گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از ناممکن ها» ثبت شده است

هوالمحبوب


داشتم کلیپی را از معدن آزادشهر تماشا میکردم، همان ساعاتی که روحانی به بازدید از معدن رفته و کارگرانی که دل پری دارند، حسابی از خجالت رئیس جمهور در می آیند!


خیلی دلم می خواست در آن لحظه آن جا بودم و برای آن معدن کار شجاعِ داغ دیده هورا می کشیدم. هر چند هورا کشیدن من و امثال من، برای درد های این جماعت کار حقیری است. مرد می خواهد جلوی رئیس جمهور بایستی و حرف دلت را با اشک و آه بزنی و نترسی از عاقبت کارت. سالهای متمادی است که در این کشور انتخابات برگزار می شود و عده ای احساس تکلیف می کنند و دم انتخابات یاد دردهای مردم می افتند. عده ای خود را دایه ی مهربان تر از مادر قلمداد می کنند و سلامت را گرم تر پاسخ می دهند! اما ما دیگر یاد گرفته ایم سلام گرگ ها بی طمع نیست!

کارگر معدن 17 ماه آزگار حقوق نگرفته و استثمار می شود، جنازه های رفقایش زیر آوار بی کفایتی مدیران مان مانده است. رئیس جمهور و وزیر و مدیری که در کاخ های میلیاردی زندگی می کنند معلوم است که معنای غم نان را نمی دانند! مرد باشی و 17 ماه با سیلی صورت سرخ کنی و آخرش زیر بار بی مبالاتی بالا دستی ها شهید شوی و کسی شهیدت ننامد. کسی حتی برایت تشیع جنازه ی با شکوه تدارک نبیند. غم مردم فرو دست را سال هاست تنها دم انتخابات خورده اید. ما یاد گرفته ایم سهم مان از سفره ی انقلاب پدر و مادر هایمان، دویدن و نرسیدن باشد. یاد گرفته ایم کار کنیم برای فربه شدن شکم های بالا دستی ها، برای اینکه فرزندان شما بورسیه شوند و در دانشگاه های بلاد کفر آماده ی تصدی پست های مدیریتی، پس از پدران شان شوند. یاد گرفته ایم سهم مان بیکاری و فقر و نداری باشد، تا شما هر روز بر متراژ کاخ هایتان و بر صفرهای حساب های خارجی تان بیفزایید و برای مان پز دینداری بردارید! تمام دویدن ها و عرق ریختن ها مال ما و پدران مان. شما بمانید و تکلیف شرعی تان و سفره ی انقلاب. باشد که در روزگاری رو در روی این مردم رنج کشیده بایستید به تاوان. باشد که دیداری تازه کنیم در ترازوی عدالتی که جایگاه واقعی مان را تعیین کند. ما که به هیچ کدام تان اعتمادی نداریم. نمیتوانیم باور کنیم که کسی برای بهبود وضعیت مان احساس تکلیف کند! روزگاری است که میخواهیم رئیس جمهور برای مان هیچ کاری نکند، یعنی واقعیتش کاری به کارمان نداشته باشد. که هر که آمد تنها گرانی ها بیشتر شد، هر که رفت کارخانه های بیشتری فلج شدند و هر که دم از عدالت زد فاصله های طبقانی بیشتر شد. نمیخواهیم چیزی را تغییر دهید فقط دست از سر این ملت بردارید!

