گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب


چند روز پیش که آن خواب لعنتی را دیدم و با حال نزار بیدار شدم، در قدم اول دنبال گوشی خیز برداشتم تا برایت بنویسم چقدر ترسیده‌ام از خوابی که دیده‌ام. مثل همیشه که وقتی خوابت را می‌دیدم و صبح برایت تعریفش می‌کردم. چشم‌هایم هنوز به نور گوشی عادت نکرده بود و وسط‌های نوشتن بودم که یکهو خشکم زد. انگار چیزی فراموش شده دوباره برایم تداعی شد. یادم آمد که حق ندارم دیگر برایت بنویسم. نوشته‌ها را پاک کردم و گوشی را انداختم یک طرف. دراز کشیدم توی رختخوابم و چشمۀ اشکم جوشید. هربار که برایت گریه می‌کنم فکر می‌کنم این آخرین بار است، فکر می‌کنم دیگر قوی شده‌ام و از پسش برخواهم آمد ولی چند روز بعد دوباره چیزی از توی ضمیر ناخودآگاهم بیرون می‌جهد و یادآوری می‌کند که هنوز جا برای گریۀ بیشتر دارم.
هربار دکتر از من می‌پرسد چرا؟ یادم می‌رود چرایی همۀ محبتم به تو. یادم می‌رود دلیل‌ها، منطق‌ها و همۀ چیزهایی که محقم می‌کرد به این محبت. دکتر می‌گفت یک جایی توی ناخودآگاهت ترک شدن را تجربه کرده‌ای و حالا از هر رفتنی واهمه داری. دکتر نمی‌دانست من با تنهایی استخوان ترکانده‌ام. با تنهایی خو گرفته‌ام. یادش نبود که همۀ اینها را جلسۀ قبلش گفته‌ام.
غد بازی‌هایم را یادم می‌آورد، اشتباهاتم را گوشزد می‌کند و من ته همۀ این حرف‌ها لبخند می‌زنم و می‌گویم، دکتر تو نمی‌شناسی‌اش. شاید تو آدم‌ها را خوب بشناسی ولی او را فقط من خوب می‌شناسم و ای کاش اینقدر خوب نمی‌شناختمش که بدانم وقتی برایش تمام شدی، یعنی تمام شدی. او آدم تلاش کردن برای کسی نیست. آدم بحث کردن نیست. آدم تلاش برای احیای رابطه‌ها نیست.
حالا که اینها را می‌نویسم تمام حس‌ها در درونم ساکت و آرام شده است. حس اندوه فراگیر گم شده، اضطراب‌ها فروکش کرده و در مجموع دریای درونم آرام است ولی می‌دانم که ممکن است باز آن غلیان احساسی پیدایش شود و باید خودم را برایش آماده کنم.
سال که عوض شود، من هم تغییر خواهم کرد. 

  • نسرین

هوالمحبوب


از وقتی یادم می‌آید آدم ترسویی بودم، بچۀ ترسویی که نمی‌توانست بالای درخت برود و همیشه با حسرت به هم‌بازی‌هایش که بالای درخت توت نشسته‌اند و برایش شکلک در می‌آورند نگاه می‌کرد، بچۀ ترسویی که سوار هواپیمای پرنده توی باغ گلستان نمی‌شد هر چقدر که خواهرهایش اصرار می‌کردند. نوجوان ترسویی که بلد نبود از خیابان‌شان دور شود، جوان ترسویی که ترم اول دانشگاه که می‌خواست از راه‌آهن برود خانۀ تازۀ خاله‌اش، دست به دامن کروکی شد و هزار بار آدرس پرسید تا بالاخره رسید. آدم ترسویی که چون توی کودکی در یک سریال دیده که آب‌گرم‌کن خانه منفجر شده و خانه را ویران کرده، عادت دارد هر شب درجۀ آبگرم‌کن خانه‌شان را چک کند تا مبادا بترکد. آدم ترسویی که وقتی باد شدت می‌گیرد گوش‌هایش را می‌گیرد و دعا می‌کند که فاجعه تمام شود. که از ترس فلج می‌شود وقت طوفان و زلزله در مدرسه.
من علاوه بر همۀ اینها از چیزهای بزرگ‌تری هم می‌ترسیدم. از مرگ آبا قبل از رسیدن مامان از مشهد. ولی سرم آمد.

