاگم پر شده است. حرفهایی که هیچ گوشی پذیرایش نبود حالا اینجا شنیده می شود حتی اگر کسی نباشد که بخواندشان.
حالا دوباره آمده ام آیه ی یاس بخوانم؛
از خرج کردن غرورم خشمگینم، گاهی وقت ها از صرف هزینه برای آدم هایی که آدم من نیستند به تنگ می آیم. گاهی وقت ها حرف توی دهانم می ماسد و روزم به شب گره می خورد و دلتنگی امانم را می برد و کسی نیست که سلامم را جواب دهد.
خدایا گویی قرار نیست این بن بست به پایان برسد. خسته ام از راه رفتن بر لبه ی تیغ... خسته ام.... به تمام مقدسات قسم، خسته ام از خرج شدن پای آدم های اشتباه....
خدایا روح زخمی ام را چه کنم؟ کی قرار است این همه تاوان دادن تمام شود؟؟!!

  • ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۴:۲۰
  • نسرین

هوالمحبوب


از اول زندگی همیشه ناله هامو برایت آورده ام. همیشه تو روزهای تنگ و ترش سراغتو گرفتم. یادم نداده بودن که اگر برای خنده هام ازت تشکر نکردم؛ حق ندارم بابت گریه هام ازت شکایت بکنم. دختر بدی بودم که مدام شکایت میکردم ازت. میدونم گوشت از حرفهای مسخره ام پره. ولی همیشه ی زندگی دستت پشتم بوده و حمایتت رو به وضوح میدیدم. منی که یه روز هم کلامی باهاش آرزوم بود حالا دارم باهاش حرف میزنم بی ترس از مسخره شدن، بی ترس از قضاوت شدن. تا همینجاش که هوام رو داشتی؛ از این جا به بعدش رو هم خودت درست میکنی مطمئنم. منی که یه روز قلم بر میداشتم برای نوشتن و حالم از نوشته هام به هم میخورد؛ حالا میتونم برم تو جمع آدم حسابی ها و شعرهام رو بخونم و خجالت نکشم از نقد هاشون. منی که یه روزی تنبل ترین آدم دنیا بودم و داشتم گرفتار آبلومویسم می شدم؛ حالا دارم مدام خیابون های شهرم رو متر میکنم برای گرفتن حقم. میدونم که این وسط منی در کار نیست همش تویی و مهرت، همش تویی و عشقت، همش تویی و نگاه بنده نوازت، اومدم بگم که بی چشم و رو نیستم. دارم میبینم که چطور پازل زندگی ام رو دست گرفتی و داری کاملش میکنی. دارم میبینم که لیاقتش رو نداشتم؛ اما داری جورش میکنی که برسم به یه احساس خوشبختی از ته دل. میدونی که همیشه ی زندگی عجول بودم و همیشه ی زندگی خرابکاری کردم تو لحظه های حساس. اما تو رو به بزرگی ات این دفعه بیا دلم رو پیش خودت گرو نگه دار. فقط وقتی پسم بده که عاقل شده باشم؛ که بس کنم خرابکاری کردن رو. یه کاری کن آبرومندانه تموم شه. یه کاری کن که عشقم بهت هر روز بیشتر از دیروز بشه. عاشقتم خیلی زیاد. میدونم که میدونی. میدونم که الان یه لبخند اومده گوشه ی لبت؛ که دختر بالاخره عاقل شدی؟! دارم عاقل میشم خدا. دارم عاشق میشم خدا. داره مهرت میشه جزوی از وجودم. نگاهتو ازم برنگردون. تو تک تک لحظه های پیش رو به نفست، به نگاهت، به مهرت محتاجم!



