گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از ناممکن ها» ثبت شده است

هوالمحبوب


چند روزه روحیه ام رو برای ادامه ی زندگی، باختم. این باختن هم قطعا دلیل خودش رو داره. قبلا اونقدر قوی بودم که بعد یه شکست خیلی زود خودم رو جمع و جور میکردم و با تیکه های باقی مونده ی غرور و شخصیتم به مبارزه ادامه میدادم.

احساس مغلوب شدن رو بارها تجربه کردم ولی هیچ وقت توش نموندم. اما الان یه مدته که دارم دست و پا میزنم ازش خلاص بشم و نمیشه. یه بغض دائمی باهامه. شبها مدام گریه پشت گریه و روزها تنهایی و دلتنگی و خفگی.

همه میگین از خدا کمک بخواه. ازش نیرو بگیر. ولی من انگار لج کردم با خودم. حس میکنم خدام دیگه حوصله ی منو نداره. حس میکنم دستم رو گرفته و برده گذاشته سر راه تا از شرم خلاص بشه.

افسار زندگی بدجوری از دستم در رفته و هی سعی میکنم زندگی رو رام کنم و بدتر ازش رکب میخورم و زخم ها کاری تر میشن. قبلا اگه حرف میزدم اگه برای کسی میگفتم چه مرگمه قطعا آروم میشدم. اما دیروز از صبح تا عصر با دوستم نشستیم به حرف زدن اون گفت و من گفتم ولی آخرش برگشت بهم گفت: حس میکنی که هرچی بیشتر حرف میزنیم بیشتر داریم فرو میریم؟ آرامشی در کار نیست.

اون خنده های از ته دل، اون برق رضایت تو چشم ها، اون لذت خوردن سمبوسه های خوشمزه، نشستن تو الاچیق و نسکافه خوردن، اون گفتن حرف های مگو، هیچ کدوم این دل لامصب ما رو آروم نکرد. عصر که بر گشتم خونه انگار یه توده ی بزرگ وسط سینه ام بود یه چیزی که بدجوری سنگینی میکرد رو دلم. حالم این روزا بدتر از غمه. یه چیزی ورای غمگین بودن، یه چیزی ورای اندوه.

  • نسرین

هوالمحبوب


چطور است قبل از اینکه تصمیم بگیریم به دختری پیشنهاد ازدواج بدهیم چند کار ساده را یاد بگیریم هوووم؟

نکته ی اول: وقتی شروع به حرف زدن با یک دختر میکنید و سعی دارید با او به تفاهم برسید توی صورتش زل نزنید! اینکار را هیچ دختری دوست ندارد نه اینکه زمین را نگاه کنید نه ولی خیره خیره نگاهش نکنید به هیچ عنوان.

همان دقیقه ی اول از پول حرف نزنید، نگویید من این را دارم، آن را دارم و نگویید من نه خانه دارم نه ماشین نه سرمایه. هر دوی اینها باعث انزجار دخترها خواهد شد!جلسه ی اول صرفا برای شناخت کلی است نه محک زدن وضعیت مالی طرف مقابل.

همان جلسه ی اول با همه چیز موافقت نکنید، اگر چیزی را دوست ندارید و یا یک ویژگی را در خودتان نمیبینید همان لحظه عنوان کنید، بعدا گندش در خواهد آمد!

اگر وضعیت مالی طرف مقابل برایتان در اولویت است و احتمال دارد به خاطر این مورد چشم تان را روی بقیه ی موارد مثبت ببندید سعی کنید اطلاعات کلی در این خصوص را قبل از خواستگاری کسب کنید تا اگر بابت میل تان نبود اصلا وقت همدیگر را نگیرید چه کاریه کلا!

یاد بگیرید از این به بعد باید شنونده ی خوبی باشید، یاد بگیرید که از این به بعد باید زیاد راه بروید و خرید کردن را اگر دوست ندارید حداقل به خاطر همسرتان تحمل کنید و مدام غر نزنید که تموم نشد؟؟ یاد بگیرید که قرار است من مرد خانه باشم و او زن خانه، اصلا قشنگ نیست که من جای او راجع به کارهای زنانه اظهار نظر کنم و او راجع به کارهای مردانه، یاد بگیرید که زنی که وارد زندگی من میشود میخواهد نقش اول زندگی من باشد نه نقش مکمل،

یاد بگیرید که وقتی شب خسته و داغان به خانه می آیید نروید سراغ چک کردن تلگرام، تعویض کانال های تلوزیون و یا روزنامه، کسی از صبح تا شب توی این خانه ی خراب شده منتظر شما نشسته است که حرف بزند و تنها حرف زدن با تو و توجه تو حالش رو خوب میکند!

