گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از ناممکن ها» ثبت شده است

 

هوالمحبوب

داریم توی کشوری زندگی می کنیم که برای لاک روی هر انگشت خانم ها هم قانون داره، کشوری که یک پیام رسان خارجی رو صرفا به خاطر خارجی بودنش فیلتر میکنه و باعث میشه، هر بچه ی نابالغی فیلتر شکن نصب کنه و هزارتا سایت بی اخلاقی دیگه رو هم در سایه ی فیلترینگ مشاهده کنه.

توی کشوری زندگی می کنیم که هیچ کس از فردای خودش مطمئن نیست. از پولی که در میاره، از بیمه ای که شده، از سرمایه گذاری که کرده از شغلی که داره راه میندازه. هیچ کس امیدی به چند ماه آینده اش نداره. غمگینیم و این ربطی به فیلتر شدن تلگرام نداره، غمگینیم و این ربطی به گرونی دلار نداره. غمگینیم و این ربطی به فرار اختلاس گر جدید نداره.

ما غمگینیم چون هر روز داریم به عقب بر میگردیم. خسته ایم از شعار زدگی. از اینکه هر حق طبیعی به جرم مجرمانه بودن ازمون سلب میشه، به خاطر اینکه برای چادر روی سرمون هم بقیه باید تصمیم بگیرن، برای کلمه هایی که مینویسیم هم بقیه باید تصمیم بگیرن، برای این حجم از بلاهتی که سایه انداخته روی زندگی هامون، برای همه ی اون قلم به دست هایی که بیشترین آثاری که نوشتن داره توی کشوهای میز تحریرشون خاک میخوره، برای همه ی اون آدم هایی که برای فهمیدن شون مجازات می شن. برای خالی شدن کشور از آدم حسابی ها. برای اینکه اینجا برای حرف زدن فضا کم میارن. برای هر قدمی که به سوی اون طرف مرز ها برداشته میشه غمگینیم. این غم میتونه اونقدر بزرگ بشه که تبدیل به یه موج بشه. اما ما در کنار غمگین بودن خسته هم هستیم. از جنگیدن برای هر حق طبیعی. از لبخند زدن برای دروغ هایی که هر روز به خوردمون داده میشه. از تلاش برای هم رنگ جماعت شدن.

از فریاد زدن برای وطنی که داره نفس های آخرش رو می کشه.

  • نسرین

هوالمحبوب

چهارشنبه ها هرچند خسته و گاهی داغان، اما سعی می کنم خودم را به هر جان کندنی است به جلسه ی انجمن برسانم. از مدرسه تا کتابخانه راه زیادی است، اگر هم بخواهم برای ناهار به خانه بروم، دوباره عزم جزم کردن برای کتابخانه قدری سخت میشود. برای همین مستقیم میروم کتابخانه و ناهار را در بوفه ی کتابخانه می خورم.

از وقتی دانشگاه تمام شده تحمل فضاهایی مثل بوفه، که پر از گروه های چند نفره ی دخترانه است،برام سخت شده است. جای آن بچه ها همیشه خالی است، حالا اگر کسی کنارم باشد میشود آن ساندویج یا پیتزا را یه جوری قورتش داد ولی تنهایی زجرآورترین حس دنیاست.

برای آدمی که به حد کافی از تنهایی هایش زجر می کشد، دیدن جای خالی آدم ها غیر قابل تحمل است. آدم هایی که چند سال خوب را کنارشان گذرانده ای انگار بخشی از سرنوشت و هویت تو شده اند. تو بی آن جمع معرکه چیزی کم داری، گمشده ای که ناخودآگاه یادش می افتی و بی گاه براش گریه می کنی.

در این بوفه ی لعنتی، جای آدم های خوب زندگی مرا، دخترانی گرفته اند که نهایت سعی شان تور کردن پسرهاست، دخترانی که به غایت جلف شده اند، صدایشان را توی سرشان می اندازند، حرف های زشت و رکیک به هم می گویند، آرایش های تند و عجیب غریب دارند، نشستن شان بی ادبانه است، طرز برخوردشان بی ادبانه است، شکل و شمایل پسرانه به خودشان میگیرند، فکر می کنند اگر لاتی حرف بزنند جذاب ترند. نمی گویم همه ی  دختران نسل جدید بدند و ما خوب. نه؛ دارم درباره ی تعداد محدودی از دخترهای کتابخانه حرف میزنم که از بخت بدم هر چهارشنبه آنجا پلاسند. چرا بعضی ازاین دختران نوجوان اینقدر برای رابطه با جنس مخالف له له می زند؟! چرا ما اینقدر با این ها متفاوت بودیم؟ دخترانی که دارم درباره شان حرف میزنم هنوز به مرز دانشگاه نرسیده اند، یعنی بین 18-17 سال دارند. این را می شود از ابروهای دست نخورده شان هم فهمید! اگر این ها قرار است زن ها و مادرهای نسل آینده ی ما باشند، از آینده ی این کشور حسابی می ترسم!