از  رفتن مهناز توی 24 سالگی. از ترس نداشتنش توی روزهای جوانی، از ترس نبودنش توی عروسی میم، ولی سرم آمد.

از از دست دادن اولین عشق زندگی‌ام، توی روزهایی که سراسر شور و شوق بودم برای همیشه داشتنش ولی رفت.

برایم رابطه‌ها مهم بودند. من هربار دوستی‌ای را به پایان بردم، طرف ناچار قضیه بودم. همیشه زخمی شده‌ام از کلاس اول که سحر و الناز را گم کردم تا همین امروز که تو را گم کرده‌ام. لا به لای شلوغی‌های زندگی، دلم به گاه به گاه حرف زدن با تو خوش بود. گور بابای دوست داشتن، رفاقت را عشق است. گور بابای دنیا، همین حال خوبی که ساخته‌ایم را در یاب. گور بابای همۀ سختی‌های زندگی اگر آدم یک رفیق مثل تو داشته باشد که بتواند .....

با همه جور آدمی رفاقت کرده‌ام.  آدم‌های نچسب، مغرور، تباه، باطل
آدم‌هایی که کنارشان خوش می‌گذشت. اما تو جور دیگری وصله شده بودی به من. 

من حسود بودم و هستم. حسود همۀ آدم‌هایی که بودن‌شان ارزش دارد، آدم‌هایی که نبودن‌شان شکست بزرگی است. دلتنگی قوت غالب شب‌ها و روزهایم شده است و نمی‌توانم تظاهر کنم که حالم خوب است.

نمی‌توانم بگویم که چقدر دلتنگم و نمی‌توانم به این فکر کنم که چقدر ساده می‌شود نبود!

می‌توانم بگویم من بزرگ‌ترین ترس‌هایم را زندگی کرده‌ام و می‌دانم که بعد از این هم از هر چه بترسم سرم خواهد آمد. تو آخرین ترس بزرگ من بودی. 

  • نسرین

هوالمحبوب


پیشش غر میزنم که چرا پسرها عاطفه ندارند. می‌خندد می‌گوید برای آنها مسئله جور دیگری پیش می‌رود. ساختارمان باهم متفاوت است. توی کتم نمی‌رود. می‌گویم نه این متفاوت بودن ساختار نیست که اذیت می‌کند، این بی‌خیالی ذاتی‌شان است. انگار زخم‌ها بر پیکر ما کاری‌ترند. بعد می‌رسیم به عمیق بودن حس‌ها. به اینکه تو حق داری رابطه‌ای داشته باشی که توی آن اقناع شوی. محبتی را که شایسته‌اش هستی دریافت کنی. چرا فکر می‌کنی مجبوری با آدمی بسازی که حاضر نیست برای حل مشکل رابطه وقت صرف کند؟ جوابش را نمی‌دانم. به مغزم فشار می‌آورم. می‌گردم تا یک دلیل تنها یک دلیل برایش بیاورم و بگویم به این خاطر. 
مطلقا دستم خالی است. وقتی هر دو طرف یک رابطه خود را محق می‌دانند کار گره می‌خورد. وقتی یک طرف ماجرا سکوت کردن را به حل کردن ترجیح می‌دهد فاتحۀ طرف مقابل خوانده است. می‌گویم که همۀ این چیزهایی که توی سرم بزرگ شده‌اند را نوشته‌ام. تمام علامت سوال‌ها را، چالش‌ها. می‌گوید وقتی رسیدی خانه پاره کن و بریز دور.
می‌گویم من اصلا نفهمیدم چطور از نقطۀ آ رسیدیم به نقطۀ ب.
گفته بود شانست را امتحان کن. شاید بشود وصله پینه‌اش کرد. خندیده بودم و گفته بودم سخت است ولی به امتحانش می‌ارزد. آن لحظه دلم قرص بود که اتفاق خوبی در راه است. گفته بودم که آنقدر می‌شناسمش که با اطمینان بگویم حالم بدتر نمی‌شود. ولی شب که اشک‌هایم را پس می‌زدم باورم شده بود که اولین بار درباره‌اش اشتباه کرده‌ام.
آن شب آخرین باری بود که گریه کردم. بعدش سراسر لبخند بود. انگار که رسالتت را به سرانجام رسانده باشی و قلبت آرام گرفته باشد. آن شب بار دیگر به خودم گفتم دمت گرم. راستش را بخواهی دیگر حتی فکرش را هم نمی‌کنم که کاش جور دیگری پیش رفته بودم. دارم به جملۀ الف فکر می‌کنم که دیروز توی گوشم خواند: تو ارزشش را داری که به خاطرت بجنگند. دورۀ به آب و آتش زدن تمام شده است. دوره دورۀ صلح است. اگر هم کسی به جای جنگیدن سپر انداخت و تسلیم شد اوست که باخته.