  • نسرین
هوالمحبوب

دوازده روز است مدام یک بعض بیخ گلویم مانده،یک بغض بزرگ زشت که راحتم نمی گذارد.
نزدیک سال تحویل لباسی را که با هزار امید و آرزو و عشق خریده بودم؛ از ته کمد کشیدم بیرون، قسم خورده بودم بعد از آن شب دیگر تنم نکنم، لباس را پوشیدم، رفتم جلوی آینه ایستادم، دستی به موهایم کشیدم، آرایش کردم و نشستم کنار هفت سین، فکر می کردم بالاخره این بغض لعنتی تمام می شود. این روزهای کشدار بد شگون که از اوایل اسفند مهمان قلبم شده است، با صدای در شدن توپ آغاز سال، تمام می شود. لباس های نو، نیم ساعت بعد دیگر تنم نبودند، خانه در وضعیت جنگ سرد بود، مامان و بابا خانه نبودند. مهمانی نبود، صدایی نبود و من پناه برده بودم به اتاقم و آرام و خفه مثل چند سال گذشته گریه می کردم.
با خدا مهربان شده بودم، قرآن می خواندم و لا به لایش دیوان حافظ می گشودم و فال آن شب را میخواندم. مگر می شود حافظ هم دروغ بگوید؟ تا کی باید این نشدن ها، این نه آوردن ها ادامه داشته باشد؟ من هم مثل تمام آدم های دیگر دلم عید می خواست، دلم سرمست شدن از بوی بهار را می خواست. دلم خنده های از ته می خواست. تمام چیزی که می خواستم و نبود.
می خواستم عید را غرق شوم در کتاب هایی که خریده ام و حتی لایشان را هم باز نکرده ام. میخواستم به آدم ها فکر نکنم. به خوب و بدشان فکر نکنم. میخواستم خودم باشم و خودم. ولی مگر می شد. آدم ها می آمدند و می رفتند و من نقاب شاد همیشگی را به صورتم می زدم و جلوی مهمان ها می چرخیدم. کارم خوب است، تصمیم به ادامه ی تحصیل ندارم، بازار کارم خوب است، قصد ازدواج ندارم، حالم خوب است .... یک مشت دروغ عوام فریب که عادت کرده ایم مدام به خورد هم بدهیم. تمام روزهای عید پای کامپیوتر نشستم و مقالاتی را که قرار بود کار کنم، آماده کردم. چهل مطلب با موضوعات حال به هم زن که با دیدن تیتر هر کدام شان آه از نهادم بلند می شد. تمام عید عزاردار بودم و غمگین. مثل تمام سالهای گذشته، مثل تمام 28 سال گذشته، جز خانه ی چند آشنا، جایی نرفتیم. از شهر خارج نشدیم، از خانه خارج نشدیم و مدام مهمانی دادیم. مدام مریض شدم و مدام قرص و دارو و سرم به نافم بستند. حالا 12 روز از این سال خروس نشان گذشته است. چهل مقاله را دیروز تحویل دادم. حتی یک خط کتاب نخوانده ام. حتی یک کار هیجان انگیز نکرده ام. کارهای مدرسه روی هم تلمبار شده است. و فردا باید یک خروار لباس اتو کنم و از روز دوشنبه کارم شروع می شود. روزهایی که به عشقی کسی یا چیزی از خواب بلند نشوی، همان بهتر که از خواب برنخیزی. سال من که نو نشد شما را نمیدانم.

  • ۶ نظر
  • ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۲
  • نسرین

هوالمحبوب


تجربه ثابت کرده هر دوستی که ازدواج میکنه دیگه نمیتونه دوست باقی بمونه. تجربه ثابت کرده کسی که ازدواج میکنه دیگه نمیاد وبلاگ منو بخونه. تجربه ثابت کرده که تو دیگه نمیتونی هر وقت دلت خواست ببینیش. تجربه ثابت کرده بعد از ازدواج اولویتت رو برای خیلی ها از دست میدی. تجربه تلخ و سخت به دست میاد ولی باید به تنهایی های بعد از ازدواج دوستام عادت کنم. تنهایی هایی که شاید منجر بشه به تعطیلی اینجا. وقتی کسی که باید، نمیاد و نمیخونه و سرش به خوشی هاش گرمه،که اگرم بیاد و بخونه اونقدر فضا براش دور و غیر قابل فهمه که حرفهاش دیگه اون صداقت سابق رو نخواهد داشت! کم کم داره بهم ثابت میشه که همه چیز فانی است.


  • نسرین

هوالمحبوب


دیشب یه خواب دلچسب دیدم، بعد چند شب بدخوابی و کلافگی یه شب آروم با یه خواب شیرین باعث شد برعکس همه ی روزهای تعطیل، صبح زود بیدار بشم  و به مراسم وداع با عزیزان درگذشته ی قطار تبریز -مشهد برسم.

حال دلم امروز خوبه بعد مدتها، دارم خودم رو می بخشم ولی این بخشش باعث نمیشه خودم رو مقصر ندونم. سعی میکنم خودم رو با خیالات گول نزنم، تصمیم دارم دیگه آدم ها رو باور نکنم. چون توی این یک سال اخیر به حد کافی چوب باورهای اشتباهم رو خوردم. گاهی وقت ها باید خودت رو دو دستی بچسبی و دلت به حال تنهایی و بی کسی هیچ بنی بشری نسوزه. گاهی خودت باید بشی مرکز ثقل جهان خود!

