گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب


چند روزه دارم به این فکر می‌کنم که یهو چی میشه که تمام اون چیزایی که ته‌نشین شده بود و تو تونسته بودی باهاشون کنار بیای، دوباره هوار می‌شن سرت؟ مگه مشکل تازه‌ای داری؟ مگه اتفاق جدیدی افتاده؟ پس تو چه مرگه که صبح تا شب گوشی به دست زل زدی به در و دیوار و هیچ کار مفیدی نمی‌کنی؟ گاهی به این فکر می‌کنم که مختصات زندگی من همیشه همین بوده، هیچی بدتر یا بهتر نشده، فقط گاهی یه تنش‌هایی اومده و رفته. ما هیچ وقت یه زندگی نرمال و شاد و حتی معمولی نداشتیم. اما بهش عادت کردیم. اما چی می‌شه که یهو صبح که از خواب بیدار می‌شی یا شب که می‌خوای بخوابی حس می‌کنی بدبخت‌ترین آدم روی زمینی؟ من واقعا منتظر اتفاق خاصی نیستم که بتونم سرپا بشم یا بتونم به زندگیم سر و سامون بدم. من هیچ وقت منتظر معجزه نبودم، هیچ وقت ننشستم که کسی بیاد مثل ناجی، دستم رو بگیره و از این بحران بیرونم ببره. اما یه وقتایی مثل الان بدجوری کم میارم. حس بدبختی از همه جام شره می‌کنه و نمی‌دونم با این حجم از یاس و ناامیدی چیکار باید بکنم. سعی می‌کنم خودم رو ریلکس بکنم، سعی می‌کنم به چیزایی که از دست دادم، چیزایی که ندارم، فکر نکنم ولی نمی‌شه. مدام یه چیزی تو سرم آلارم میده که تو بدبختی، هیچ کس دوستت نداره، هیچ کس بهت فکر نمی‌کنه. تو برای چی زنده‌ای اصلا؟ بود و نبودت برای کی مهمه؟ وقتی با تلاش زیاد می‌تونم از این بحران موقت عبور کنم، وقتی دوباره می‌تونم شادی رو پیدا کنم، اینا از بین نمی‌ره. این حس بد و منفی همیشه هست، منتها می‌تونم کنترلش کنم، می‌تونم پنهانش کنم، اما این روزها که خونه‌نشین شدم و هیچ تفریحی اون بیرون ندارم، حالا که از ترس مبتلا شدن حتی کوه هم نمی‌رم و جلسات داستانم از این هفته نخواهم رفت، سایه شوم افسردگی د‌ائمی شده. اونقدر بلد شدم نقشم رو بازی کنم که حتی می‌تونم همزمان که دارم گریه می‌کنم، استیکر خنده بفرستم تو گروه و با دوستام غش‌غش بخندم. در حالی که از درون دارم می‌پوسم.
این وسط گاهی، توقعت هم بالا می‌ره و بی‌دلیل دلخور می‌شی از اطرافیانت. دلت می‌خواد همونقدر که تو براشون ارزش قائل بودی و به دادشون رسیدی، اونام به داد تو برسن، اونام به فکرت باشن. اما این رابطه‌ها هیچ وقت دو طرفه نیست، همیشه یه طرف بیشتر مایه می‌ذاره و یه طرف کمتر. حتی تو عشق هم همینه. دو نفر نمی‌تونن ادعا کنن که دقیقا همدیگه رو به یه میزان دوست دارن. 
برای همین تصمیم می‌گیری دیگه برای هیچ کس اهمیتی قائل نباشی، هی مدام نری سراغ‌شون، هی مدام پیگیر حال و احوال‌شون نباشی، هی مدام براشون دعا نکنی، هی مدام نشینی بهشون فکر کنی. سخته ولی باید قبول کرد، گاهی آدم محتاج یه توجه عادی هم می‌شه، توجهی که بهش بگه تو مهمی، تو ارزشمندی.



  • ۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۲:۲۸
  • نسرین

هوالمحبوب


دیدین بلاگستان شبیه یه بیابون لم‌یزرع شده تازگیا؟ خیلی‌ها رفتن، خیلی‌ها خوابیدن، خیلی‌ها خستشونه. بِلاگردون، اومده یه حرکتی بزنه که همه برای برگشتن و دوباره نوشتن انگیزه پیدا کنن. اومدن که بگن بلاگرهای خفن، دوباره برگردین به خونه. بلاگ مثل خونه پدریه، هر جا هم که برین و رخت اقامت پهن کنین، بازم دلتون برای اینجا و چراغی که تو خونه‌تون روشنه، پر می‌زنه. حالا که هنوز قلب بلاگستان از تپیدن نایستاده، فرصت دارین که بیایین و همه رو به یه لبخند مهمون کنید.


لطفا توی این حرکت از بِلاگردون حمایت کنید.

  • نسرین

هوالمحبوب


وقتی سال‌ نود و دو بابت پیامک دادن‌‎های مداوم و گوشی دست گرفتن‌های بی‌وقفه ازم سوال می‌کردن، سوال‌شون حالمو بد می‌کرد، حس می‌کردم داره بهم حمله می‌شه و اون حریم امنی که دارم به هم می‌ریزه. من دوست داشتم کسی کاری به کارم نداشته باشه و من بشینم یه گوشه و مدام باهاش پیامک رد و بدل کنم.
فکر می‌کردم اون بهترین آدمیه که من توی زندگیم پیدا کردم و بهتر از هر کس دیگه‌ای منو بلده. اون سال‌ها هنوز یه بخش زیادی از من مذهبی بود و قاطی شدن تو یه رابطه‌ای که حتی خودمم قبولش نداشتم، منو دچار یه بحران عجیب غریبی کرده بود، بدتر از اون، خود اون آدمه بود که روح و روانم رو خط می‌نداخت و من فکر می‌کردم برای حفظ کردنش توی زندگی نکبتم باید به هر خفتی تن بدم. اون سال‌ها نه گوشی‌های هوشمندی بود و نه فضای مجازی به این گستردگی بود، نه می‌شد به راحتی الان عکسی رد و بدل کرد و نه ارتباط تصویری در کار بود. بعد از یه مدت که برای اولین بار می‌خواست بیاد تبریز و همدیگه رو ببینیم، من سراپا استرس و ترس بودم. نمی‌دونستم وقتی برای اولین بار می‌خوای کسی رو که یه ساله باهاش تو رابطه‌ای ببینی چیکار باید بکنی. برای همین بعد از یک سال پنهان کاری، قضیه رو به خواهرم گفتم.
نتیجۀ مذاکرات این شد که خواهرمم باهام اومد سر قرار و من اونا رو به هم معرفی کردم و دیدار اول و آخر ما سر و تهش دو ساعت بیشتر طول نکشید و طرف مقابل با کلی دلخوری برگشت تهران.
من وقتی وارد اون رابطه شده بودم، 24 سالم بود و خب طبعا بچه نبودم. اما هیچ تجربه‌ای نداشتم و به شدت خام بودم و پنهان کردنش از خانواده هم کار رو برام سخت‌تر می‌کرد. همیشه فکر می‌کردم وقتی خودم می‌دونم که رابطه‌ای که شروعش کردم اشتباهه، چرا باید با بقیه مطرحش کنم که سرزنشم کنن؟ 
همین باعث شد بار یه رابطه معیوب رو تا سال‌ها روی دوشم بکشم و ذره ذره خودم رو عذاب بدم. بعد از اون وارد هیچ رابطه طولانی مدتی نشدم، چون همیشه طرف مقابل حس ناامنی بهم می‌داد، فکر می‌کردم هر رابطه‌ای که می‌خواد شروع بشه باید همون اول کار تکلیفش روشن باشه. برای من رابطه دوستی تعریف نشده بود و فکر می‌کردم هر آدمی باید بعد از یه دوره آشنایی به ازدواج فکر کنه. 
خودم رو درگیر زندگی‌ای کردم که تهش تنهایی بود، خیلی چیزها توی این مدت تنهایی یاد گرفتم، تونستم خیلی رشد بکنم، خرج آدم‌های اشتباه نشدم، تلاش نکردم که به هر قیمتی چنگ بزنم به آدم‌ها، تلاش نکردم که وارد یه بازی دو سر باخت دیگه بشم.
اما اشتباه هم کم نداشتم، اصلا کیه که زندگی بکنه و اشتباه نکنه؟ مگه می‌شه سی و دو سال زندگی کنی و بگی من تا حالا زمین نخوردم؟ من تا حالا نشکستم؟ 
گاهی لذت زندگی به همین اشتباه کردن‌هاست. الان که نشستم به مرور کردن خودم توی این چند سال اخیر، از خودم خوشم اومده، از راهی که رفتم، آدم‌هایی که شناختم، دوستی‌هایی که تجربه کردم، از تلاشم برای بهبود روابطم. من اونقدر قدرتمند بودم که بعد از چند بار زخمی شدن، دست از تلاش نکشیدم و جنگیدم برای بهتر کردن شرایط. آدم‌هایی که یه دوره خیلی وابسته‌شون شده بودم رو خط زدم، آدم‌هایی که نمی‌تونستم کنارشون بذارم رو مجدد بازبینی کردم و تلاش کردم دوباره بهشون نزدیک بشم. این بازبینی هنوزم ادامه داره. خوشحالم که به این قدرت رسیدم که بتونم آدم‌های سمی رو کنار بذارم. آدم‌های سمی قرار نیست حتما بهمون ضربه بزنن، حتی اگه حضورشون بهمون توهمی از یک دوستی رو بده هم باید خط بخورن.



