گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب


نوشتن مناجات‌های این مدت، هیچ مقدمه‌چینی و برنامه‌ای پشتش نبود، سحر اول، دلم گرفته بود و نشستم به حرف زدن، حالم که خوب شد ادامه پیدا کرد. اسم پست‌ها ترکی انتخاب شدن چون حس رو بهتر منتقل می‌کردن، حال خودم با این نوشته‌ها خوب شد، چون فرصت هیچ مناجات دیگه‌ای رو در طول روز نداشتم، امسال نه قرآن خوندم نه احیا نگه داشتم. امسال، سال متفاوتی بود. سال سختی بود، سال سنگینی بود. منظورم از سال، با احتساب ماه روزه است. چرا که می‌دونم که ما از این سال‌های سخت توی زندگیمون کم نداشتیم.
حس می‌کردم علی‌رغم افسار گسیختگی چند روز آخر، خدا هم منو بخشید تهش. از اینکه تونستم خودم را دور نگه دارم از خیلی اتفاق‌ها، مشخصه که خدا دستم رو گرفت. از اینکه مثل بچه‌ها نق نزدم و گریه راه ننداختم و دلتنگی نکردم، یعنی خدا حواسش بهم بود. شب‌های آخر یه چیزایی شنیدم که اگه نسرین قبل بودم، تا مدت‌ها اشک و آهم به راه بود، تا مدت‌ها رفته بودم تو لاک خودم. اما من با یه لبخند گنده ردش کردم و گفتم به درک. 
گفتم آدمی که برام ارزش قائل نبوده و هزاران دروغ تحویلم داده، بهتره بره به درک، آدمی که ازم سواستفاده کرده، بهتره بره قاطی باقالیا، آدمی که وانمود می‌کنه من دوستش هستم ولی در عمل ثابت می‌کنه که نیتش از دوستی چیز دیگه‌ای هست، بهتره از دایره دوستان صمیمی خط بخوره و بره یه گوشه بشینه و سماق بمکه.
توی این سی و دو سال زندگی، خیلی چیزا دستگیرم شده، از آدم‌ها، واکنش‌های یهویی‌شون، از مقدمه‌چینی‌هاشون، از وانمود کردن به دوستی‌شون. دیگه تصمیم گرفتم با هر بادی نرقصم و به هر حسی بها ندم. آدم‌ها صرفا دنبال استفادۀ شخصی خودشون از رابطه هستند، به تو و حس و حالت عمرا بها نمی‌دن، براشون مهم نیست که تو پشت این گوشی چند اینچی، داری با لبخند براشون تایپ می‌کنی، یا با اشک، براشون مهم نیست که تو چی می‌خوای؟ فقط به این فکر می‌کنند که تا جایی که راه داره، ازت سواستفاده کنند و تهش بگن خودت خواستی، می‌خواستی همون اول بگی نه. مگه مجبورت کرده بودن؟! 
من قوی‌تر و عاقل‌تر از دیروزم، دیگه فهمیدم هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیره، هر کسی دنبال یه چیزی هست، هیچ کس فقط و فقط به توی خالی فکر نمی‌کنه، عشق اتفاق نادریه که برای هر کسی رخ نمی‌ده. اما این وسط یه چیز دیگه هم بهم ثابت شد، دوستی‌های عمیق و خالص، دوستی‌هایی که حتی اگه از ته فاصله‌ها سر گرفته باشه، موندنی و خواستنی و حال خوب کنن. قدر دوستایی که دارم رو حالا بیشتر از قبل می‌دونم. دوستایی که من رو با تمام ضعف‌هام دوست دارن، دوستایی که کج رفتن‌هامو دیدن ولی هنوز دوست موندن. 
خلاصه که بعد از این درد دل مختصر و مفید، خواستم بگم ممنون که تو مناجات‌ها همراهم بودین، کامنت‌هاتون انرژی‌بخش بود، عیدتون مبارک و طاعات‌تون مقبول. 

  • نسرین

هوالمحبوب

محبوب ازلی و ابدی سلام.