  • نسرین

هوالمحبوب


همون طور که سال هاست معنای کلمه ی شکست عشقی رو نفهمیدم؛ آدم هایی رو هم که شکست عشقی میخورن رو نمی تونم درک کنم. آدم های این روزگار به غایت تنها شدن، تنهایی که روز به روز داره بزرگ تر میشه. هر روز داریم این تنهایی رو با خودمون حمل می کنیم و توی این برهوت بی عشقی، غرق می شیم. آدم ها هر روز یه مامن جدیدی رو برای خودشون می سازن و هر روز که می گذره دریچه ای که ازش دنیا رو نگاه می کنن کوچیک تر میشه. دیگه برام شنیدن قصه ی رابطه ها هم جذابیت نداره. رابطه هایی که توی تنهایی و سکوت شکل میگیره، توی عطش بی کسی قد می کشه و وقتی بزرگ و بزرگ تر شد دیگه اون خونه ی امنی که براش ساخته شده کوچیکه، این حباب محبت کم کم به مرز انفجار میرسه و یه روزی که چشم باز می کنی، میبینی هم خونه ی امن و هم عشق بی مثالت مث یه حباب ترکیدن و تموم شدن.دیگه این روزها سلام دوم رو نداده باید بفهمی ته این قصه به کجا قراره ختم بشه. باید سر و سامون درست تری به باروهامون بدیم که اینجوری پشت سر هم بد نیاریم. 
تمرین تنهایی، داره به جاهای خوبی میرسه. تمرین تنهایی تا آخر عمر پیشنهاد مژده بود. دارم فکر می کنم که اگه این تمرین رو زودتر شروع کرده بودم خیلی از اتفاق ها نمی افتاد. درسته که تجربه های خوبی برام به وجود اومد ولی خب تلخی هایی هم داشت که غیر قابل انکار بود.

  • نسرین

هوالمحبوب


چند وقت پیش بود که به تاسی از پست یکی از دوستان، قصه ی چادری  شدنم  را  نوشتم. آن روزها همان حس خوبی را از چادری بودن داشتم که امروز دارم. هرچند الی هر بار که همدیگر را می بینیم غر زدن هایش شروع می شود. هر چند که اغلب دخترای چادری فامیل بعد از ازدواج چادرشان را بوسیده اند و گذاشته اند در عمیق ترین قسمت کمد؛ اما من هنوز هم انتخابم را دوست دارم. اما حالا که در گوشه و کنار کشورم، هر روز یک زن با برداشتن حجاب، به وضع جامعه اعتراض می کند حس دوگانه ای دارم. حسی دوگانه از اینکه چرا باید در کنار همه ی مشکلات و ناکارآمدی ها، حجاب بشود علم اعتراض! به این فکر می کنم که اگر حجاب در کشور اختیاری شود، آیا زندگی برای منِ چادری همینقدر راحت خواهد بود؟! تصور می کنم سوار مترو، اتوبوس یا تاکسی شده ام و زنی کنار دستم نشسته است که تاب و شلوارک پوشیده است؛ آیا باز هم میتوانم سفت و سخت چادرم را بچسبم و از تغییر کردن و همرنگ جماعت نشدن نترسم؟! حالا گیریم تغییر نکنم میتوانم همزمان با چنین زنهایی معاشرت داشته باشم و به عقاید شان احترام بگذارم و از اینکه در کشور آزادی زندگی می کنم خشنود باشم؟
گاهی دین، تعصب هم به همراه می آورد. تعصب به اینکه حجاب اجباری را دوست داشته باشم و از تغییر وضع موجود واهمه داشته باشم. اما بر میگردم به آن سوی قضیه و نگاه می کنم به رفتار مذهبی ها و اهالی منبر و مسجد.
امروز رفته بودیم امامزاده و آن دکه ای که همیشه از آنجا چادر برمیداشتیم بسته بود. الی بدون چادر همراه من تا امامزاده آمد. چند دقیقه ای بغل ضریح نشسته بودیم که یکی از خادم های دلواپس آمد و سراغ چادر را گرفت. الی گفت که مسیر حیاط را هم همین طوری طی کرده و چادر ندارد! زن دلواپس غر زنان شروع کرد به گشتن و زیر لب اعتراض کردن، که وای خدای من شما چطور از حیاط امامزاده رد شده اید آن هم بی چادر! حالا باید من غرهایش را بشنوم دوربین ها روشن است و احتمالا شما را بدون چادر دیده اند! 
برای من چادری قضیه به غایت چندش آور بود. برای منی که عاشق چادرم طرز بیان و طرز برخورد خادم محترم ناراحت کننده بود. باور کنیم که رفتار افراطی و گاه دور از شان ما مذهبی های افراطی، باعث شده جوانان ما از دین و مذهب گریزان باشند. گاهی یادمان می رود شرط ورود به بهشت موعود اخلاق است نه حجاب!