  • نسرین

هوالمحبوب

قصه از کجا شروع شد؟ از اولین اشتباهی که کردی؟ از نوشتن و سرودن؟ از خواندن؟ از کجا شروع شد که اینهمه عمق یافت؟ چه شد که این همه تو را در خود غرق کرد؟ آدم‌ها شبیه زورقی مواج در سطح اب، تلاطمی به زندگی کسالت‌بارت دادند و رفتند. گاه غرق شدند و گاه دور. این تو بودی که همیشه بست نشستی و چشم دوختی به آینده. با حال چه کردی؟ با زندگی چه کردی؟ با جام شرابی که جرعه جرعه در کامت ریخت چه کردی؟ مستی بعد از شراب را با که قسمت کردی؟ اولین منگی بعد از باده را روی شانه‌های چه کسی از سر پراندی؟ نوشتن نان زندگی بود، نوشتن آب بود، حیات بود، تو از نوشتن لبریز شدی و کوزۀ جانت لبالب شد و ناگاه سر رفت.
کلمات را حفظ نکردی، تو رازدار خوبی نبودی، حرف که زدی قفل بر دهان نداشتی، لبریز که شدی خوددار نبودی. تو کی این همه با خودت تنها شدی؟ کی همه بال پرواز گشودند و تو را رها کردند؟ کی این همه پژمردی و دم نزدی؟
به ستوه‌ام آورده‌ای، از تحمل بار گرانت به تنگ آمده‌ام، از بی‌زبانی و زبونی‌ات خسته‌ام. زندگی شرنگی بود گاه شیرین، که صدای نوشانوشت به گوشم می‌رسید، گاه تلخ بود و من صدای بلند ناله‌هات بودم. چه شد که قصه به اینجا رسید؟
از آن همه آواز دهل که دمی ساکت نمی‌شد چرا رسیدیم به این گوشه عزلت؟ آدم‌های قصه رفته‌اند و صحنه خالی از بازیگر است. نور رفته و سیاهی تو تنها بر هم زنندۀ نظم این جاست. تو هم‌رنگ جماعت نشدی، عاقبت کسی عاشقت نشد، کسی دستت را نگرفت و تو تا ابد تبعید شدی به قصه‌ها.  میان بی‌وزنی و بی‌مرزی و بی‌صدایی، میان خلا. تو خودت خلا بودی، تهی و پوچ. وزنی نداشتی، حس نشدی، دیده نشدی، کسی برای دیدن تو از روی صندلی بر نخاست، برای تو کسی کف نزد، همیشه گوشه‌ای نشسته بودی و پر زدن دیگران را تماشا می‌کردی، فکر می‌کردی، روزی نوبت تو هم خواهد رسید که بدرخشی، اما یادت نبود درس اول را که هر قصه‌ای به سیاهی لشکر هم نیاز دارد، به کسی که صحنه را شلوغ کند تا بازیگران اصلی به چشم بیایند، کسانی که معرکه گردان اصلی‌اند.
سطحی را که ترسیم کرده‌ بودند، برای تو بود، که حق نداری از آن قدمی فراتر بگذاری. تو به معنای هیچ رازی پی نبردی، با تو کسی نجوا نکرد، سرت روی شانه‌ای نلغزید و لب‌هایت داغی بوسه‌ای را نچشید. تبعید شدی به صحنۀ خالی، به دنیای بی‌پژواک.
به تو گفتند بنشین و گوش کن، گفتند لب از لب بر ندار، صدای نفس‌هایت را فرو ببر و دم نزن، گفتند سایه‌ات را خط بزن، گفتند وزنی نداشته باش، سبک باش، مثل پری رها در آغوش باد.
حالا چگونه تو را که نه صدایی داری و نه وزنی، نه سایه‌ای داری و نه ادراکی، دوباره به صحنه راه بدهم؟ 