امروز آخرین نامه را برایت می‌نویسم، با حالی که چندان خوب نیست، می‌دانم این روزهای آخر پشت پا زدم به تمام عهد و پیمان‌های اول ماه و حسابی ناامیدت کردم، اما ناامید نیستم که ببخشایی‌ام. وقتی شروع کردم به نوشتن، صبر آمد، این صبر را به فال نیک می‌گیرم و برای ادامه دادنش دل و جرات پیدا می‌کنم.

تلاش کردم این یک ماه جادویی را بیشتر به تو نزدیک شوم، تلاش کردم تمام افسار گسیختگی گذشته را چاره کنم، خواستم به تو بپیوندم و مثل سابق دوستت داشته باشم، خواستم آنقدر به تو نزدیک شوم، که حال دلم با حال دلت کوک شود، نشسته بودم ور دلت و از هر نگاهت به زندگی من نور می‌پاشید. اما روزهای آخر دوباره چیزی در وجودم به عصیان برخاست که از تو دورم کرد، ننوشتن از تو چارۀ من نبود، من بیچارۀ توام، غیر تو معشوقی نیست که بی‌منت بپذیردم، غیر از تو کسی نیست که بخواندم، که بشنودم، که خریدارم شود، که آغوشش را به رویم باز کند، با تمام تاریکی‌ها و سیاهی‌هایی که رویش نشسته. تو برام خدای تمام و کمالی بودی و من بندۀ همیشه مقصری که زیاد توبه می‌شکست. گاه از دوست داشتن زیاد، گاه از بی‌پناهی، گاه از حرص و آز دنیا و مافیها.
روزه‌ها و نمازهایم همه پر از شک و تردیدند. خودم باشم قبول‌شان نمی‌کنم. اما تو مهربانی، رحمتت وسیع است و بی‌کران. خودخواهی‌ام را نادیده بگیر، از اینکه تو را در انحصار خودم قرار داده‌ام بگذر، به من رحم کن تا دلم از این سیاهی وحشت نترکد.
محبتت را به من بچشان، آغوشت جایگاه امن من است، از آن نرانم. غیر تو کسی را ندارم که سینه سینه درد را برایش سوغات ببرم، غیر از تو محرمی نیست که اشک‌های گاه و بی‌گاهم را ببیند و آرامم کند. غیر از تو خدایی در زمین و آسمان ندارم. در روزگاری که همه فراموشم کرده‌اند، تو بودی، در روزگاری که از بی‌کسی گریه می‌کردم تو بودی، در روزگاری که مستاصل و درمانده، دنبال پناه بودم، دست‌هایت را روی سرم کشیدی، آغوشت را به رویم باز کردی، در روزگاری که انکارت کردم، لبخند زدی و صبوری کردی، در روزگاری که دعوایت کردم، مهربان بودی، در تک‌تک سال‌های عمرم، مثل یک تکیه‌گاه امن، پشتم بودی و تحسینم کردی. 
من چه کردم برای تو؟ برای تو که اینقدر تمام و کمال خدایی؟ من چه داشتم برای تو جز یک اعتقاد نیم بند که به بادی بند بود؟ کی تمام قد ایستادم به طرفداری تو؟ کی وجودم سرشار از یقین بودنت شد؟ کی حق بندگی را ادا کردم؟ 
روزگار غریبی است محبوبم، روزگاری که دوست داشتنت کیمیا شده است. حرف زدن از تو فراموش شده، خودت گم شده‌ای میان اینهمه تاریکی و وحشت. ما بیشتر از هر زمان دیگری به تو محتاجیم و تو بیش از هر زمان دیگری از بشر دل بریده‌ای.
برای تمام وقت‌هایی که از وجودت غافل بودم، برای تمام زمان‌هایی که شرم نکردم از حضورت، برای تمام لحظاتی که بودی و ندیدمت، برای تمام درهایی که زدم ولی خانۀ تو نبود، برای تمام سال‌های بدی که تو را از زندگی‌ام خط زده بودم، مرا ببخش. دعای آخرین شب این است که مرا ببخشی و نشانۀ این بخشیده شدن را به من نشان دهی. نمی‌گویم برایم نامه بنویس، می‌دانم با وجود هزاران فرشته‌ای که در درگاهت هست، باز هم نوشتن نامه برای میلیاردها آدم، کار ممکنی نیست، تو هم که اهل بی‌عدالتی و تبعیض نیستی، اما امروز نشانم بده که بخشیده‌ای این نسرین عصیان‌گر نافرمان را.
می‌دانی؟ دوستت دارم، این دوست داشتن توست که یک روز نجاتم خواهد داد. 
برای تمام کسانی که خواسته بودند دعایشان کنم، امشب دعا می‌کنم که عاقبت به خیر شوند و حاجت روا. که امشب خدا بیشتر از شب‌های قبل مهربان است چون می‌داند که شب آخریست که عدۀ کثیری همراهی‌اش می‌کنند. 