یاد بگیرید که بعضی کارها را بدون غر زدن انجام دهید، مث نان خریدن یا تعمیرات کوچک خانه، خرید مایحتاج و یا جابه جایی مبلمان منزل. دختر ها هم در خانه ی پدری وظیفه نداشتند هر روز غذا بپزند و ظرف بشورند پس حالا که مرررررررد یک خانه ای باید تغییری نسبت به دوران تجردت بکنی!

یاد بگیرید فرزندی که به دنیا می آید تنها به مادر نیاز ندارد، و هیچ کجای کتاب خدا ننوشته که اگر شما چند ساعتی مسولیت او را قبول کنید تا خانم خانه به خودش برسد، مهمانی برود یا بخوابد مردانگی تان به خطر می افتد!


مهارت هایی از این قبیل را در خودتان تقویت کنید وگرنه ازدواج را که همه بلدند بکنند. نه؟


اینجا را هم بخوانید: نیکولا


  • نسرین

هوالمحبوب


از نجیب و سر به زیر بودن خسته ام

از این سکوت جانکاه به تنگ آمده ام

می شود بغلم کنی و تنگ تنگ در آغوشم بکشی؟!

بس نیست از دور نگاه کردن و

طرح یک هم آغوشی را پی ریزی کردن؟

دیوانه وار دوستم بدار

بگذار تمام حسرت های زندگی

به خواب روند

من غرق شوم در نیلی چشم هایت

و تو اوج بگیری در آسمان چشم هایم

معصومیت چشم هایم را تعبیر به بی احساسی نکن

عادتم داده اند که عشق را در پستوی خانه پنهان کنم

و اشکهایم  را به تاراج بگذارم

خانه ات آباد یک بار بگو "دوستت دارم"

من آسمان را سفت نگه داشته ام...


  • نسرین

هوالمحبوب


وسط چله ی تابستان است و تا می آیی قدم از قدم بر داری حرکت شر شر عرق را بر پیشانی و صورت و کمرت احساس میکنی.روزه ای و دیدن هر آب نمایی وسط هر چهارراهی می تواند آب از لب و لوچه ات آویزان کند.با زبان روزه خیابان های تف دیده ی شهر را زیر و رو میکنی و بلند بلند فکر میکنی. بلند بلند حرف می زنی و تند تند قدم بر میداری. تابستان از آن فصل هایی است که هر لباسی بپوشی موقع راه رفتن در خیابان های دم دار شهر حتما خودت را فحش باران میکنی که کاش لباس دیگری پوشیده بودم تا شاید گرما کمتر کارم را می ساخت! کاش کفش لعنتی اسپورت نمی پوشیدم. کاش روسری سر می کردم جای مقنعه و کاش....

وقتی خیابان های شهرت را گز میکنی و از پا می افتی و می نشینی لب جوبی یا روی پله ای کنار مغازه ای هزار فکر نکرده هجوم می آورند بر سرت. اینکه چرا این راه تمام نمی شود!؟ چرا این سختی ها تمامی ندارند؟! چرا آن خنکای آرامش قصد وزیدن ندارد؟ چرا خدا هوای تو را ندارد؟! چرا رها شده ای وسط این برهوت تف دیده؟!

مگر تمام زورت را نزده ای برای حفظ کردن این زندگی؟! پس چرا این روزها زورت به زندگی نمی رسد؟! زورت به تنهایی نمی رسد؟! زورت به آدم ها نمی رسد؟!

مدام سرکوب می شوی به خاطر صداقتت، مدام طرد می شوی به خاطر فرار از دروغ. ولی یک روز مجبوری سر خم کنی در برابر این قانون نانوشته. مجبوری یک روز خودت نبودن را انتخاب کنی، چون دیگر خود واقعی ات از سکه افتاده. باید نقاب بزنی و تغییر کنی. تغییرهایی که روزی از آنها وحشت داشتی.


+ خدایا وقتش شده نه؟!