+ عیدتون مبارک و طاعات تون مقبول درگاهش ان شا الله

  • نسرین

هوالمحبوب


گاهی به سرم میزند که همه چیز را رها کنم و بروم در لاک تنهایی ام. همه ی چیزهایی که مرا مجبور به حرف زدن میکند؛ مجبور به حضور داشتن و دفاع کردن؛ گاهی وقت ها روح آدم ها خسته می شود از همه ی معادلات پیچیده ؛ از حضور آدم هایی که اشتباهی سر راهت قرار میگیرند. از دنیایی که اسمش مجازی است، اما همه چیزش واقعی تر از دنیای ماست. از حرف زدن، از توضیح دادن، از مجاب کردن، خسته ام. دلم دنیای خلوتی میخواهد که حرفهایم را در چشم هایم بخوانند. دنیایی که روح عریانم را ببینند و بدون هیچ سوالی قبولم کنند. دنیایی که زمینی باشد و پلی به آسمان داشته باشد. هنوز هم دلم آدم های حال خوب کنِ لیمویی می خواهد. آدم هایی از جنس شعر و صدا و کتاب..... آدم هایی که تمامت نکنند....

  • نسرین

هوالمحبوب

حرف حرف می آورد و نگاه، اشتیاق دوباره دید زدنت را. شعر و غزل می آفرینی و روحم تازه می شود. این روزها خواب خواب نمی آورد و بیداری کشدار میشود. انتظار غم می آورد و نیامدن درد می شود در ته گلویم. دوستم داری اگر بگو. میخواهی ام اگر بیا. ولی تو را جان هر که دوست تر میداری، دست از سر خواب های من بردار! من با جای خالی ات خو کرده ام سالهاست!


  • نسرین

هوالمحبوب

 می ترسم از انجماد فکر، از انجماد روح

میترسم از روزی که کودکی از من بپرسد از آزادی

و من تنها نام خیابانی را بلد باشم.

ترس هایم را بغل گرفته ام و راه میروم در این سنگلاخ بی عبور؛

در «مزار آباد» شهر یخ زده؛

من گم شدن را خوب یاد گرفته ام.

در برابر چشم هایی که بازند و نمیبینند؛

در برابر گوشهایی که هستند و نمیشنوند؛

در برابر روح های آزادی که آزادی را در حصار قفس آموخته اند.

تشنگی را، تنهایی را و سکوت را خوب آموخته ام.

هر کدام دانه ای بودیم که کاشته شدیم در دل خاک وطن.

بذرمان به گل نشست.

شکوفا شدیم و پرپرمان کردند.

خاک آلودِ خیانت اغیار نیستیم؛

بر ما هر آنچه رفت از شاخه ها و ساقه های تنی بود.

در کلاس درس ،در گوش هایِ بیدارمان؛

ترس را هجی کردند و ما از بر شدیم.

در کلاس درس اطاعت را یادمان دادند و ما افسار بستیم بر دل ها، بر آرزوها، بر اشتیاق ها.

از صدای بلند ترساندند مارا، از خنده های از ته دل بیم مان دادند،

ما یاد گرفتیم که بره ای باشیم و در آغوش کشیده شویم.

تا شیری باشیم و بغریم و آواره ی کوه و بیابان شویم.

سرمان پایین بود دیکته کردند و مشق نوشتیم.

ما با ترس هایمان زاده شده ایم.

«بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود»

نتوانستیم قهرمان زندگی خود باشیم.

همیشه دویدیم و به جایی نرسیدیم.

منجی موعود نخواهد آمد

مگر اینکه ما منجی زندگی خود بودن را بیاموزیم.

  • نسرین

هوالمحبوب


دنیا به سرعت در حال پیشرفت است و همه چیز در کسری از ثانیه زیر و رو می شود، خیلی از وسیله ها جا به جا می شوند با نسل های نو. آدم هایی می میرند، آدم هایی به دنیا می آیند. شهری ویران می شود و تمدنی از دل خاک سر بر میدارد. عشقی تمام می شود و عشقی جوانه می زند. اما در این جهان بی صاحب که هیچ کس منتظر هیچ کس نیست گاهی وقتها آدم ها در فهمیدن چیزهای خیلی ساده عاجزند! من هنوز هم قادر نیستم ثابت کنم که شروع و پایان یک رابطه ی عاشقانه تنها دست همان دو نفر است! هیچ نفر سومی نمیتواند رابطه ی عاشقانه ی دو انسان را به هم بزند مگر اینکه یکی از آن دو نفر با او همدست شده باشد! حالا یا از روی ترس ، یا از روی منفعت طلبی، یا عافیت اندیشی.....
خواهش میکنم بیایید ضعف هایمان را باور کنیم، ایمان بیاوریم به نداشته هایمان به از دست داده هایمان و شکوه نکنیم از روزگار، که روزگار همان دست ساخته های من و توست.
رحم کنیم به همدیگر، چه بسا روزی به رحم یک انسان نیازمند شدیم....
  • نسرین

هوالمحبوب


28 اردیبهشت 28 سالگی را پشت سر گذاشتم.