عنوان: آخرین سحر

  • نسرین
هوالمحبوب

آدم‌ها توی هر سن و سالی که باشند، می‌توانند خطا کنند، کج بروند، شکست بخورند، گزیده شوند، بشکنند، اما گزیده شدن از یک سوراخ آن‌هم چند بار پیاپی، هیچ توجیه منطقی‌ای ندارد. ولی من هنوز هم نشسته‌ام تا کسی ار گرد راه بیاید و با سلام گرمش، تمام دلخوری‌های گذشته را از دلم بتکاند. غریب حالی‌ام این شب‌ها و روزها. 
انگار بخواهم چیزی را بالا بیاورم و نتوانم. چیزی در گلویم گیر کرده که راه نفسم را بسته. نه می‌توانم راحت تنفش کنم، نه می‌توانم فرو ببرم.
مانده‌ای میان جان و تن. نه راه گریزی از تو دارم و نه گزیری از تو هست. قصه‌ای که شروع کردیم، بریده بریده نقل شد، کم‌کم به دل نشست، اوج گرفت و درست در جایی که باید شهرزاد لبخند به لب می‌آورد و نقشه می‌کشید برای قصۀ جدیدش، قصه به پایان رسید. ابتر ماندیم، بی‌هیچ آرزوی خوبی، بی‌هیچ دستی که به خداحافظی بلند شود. ناگهان فرو ریختیم و پل‌های بین‌مان شکست. روزی که آمدی، آغوشت پر بود از بهار. شعر شدی و به دلم نشستی، قصه شدی و در جانم رخته کردی، بال پروازم شدی، مانده بودی اگر، حتما می‌توانستم تو را محبوب من خطاب کنم، می‌توانستی بمانی و اوجانم شوی. 
اما حالا که مدتی است از رفتنت می‌گذرد، خوشحالم که نماندی، اما از اینکه همیشه باورت کردم، همیشه قبولت داشتم، از خودم خشمگینم. این خشم را همیشه زنده نگه می‌دارم که بعد از سی و دو سالگی دیگر گرفتار اعتماد نشوم. 
  • نسرین

هوالمحبوب


سلام محبوب ازلی و ابدی.


شب و روز غریبی را می‌گذرانم. نه از خودم راضی‌ام نه از روزگارم. شب‌ها این بغض لعنتی یک دم رهایم نمی‌کند، گفتم به تو پناه بیاورم بلکه آرام شوم. دلم لبریز اندوه است، اندوهی که پایانی برایش متصور نیستم، دلیلی برای اینهمه غم نیست ولی دل من، جایی از قصه گیر کرده و قصد رها کردن ندارد. 
محبوب من، من را یک دم در محل تهمت و قضاوت قرار نده، نگذار آدم‌ها با حرف‌هایشان، خنجری تیز در قلبم فرو کنند، گاهی زبان قاصر است از بیان رنج‌ها، گاهی حتی به تو هم نمی‌توانم شکوه کنم، تویی که دانای کلی و عالم به اسرار، خودت مرا دریاب. نجاتم بده از این شرایط بغرنج. مهیای زندگی جدیدم کن. فرو رفتن بیش از این دیگر در تحملم نیست، کاش دامنۀ رنج‌هایت اینقدر گسترده نبود، کاش می‌شد همیشه بهانه‌ای برای خندیدن یافت. این حس خلا کم‌کم دارد از درون می‌خوردم. مرا دریاب. نگاهم کن، قلبم را بخر، تو که خریدارش باشی، تمام مدعیان دروغین رنگ می‌بازند. آرامم کن، تلاطم درونم را، آشوب مغزم را، سنگینی سرم را، آرامم کن که سخت محتاج آنم.
از محنت و رنج روزگار به تنگ آمده‌ام، خسته‌ام، بی‌پناهم، اما هنوز به تو و کرمت امیدوارم. تا وقت و فرصت باقی است قبولم کن. بیش از این امتداد دادن این رنج، اسراف است. آغوشم برای تو پر می‌کشد. با تمام سیاهی قلبم، با تمام گناهانی که در گردن دارم، می‌خواهم بغلت کنم، از نزدیک‌ترین فاصلۀ ممکن.