  • نسرین

هوالمحبوب


این روزها زیاد فکر می‌کنم، توی مسیر خانه تا مدرسه، در میان خیل ماشین‌ها و اتوبوس‌ها و کامیون‌ها، وسط بهت راننده‌هایی که گیج و سردرگم پی مسافرند، میان دست‌های یخ زده‌ای که از جیب پالتوها بیرون خزیده تا هوایی تازه کند، وسط گنگی آهنگ‌های مهستی، توی هر پیچ جاده، جایی که شهرم به شهرهای دیگر گره می‌خورد.
راستش را بخواهی بیشتر فکرهایم هول تو می‌چرخند. هول بودنت که بی‌کران است و وسیع است و قلبم را جا‌کن می‌کند.
لحظه‌ها پرشتاب می‌گذرند، روزها بی‌امان می‌گذرند و من انگار هر روز از تو دورتر می‌شوم. از تو و میل شدید خواستنت. از تو و میل شدید در آغوش کشیدنت، از تو و میل شدید هم قدم شدن و شانه به شانه شهر را قدم زدن.
دارم دور می‌شوم و این چیزی است که به وضوح شاهدش هستم. دارم دور می‌شوم و قلبم هر لحظه مچاله می‌شود از پذیرش این حقیقت. دارم می‌پذیرم که چیزی با اصرار من محقق نمی‌شود، چیزی با خواستن من محقق نمی‌شود.

می‌دانی؟ خواستن تو تنها چیزی بود که در زندگی‌ام باورش کرده بودم. تنها چیزی که انتخابش از صفر تا صد با خودم بود، در تو هیچ ردی از غیر نبود. من تو را ساخته بودم که دوست داشته باشم و پدیدارت کنم. دوست داشتم که یک روز رویای بزرگم شکل بگیرد و این خط‌خطی‌های سالیان را نشانت بدهم و بگویم ببین، ببین از کی منتظرت بودم؟
حالا که دارم خط می‌زنم روی همۀ باورهایم، حس می‌کنم آن عشقی که در درونم تنوره می‌کشید دارد خاموش می‌شود و این یعنی تو هرگز نخواهی آمد.
تو از اول هم نبودی و بعد از این هم محال است که پیدایت شود.
تو آخرین آرمان من بودی، تو آخرین سنگر من بودی، تو آخرین نوری بودی که قلبم را روشن می‌کرد و من بدون تو آدم بی‌رویایی خواهم بود که روی زمین زندگی می‌کند. راستش از خیال بافتن خسته شده‌ام. از خیال لحظه‌ای که می‌بینمت، از خیال لحظه‌ای که با هم سپری می‌کنیم، از خیال کوه رفتن با تو، عکاسی با تو.
خسته‌ام و تو کاری نمی‌کنی، مثل همیشه راهت را می‌کشی و می‌روی. همینقدر واقعی.
می‌روم تا کمی زندگی کنم بدون خاطره‌ات که گلویم را بفشارد.


  • نسرین

هوالمحبوب

نشسته‌ام مقابل روانکاوم و او دارد زیر و رویم رو بیرون می‌کشد. سوالاتی می‌پرسد که یکهو خودم را عریان می‌‌یابم در مقابلش. یکهو نقب می‌زد به یک جای خیلی دور و من نسرین کوچکِ غمگینی را می‌بینم که رها شده است. 

می‌پرسد چرا دوستش داری؟ فکر می‌کنم، فکر می‌کنم، بسیار فکر می‌کنم. جملاتی را ردیف می‌کنم که می‌دانم هیچ کدام دلیل واقعی نیستند.

خاطره‌ای برایش تعریف می‌‌کنم. تکیه می‌دهد به صندلی و گوش‌هایش تیز می‌شود.