  • نسرین

هوالمحبوب


مرا مانده‌ست در دِل آرزوی خوابِ کوتاهی
صدای پایه‌های تخت می‌آید هر از گاهی!

که میخی می‌کِشد از پایه‌های تختِ من گویا،
به هرجا می‌کِشد از دستِ من بیچاره‌ای ، آهی!

چهل‌سال از چهل‌سو بسته‌ام دَر را ولی افسوس
که این وامانده پیدا می‌کُند از روزنی راهی !

گمان کردم که کُشتم دشمنِ خود را و جان بُردم
ندیدم خُفته در گهواره دارد طفلِ خونخواهی!

تورُّق کرده‌ام تاریخ را صدبار و در وِی نیست،
که از خشمِ رُعایا رَسته باشد عاقبت شاهی...


#حسین_جنتی


  • نسرین

هوالمحبوب


تلگرام و اینستاگرام فیلتر شدن!

شهر پر از مامورهای امنیتی شده!

اگه همین روند ادامه پیدا کنه اینترنت رو هم به زودی قطع میکنن تا خیال همه راحت بشه!

اینجوری توی یه فضای ایزوله میشینیم دور همدیگه و با هم بیشتر آشنا میشیم.

آمار مطالعه بالا میره و کلا ملت شادی میشیم.

دقیقا داریم میشیم یه کره ی شمالی دیگه!

هر روز هم داره به تعداد تحلیل گرهای سیاسی اضافه میشه!

خوشم میاد که ما ملت غیور تورک راحت و آسوده نشستیم و همراهی نمی کنیم موج هیجانات بخشی از ملت رو!

ولی خدایی دیگه به انقلاب جدید فکر نکنید!

ما خسته تر از اونی هستیم که دوباره انقلاب کنیم!

  • نسرین

هوالمحبوب

گاهی وقت ها سیر اتفاقات برایم خنده دار و عجیب است! ملتی که گرانی هایی سال 88 تا 92 رو از سر گذرانده اند و خم به ابرو نیاورده اند؛ عجیب است که حالا یاد مشکلات معیشتی شان افتاده اند.

سال 91 که برای مریم  جهیزیه می خریدیم را هیچ وقت فراموش نمی کنم، قیمت همه چیز از امروز تا فردا کلی بالا می رفت، قیمت هیچ چیزی ثبات نداشت، لباس، کفش، لوازم خانگی و .....

زمانی که قیمت حامل های انرژی در طی هشت سالِ یارانه ای به بالاتر از ده برابر رسید، کسی صدایش در نیامد. ولی حالا شهر شلوغ شده است. داریم کم کم بعد از چهل سال به وجود کلاه بزرگی که سرمان رفته است پی می بریم!

هیچ کس منکر سختی ها، فشارها، گرانی ها، بیکاری ها و هزار مشکل دیگر نیست. مگر ما در این شهر و دیار زندگی نمی کنیم؟ زمانی که یارانه های 45 تومانی را به ناف مان بستند و به ریش مان خندیدند، باید می فهمیدیم چه روزگاری برایمان رقم خواهد خورد! زمانی که قبض های بیست هزار تومانی شد 100 هزار تومان باید شست مان خبردار می شد که این تازه اول ماجراست.