++ خدایا امسال که منو بدجوری محروم کردی، مثل یک تبعیدی، مثل یک گناهکار از آغوشت طرد کردی ولی به خدایی خودت من بنده ی خوبی ام قدرم رو بدون. راضی نباش که من دیگه اونی نباشم که بودم؛  اونی بشم که تو دوست نداری. من دارم جون میکنم فقط به خاطر خودت دستت رو دراز کن به سمتم نذار کم بیارم.....

  • نسرین

هوالمحبوب

قول داده ام اتفاق امروز را پیش احدی بازگو نکنم، اما حساب تو با بقیه سواست. همیشه بوده همیشه خواهد بود.امروز بخشی از وجودم را، تکه ای از غرورم را توی آن خیابان لعنتی جا گذاشتم. فقط خواستم یادآوری کنم که من روزه بودم، که من راضی نبودم به رفتن؛ که توکل کردم به تو و رفتم.خواستم یادآوری کنم که خیلی به غرورم بر خورد. خیلی سعی کردم وسط خیابان نزنم زیر گریه.خواستم یادآوری کنم که هنوز که هنوز است همه ی حال بد کن ها را می سپارم دست خودت.خدایا همه ی آدم های حال بد کن را به شیوه ی خودت ادب کن! لطفا لطفا سر راهم آدم های لیمویی را قرار بده، آدم هایی که بوی خوش لیمو بدهند و چشم هایشان رنگی نباشد و تو را بیشتر از خودشان قبول داشته باشند.

الهی آمین.

  • نسرین

هوالمحبوب

 می ترسم از انجماد فکر، از انجماد روح

میترسم از روزی که کودکی از من بپرسد از آزادی

و من تنها نام خیابانی را بلد باشم.

ترس هایم را بغل گرفته ام و راه میروم در این سنگلاخ بی عبور؛

در «مزار آباد» شهر یخ زده؛

من گم شدن را خوب یاد گرفته ام.

در برابر چشم هایی که بازند و نمیبینند؛

در برابر گوشهایی که هستند و نمیشنوند؛

در برابر روح های آزادی که آزادی را در حصار قفس آموخته اند.

تشنگی را، تنهایی را و سکوت را خوب آموخته ام.

هر کدام دانه ای بودیم که کاشته شدیم در دل خاک وطن.

بذرمان به گل نشست.

شکوفا شدیم و پرپرمان کردند.

خاک آلودِ خیانت اغیار نیستیم؛

بر ما هر آنچه رفت از شاخه ها و ساقه های تنی بود.

در کلاس درس ،در گوش هایِ بیدارمان؛

ترس را هجی کردند و ما از بر شدیم.

در کلاس درس اطاعت را یادمان دادند و ما افسار بستیم بر دل ها، بر آرزوها، بر اشتیاق ها.

از صدای بلند ترساندند مارا، از خنده های از ته دل بیم مان دادند،

ما یاد گرفتیم که بره ای باشیم و در آغوش کشیده شویم.

تا شیری باشیم و بغریم و آواره ی کوه و بیابان شویم.

سرمان پایین بود دیکته کردند و مشق نوشتیم.

ما با ترس هایمان زاده شده ایم.

«بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود»

نتوانستیم قهرمان زندگی خود باشیم.

همیشه دویدیم و به جایی نرسیدیم.

منجی موعود نخواهد آمد

مگر اینکه ما منجی زندگی خود بودن را بیاموزیم.

  • نسرین

هوالمحبوب

کفش های اسپورتم را پوشیده ام و پوشه ی حاوی رزومه ی کاری و نمونه کارهایم را زیر بغل زده ام و سرک میکشم به همه ی مدرسه های دور و اطراف.

اگر دیدید دختری با مانتوی گل گلی و چادر خاکی و مقنعه ی کجکی دارد دوان دوان در پیاده روهای شهر میرود مطمئن باشید که منم....

امیدوارم به پیدا کردن کاری بهتر با حقوق و مزایای انسانی تر....

