گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۰۶ مطلب با موضوع «دلنوشته هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب


هم پای غزل های من

هم راه غم و شادی

دیریست که میخوانی دیریست که میدانی

من شادم و غمگینم

من هستم و میخوانم

تا هست توانی در من

من مهر تو را دارم

چون خواهر جانی

چون رفیق مایی

هم راه غم و شادی هم پای غزل خوانی

یک سال پر از عیدی

یک اردیبهشتی

یک جان بلا گردان

من مست و تو غزلخوان

یک راه پر از سختی

هم راه تو می مانم هم راه تو میخوانم

مهرت گره جانم

ای خواهر جانی:)


پی نوشت: بهناز عزیزم تولدت هزاران بار مبارک خواهر دیوانه ی اردیبهشتی من :)

  • ۷ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۶
  • نسرین

هوالمحبوب

این روزهای اردیبهشتی عجیب حس دلتنگی دارم. این روزها مدام خود گذشته ام را مرور میکنم و دلتنگ میشوم. دلتنگ آدم های رفته، دلتنگ وبلاگ های تعطیل شده، دلتنگ دوستان همراه خوب که حالا دیگر همراهم نیستند.

جای بعضی ها در اینجا بدجور خالی است. جای «مجید شفیعی» که مث یک برادر بزرگتر همیشه نکته به نکته نوشته هایم را میخواند و موشکافانه و گاهی بی رحمانه نقدم میکرد. و من چقدر این روزها نیاز به یک منتقد باسواد بی رحم دارم!

جای «بهناز» نازنینم که با بودنش ایمان در وجودم فوران میکرد. بهنازی که بودنش حسی داشت از جنس نزدیکی به خدا. بهناز که چقدر خوب بلد بود چم و خم من را. و من این روزها چقدر محتاجم به دوستی که ایمانم را بسازد از نو.

جای «گلاره» ی مهربان که هیچ چیزی را نخوانده رد نمیشد و برای هر کلمه از نوشته هایم کامنت های بلند بالا مینوشت. گلاره ای که منتقد خوبی بود، منتقد با سواد و بی رحم دوست داشتنی!

 جای چند دوست فرهیخته ی کتابخوان که در روزگاری نه چندان دور زلفی گره زده بودیم در اینجا با هم برای کتاب و ترویج علم و ادب و کتاب.

روزگاری بود که وبلاگ نویسی حرمت و اعتبار داشت و نوشتن به صرف مجازی بودن مقدس بود. اما در این روزگار وانفسا همه چیز رفته رفته دارد سهل الوصول تر می شود و روز به روز از غنایش کاسته میشود.

دوستان همراهی که هستید هنوز خواهشا زود به زود به خانه های مجازی تان سر بزنید شاید یک نفر دلتنگ تان شده باشد.

  • ۴ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۰۲
  • نسرین

هوالمحبوب

در میان این حجم تنهایی و سکوت گزنده که روح را تا مغز استخوان میجود و دردش تا پنهان ترین زوایای روحت میپیچد فکر کردن های تکراری به تو و لحظه های رنگی زندگی همیشه مسکن خوبی است.

دیشب روز پر رنگی بود برایم. وقتی تیمم می برد نا خودآگاه به یاد لبخندهای سکرآور تو می افتم با آن لحن مردانه ات یاد کل کل های نشاط آوری که داشتیم.

دیروز و دیشب مال من بود. روزی که با جشن شروع شد و شبی که با طعم گس پیروزی به پایان رسید. اما چه کسی میتواند در میانه ی خوشحالی های ناگهانی قلب آدم ها را بشکافد و سلول های مرده ی ته دلشان را کشف کند و به عنوان سند یک قتل عام دسته جمعی رونمایی کند؟!

ما سالهاست داریم قتل عام می شویم در هر زمستان و بهاری، در هر شادی و غم؛

سالهاست خودمان هم باورمان شده است که ته همه ی روزهای رنگی و شاد لحظه های خفه کننده ای هست که بدجور گریبانت را میگیرد و تا شادی هایت را از دلت بیرون نکند ارام نخواهد نشست.

دیشب مدام داشتم بازی های سراسر سرخ تیم های محبوب مان را مرور میکردم و مدام چشم های همیشه مسلح ام را وادار به عقب نشینی میکردم، چشم ها باید بیاموزند که سر نگه دار باشند.

باید ایمان بیاورند به معجزه ی سکوت، به معجزه ی لبخند های تلخ، به معجزه ی پرده داری.

همیشه تشنگی راه رسیدن به آب نیست، گاهی تو بیماری و آب تشنه ترت میکند، آنچنان که رگ و پی از هم میدرانی و فنا می شوی.

دل را هم همچون لب گاه باید تشنه نگهش داری تا بیاموزد که هر درمانی تسکین درد نیست.