از چهار سال پیش برایش تعریف می‌کنم، تمام آن عظمتی را که هرگز به احدی نگفته بودم، برایش مجسم می‌کنم. می‌گویم که از چهار سال قبل، چنین چیزی را دیده بودم، دیده بودم که یک روز بدجوری گره می‌خورم به او و کنده شدن برایم سخت خواهد بود.

این ویژگی‌های دم دستی قانعش نمی‌کند. و من بالاخره سکوت را می‌شکنم و چیزی را که سعی داشتم پنهانش کنم، بالاخره بروز می‌دهم.

تمام تحلیلی که ارائه می‌دهد را می‌شنوم و می‌پذیرم. می‌گویم راستش تحلیل خودم هم همین است. می‌خندد. می‌پرسد پس چرا ادامه دادی؟ 

می‌گویم دوستش داشتم  بسیار دوستش داشتم و فکر می‌کردم دوستم دارد.

می‌گوید داشت. ولی نه اندازه تو. 

ساعت پنج شده و روانکاوم به ساعتش نگاه می‌کند. زمان رفتن است. آدم‌ها برای شنیدن دردهای هم، مجالی ندارند، دکتر هم اگر پول ویزیتش را ندهم مرا نمی‌شنود.

من ولی تمام خودم را در طول آن یک ساعت می‌شنوم. آن چیزی را که داشتم پنهانش می‌کردم بالاخره بروز داده‌ام. سبک‌ترم، رهاترم. انتخاب کرده‌ام که نباشم تا عزت‌نفسم خدشه‌دار نشود. 

از مرحله خشم و پرخاش رسیده‌ام به پذیرش. خودم را بغل می‌کنم و تمام گلگشت را با او پباده گز می‌کنم. توی گوشش زمزمه می‌کنم: تو بی‌نظیری دختر. 

قدم به قدم راه می‌روم و توی سرم فایل‌های مربوط به او را یکی‌یکی پاک می‌کنم. پوشه‌هایی که برای ذخیره کردن‌شان انرژی زیادی صرف کرده بودم.

سطل زباله را که نگاه می‌کنم خاطرات تلمبار شده‌ای را می‌بینم که قصد دارند هر طور شده بازبابی شوند. در سطل را می‌گذارم و می‌فرستمش لای ماشین آشغالی.

کتاب‌ها دهن‌کجی می‌کنند، فعلا گذاشته‌ام برای خودشان نفس بکشند تا شاید وقتی دیگر مرتب‌شان کنم. 