عنوان: بیست و ششمین سحر
  • ۵ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۳۹
  • نسرین

هوالمحبوب


سلام محبوب ازلی و ابدی


از اینکه یک سال دیگر فرصت زیستن به من دادی ممنونم، بابت وجود تمام آدم‌های حال‌خوب‌کن در زندگی از تو سپاسگزارم. دوست دارم از اینجا تا آسمان هفتم برایت بوس و بغل بفرستم، از بس که حالم با تو خوب است. دوست داشتن تو مهربان‌ترم می‌کند، روحم را رقیق می‌کند، آتش خشمم از آدم‌ها را فرو می‌نشاند، دوست داشتن تو آخرین مفر من است. 
مرا از دوست داشتن خودت به کار دیگری وا ندار، دوست داشتن تو، همان حس خوبی است که زندگی را زیبا می‌کند.
مهربانم، بابت اینکه به من قدرت شاد کردن بخشیده‌ای از تو ممنونم، از اینکه می‌توانم تمام وجودم را لبریز از محبت کنم، از اینکه می‌توانم زیبایی‌ها را ببینم و درک کنم، از اینکه از چیزهای کوچک شاد می‌شوم، از اینکه هنوز امیدوارم که دنیا جای بهتری برای زندگی شود، از اینکه هنوز امیدوارم عشق نجات‌مان دهد، بابت تمام اینها ممنونم.
حتی بابت آن دسته گل زیبا که بغلش کردم و از بویش مست شدم، بابت آن جعبۀ بزرگ هدیه که هنوز نتوانستم لمس‌شان کنم، بابت آن روسری سبز دلبر، بابت آن پیام‌های محبت‌آمیز، بابت داشتن تمام شاگردانم از دیروز تا امروز، بابت داشتن دوستانم از گذشته تا حال ممنونم رفیق.
شکرت که اجازه دادی زندگی کنم، شکرت که توانستم جایی بایستم که راضی‌ام کند، راهی را بروم که حالم را خوب کند، ادم‌هایی را ملاقات کنم که نور بپاشند به زندگی‌ام. دستم را رها نکن محبوبم، توی تاریک‌روشن زندگی، از تنها رها شدن می‌ترسم. تنها و بی‌کس رهایم نکن. دستت را از شانه‌هایم برندار.


عنوان: بیست و پنجمین سحر
  • ۴ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۲۶
  • نسرین