امسال از اولش با اشتباه شروع شد. تا همین پاییز لعنتی، که خاک ریختم روی آخرین اشتباه زندگیم. حتی اونهایی که میدونستن من چه زجری کشیدم تا زخم های کهنه ام التیام پیدا کنه هم، کار خودشون رو کردن و یه زخم دیگه روی دلم جا گذاشتن و رفتن. باورم نمیشه آدم ها اینقدر پست شده باشن و اینقدر راحت وجود بقیه رو انکار کنن. به هر حال این منم و یه زندگی در پیش رو و کلی روز باقی مونده از زندگی که باید به بهترین شکل ممکن بگذرونم. آدم ها هر چقدر بیشتر زمین بخورن قرص تر و محکم تر میشن و حالا منم که محکم و سخت شدم برای ادامه ی مسیر زندگی. با این فرق که دیگه پای دلم رو توی هیچ ماجرایی باز نمیکنم. دلم برای هیچ مدیری، هیچ همکاری، هیچ دوستی، هیچ عاشقی نخواهد سوخت!

زندگی خیلی زجرت میده تا درس های بزرگش رو یاد بگیری، یاد بگیری که بعضی از آدم ها از دور جذاب و دوست داشتنی اند، بعضی از آدم ها تو رو فقط برای روزهای تنگی و ترشی شون میخوان نه برای رفاقت، بعضی از آدم ها اونقدر پست هستن که زجر دادن آدم ها هیچ کاری براشون نداره. این چند ماه زندگی تباه شد تا بفهمم بزرگ شدن قطعا دردناکه. هرچقدر بیشتر دنیا رو میشناسی بیشتر به تباهی ذات آدم ها پی میبری و بیشتر متاسف می شی.

  • نسرین

هوالمحبوب


این روزها دغدغه ی بسیاری از کاربران شبکه های اجتماعی، شده است حفظ حریم خصوصی! تصورش را بکنید من هر روز از غذای ظهرم گرفته، تا دل دادن و قلوه گرفتن با معشوقه ام را، در شبکه های اجتماعی به اشتراک میگذارم و بعد توقع دارم مردم سوال شخصی از من نپرسند و در خصوصی برای من ابراز احساسات نکنند!!

گاهی وقت ها از این میزان تناقض در افراد و چهره ها تعجب میکنم. چطور وقتی دو بازیگر سرشناس در این مملکت با هم ازدواج میکنند؛ توقع دارند تمام مردم این وصلت میمون و مبارک را به فال نیک بگیرند و برایشان آرزوی خوشبختی کنند؛ مدام از این برنامه به آن برنامه دعوت می شوند و جیک جیک مستان شان است؛ اما وقتی همان زوج محترم بعد از چند سال تصمیم به جدایی میگیرند؛ هر نوع سوالی در خصوص صحت و سقم این مسئله میشود حریم خصوصی و سرک کشیدن در زندگی شخصی آدم ها؟!

بیایید تکلیف مان را با خودمان روشن کنیم، یا ما مردم را محرم میدانیم یا نمیدانیم. اگر مردم محرم ما هستند پس می توانند درباره ی ازدواج و طلاق ما کنجکاو شوند و اگر مردم نامحرمند پرسش از ازدواج و کنجکاوی درباره ی طلاق به یک میزان جزو حریم شخصی است.

توقع نداشته باشیم مردمی که برای ازدواج ما آرزوی خوشبختی کرده اند درباره ی طلاق مان چیزی نپرسند. با مردم صادق باشیم .

  • نسرین

هوالمحبوب


آدم ها ساده می آیند و کنجی از قلبت را تصرف می کنند و بخشی از لبخندهایت را به یغما میبرند؛ آدم ها می آیند تا از غربت نفس گیرشان به قلب تپینده ی تو پناهنده شوند؛ می آیند و مینشینند و شروع میکنند به خاطره شدن، با هر لبخندی، با هر عطری، با هر بیت شعری که سمتت تو میفرستند، خاطره ای به پهنای وجودت در تو شکل می گیرد، آدم ها می آیند و اضطراب یک لحظه نداشتن شان روز به روز در تو قد می کشد، دلت را می سپاری به دست نوشته های او، به دست خنده های عطرآگین او، به دست طنین صدای مسحور کننده اش، می نشینی به تماشا تا کی و کجا سیم این ارتباط پاره خواهد شد....