  • نسرین

هوالمحبوب


گفته بودم، نگفته بودم؟ که من آدم رها کردن و رفتن نیستیم؟ که بلد نیستم به موقع رها کنم، که می‌‌مانم و گند هرچیزی را در می‌آورم؟ اما یک بار توی زندگی‌ام، یک بار برای همیشه موفق شدم، به موقع رها کنم. درست وسط حال خوب قصه رها کردم. درست آنجایی که چیزی جوانه می‌زند، چیزی به بلوغ می‌رسد، چیزی کم‌کمک در تو جان می‌گیرد. رها کردم و بعدش دیگر هرگز برنگشتم پشت سرم را نگاه کنم. بعدش صدای زن‌های درونم را شنیدم که هورا می‌کشیدند. 
فکر می‌کردم رفتن و رها کردنش، رفتن جان از بدن است، آنقدر خودم را به خاطراتش گره زده بودم که فکر می‌کردم، توازن زندگی بر هم خواهد خورد، اما راستش حالا که یک ماه گذشته، می‌بینم چقدر حالم بهتر است، چقدر آشفتگی‌های روحی و روانی‌ای که به خودم تحمیل می‌کردم، کمتر شده است. حالا فهمیده‌ام که جایگاه واقعی‌ام کجا بوده و من چقدر ساده‌انگارانه داشتم پازل زندگی‌ام را می‌چیدم. زهرا می‌‌گفت خودت را دوست داشته باش زن. یک نگاه به آدم‌های دور و برت بینداز، ببین چقدر آدم سطحی دور و برت هست، بعد نگاه کن به خودت و جایگاهت و رنجی که برای دست و پا کردن جایگاهت کشیده‌ای! 
راست می‌گفت. من آنقدر غرق شده بودم توی اوهام که خود واقعی‌ام را یادم رفته بود. خواستنی بودنم را یادم رفته بود، زیبایی‌ام را، شایستگی‌هایم را، قلب بزرگم را و تمام خوبی‌های دیگری که در خودم جمع کرده بودم را. 
خسته می‌شدم، کم می‌آوردم ولی هرطور شده دوباره جان دوباره‌ای قرض می‌کردم تا از نو خودم را فدا کنم. فکر می‌کردم این تنهایی باید یک جوری پر شود و چه موقعیتی بهتر از این. زهی خیال باطل. چند سال رنج کشیدم تا امروز برسم به این نقطه که گاهی رها کردن، عین سعادت است. گاهی خط زدن روی آدم‌ها عین مهربانی در حق خودمان است. گاهی نبخشیدن و کوتاه نیامدن عین جوانمردی است. آدم‌های اشتباه وزنه‌هایی هستند که از بازوهایمان آویزانند و جلوی بال زدن‌مان را می‌گیرند، هر چقدر هم که بال پروازشان باشیم، آنها وبالمان هستند، هرچقدر که بخواهیم خودمان را در کوچۀ علی‌چپ حبس کنیم، یک روزی، یک جایی واقعیت خودش را به رخ‌مان می‌کشد. 
یک هفتۀ اول سخت بود، می‌دانی؟ آدم‌ها توی اینجور موقعیت‌ها منتظرند که رنج‌شان را با طرف مقابل سهیم شوند، منتظرند که تعادل زندگی او هم برهم بخورد، منتظرند نبودن‌شان حالش را بد کند. انگار اینطوری به خودمان ثابت می‌کنیم که مهمیم. ولی وقتی نبودنم تعادل زندگی‌اش را به هم نزد، وقتی روزهای نبودنم، با بودنم هیچ توفیری نداشت؛ فهمیدم که راه را تا اینجا درست آمده‌ام. قله‌ای که من باید فتح کنم، نیازی به گذر از تپه‌های کوچک ندارد. اوج گرفتن را بلد شدم، محور زندگی خود شدن را بلد شدم. نمی‌گویم توی این یک ماه زندگی‌ام کن فیکون شده است! اما قدم اول را محکم و قوی برداشته‌ام برای دوست داشتن خودم، برای قهرمان زندگی خودم شدن.