دیشب خوب و رویایی بود، رویایی در دوردست، رویایی ناتمام، رویایی عزیز



  • ۵ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۱۳
  • نسرین

هوالمحبوب

اینقدر نبودنت تکراری شده است که

من برای همه

از بودن های ناتمامت قصه های دروغ می بافم!

صدایت را قصه میکنم

لبخندت را نقاشی

و آغوشت را غزلی عاشقانه

با ترجیع بند امید

صدایت را روی گوش هایم حک میکنم

لبخندت را روی لبهایم

مهرت را بر دلم

تا مبادا روزی از یادم برود چگونه برایم میخواندی

چگونه برایم میخندیدی

و چگونه برایم جان میدادی

عشق که کم باشد

عشق که دور باشد

عشق که نباشد

عاشق دروغگو می شود

عاشق قصه پرداز می شود

عاشق گریه میکند

عاشق جان میبازد....


  • ۵ نظر
  • ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۰۵
  • نسرین

هوالمحبوب

همه ی ما چیزهایی را در سال 1394 جا میگذاریم. چیزهایی را کنار میگذاریم و سبک بار تر پا در سال جدید میگذاریم.

حتی چیزهای کوچکی که جای کمی را در ته ذهن و دلمان گرفته اند. میگذاریم و میرویم به امید لحظه های شاد تر، زندگی بهتر و سرنوشتی به مراتب خوب تر از آنچه تا کنون داشته ایم.

گاهی اما این چیزهایی که جا گذاشته میشود آنقدر مهم و عزیزند که نمیتوانی بی سوگواری رهایشان کنی. نمیتوانی لبخند بزنی به سال نو بدون اینکه ته دلت چیزی فرو بریزد.

دوست داشتن و دوست داشته شدن پروسه ای نیست که با تغییر سال و ماه و روز به دست فراموشی سپرده شود.

و عشق موهبتی است که هیچ چیز شیرین تر از آن نیست و رنجی است که هیچ رنجی یارای مقابله با آن را ندارد.

در زندگی دردهایی هست که تو را بزرگ میکند و تو تا وقتی عاشق نشدی نمیفهمی خدا برای چه میگوید که انسان را در رنج و سختی آفریده ام.

خداباوران معتقدند که خدا سرنوشت را برات جوری رقم می زند که به خیر نزدیک تراست و همین خدا باوری دست گیر عاشقان است که  تمام لحظه های کشنده ی دوری را تاب می آورند.

در آستانه ی این سال قشنگ سلام میکنم به زندگی، به عشق، به لبخند و آرزو میکنم که خدای خوب همیشه مهربان دستگیرم باشد در لحظه لحظه ی این درد کشیدن ها و صیقل روح که رنجی ماورای تصور است.

تکه های جا مانده از 94 را از دور نگاه میکنم، عشقی که رفت، لبخندهایی که اشک شد، عزیزی که پیش خدا پر کشید، دردهایی که کشیدیم....

هووووووووم من چیزی برای حسرت خوردن ندارم. 94 سال من نبود و من به چیزی می اندیشم که ایمان دارم آن را در سال جدید خواهم یافت. جرعه ای آرامش که خنده های از ته دل برایم به همراه بیاورد، ایمانی که از سر شعور باشد و آگاهی، عشقی که ازلی باشد و ابدی و غرق شدن در رویای بیداری که اشک هایش از سر شوق است و دردهایش نوید بالیدن می دهد.

برای تک تک همراهان این زمزمه ها خدا را آرزو میکنم. زندگی در بی خدایی ظلمات محض است و غرق شدن در نا امیدی. زندگی تان سرشار از نور خدا، دست خدا، لبخند خدا.

لبهایتان پر از خنده، تن تان پر از سلامتی و جیبتان پر از سکه های حلال.

برای همه مان معرفت آرزو میکنم و شجاعت و آزادگی. که نرنجانیم و قضاوت نکنیم و ببخشیم.

و برای همه ی دلخستگان عشق فراموشی آرزو میکنم که نوشداریی است که ذهن را به آرامش می رساند.

برای همه ی یاران همراه، همه ی رفیقان قدیمی، آنهایی که بودند و هستند، انهایی که بودند و نیستند و سرانجام آنهایی که قرار است باشند و نیستند
کلی ارزوی خوب دارم.