هیچ چیز من شبیه 29 ساله ها نیست، افکارم، اعتقاداتم، طرز زندگی ام،

شبیه 29 ساله های خوشبخت حداقل نیستم.

روز سه شنبه سه امتحان در سه کلاس مختلف داشتم اما تا ساعت 12 مشغول شمع فوت کردن و کیک تقسیم کردن بودم:)

کلاس های چهارم، پنجم و ششم هر کدام جداگانه برایم تولد گرفته بودند و نهایت تلاش شان را کردند که به من خوش بگذرد.

گاهی حیرت میکنم از کار خدا که چطور سر بزنگاه حالت را خوب میکند با اینکه قصد کرده ای بروی توی لاک خودت و تنهایی و حسرت و مرور خاطره ها.

حس های عجیب و غریب یکهو هجوم می آورند توی دلت توی سرت، وول میخورند و بالا و پایین می روند بعد تو می نشینی به حساب و کتاب و سرت به دوران می افتد از اینهمه نداشتن ها و از دست دادن ها.

آدم های حال خوب کن در اطرافم کم شده اند، آدم هایی که در گذشته حرفهایم با آنها تمامی نداشت تبدیل شده اند به مجسمه های صم بکم که تنها حرفشان شکایت از بدبختی هاست.

در روزهایی که اختصاص به من داشت حالم خوب بود حتی نبودن کسانی که باید می بودند هم عذابم نداد. بعد سالها روز تولدم گریه نکردم و این یک شروع خوب است.

سلام به بیست و نه سالگی و روزهای پایانی دهه ی سوم زندگی.

  • نسرین

هوالمحبوب

برایم نامه بنویس از دردهای یهویی که می پیچد توی سرت از دردهایی که ناآرامت میکند برایم نامه بنویس از روزهای تنهایی از شب های تا صبح بیدار مانی.از جمعه های کش دار از تلخی های بی پایان از کتابهای جدیدی که خوانده ای از نقاشی های جدیدی که کشیده ای از پرتره های جدیدت بگو از روزهای ترش و ملس بهاری بگو از تخت یک نفره ات از اتاق بی کولر و شب های داغ کویری بگو.

برایم حرف بزن از تست زنی هایت بگو از درصد های جدیدی که به دست آورده ای از عیدی هایت بگو از روزهای خوبی که سپری کرده ای از شب هایی که مرا به یادآورده ای از لحظه هایی که با درد گذشته از روزهایی که با خنده شروع شده از اخبار جدید شهر از جنگل های ابر از شره های باران برایم حرف بزن از تمام لحظه هایی که بی من و با یاد من گذرانده ای از لحظه هایی که بی من و بی یاد من طی کرده ای از همه چیز برایم بگو از فوران غم ها از غدد اشک ریز چشم چپت که هنوز هم مقاوت میکنند در برابر شوری اشکهایت از قاب سیاه عینکت بگو که قرار بود تغییر کند. بگذار دنیا بخوابد بگذار گوش های نامحرم کر شوند چشم های نامحرم کور شوند بگذار دوباره نجواهای دونفره مان گوش فلک را کر کند برایم بنویس روزهایت چگونه شب می شود از آوازهای عاشقانه ای که تازه گی ها از بر شده ای از شعرهایی که تنها به یاد من زمزمه می کنی برایم بنویس کجای این دنیای بی صاحب نشسته ای ایستاده ای خوابیده ای که من ندارمت؟ بنویس از هر چیز که دوست تر می داری تنها یک چیز را نگو، ننویس... تنها نبودنت را.....

دلم تنگ می شود حتی ...هنوز هم....

 


  • ۱ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۱۶
  • نسرین