کی دست هایت را رها خواهد کرد، کی تصمیم به مسافر شدن خواهد گرفت، در سالهای پایانی دهه ی سوم زندگی ترس بزرگ تو ترس از دست دادن است، از دست دادن آدم های مهم زندگی ات، ترس از دست دادن شغلت و ترس از دست دادن زندگی....

آدم ها یک بار تجربه می کنند و دفعه های بعدی عاقل می شوند؛ که قبل از اینکه بنشینند و زل بزنند به جاده های کشداری، که آدم های زندگی شان را با خود می برد؛ این بار خود دست به کار چمدان بستن شوند.

قبل از اینکه خاطره ها در وجودت جوانه بزنند؛ قبل از اینکه به ساعت های بودنش معتاد شوی، قبل از اینکه مرض چک کردن گوشی به جانت بیوفتد، قبل از هر ترس دلهره آوری که رفتن آدم ها به جانت می اندازد؛ باید خودت بروی و در هزارتوی زمان گم شوی...



+ شاید این لحظه ها شروع یک عاشقی باشد، شاید شروع دل بستن باشد ولی هر چه که هست باید در نطفه خفه اش کرد چرا که دل بستن ها در این دنیای وانفسا اشتباه ترین کار ممکن است که آدم ها آفریده شده اند برای شکست دادن همدیگر....

  • نسرین

هوالمحبوب

حالا که المپیک 2016 هم به پایان رسید به نظرم راحت تر می توان درباره ی عملکرد فدراسیون های مختلف ورزشی صحبت کرد.

البته حرف زدن درباره ی اینکه تیم های مختلف عملکرد ضعیفی داشتند خیلی تکراری است.به نظرم در این وانفسایی که در آن گیر افتاده ایم بهتر است به عقب برگردیم و به پشتوانه ی ورزشی مان نگاهی تازه ای بیاندازیم.

ما همیشه در کشتی و تکواندو بهترین نتایج را کسب میکردیم و حالا در این دوره کشتی فرنگی مان بدترین عملکرد را داشت و تکواندو فاجعه بار بود.

محمدبنا را معمار کشتی فرنگی لقب داده ایم کسی که بی شک تحولی در کشتی فرنگی ایجاد کرد و همه ی نبوغ و استعدادش را برای کشف استعدادهای تازه در کشتی گذاشت. اما برگردیم به چهار سال گذشته ببینیم بنا در کجای کشتی فرنگی بود و چرا هشت ماه قبل به تیم ملحق شده است؟ یا بهتر است بگوییم چه کردیم که بنا در این سالهای طلایی از کشتی دور بوده است؟

رضا مهمان دوست که چند سال متوالی بهترین مربی تکواندوی جهات لقب گرفت چه شد که حالا همراه تیم ملی ایران نیست و در سمت مقابل برای آذربایجان بهترین نتایج را کسب میکند؟

چرا هیچ گاه روسای فدراسون ها عیب کار را در خودشان و مدیرتهای ناکارآمدشان نجسته اند؟ چرا همیشه فرصت سوزی و استعداد سوزی میکنیم و چوب همه ی اینها را ورزشکاران و مربیان مان می دهند؟

چه کسی مانع تمدید قرارداد مهمان دوست شد؟ چه کسی بهترین مربیان جهان را از دست داد و دست به دامن مربیان نابلد خارجی و وطنی شد؟

جناب پولادگر و سایر متولیان ورزش تا کی المپیک باید برای ما عرصه ی آزمون و خطا باشد به چه انگیزه ای به المپیک میرویم برای 125 شدن در دوی ماراتن؟

چرا برای بعضی از اوزان انتخابی برگزار نشد؟ چرا چند نفر از مصدومان را به اجبار به المپیک فرستادیم؟ بهترین های لیگ والیبال کجای تیم ملی جای گرفتند؟

مطمئنا باز هم مثل همیشه هیچ پاسخی به چراهای مردم داده نخواهد شد و بار دیگر المپیک توکیو را به همین منوال طی خواهیم کرد و آب از آب مدیریت هیچ کدام از آقایان تکان نخواهد خورد!