سالتان خوش


  • نسرین

هوالمحبوب

از من برای تو چیزی نمانده بر جا؛

از تو برای من، گویی تمام زندگی؛

از من برای تو، سطری به یادگار

آوازهای دوره گرد، شعری که ماندگار

از تو برای من قلبی تپنده با

حسی صمیمی و آواز خاطره از عمق تنهایی

از من برای تو گل برگهای خشک

برگی که جا مانده در لا به لای شعر

از تو برای من، ذهنی همیشه سبز، قلبی همیشه گرم

از من برای تو، دستی که با عشق می شد گره به دستت

دستی که با عبور تو، شد سردتر ز برف

پاهای ناتوان، چشمان منتظر، لبهای داغ عشق، شرم همیشگی

تاریخ تا همیشه ها،

در بهت از این فسون

سوگی نشسته در، چشمان منتظر، لبهای ملتهب

گویی حماسه بود،گویی هبوط کرد آدم در این زمان

یک آن در این دلم، طوفان به پا شد

موج غم و لبخند، یک جا گره زدند بر قلب پر تبم

آری حماسه بود، قرنی در انتظار

شهری نشسته در ایوان انتظار

من بودم و تو

تو بودی و عشق

یک آن تمام حادثه

رفت از مقابلم

من ماندم و دلم

تو ماندی و خودت

پایان تلخی بر انتظار سخت


  • نسرین

هوالمحبوب


رفتن در اوج از آدم ها قهرمان میسازد

در اوج محبوبیت، در اوج اقتدار، در اوج غرور

اما...

رفتن در اوج دوست داشته شدن؛

همه ی قاعده ها را برهم میزند.

و بازگشت آنهایی که رفته اند؛

از دل کسی، از خانه ی کسی،

همه ی قواعد عشق ورزی را به هم میزند.

میدانی برگشتن آدمی که مدتهاست با رفتنش خو گرفته ای

درست شبیه همین برف بهاری است!

همانقدر دوست نداشتنی؛

درست شبیه کودکی که تولدش هیچ لبخندی بر لبها نمی نشاند.

درست شبیه سربازی که از جنگ برمیگردد و

هیچ چشم انتظاری چشم به جاده های آمدنش ندوخته است.

همه ی کسانی که رفته اند باید بدانند:

این یک قانون است!

برای دوباره ساختن یک رابطه  هیچ فرمولی ابداع نشده است!

برای التیام دلشکسته ها هنوز دارویی ساخته نشده!

و رجوع دوباره زخم های سربسته ی عاشقان را دشنه خواهد بود.

بگذارید ما با رفتن تان اشک بریزیم....

نه برای دوباره آمدنتان....

بازگشت شما را منفور میکند بگذارید عشق به همان زیبایی در اوج به پایان برسد.

قهرمان ها تنها برای نبودنشات قابل ستایشند....

قهرمان اگر امکان تکرار شدن داشته باشد....

دیگر خواستنی و دوست نیافتنی نخواهد بود.


  • نسرین

هوالمحبوب

سال خوبی بود میدانی؟ همیشه که قرار نیست دنیا به کام من و تو بچرخد عزیزکم همین که هستیم و نفس میکشیم و قادریم دوست بداریم کافی است. عشق آدم ها را قانع میکند. قانع به در سایه نشستن، قانع به از دور دیدن و تماشای عکس های رنگ و رو رفته، عشق انسان ها را تغییر می دهد به گونه ای که مرا در کوره ی حادثه های مهیب سوزاند و مرا پاک و پالوده ساخت از تمام منیت ها، کبر و غرورها، تند زبانی ها و کوته بینی ها. عشق موهبتی است عزیزترینم. بدانیم و بیندیشیم و باور کنیم که هر که پا در این طریق نهاد بی شک منتخب شده است. بازی نیست،مسخره نیست، نمایش نیست، میدانی است برای ساخته شدن برای بهتر شدن. عشق را میگویم.

تنها این نیست که تو دوست بداری و او دوست بدارد و تمام شود. تمام لذت اش در همین گداختن ها و سوختن ها و ساختن هاست. همین که به درجه ای از عرفان برسی که قادر باشی کسی را بیشتر از وجود ذی قیمت خود دوست بداری، به راستی این معجزه نیست؟ اینکه تو خودت را نبینی و کنار بایستی تا دیگری ببالد و رشد کند و تو را از یاد ببرد اما تو بنشینی به سوگواری، به سوگواری خاطره ها، عشق بازی ها، دلبری هایی که حالا تنها یاد رنگ باخته ای از آن را در خاطرت داری.

شاید این عشق نبردی است برای شناختن خود برای یافتن راهی بهتر برای انسانی بهتر شدن، چون یاد میگیری کمتر خودت را دوست بداری کمتر به خودت بیاندیشی چرا که موجودی یافته ای که ارزشمند تر از وجود توست.

هنوز نمیدانم آیا عشق میتواند بیش از یک بار اتفاق بیوفتد یا نه؟ هنوز نمیدانم مرز بین دوست داشتن و عشق چیست، نابلدم در این وادی اما میدانم که پشیمان نیستم از دوست داشتنت.