  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ آذر ۰۰ ، ۲۳:۰۵
  • نسرین

هوالمحبوب


شنبه در مدرسه اول قرار بود امتحان ماهانه بگیرم. وارد کلاس نهم که شدم دیدم از هفت نفر گروه «ب» که قرار بود سر کلاس باشند، فقط سه نفر آمده‌اند. من هم فورا توی گروه نوشتم که عدم حضور در کلاس به منزلۀ نمرۀ صفر است. اینکه کسی آنقدر بی‌خیال باشد که سر هر پرسش و امتحانی غیبت کند، حسابی کفرم را در می‌آورد. سه نفرشان آمدند پیوی و بهانه‌های مختلفی مطرح شد! یکی به خاطر کرونا نمی‌آید، یکی مادرش نگذاشته بیاید، یکی خواب مانده و ... دو نفرشان روز سه‌شنبه با گروه «الف» امتحان دادند، یک نفر هم مجازی امتحانش را داد. مانده آن یک نفری که کلا به خواب زمستانی رفته!
سر کلاس هفتم، دختری که هفتۀ قبل پدرش آمده بود برای دعوا، داشت تقلب می‌کرد. من هم حسابی کفری شدم و روی برگه‌اش علامت منفی گذاشتم. گریه و زاری و قسم و آیه‌اش بدتر عصبانی‌ام کرد. چون قبلش گفته بودم که دفتر و کتاب فارسی را از زیر ورقه‌ات بردارد و گوش نداده بود. 
یکشنبه روز تعطیلم است اما از طرف اداره کارگاه آموزشی برای معلمان ادبیات ترتیب داده بودند و به ناچار بلند شدم رفتم شهر محل خدمتم. ماجرای برگشتم را توی پست قبل نوشته‌ام. توی جلسه هم صرفا هم‌اندیشی دربارۀ کارهایی که توی آن یک ماه کرده بودیم انجام شد و حرف خاصی نزدیم. به جز من سه نفر دیگر هم در جلسه بودند البته همراه سرگروه!
دوشنبه توی روستای دوم املا گفتم. مثل همیشه همه چیز ساکت و آرام پیش رفت. همه چیز مهربانانه و توام با صمیمیت بود. بچه‌ها حسابی راه افتاده‌اند و من حسابی حالم خوب است. اینکه بچه‌های ابتدایی گاهی یواشکی سرک می‌کشند توی کلاسم، از پشت پنجره برایم دست تکان می‌دهند، وقتی می‌بینندم، می‌خندند و سلام می‌کنند، شیرین است. هر روز از چند تایشان عکس می‌گیرم و نگاه‌شان می‌کنم. چشم‌های گیرای جذابی دارند اغلب‌شان و شیطنت‌هایشان از جنس دیگری است.
سه‌شنبه باید توی روستای اول از گروه «الف» امتحان می‌گرفتم. دو سری سوال مختلف تایپ کرده بودم و همان روز شنبه تحویل معاون داده بودم که برای سه‌شنبه آماده کنند. اما معاون عزیز نیم ساعتی دیرتر از ما به مدرسه می‌آید و کلا اینکه تو هم آدمی و کارت مهم است، برایش تعریف نشده. در نتیجه برای کلاس هشتم، سوالات را توی برگه خودشان امتحان گرفتم چون ورقه‌های پرینت شده دستمان نرسید! ورقه‌های هفتمی‌ها دقیقا زمانی دستم رسید که زنگ خورده بود! در نتیجه از هفتمی‌ها امتحان نگرفتم. کلاس نهم که زنگ آخر بود با سلام و صلوات ورقه‌ها به دستم رسید. و من پر از خشم بودم تا آخر روز. بعدش مستقیم رفتم سر جلسه دبیران ادبیات. توی جلسه کم‌کم توانستم جایگاهم را پیدا کنم. جناب سرگروه که روز اول فقط همکاران باسابقه را نگاه می‌کرد، امروز مرا هم مخاطب قرار می‌داد! 
چهارشنبۀ قشنگم توی روستای دوم شروع کردم. کلاس هشتمی‌های جذابم حسابی درس خوانده بودند، نهمی‌ها عالی بودند و هفتمی‌ها بهترین خودشان بودند. مدیر را صدا کردم و همراه مشاور مدرسه آمدند و تشویق‌شان کردند. سه تایی قول دادیم که نگذاریم پدر یا نامزدشان مانع ادامه تحصیل‌شان شوند. گفتیم حتی اگر قرار به دعوا باشد، سینه‌مان را سپر می‌کنیم، و نمی‌گذاریم این دختران قشنگ خانه‌نشین شوند. بهشان گفتم شما باید یک کاره‌ای شوید توی این دنیای دیوانه. روز چهارشنبه احساسات خفه‌ام کرده بود. خیلی روز خوبی داشتم. یک ربعی هم توی حیاط با بچه‌ها وسطی بازی کردیم. 


  • نسرین

هوالمحبوب

سر جاده نیست ولی بی‌شباهت به جاده هم نیست‌ توی هر ماشین خالی‌ای سرک می‌کشم. بلند می‌گویم راه‌آهن، تبریز. ماشین‌ها به سرعت از جلوی چشمم عبور می‌کنند. ماشین‌های گذری زیر سایۀ ماشین‌های ترانزیتی، کامیون‌ها و اتوبوس‌ها گم می‌شوند.
چند دقیقه که می‌گذرد معطلی کلافه‌ام می‌کند، مسخره‌بازی‌ام گل می‌کند، از پشت ماسک داد می‌زنم عشقم تبریز می‌ری؟ زیر آن حجم از ترافیک و دود و سر و صدا، مطمئنا کسی صدایم را نمی‌شنود. کسی‌ محلم نمی‌گذارد چند تایی سیبیل کلفت هم که چراغ می‌دهند رد می‌کنم و بر می‌گردم سر نقطه اول.
سمند نقره‌ای که صندلی‌ پشت را با یک تلویزیون بزرگ پر کرده ترمز می‌کند. پیرمرد مو سفید کرده‌ای است با لهجه کردی. روی صندلی جلو می‌نشینم. سبد فلاسک و استکان بغل پایم است. پیرمرد خوش مشربی به نظر می‌رسد. شروع می‌کند سر حرف را باز کردن.
سوال اول تمام راننده‌های جهان همین است: کارت چیه؟ پیرمرد مجال نمی‌دهد. رگبار سوالاتش را گرفته سمت من. تو این شهر چیکار می‌کنی؟ اهل کجایی؟ خونه‌ات کجاست؟ می‌گویم معلمم و تبریز ساکنم. پشت بندش می‌پرسد مگه مدرسه‌ها باز شده؟ می‌گویم‌ مدارس روستایی بله.
گوله شده‌ام توی صندلی و تکیه‌ام را داده‌ام به در. تصور اینکه خیال بدی به سرش بزند یک لحظه از خاطرم فراموش نمی‌شود. اما خب چهره‌اش به پدربزرگ‌های مهربان توی قصه‌ها می‌خورد. از تصور اینکه دستش به من بخورد مور مورم می‌شود. جمع‌تر می‌شوم. به خیال اینکه سردم شده است، بخاری را تا ته می‌دهد بالا.
سکوت دیری نمی‌پاید:
-آقاتون هم معلمه؟