شما هم دعا کنید:)

+ یک 29 ساله ی خیلی امیدوار

  • نسرین
هوالمحبوب

با یه شماره ی ناشناس پیام داده بود که من سینم اینم شماره ی جدیدمه یه سالی میشه که ازش خبری نداشتم نه نه آبان ماه بود که گفت پدرم تصادف کرده و الانم تو بیمارستانم.من حتی یه زنگ نزدم حال پدرش رو بپرسم درسته خیلی تاق و جفت نبودیم ولی خب گاهی آدم از خیلی ها انتظار داره.حرف حرف آورد تا رسیدیم به ازدواج. گفت هنوز منتظره که الف برگرده میگفت هر روز از جلوی مغازه اش رد میشم و چشماش بهم میوفته و میخ نگاهم میشه ولی مادرش قسمش داده که اگه سمت من بیاد شیرش رو حلالش نمیکنه! گفتم حرف های خنده دار نزن؛ تو بعد رفتنش اونقدر شیر شده بودی که حاضر بودی با هر کسی باشی تا حالش رو بگیری چطور هنوز منتظری برگرده؟گفت فقط برای رها شدن از حس تنهایی بود وگرنه دلم هنوز گیره اونه دلم گواهی میده که یه روزی برمیگرده. بعد بیست و چند تا پیام رد و بدل کردن مکالمه رو رها کردم و نشستم با خودم فکر کردم اگه جای سین بودم چیکار میکردم؟اگه به بدترین شکل ممکن تحقیر میشدم اگه از زندگی چهارساله ی یه نفر پرت میشدم بیرون چیکار میکردم؟هنوزم هدیه هاش رو نگاه می کردم و پیراهن یادگاری اش رو بو می کشیدم و می بوسیدم و شب ها برای برگشتنش فال حافظ میگرفتم؟ اگه اونی که چهار سال حس و حال و جوونی ات رو باهاش سپری کردی به خاطر حق مادر فرزندی تو رو کنار بذاره چه حسی بهت دست میده؟ از دور نشستن و احساسات و روابط آدم ها رو قضاوت کردن خیلی راحته. زمان تغییر کرده و این روزها خیلی ها عشق رو توی رابطه های بی دوام تجربه میکنن. ولی سستی یه رابطه و نداشتن حاشیه ی امنیت باعث نمیشه حواست به احساسی که پای دلت می ریزی باشه باعث نمیشه کنترل شده رفتار کنی چون هنوز هیچی به هیچی نیست! اون میگه دوستت دارم و تو میری تا اوج آسمون ها اون از زندگی رویایی که قراره برات بسازه حرف میزنه و تو تا عروسی نوه هاتم رویا میبافی. اون از عدم وجود مشکل میگه و تو هر لحظه دلت رو از عشق اون آدم پر و پرتر میکنی ولی یه روزی خسته میشی از رابطه ی پیامکی از رابطه ی خیابونی از رابطه ی کافی شاپی دلت هوای سقف میکنه دلت هوای آرامش دونفره میکنه دلت میخواد بوسه های عاشقانه اش از توی پیامک ها بیرون بیاد و بشینه کنج لبت و آغوشی که توی پیامک هاش برات باز کرده توی آشیونه ی دو نفره ات باز بشه. دلت میخواد نه یواشکی و با ترس که با صدای بلند بهش بگی دوستت دارم...اینجاست که خیر و شر آدم ها هویدا میشه اینجاست که خیلی ها جا میزنن ترجیح میدن بوسه های مجازی بفرستن و آغوش مجازی باز کنن اما خودشون رو درگیر یه سقف نکنن. اما حساب این رو نکردن که تو احساست مجازی نبوده تو رویاهات مجازی نبوده حساب نمیکنن تکلیف خاطره های دو نفره چی میشه تکلیف رویاهای عاشقانه چی میشه تکلیف لباس عروس با دنباله ی بلند چی میشه. تکلیف اسم هایی که برای دختر و پسرت انتخاب کردی چی میشه! یه روز از خواب بیدار میشن و تصمیم میگیرن به جای اینکه مرد محبوب تو باشن پسر خلف مادرشون باشن پس یه تیر خلاص میزنن به عمر تو و همه ی عاشقانه هایی که تو دلت جوونه زده و میرن پی کارشون! حالا تو میخوای شب ها تا صبح پیام های عاشقانه اش رو دوره کن و اشک بریز میخوای تا چند ماه براش پیامک های عاشقانه ی گریه دار بفرست و به پاش بیوفت که برگرده توی همون رابطه ی پیامکی میخوای خودت رو از زندگی و رویاهات بکن و برو تو فاز افسردگی کردن! فرقی نمیکنه اونی که رفته دیگه رفته و این ضجه مویه ها برای تو زندگی نخواهد شد! پس تصمیم بگیر اراده کن قلبت رو خالی کن از همه ی آدم هایی که ظرفیت وجودشون در حد همون پیام های عاشقانه ای است که شب ها برات می فرستن. خالی شو از عشق آدمک هایی که نه غیرت عاشقانه دارن نه تعصب مردانه! فرقی نمیکنه دستت رو توی مسیر دانشگاه گرفته باشه یا توی پارک فرقی نمیکنه تو چت باهاش آشنا شده باشی یا توی خیابون. تا وقتی زن نشدی انتظار نداشته باش یه مرد بیاد سراغت که وجودت براش ارزشمند باشه!