هوالمحبوب

باورت می‌شود؟ به همین زودی قد کشیدی و رسیدی به پلۀ سی و سوم؟ انگار زندگی از یک جایی به بعد شتاب بیشتری گرفت، از دوران ابتدایی خیلی زود پرت شدی تو مدرسه راهنمایی، که بهشت تمام ادوار تحصیلی بود، پرونده‌ام که در آن مدرسه بسته شد، حواله‌ام‌ دادند به دبیرستان بغلی. دو تا ساختمان یک شکل که سال‌ها قبل، آلمانی‌ها ساخته بودندشان. پنجره‌های بزرگ و نور‌گیر، با حصارهای آهنی، که کلاس‌ها را شکل زندان می‌کرد. با درخت‌های تنومند وسط حیاط، با گل‌های یاسی که فضای مجتمع را می‌آکند، با آبخوری‌های همیشه کثیف، با سالن‌های باریک و تو در تو که تهش به ناکجاآباد می‌رسید. من بزرگ شدم، دانشگاه رفتم، چهار سال لبریز از شیرینی را گذراندم، خاطره ساختم، رشد یافتم، عشق را شناختم، در معنای زندگی دقیق شدم. شکست‌ها و پیروزی‌ها را از سر گذراندم، دوری‌ها را تاب آوردم، نبودن‌ها و نداشتن را مزه‌مزه کردم. گاه نشستم و در خودم به گشت و گذار پرداختم، در افکار و حالات خودم، در احساسات رنگینم، در فلسفه و چیستی خودم و جهان. بعد زندگی یکهو تند شد. دوستی‌ها از هم پاشید، بچه‌ها دور شدند، پراکنده شدند، حس‌ها تغییر کرد و من از نو ساخته شدم. آدم‌های جدید، احوال جدید و سبک جدیدی از زندگی را برایم رقم زد. 
راستش را بخواهید یادم نیست کی سی و دو سال گذشت، چطور گذشت، خوب گذشت یا بد. فقط می‌دانم که هنوز پر از شور زندگی‌ام، هنوز پر از خواسته و آرزویم. 
هیچ وقت توی زندگی‌ام جاه‌طلب نبوده‌ام، رویاپردازی‌های دور و دراز را در همان کودکی جا گذاشتم، نه اینکه رویا نداشته باشم، نه، رویا بخشی از من است و بدون رویا زندگی تلخ و بدمزه می‌شود، اما دیگر مثل کودکی‌هایم رویاهای عجیب و دست نیافتنی نمی‌پرورم. 
زندگی برایم همیشه جریان مشخصی داشته است، دور نرفته‌ام و دیر هم نکرده‌ام، گاه خیالی توی سرم ریشه دوانده و من پر و بالش داده‌ام، گاه به ثمر نشسته و گاه خشک شده. روزهای بسیاری خسته و دلزده از دنیا و ما فیها، پناه آورده‌ام به کنجی، روزهای بسیاری خنده‌ام تا سقف آسمان صعود کرده، شادمانی را آسان به دست آورده‌ام، زندگی را سخت دوست دارم، برای تک‌تک لحظات این سی و دو سالی که گذشت خوشحالم، حتی آنجایی که گند زده‌ام، حتی آنجایی که خجالت کشیده‌ام، حتی آن جاهای بد‌بدش. حس می‌کنم رشد آدم به هیمن چیزهاست، به اینکه دست به آزمون و خطا بزنی، توی دل ماجرا بدوی، آدم‌ها را مجک بزنی، محبت کنی، دوست بداری و در نهایت عیار آدم‌ها دستت بیاید. 
گاهی حس می‌کنم برای تجربه‌های جدید دیر است، اما بعد یاد آن جملۀ معروف می‌افتم که می‌گفت: «زندگی میدان مبارزه نیست.» نگران چیزهایی که ندارم نیستم، چون داشته‌هایم غنی‌ترند. بیست و هشتمین روز از دومین ماه سال، همیشه برایم روز مهمی بوده است. این روز می‌تواند یک زمانی نقطه عطف تقویم باشد. 
خنده‌های امروز بعد از شگفتانۀ همکاران از ته دل بود، شادی‌های دیروز بعد از گرفتن جعبۀ هدیه از آقای پستچی از ته دل بود، دوست داشتن شما هم از ته دل است. خوشحالم که حتی قرنطینه و کرونا هم نتوانست فاصله‌ای میان دوستی‌ها ایجاد کند.