  • نسرین

هوالمحبوب


گفتم بعد از چند تا پست غمگین و سوز‌دار یه چیزی بگم، کمی روحیه‌مون عوض بشه دور همیم. چند دیقه قبل با یکی از دوستان (که نخواست نامش فاش شود) داشتیم راجع به احساسات‌مون حرف می‌زدیم. حرف تو حرف اومد یهو برگشتم بهش گفتم می‌دونی فلانی جان، فانتزی من برای ازدواج چیه؟ گفت نه چیه؟

فانتزی اول:
گفتم اون موقعی که داشتم برای ارشد درس می‌خوندم، با خودم حساب کرده بودم می‌رم دانشگاه، یکی از دانشجوهای دکتری با یک نگاه عاشقم می‌شه، نحوه آشنایی‌مون هم اینجوری بود که چون سایت دانشکده همیشه پره و سیستم خالی گیر نمیاد، من با یه عشوه خرکی می‌رم اتاق دانشجوهای دکتری و از یکی‌شون می‌خوام اجازه بده با سیستمش کارم رو انجام بدم بعد اینجوری می‌شه که عاشقم می‌شه. البته اون موقع فکر می‌کردم دانشجوهای دکتری خیلی خفن هستن و به این موضوع پی نبرده بودم که عشوه اومدن بلد نیستم اصلا!
بعد که دانشگاه قبول شدم و رفتم دوره ارشد، بلافاصله تو امور دانشجئویی جذب شدم و با خودم گفتم خب دیگه، نسرین جان، الان یکی از این دانشجوهای دکتری میان برای وام یا تقاضای خوابگاه و تو رو پشت میز می‌بینه و عاشقت می‌شه.
ولی ته همه این فانتزی‌ها این شد که هی الکی لبخند زدم و هی الکی محترم جلوه کردم، تهش هم هیشکی عاشقم نشد!

فانتزی دوم:
این فانتزی هنوزم ادامه داره در وجودم، وقتی از خیابون رد می‌شم با خودم می‌گم کاش الان یه ماشین مدل بالا که راننده‌اش یه پسر با کمالات و خانواده‌داره، بزنه بهم، بعد در طی روند بردن به بیمارستان و کلانتری و اینا، یک دل نه صد دل عاشقم بشه. ولی خب این فانتزی تهش سوراخه، چون من اونقدر آدم محتاطی هستم که تا خیابون خلوت خلوت نشه ازش عبور نمی‌کنم، ماشین بدبخت نمی‌تونه منو زیر بگیره و لاجزم قضیه کنسله.