-نه شغلش آزاده.

فکر می‌کنم اگر متاهل باشم، امنیت بیشتری کنارش دارم. 

پیرمرد یک‌ریز‌ حرف می‌زند از شهرنو، زنان مینی‌ژوب پوش، پهلوی، انقلاب. 

می‌گوید آن وقت‌ها بهتر بود. همه چیز سر جای خودش بود. میخونه و مسجد آدم خودش رو داشت. شهر نو مشتری خودشو داشت، مثل الان تو هر خونه‌ای یه زن اون کاره پیدا نمی‌شد. 
می‌گویم بله حرمت همه چیز حالا از بین رفته است. پیرمرد انگار ویر حرف زدن دارد.
-شما معلم‌ها چرا شوهراتون معلم نیست اغلب؟
می‌خندم؛ می‌گوید: -شغل آزادش چیه؟ می‌گم مغازه داره. می‌گه مغازه چی؟ می‌گم کتابفروشی. فسش در می‌رود. مگر کسی کتاب می‌خونه؟ چطور چرخ زندگی‌تون می‌چرخه؟ لابد بچه هم دارید. خندۀ تو دلی را قورت می‌دهم و می‌گویم نه.
عصبانی و پدرانه برمی‌گردد سمتم و می‌گوید:
-داره دیر می‌شه دیگه. پس کی قراره بچه بیارین؟ همۀ لذت زندگی به بچه است، به اینکه جوونی‌ات رو بریزی به پاش. من دخترم مهندسه شوهرشم مهندسه. تازه فرستادمش خونه شوهر. 
تبریک می‌گویم و به جاده زل می‌زنم. می‌گوید من توی این مسیر معلم‌های زیادی رو سوار ماشینم می‌کنم. چند روز پیش هم یه خانومی رو سوار کرده‌ بودم که معلم بود از تو بزرگتر بود ولی مغزش کار می‌کرد! (انگار که مغز من کار نکند مثلا)
ولی حرف عجیبی زد. گفت توی شیعه هست که اگر زنی مسافرت برود و شوهرش همراهش نباشد، می‌تواند صیغۀ مرد دیگری شود. پیرمرد عصبانی شده بود از حرف زن. گفته بود مگر زن موقتی می‌شود؟ اگر این طور باشد که آدم به زن و دختر خودش هم نمی‌تواند اعتماد کند! چنان شور حسینی گرفته بود که کم‌کم داشت خیالم راحت می‌شد و می‎‌‌‌‌رفتم سمت خود سرزنشی که بی‌هوا گفت:
-من خودم دوست دختر دارم. سی ساله که دوست دخترمه!!!
اینجای مسیر من چسبیده بودم به در و دود از کله‌ام بلند بود. در ادامه اضافه کرد:
-خودم قبول دارم که دارم خیانت می‌کنم. اما چه کنم که دوسش دارم. نمی‌تونم ازش دست بکشم. عشق جوونی‌هامه. اون موقع نذاشتن به هم برسیم. الان سی ساله با همیم. اونم عاشق منه. چهل ساله با زنم زندگی می‌کنم، چهار تا بچه ازش دارم. نمی‌تونم ولش کنم به امون خدا.
تا اینجای قضیه من فکر می‌کردم طرف دارد از یک خیانت پرتکرار مردانه پرده برمی‌دارد و مدام حس چندشم را فرو می‌دادم که سالم برسم به راه‌آهن. در ادامه میان خنده‌های هیستریکش افزود:
-چند وقت پیش شوهرش زنگ زده بود. گفت می‌دونم باهاش رابطه داری ولی من طلاقش نمی‌دم!
اینجای قصه فهمیدم که زن مورد نظر هم متاهل است!
با هول و ولا گوشی را از توی کیفم درآوردم و بعد از سایلنت کردنش، شمارۀ شوهر نداشته‌ام را گرفتم و بعد از اندکی قربان صدقه رفتن، اطمینان دادم که نزدیکم و دارم می‌رسم. او هم اطمینان داد که تا برسم ناهار آماده است. 
مردک اصرار داشت تا دم در خانه مشایعتم کند، ولی من اطمینان دادم که خانه‌مان همان حوالی راه‌آهن است و حتی این را هم پرسید که خانه مال خودمان است یا نه، که من گفتم بله مال خودمان است و او الهی شکر گویان مسیرش را سمت مرند ادامه داد. شاید از مرند دوباره برمی‌گشت سمت بوکان و یا بانه و عصر با تلویزیون دیگری، مسافر دیگری و قصۀ دیگری، می‌زد به دل جاده.