  • نسرین

هوالمحبوب


یکی از همکارای سابقم چند روز پیش بهم زنگ زد؛ میدونست هنوز قرارداد نبستم. چند جایی هم که صحبت شده هنوز به نتیجه قطعی نرسیده؛ گفت مدرسه شون معلم میخواد و مدیرشونم من رو خواسته که برم حرف بزنم. رفتم و رزومه ی کاری بردم و حرف زدیم. تا آخر سر گفتم که من تخصصی تدریس کردم و همه ی دروس رو نگفتم. قرار شد که تا دو روز آینده فکر کنم رو مبلغ پیشنهادی شون و نتیجه ی نهایی رو بگم بهشون. امروز میخواستم از سر استیصال بهشون زنگ بزنم و بگم قبوله. که همکارم زنگ زد و گفت: مدیرمون میگه چون ایشون ریاضی تدریس نکردن؛ من یکم نگرانم! اگه دروغ میگفت شاید اعتماد میکردم ولی چون راستش رو گفت و الان میدونم که ریاضی نگفته نمیتونم کلاس بدم بهش!

و من در نهایت شگفتی بار دیگر به این نتیجه رسیدم که خیلی ها تو زمینه های کاری دوست دارن براشون دروغ بگی. اگه بگی من فلان مدرسه اینقد حقوق میگرفتم خیلی راحت باور میکنن و حقوق بالاتری برات در نظر میگیرن. اگه به دروغ از کارهای نکرده ات بگی خوششون میاد و باهات قرار داد میبندن. چون اینجا اولین جایی نبود که منو به خاطر راست گفتنم کنار میذاشت!

البته فقط مربوط به کار نمیشه ها. توی هر زمینه ی دیگه ای قضیه همینه. اگه تو رابطه های دوستانه ات بیشتر دروغ بگی و لاف بزنی بقیه بیشتر قبولت دارن تا اینکه صادقانه از کم و کاستی ها و ضعف هات بگی. تو روابط عاطفی اگه ضعف هات رو رو کنی ازش سواستفاده میکنن علیه خودت. همیشه دروغ بگید تا موفق تر باشید. به اینم فکر نکنید که دروغگو دشمن خداست اون مال کتابهای درسی مون بوده و الان کسی براش تره هم خرد نمیکنه! همیشه سعی کنید از موضع بالاتری به مردم نگاه کنید، فخر بفروشید و اعتماد به سقف داشته باشید. آدم های این روزگار دنبال ساده ها و معمولی ها نمیگردند این روزها ستاره های قلابی بازار پر رونق تری دارند!

  • نسرین

هوالمحبوب


روایت اول: با چند تا از بچه های دانشگاه توی پارک بانوان قرار داشتم، با عجله داشتم نیمکت ها و آلاچیق ها را رصد میکردم که پیدایشان کنم که خانومی مسن صدایم کرد. جلو رفتم و سلام کردم، گفت دخترم میشه شماره ات رو بهم بدی؟ حدس زدنش کار سختی نبود که برای چه کاری شماره می خواهد گفتم ببخشید میتونم بپرسم آقا زاده تون چه کاره هستند؟ گفت پسرم سواد زیادی نداره زیر دیپلمه و میوه فروشی داره دو تا خونه داره و ... گفتم ببخشید به درد هم نمیخوریم و رد شدم... صدایش را بالا برد که مگه پسر من چه ایرادی داره و من ترجیح دادم وارد بحث نشوم...


روایت دوم: با مامان داریم از بازار برمیگردیم و توی شلوغی های میدان نماز ایستاده ایم که خانومی از مامان شماره میخواهد مامان برای از سر باز کردنش شغل پسرش را میپرسد و اما در کمال تعجب میگوید که پسرش دستفروش است!


روایت سوم: توی اتوبوس نشسته ام عینک آفتابی زده ام و هندزفری را روی گوشم گذاشته ام و عمیقا رفته ام در لاک خودم که یکهو بر میگردم و میبینم خانم کنار دستی ام دارد بالا بال میزند آهنگ گوشی را قطع میکنم و گوش میدهم خواستگار است و عجیب عاشق من شده است! و هی دارد با ایما و اشاره مرا به خانم های ردیف جلویی نشان میدهد و از آنها میخواهد که تاییدم کنند! بلند بلند از محاسن آقای مهندس میگوید و سعی دارد مرا مجاب کند که عروسش شوم!