وضع مملکت در این چند سال اخیر، حداقل از نظر مناسبات سیاسی خیلی بهتر شده است. بخش اعظمی از پول های بلوکه شده آزاد شده است، میزان فروش نفت چندین برابر شده است و در حال حاضر می توانیم در قبال فروش نفت پول دریافت کنیم نه پشم گوسفند! پول مان را از چین و هند و چند کشور دیگر پس گرفته ایم و باید اقتصادمان یک تکان اساسی می خورد!

اماکدام مشکل معیشتی در این کشور حل شد و کدام زندگی رو به رفاه رفت؟!

در آستانه ی پایان قرن 14 شمسی، هنوز مشکل بزرگ کشور ما معیشت است!

هنوز هم شب می خوابیم و صبح بیدار می شویم و کمر پدر ها خم تر شده است و چین پیشانی مادر ها عمیق تر!

ترس یک روز نبودن پدر، ترس نداشتن نان آور خانه، بسیاری مان را از پا انداخته است!

کدام آرمان مان محقق شد؟!

این صدای فریاد و مشت های گره کرده، صدای توده ی مردمی است که چهل سال است منتظر تحقق رویاهای انقلابی شان هستند! 

  • نسرین

هوالمحبوب

 

حس میکنم هنوز هم بعد از گذشت نزدیک سی سال از زندگی، نتوانسته ام مثل بعضی ها باشم. هزار رنگ، الکی خوش، خوش گذران، کمی خودخواه و شاید این بزرگترین مشکلم با خودم است. وقت کمک کردن از جان و دل مایه می گذارم. برای همکارم، رفیقم، دوست مجازی ام و هرکسی که دست کمک به سویم دراز کند. در محیطی کار میکنم که آدم ها هزار رنگ هستن. به تو که سلام میکنند، با تو که درد دل می کنند، تنها یک هدف دارند؛ حرفی از زیر زبانت بکشند و علیه خودت استفاده کنند.

شغلی که به شرافت مشهور است، شغلی که زیر و بمش را عشق ساخته و پرداخته است، چطور می تواند آدم هایی را در دل خود جای دهد که اینقدر حقیر و بی معرفتند؟!

در دنیای مجازی اعتماد کردن سخت است، آدم ها خودشان نیستند، دروغ زیاد می گویند و ادعای دوست داشتن توهمی بیش نیست. اما من همینم که هستم، شاید کمی احمق، شاید کمی زود باور و رویایی.

شاید این بزرگترین مشکل شخصیت من است. دوست داشتن را بلد نیستم، چون شکل دوست داشتن آدم ها صادقانه نیست. دوستت دارم اما نمی خواهمت، دوستت دارم اما تحقیرت می کنم، دوستت دارم اما از تو پلی می سازم برای عبور، دوستت دارم اما اگر نه بشنوم ویرانت می کنم، دوستت دارم اما نمی خواهمت. دوستت دارم اما نباشی بهتر است. دوستت دارم اما.....

  • نسرین

هوالمحبوب

 

به هر حال هر کسی یه سری ویژگی ها داره که بقیه شاید خوششون نیاد. به هر حال هر کسی برای خودش یه سری کارها داره که باعث میشه سرش شلوغ باشه و نتونه حال تو رو بپرسه. به هر حال منم یاد میگیرم با بقیه ای که سرشون شلوغه چطوری رفتار کنم هنوز از خودم نا امید نشدم. به هر حال یه وقتی نوبت منم می رسه که سرم خیلی شلوغ باشه!

خدا رو شکر می کنم که اونقد بهم فرصت داد که خوش رقصی خیلی ها رو ببینم و در نهایت بهم ثابت بشه که اینا همونی که نشون میدن نیستن. و من خیلی ساده بودم که فکر می کردم دوست داشتن فقط یه رو داره و نمی دونستم در عین حال که یکی رو دوست داری می تونی دوستش هم نداشته باشی!