  • نسرین
هوالمحبوب


دلتنگی‌های دهۀ سوم زندگی افسار گسیخته نیست. مثل دلتنگی‌های بیست و سه سالگی، پر از اضطراب و دلهره و تشویش نیست. در میانه‌های سی و چند سالگی گاه به گاه کیفور می‌شوی از بذل توجهی، از محبت بی‌هوایی، از نشانه‌های عمیقی از الفت که بسته شده است حتی اگر علنی نباشد.
خنده‌هایت اگرچه قاه‌قاه نیست، اما اصیل است و از ته دل. توی این روزگار بی‌مروت، گاه دلت می‌خواهد پردۀ شرم را کنار بزنی و نزدیک شوی و در گوشش زمزمه کنی که چقدر بودنش کیفت را کوک می‌کند. توی این مسیر که به زعم من میانه‌های زندگی است، دلت هم‌قدم و همراه می‌خواهد. دلت گوش شنوا می‌خواهد. دیگر منتظر شنیدن عاشقانه‌های اغراق شده و شگفتی‌های عجیب و غریب نیستی، به سکون راضی‌تری. به آرامشی که در پس خود دارد. دلت می‌خواهد تن بدهی به جریان سیال ذهن و هی حرف‌هایت را سبک و سنگین نکنی پس سرت، هی حرفت را نخوری و نترسی از برخوردش. 
حالا من توی این اتاق گرم و صندلی نرم نشسته‌ام و به تو فکر می‌کنم. به تویی که هزاران بار در ذهنم ساخته‌ام. به تویی که نیستی ولی حست می‌کنم، به تویی که دلم می‌خواهد نزدیکت شوم ولی می‌ترسم. به تویی که در هر لحظه از زیستنم خیالت یک لحظه رهایم نکرده. 
می‌ترسم از اینکه واقعیت با آنچه در ذهنم ساخته‌ام نخواند. می‌ترسم بودنت، حضورت، لمس کردنت، آن هستی سکرآوری نباشد که تمام عمر تجسمش کرده‌ام. می‌دانی، خیال کردنت در خیلی از شب‌های تلخ و روزهای سیاه، تنها بذر امید بوده برایم. من ترس بزرگی دارم و آن دوست داشته نشدن است، به آن اندازه‌ای که همیشه می‌خواستم. دوست داشتنی که نور چشمت می‌شود و قوت زانویت. دوست داشتنی که در قید و بند هیچ آدابی نیست. بی‌هوا جاری می‌شود روی لب‌هایت و مرا غرق خوشی می‌کند.
حس می‌کنم نزدیکی، آنقدر نزدیک که گرمای بودنت در تنم می‌دود. آنقدر نزدیک که طنین صدایت توی گوشم می‌پیچد. کاش وهم و رویا دست از سرم بردارد و دلتنگی‌های سی و چند سالگی، به وصال خوشایندی ختم شود و این قائله به سرانجام برسد. می‌دانی؟ من از تو به کم قانع نیستم. آنقدر تشنه‌ام به حضورت که تمامت را خواهانم. تمام قلبت را، تمام محبتت را تا سیراب شوم از یک عمر بی‌محبتی و تلخی و بی‌کسی. کاش بودنت به سادگی آرزو کردنت بود. 
  • نسرین