روایت چهارم: توی چهارراهی مشغول دید زدن بوتیک ها هستیم که خانم جوانی خواهرم را صدا میزند و با تحکم میخواهد که شماره خانه مان را به او بدهیم برادرش کارمند نمیدانم کجاست و زن اصرار دارد که محل سکونت ما را بداند و بعد شغل پدرم و باقی ماجرا و...


خواستگاری امری است کاملا زنانه. امری زنانه و حال به هم زن که ما زن ها داریم گندش را بالا می آوریم. هنوز یاد نگرفته ایم که هر جایی مناسب خواستگاری کردن و پرس و جوهای شخصی نیست شاید من نخواهم کل زندگی ام را وسط پارک، وسط اتوبوس، سر بازار و ... افشا کنم! هنوز یاد نگرفته ایم که آدم ها با کالا فرق دارند دخترها را معامله نمیکنند و ملاک انتخاب عروس متراژ خانه پدری اش نیست!

و پسرها و پسرا این وسط نشسته اند تا مادرها و خواهرهایشان زن زندگی شان را انتخاب کنند و به او معرفی کنند. نمیدانم این پروسه ی احمقانه کی قرار است تمام شود و این خواستگاری مسخره کی قرار است دست از سر ما دخترها بر دارد. کی قرار است مث انسانهای با شعور خودمان انتخاب کنیم و آدم ها را با معیارهای دم دستی قضاوت نکنیم.


  • نسرین

هوالمحبوب


همیشه فکر میکردم که وقتی درسم را تمام کردم وقتی دکتری را گرفتم میشوم استاد دانشگاه و میروم سر وقت تدریس. میشوم خانم دکتر و کلی ذوق میکردم از این فکرهای خام.

وقتی ارشد را تمام کردم آنقدر فشار عصبی و روحی را تحمل کرده بودم که قید ادامه ی تحصیل را برای همیشه زدم. رفتن « م » آن هم درست وسط ترم آخر همه ی قاعده های زندگی را به هم ریخت. مگر چقدر میشد برایش گریه کرد؟ مگر چقدر می شد عزاداری کرد و تاب آورد. حال بقیه مگر بهتر از من بود که دلداری ام دهند؟ قرار بود همه ی کم کاری هایی که در دوره ی کارشناسی کرده ام در مقطع ارشد جبران کنم. ولی دست روزگار همیشه بازی هایی را برایت رقم میزند که تو فقط میتوانی انگشت به لب بمانی. آن دختر مغرور که همیشه کارایش سر نظم و قرار بود و هیچ وقت حرف نسنجیده ای از هیچ استادی نشنیده بود تبدیل شد به دختری که یک ترم تمام با ولنگاری پایان نامه را سردواند، وسط اتاق استاد راهنمایش زد زیر گریه و همه ی چارچوب های زندگی اش عوض شد.

هر کس به من رسید گفت دختر پس دکتری چه می شود؟ گفتم بی سواد تر از آنم که حتی فکرش را بکنم. الی دست از سرم برنمیدارد و هر سال وسط پاییز شروع به نصیحت میکند که حیف است دختر برگرد سر همان قرار همیشگی. برگرد و یک بار شانست را امتحان کن. و من همیشه همان جواب تکراری را نثارش می کنم. من برای دکتر شدن هیچ انگیزه ای ندارم. برای دکتر خوب شدن لازم است که دلت خوش باشد به درسی که میخوانی، مغزت پر از ایده های ناب باشد برای کارهای تحقیقاتی، روحت کشش این همه تلاش را داشته باشد و کسی باشد که مدام ای ولله خرجت کند تا بال در بیاوری وسط  این همه جان کندن. کتاب های قطور نگاهم میکنند و گاهی وسوسه میشوم که شروع کنم بار دیگر غرق شوم در صفحه های شان. ولی باز هم میبینم راهی است که انتها ندارد و رفتن غرق شدن است. روح من آسیب پذیرتر از آن است که بار دیگر آماج نصیحت های استادانه ی کسی شود. خواهش میکنم هر وقت دانشگاه خوبی سراغ داشتید که رشته ی ادبیات معاصر یا ادبیات کودک-نوجوان را در سطح دکتری پذیرش میکرد خبرم کنید. شاید توانستم از لاک خودم بیرون بیایم برای یک بار هم که شده شانس تحقق آرزوی کودکی ام را پیدا کنم:)

  • نسرین