جرات میخواهد تمام آن لحظه های شوم را به یاد بیاوری و تمام آن شکستن ها را به یاد بیاوری و هنوز سرت بالا باشد و ایمان بیاوری به عشق. اما وقتی از دور می ایستم و به گذشته نگاه میکنم، گذشته را تیره و تار نمیبینم گذشته برای خودش می درخشد و نورش را به حال و آینده ام میتاباند.

گاهی بعد هر ناکامی میگویم این تقدیر بود ولی این بار با یقین میگویم که این تقدیر نبود در عشق به تقدیر باور ندارم، من به اراده ی آدم ها باور دارم، به قدرت عشق باور دارم، که عشق آز آن شجاعان است و بزدلان نمیتوانند مردانه در مسلخ عشق گام بگذارند.این را بپذیر و دلگیر نشود. من به قهرمان می اندیشیدم به مردی که پاهایش بند زمین نباشد، به مردی که فراتر از باور های انسانی بیاندیشد اما تو در حصار زندگی اسارت را پذیرفته بودی و این از من ساخته نبود در حصار تنگ و تاریکت شریک شوم. من عشق را دارای وسعتی نامتناهی می دانستم و عاشق را قهرمان اساطیری که بیاید و بجنگد و دل شاهزاده ی رویای اش را به دست آورد.عشق با همه ی شگفتی هایش انسان را رویا پرداز بار می آورد. شهر آرمانی و زندگی آرمانی تنها در همان قصه ها رخ میدهد و مردهای واقعی روی زمین راه میروند و شمشیر جادوی ندارند و اسب سفید و سرکش ندارند و دنبال شاهزاده های رویایی نمیگردد. برای قصه شدن دیر است و برای پری شدن زیادی پیرم!

در این نفس های اخر اسفند چشم هایم را روی هم میگذارم و پرونده ی سالم را با لبخند میبندم و فکر نمیکنم که با تو چه ها قرار بود بشوم. دارم به مردی فکر میکنم که پاهایش روی زمین است و دست هایش روی زانوهای خودش. مردی که ته چشم هایش مهربانی جوانه زده است و درگیر اسیر کردن نیست آماده است برای رها کردن برای ساختن نه سوزاندن. ایمان همیشه معجزه میکند. ایمان بیاوریم به آغاز فصل رویش.....

  • نسرین

هوالمحبوب

اینکه نگاهم بکنی و بند دلم پاره بشود؛

اینکه بخندم و قند توی دلت آب شود؛

اینکه من ساز رفتن کوک کنم

و اشک های حلقه زده توی چشم هایت،

راهشان را بگیرند و بلغزند روی گونه هایت.

اینکه بی تاب لمس دست هایت باشم

و تو نگاهت را بدزدی از من.

عشق همین است دیگر؟ نه؟

صورت آفتاب سوخته ات را که میبینم،

یاد روزهای دوری، روزهای جدایی، آب می شود و از چشمانم می بارد.

دستان مردانه ات که قفل می شود در دستانم؛

اضطراب شب ها و روزهای نبودنت،

به سان برگهای سست پاییزی فرو می ریزند

و من با دلی به بهار نشسته، زل میزنم در سیاهی چشم هایت.

مرد محبوب من!

خنده های تو، رویایی ترین تصویر زندگی ام می شود....

وقتی روبه رویم نشسته ای؛

دستانم را در دست گرفته ای؛

و لشکر غم ها دورند از ما.

دور به سان ستیغ کوه های سر به فلک کشیده ای

که تنها قله های پر برفش را می بینم!

مرد شرقی من!

قد برافراشته ات، شانه به شانه راه رفتنت،

اینها تنها تصاویر زنده ی من از توست.

تنها پلانی که هر دو روبه روی هم بازی میکنیم.

تا جایی که غریبه ای کات می دهد؛

دستانت سر می خورد از میان انگشتانم؛

لبخند روی لبت می ماسد؛

صورتت را برمیگردانی و بی خداحافظی،

به پشت صحنه ی روزگار میروی.

و من...

تا ابد....

همان نابازیگری می مانم

که سودای هم بازی شدن با ستاره ی زندگی اش را

به گور خواهد برد!


  • نسرین

هوالمحبوب

و عشق را شاید جایی روی نیمکت آهنی سرد پارک، در بعدازظهر چهارشنبه ای از آبان ماه، جا گذاشته ایم و حالا هیچ کدام از ما دو نفر جرئت نداریم دیگر به آن پارک برگردیم تا حواس پرتی مان را گردن بگیریم. 

مبادا کسی عشق مان را گاز زده و فقط ته مانده ای از خاطرات تلخ را برایمان تف کرده باشد...


+ تکلمه: یک روز هم شهرداری نیمکت های جدیدی را جایگزین نیمکت های زنگ زده ی آهنی می کند و عشق ما برای همیشه به انبار ضایعات غیر قابل بازیافت منتقل می شود...


از اینجا

  • نسرین