  • ۲ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۱۱
  • نسرین

هوالمحبوب

دیروز در یکی از بخش های خبری آقای قالیباف «شهردار تهران»، با شدت و حدت کارهای غیرقانونی که به اداره ی متبوعه اش منسوب میکردند را تکذیب کرد و آنها را شایعه سازی خواند!

دیگر بعد این همه تخلف آشکار واقعا کتمان کردن بی قانونی ها و بالاتر از آن بی اخلاقی های شهرداری کار مضحکی است!

کاری به شهرداری تهران ندارم ولی در همین شهر خودم، شهرداری کار خلافی نمانده که انجام ندهد! تعدی به مال مردم، رشوه خواری، دستگیری غیر قانونی و.......

شهرداری از دهه ی هفتاد تا همین حالا، بخش های وسیعی از اراضی کشاورزی را با سند سازی و ناجوانمردانه غارت کرده است.

زمین هایی که حاصل دسترنج کشاورزانی است که به یقین حلال ترین نان را سر سفره شان می برند. دلایل این زمین خواری های آشکار کاملا واهی است. یا اسم شهرک سازی رویش میگذارند، یا به اسم زمین شهری و فضای سبز غارت میکنند یا احداث راه و قص علی هذا....

همین چند وقت پیش زمین های یکی از اقوام را که آماده ی کشت بهاری شده بود با بلدوزر تخریب کردند بدون اینکه کشاورز بخت برگشته خبرداشته باشد!

چند ماه قبل پیرمرد نود ساله ای از آشنایان را دستگیر کرده و به بازداشتگاه فرستادند تنها به این دلیل که راضی نمیشود زمین هایش را به شهرداری واگذار کند. در نهایت هم با تهدید و ارعاب امضای پای ورقه را گرفتند و پیرمرد بخت برگشته را آزاد کردند.(متن صریح قانون بازداشت افراد بالای هشتاد سال را غیر قانونی اعلام میکند! آن هم به جرم نفروختن زمین خودش!)

همین چند روز پیش هم ماموران شهرداری اقدام به تصویر برداری از زمین های کشاورزی مان کرده اند و لابد قصد دارند زمین های خشک یخ زده ی زمستانی را به روسای خود نشان داده و تصرف زمینها را با این بهانه که زمین ها خشک و لم یزرع است موجه جلوه دهند!

برخورد با دستفروش های بینوا، برخورد با کسانی که قصد تعمیرات دارند، برخورد با کسانی که خانه یا مغازه شان در طرح افتاده نمونه های بارزی از ظلم به مردم است.

شهرداری های زمان ما چندان فرقی با خان های دوره ی شاه ندارند. همان ظلم را روا میدارند منتها به اسم دولت اسلامی. بدا به حال کشوری که مال مردم خوری در آن عادی شود.

میتوانیم باور کنیم مقامات بالا دست ما از بخور بخورها و غارت ها خبر ندارند؟؟ و اگر خبر دارند هم دست شان نیستند؟؟ و اگر هم دست نیستند چرا اقدام موثری انجام نمیدهند؟؟

منِ شهروند عادی حساب بی قانونی ها را دارم آیا وزرا و روسا از پول های بیت المال که حیف و میل پسر این و برادر آن یکی می شود بی خبرند؟؟؟


  • نسرین

هوالمحبوب

به که بسپارمت ای خاک به بادت ندهند؟       به که بسپارمت ای خانه که ویران نشوی؟

من بیست و هفت سال دارم و تمام این بیست و هفت سال سرم توی کتاب بوده و راهم رفتن به کتابخانه و دانشگاه. چیزی از زندگی نفهمیدم جز اینکه دختر خوب درس میخواند و تلاش میکند و نجیب است و فلان. حالا بیست و هفت سالم رو به پایان است و من نشسته ام به گذشته نگاه میکنم و اشتباهاتم جلوی چشم هایم رژه می روند. میگویم اگر یاد گرفته بودم به جای درس خواندن هنر دیگری بیاموزم الان میتوانستم برای خودم خیاط یا آرایشگر ماهری باشم. میگویم اگر یادم داده بودند که ازدواج امر مهمی است که بعد از سنین نوجوانی باید با آن روبه رو شوی و به آن جدی فکر کنی، الان در سالهای پایانی دهه ی سوم زندگی ام از شنیدن نام خواستگار دچار یاس فلسفی نمیشدم!