  • نسرین

هوالمحبوب


سلام محبوب ازلی و ابدی


نورت را دیدم، تابیدی و من حست کردم، تو خدای آرزوهای بزرگ نیستی، تو خدای آرزوهای کوچک اما مهمی، همیشه وقتی می‌نشینم به غر زدن، کاری می‌کنی که فردایش با گردنی کج برگردم و بگویم حق با تو بود. حالا هم حق با توست، همیشه و همه وقت حق با توست. من بندۀ بیچاره‌ای هستم که چاره‌ام تویی، از تو خشمگین هم که باشم، باز هم دوستت دارم، دلم هم که بگیرد، باز هم دوستت دارم، حتی اگر وانمود کنم که نرنجیده‌ام، در همان لجظه‌ای که قلبم می‌شکند، در تک‌تک ساعت‌های بیداری و خواب، در تمام لحظات تشنگی و گرسنگی قبل از افطار، دوستت دارم.
گمان نکن که اگر خواسته‌های بزرگم را اجابت نکنی، از گفتن و خواستن باز می‌ایستم، من شبیه آن بچه‌های ننر و سرتقی هستم که تا حرف‌شان را به کرسی ننشانند، دست از خواستن بر نمی‌کشند، از حالا تا هزار سال دیگر، من همان یک چیز را از تو خواهم خواست، چه در این دنیا و چه در آن دنیایی که وعده کرده‌ای.
وعده‌مان بهشت باشد یا دوزخ، دنیا باشد یا آخرت، زود باشد یا دیر، بالاخره روزی از سر خستگی هم که شده، ناچاری مرا بشنوی، شبیه آن خواستن‌هایی که کسی رابه استیصال می‌رساند، اجابتش می‌کنی تا صدایش را نشنوی. تو بزرگی، بی‌انتهایی، برایت شنیدن من کار سهلی است. منم که سراپا نیازم و عجزم نسبت به تو. دوستم داشته باش، از تمام بنده‌هایت بیشتر دوستم داشته باش، قلبم سخت گرفته و رنجور است، مرا بخواه. 

  • ۲ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۵۵
  • نسرین

هوالمحبوب


هزار بار گفتی، بنده‌ای رو ناامید از درگاهم برنمی‌گردونم، هزار بار خوندم که پیامبرانت رو عتاب کردی بابت روندن کافران از در خونه‌شون، گفتی که اونها بندۀ من هستند و من روزی اونها رو تامین می‌کنم، از قدیما چیزی یادم نیست، ولی ده ساله ماه رمضون که می‌شه، شب قدر که می‌‎شه من میام در خونه‌ات، عین ده سالم فقط یه چیز ازت می‌خوام؛ نه تنها نمی‌دی که هر سال هم بیشتر ازش دورم می‌کنی، من معنی مصلحتت رو نمی‌دونم، من نادانم از درک هر نوع مصلحتی، من خسته‌ام از هر بار با گردن کج برگشتن از در خونه‌ات، تا کی به امید رمضان و رجب بشینم که حاجت‌روایی شامل حال منم بشه؟ وقتی سوختم و تموم شدم و چیزی از جوونی برام نموند دیگه جاجت‌روایی به چه دردم می‌خوره؟ وقتی از دستش دادم و زندگی تباه‌تر از این شد خدایی تو گره از کارم باز نمی‌کنه، من خسته و خرابم می‌شنوی صدامو؟؟ دیدی امروز توی ایستگاه چه از ته دل دعا کردم؟ چه از ته دل شکر کردم؟ چون فکر می‌کردم کرمت شامل حالم شده بود، اما اشتباه می‌کردم، تو عادت کردی یه بدبختی رو توی این زمین نشونه بگیری و مشت‌هاتو یکی‌یکی حواله کنی سمتش، کجاست اون کریمی‌ات؟ کجاست اون رحمانی‌ات؟ مگه شب قدر زار نزدیم تا صبح؟ مگه هزار بار استغفار نکردیم هر ماه، هر سال؟ پس چی شد اون بار عامت؟ چی شد اون درهای رحمتت؟ ما سوختیم و تموم شدیم، ما یه عمره چله‌نشین مصیبت‌های ریز و درشتیم. اسم این نعمتی که بهمون دادی زندگی نیست خدا، این روز رو شب کردن و شب رو روز کردن، اسمش تنازع برای بقاست، زندگی نیست. من همین لحظه، همین الان بهت نیاز دارم، شاید وقتی بخوای و بدی دیر شده باشه و من ازت رو برگردونده باشم، من صاف و صادق نبودم، اما اونقدرم کج نبودم که نبینی‌ام. کم بودم، اما بد نبودم، تو مگه وقتی نعمت دادی به ریز و درشت بنده‌هات نگاه کردی؟ تو مگه وقتی خوشبختی رو هوار کردی سرشون، نگاه به اعمالشون کردی؟ چی شد که اونی که همیشه باید صبوری کنه ما شدیم؟ چی شد اونی که همیشه غرق شد و یاری‌گری نداشت ما شدیم؟ خدایی با ما مشکلی داری؟


عنوان: بیست و یکمین سحر

  • ۴ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۰۴
  • نسرین

هوالمحبوب


سلام محبوب ابدی و ازلی.