خدا رو شکر که این امکان برام فراهم شد که برخی از دوستام قبل از من ازدواج کنن و من بفهمم که عمق دوستی که ازش دم میزدن چقد کمه! خیلی برام جالبه که دوستی که روزی شونصد بار حالت رو می پرسید و هفته ای چند بار بهت زنگ میزد چطور میشه که دم ازدواجش یهو تو رو فراموش میکنه و میره و سه روز بعد از عقدش میاد سراغت و خبر ازدواجش رو اعلام میکنه! خیلی برام جالبه که دوستی که یک ماه قبل از عروسی اش اومده تبریز برای دیدن ما و باهامون قرار میذاره و میریم بیرون و هی از عروسی اش حرف میزنیم و اینکه مامانا رو راضی کردیم که اجازه بدن بریم شهرشون برای عروسی اش و چقد نقشه می چینیم که دوستانه سفر بریم و کلی خوش بگذرونیم و در نهایت در عین ناباوری یک هفته به عروسی کلا گم و گور میشه و نه جواب پیام ها رو میده نه تماس ها رو و تازه بعد از بازگشت از ماه عسل بهت زنگ میزنه که عزیزم ببخشید یهویی شد و کلی درگیری پیش اومد نتونستم خبر بدم! خواهش میکنم اونقد شجاع باشید که با صدای بلند اعلام کنید منو دوست ندارید! این خیلی شرافت مندانه تر از اینه که به دروغ متوسل بشید و رابطه ها رو به گند بکشید!

درسته که نمی تونم انتقامی ازتون بگیرم چون قطعا اونقدی که عروسی شما منو خوشحال می کرد؛ اونقدی که بودنم تو عروسی شما برای من مهم بود قطعا عروسی من برای شماهایی که متاهل هستین مهم نخواهد بود. ولی فقط همین قد بدونید که هر وقت یه نفر عکسی از عروسی دوستاش میذاره و خوشحالی اش رو اعلام میکنه یه جای دلم بدجوری درد میگیره.

قطعا بعد از این دیگه یاد میگیرم چطور یه زمان های مشخصی نباشم، یه سری چیزها رو اصلا نبینم، برای یه سری چیزها اصلا وقت نداشته باشم، از کنار یه سری چیزها بی تفاوت رد بشم! حتی توی فضای مجازی هم همین تصمیم رو اجرایی میکنم. دیگه اصراری برای کامنت گرفتن ندارم حتی شما دوست عزیز. درسته که هیچ وقت هم نداشتم ولی خب از بعضیا توقع بی جا خیلی داشتم. به هر حال مرسی که هستید!

 

  • نسرین

هوالمحبوب

وقتی 29 سالت رو رد کرده باشی، از نظر خیلی از اطرافیان دختر خیلی موجهی باشی، تحصیلات، شغل  قیافه ی نسبتا خوبی، داشته باشی ولی هنوز مجرد باشی؛ یعنی تو در یک بحران بزرگ به سر می بری ولی هنوز خودت حالیت نشده!

این استدلال 99 درصد از فامیل ها و 99 درصد از دوستان متاهل منه! نمیدونم دلیل اینکه تا حالا مجردم چیه ولی قطعا دلیلش این نیست که ناز می کنم یا خیلی سخت گیرم و یا چیزی شبیه اینها. من تنها مجرد فامیل نیستم ولی بزرگترین شون چرا! تنها مجرد فامیل نیستم ولی آخرین مجرد بعد از من، چهار سال ازم کوچیکتره و داره پزشکی میخونه و قطعا حالا حالاها قصد ازدواج نداره. قصدم از نوشتن این ها، ابراز ناراحتی از مجردی ام نیست. من نه شاکی ام از مجرد بودنم و نه خیلی خوشحالم. ازدواج باید پیش بیاد و ترجیح میدم یه ازدواج خوب داشته باشم تا اینکه صرفا فقط ازدواج کنم(کاری که اغلب دخترا این روز ها میکنن!) وقتی اولین خواستگار رو پذیرفتم24 سال داشتم، زمانی بود که خواهر بزرگم ازدواج کرده بود و اصطلاحا نوبت به من رسیده بود. ارشدم رو به پایان بود که پسر همسایه پشتی اومده بود خواستگاریم. خانواده ای به شدت مذهبی و مقید، پسری دیپلمه با چشم های زاغ و قدی کوتاه و شکمی برآمده که مغازه ای در بهترین نقطه ی بازار تبریز داشت و خانه ای از آن خود. وقتی رفتیم زیر آلاچیق های آن پارک نفرین شده حرف بزنیم، میدانستم که جوابم منفی است و حالم از پسر قد کوتاه شکم گنده ی چشم رنگی به هم میخورد. پسرهای چشم رنگی مرا می ترساندند. جواب ردمان تقریبا دو طرفه بود. نه من باب میل ایشان بودم نه ایشان باب میل من. بماند که چه اشک هایی ریختم بعد از اینکه مامان اصرار می کرد بهش جدی تر فکر کنم و اصرارش برای این بود که تا پدر جدشان را می شناسیم و اصل و نسب دارند. من اما در سرم هوای عاشقی بود و هیچ رقمه حاضر نبودم بدون تجربه ی عشق تن به ازدواج دهم.
پای خواستگارها که به خانه ی ما باز شد، روزهای خوش و ناخوش پشت سر هم ردیف شدند. دلهره ی هم کلامی با پسری که برای بار اول می بینی اش و دلهره ی رفتار و کردار و حتی نگاهت. تا امروز که من مقابل صفحه ی مانیتور نشسته ام و دارم این پست را برایتان می نویسم، به اندازه ی موهای سرم، خواستگار دیده ام. اما 99 درصدشان حتی به مرحله ی دوم هم نرسیده است و در همان نطفه خفه شده اند! در آن یک درصدی که به مرحله ی دوم رسیده اند برای جواب رد دادن 50-50 بودیم. یعنی در نصف موارد من نه گفتم در نصف دیگر موارد طرف مقابل قید ادامه ی رابطه را زده. ولی چیزی که باعث  شد این پست نوشته شود؛ جرقه ایست که خواستگار امروزم در سرم روشن کرد.