من حالا در آستانه ی بیست و هشت سالگی فهمیده ام که تنها چیزی که در جامعه ی من ارزش و اهمیت دارد پول است. چیزی که درس خواندن راه رسیدن به آن نیست. فهمیده ام که دختران کم سوادی که چیزی از زندگی نمیفهمند اما زود شوهر کرده اند و بچه ای بغل گرفته اند ارزش و اهمیتی به مراتب بیشتر از من و امثال من دارند. چون آنها توانسته اند ازدواج کنند!

دیگر کارمان از افسوس خوردن و حسرت خوردن و کارهایی از این دست گذشته است. یک جای پروسه ی تربیتی ما دهه ی شصتی ها ایراد دارد. ما زندگی را خیلی آرمانی تصور می کردیم و خیال میکردیم میتوانیم با دست های خودمان آن مدینه ی فاضله ی ذهنی مان را بسازیم.فکر میکردیم هرچقدر بیشتر غرق شویم در دانستن، آینده روشن تر خواهد شد.

اما حالا که دارم به گذشته نگاه میکنم تنها افسوس میخورم برای از دست دادن سالهایی که میتوانست جور دیگری رقم بخورد.جوری که امروز حداقل حسرت خیلی چیزها، افسوس خیلی اشتباه ها در دلم سنگینی نکند.

فردا هفتم اسفند است. دولت از ما میخواهد در انتخابات شرکت کنیم.میگویند حق انتخاب دارید و بیایید از آن به نفع کاندیدای اصلح استفاده کنید. من میگویم منی که بیست و هفت سال دارم و ده سال است دارم رای میدهم. کدام انتخاب من توانسته قدمی در حل مشکلات جامعه ام بردارد.اصلا انتخابی هست؟

کدام کاندیداست که میتواند مشکل بیکاری من را حل کند؟ کدام کاندیداست که به فکر جیب خودش نباشد و به من و جوانانی مثل من فکر کند؟ آیا کسی هست که اقتصاد فلج کشورم را احیا کند؟ کسی هست به پدر هفتاد ساله ی من امید دهد که اگر از فردا خانه نشین شود خانواده اش از گرسنگی نخواهند مرد؟ آیا کسی هست دست من و الناز و مینا و .... را بگیرد و از مدرسه ها و کتابخانه ها و فروشگاه ها و شرکت هایی که دارند استثمارمان میکنند ببرد به جایی که حق مان است؟

جایی که مرخصی ها سر جایش باشد، جایی که به ما فرصت نماز خواندن داده شود، جایی که دلشان به حال جوانی مان بسوزد، جایی که بیمه داشته باشد و جایی که با ما انسانی برخورد کنند.

آیا کسی هست که حق معلولان کشورم را بگیرد و حق زنان سرپرست خانواده را، حق زنانی که با روزی هزار تومن با نان خالی شکم بچه هایشان را سیر میکنند، حق جوانانی که زن میگیرند و توانایی خانه کرایه کردن ندارند، حق جوانانی که حقشان غرق شدن در فساد و تباهی نیست، حق پیرمردها و پیرزن هایی که کنار خیابان در سوز سرما و ظل آفتاب دستفروشی میکنند تا نمیرند؟

کسی میتواند جلوی بخور بخور برادر و پسر و پدرش و ....را بگیرد؟

مردی یا زنی هست که بیاید فقط برای نجات؟؟

من به چه امیدی دوباره شناسنامه در دست بروم پای صندوق و به مردی رای دهم که نمیدانم آمده است برای حق بیشتر یا آمده است برای کسب افتخار بیشتر یا.....

میدانید ما جوانان این مملکت دردمان یکی دوتا نیست دیگر نمیتوانیم ریسک کنیم برای پروار کردن شکم بقیه. کسی را ندیده ام که بیاید برای نجات کشورم ...باور کیند ندیده ام.

  • نسرین