ببین من نمی‌گم که تقصیر من نبوده، باشه قبول ولی فقط یه لطفی بکن این مسئله رو به شنبه موکول کن، بذار این دو تا امتحان آخری رو هم بگیرم بعد بزن بپوکونش اصلا:(((
من الان به این گوشی لعنتی احتیاج دارم، همه چیز زندگیم توی این لامصبه، برای تو که کاری نداره، اندازۀ آرزوهای دیگه هم بزرگ نیست، فقط یه کاری کن این صفحۀ لعنتی دو روز دیگه کار کنه، بعد از کار بنداز، پلیززززززززز

  • ۶ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۵۳
  • نسرین

هوالمحبوب

نشسته‌ام میان هیاهوی آدم‌ها، میان خواستن‌ها و به نیاز ایستادن‌ها، منتظر دست‌های اجابت. چه از دل هم بی‌خبریم. نشسته‌ام به دعا و سکوت و نیایش. هر شب و هر شب، هر جا که بساط نیازمندی بر پا باشد، دست‌ها گرفته به سوی آسمان تنها یک چیز را از تو می‌خواهم.
اینکه داشته‌هایم کم نشوند، گم نشوند. ما قانعیم به همین داشته‌های مختصر. به همین صدای نفس‌های مادر، به همین قدم زدن‌های پدر، به همین هیاهوی بچه‌ها، به صدای خنده‌های خواهرها، به دویدن‌ها و نرسیدن‌ها. دیگر از خواسته خالی‌ام. از آرزو تهی.
اما دلم روشن است به اینکه تو مادر‌ها را دوست‌تر می‌داری، به اینکه نفس حق مادر‌ها گیراتر است. به اینکه زاری کردن‌هایش را می‌بینی، به مادر‌ها که تجسم عینی تو هستند در برهوت زمین. مادرها را برایمان حفظ کن. نفس پدرها را برایمان حفظ کن. خنده‌ها را از ما نگیر، دلمان را خالی کن از کینه‌ها، حسدها، حسرت‌ها، آرزوهای محال و دور و دراز. ما قانعیم به همین حال، به همین روز، به همین لحظه. به دل‌هایمان قدرت پذیرش رنج، به روح‌مان امکان پرواز ، به جان‌مان گنجایش درد، به ما جسم و جانی تهی از خواسته بده. که نخواهیم بیشتر از تو را، که نبینیم غیر تو را، که نخواهیم از کسی غیر از تو، که نکوبیم دری غیر از در تو را.
برایم سخت است نوشتن، از استیصال این روزها، از رفتن و برگشتن از ایمان و بی‌ایمانی، از یقین و شک، از خوف و رجا، از اوج و حضیض، از درگیر شدن با دنیا، از خواستن دنیا، از خواستن آدم‌ها، از خواستن مقام و مال و عشق.
دورم نکن از راه درست، دورم نکن از خودت از آرزوهایی که بوی تو را می‌دهند، از خواسته‌هایی که یک سرشان به تو وصل است. از خطاهایی که کردیم و برگشتیم، از لذت‌هایی که بردیم و زهرمان شد، از خواستن‌هایی که پوچ بود و هوس بود و رنج‌مان داد، از تمام تلخی‌ها و تباهی‌ها و تنهایی‌ها به تو پناه می‌برم. از تمام گناهی که روحم را سخت و سیاه کرده است، از دروغ‌هایی که گفته‌ام و کامم را تلخ کرده است، از دل‌هایی که شکسته‌ام، از کفری که گفته‌ام، از دور شدن‌هایی که دست من نبود. از تمام دور شدن‌ها، از تمام بی‌راهه‌ها برگشته‌ام به تو. بی‌هیچ آرزو و حاجت و خواسته‌ای. جز اینکه مادر‌ها را، پدرها را از آرزوهایمان کم نکنی. همین. همین برای همۀ دنیا.


بازنشر از پست شب قدر پارسال+

التماس دعا رفقا+

عنوان: نوزدهمین سحر

  • ۱ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۱
  • نسرین