رفتارهای توهین آمیز، سراسر اشتباه، تحقیر آمیز و مورد تنفر بخش اعظم خواستگارها.

اگر مخاطب من دختر باشد قطعا به خوبی می داند که هدف نوشته ام چیست. اغلب ما دخترها با نفس ازدواج مشکلی نداریم با خواستگاری هم همین طور. همه ی مان عاشق خانه  ی پدری هستیم. ولی هوس مستقل شدن، هوس عاشق شدن، تجربه ی همسر بودن و مادر بودن چیزی نیست که بشود از دستش داد. در این میان تکلیف خیلی ها  اما روشن نیست! تکلیف منی که از وقتی چشم باز کرده ام، در هاله ای از دین و مذهب احاطه شده ام. تکلیف منی که همیشه از رابطه با جنس مخالف برحذرم داشته اند، تکلیف منی که هیچ وقت یاد نگرفته ام برای همکلاسی ام، همکارم، پسران فامیلم دلبری کنم چیست؟ تکلیف دختران مذهبی و مقیدی که هم زیبا هستند هم زنانگی دارند هم بلد هستند چطور دلبری کنند اما کسی را نداشته اند که خواستن شان مردانه باشد چیست؟
برای هم نسل های من که در حوالی سی سالگی اند و دارند سال های جوانی شان را از دست می دهند ولی هنوز در قید و بند خواستگار سنتی گیر افتاده اند چیست؟

تکلیف پسرها هم این وسط روشن نیست! تکلیف مادرها و خواهر ها هم همین طور. نمیدانم در چه دوره ای از زمان زندگی میکنیم که معیارهای اخلاقی به شدت تغییرکرده اند. دیگر زیبایی و نجابت و تحصیلات و ایمان به شدت بی اهمیت شده اند!

و این وسط عده ای دوره افتاده اند به اسم خواستگار و آدم ها را درجه بندی می کنند. متراژ خانه ات، منطقه ای که در آن زندگی میکنی، شغل پدر و برادرت، میزان لوکس بودن لوازم خانه.  اینها درجه  ی توست برای ارزش گذاری خواستگارها. اگر تعداد خواهر ها و برادرهایت هم کم باشد که دیگر نور علی نور است. نه زیبایی چهره ات به چشم می آید نه رابطه های داشته و نداشته ی قبلی ات نه زنانگی ات و نه هیچ چیز دیگر. همین که بدانیم پسرمان با یک دختر پولدار ازدواج کند برایمان کفایت میکند!

من یکی که دیگه خسته شدم از مراسم های مسخره ی خواستگاری که شبیه بالماسکه شده. از اینکه مدام لبخند بزنم به آدم هایی که برای معامله آمده اند نه برای پیوند دادن. از تحمل من یکی خارج است.
اگر شمایی که مخاطب  این نوشته اید از جنس مونث هستید یا مذکر لطفا اعلام نظر کنید اعلام موضع بکنید رد و قبولش مهم نیست.

 

 

  • نسرین