فانتزی سوم: 
توی یه گروه ادبی عضو بشم و از وجنات و سکنات و میزان عقل و درایت و دانایی من، یکی از فرهیختگان گروه، عاشقم بشه و به شکل کاملا زیر پوستی در گروه بهم ابراز علاقه کنه. و خب طبعا اینم کنسله چون همچین گروهی ندارم اصلا و اگرم عضو بشم از بس آدم‌های داغون و دوزاری میان پیوی که بعد از چند روز لفت می‌دم و تمام.

فانتزی چهارم: 
وقتی دارم از مدرسه برمی‌گردم، یه آقای خیلی فرهیخته، به طور کاملا اتفاقی منو ببینه و یک دل نه صد دل عاشقم بشه و بعد از تعقیب و گریز فراوان، آدرس خونه و مدرسه رو پیدا کنه و یک روز با یه دسته گل بزرگ (از اونایی که بابا لنگ دراز برای جودی خریده بود) بیاد دم مدرسه و ازم خواستگاری کنه.
واقعیتش الان هفت ساله این مسیر کذایی رو دارم می‌رم و میام و تنها موردی که ماهیت عشقی برام داشت این بود که یه روز سرد زمستونی، یه پسر خوش قد و بالا جلوم رو گرفت و گفت می‌تونم چند دیقه وقت‌تون رو بگیرم( هوا سرد بود و دم انتخابات مجلس هم بود و من فکر می‌کردم می‌خواد تبلیغ کنه و تو دلم فحشش دادم که چه وقت تبلیغه الان)؛ گفتم بفرمایید و ایشون گفت، خانوم محترم از دور که گام برداشتن شما رو می‌دیدیم از طرز حرکت و نجابت و سر به زیری شما خوشم اومد، گفتم بیام جلو و هم عرض ادبی بکنم و هم شماره‌تون رو بگیرم، بعد که گفتم خیلی ممنون و رد شدم برم، گفت، هووی برو یه نگاه بنداز تو آینه ببین قیافه‌ات شبیه چیه آخه!

من که می‌دونم تهش هم تو یه مجلس ختمی، ختم قرآنی، انعامی، اقدس خانوم منو می‌بینه و با سقلمه‌ای به بازوی خواهرش نشونم می‌ده و مدتی با هم پچ پچ می‌کنن و از طریق عمه کبری، شماره‌مون ور پیدا می‌کنن و آخر هفته میان خواستگاری!
تهش هم من مجبورم خواهرزادۀ اقدس خانوم رو به عنوان مرد رویاهام بپذیرم. 


  • نسرین

هوالمحبوب


از وقتی چشم باز کرده‌ام، حرف روانشناس و روانپزشک و دکتر اعصاب توی خانه بوده، مامان همیشه عصرهای کشدار تابستان، دست من و نون جان را می‌گرفت و دنبال خودش و مریم، به مطب این دکتر و آن دکتر می‌برد. من بچه که بودم بیمارستان رازی را چندین بار دیده‌ام، از حیاط غرق گل و درختش کیفور شده‌ام، آن وقت‌ها نمی‌دانستم اینجا بیمارستان اعصاب و روان است و از بازی کردن توی آن حیاط درندشت خوشم می‌‌آمد.
وقتی قرص‌های رنگارنگ را مامان پودر می‌کرد و یواشکی توی غذا می‌ریخت، من همیشه دم پرش بودم، وقتی ظرف غذا یهو توی باغچه چپه می‌شد، وقتی یکهو می‌افتاد به جان بالش‌ها و پشتی‌ها و تما محتویاتشان را توی تنها اتاق خانه پخش می‌کرد، وقتی ساعت‌ها زیر
 دوش می‌ماندیم و حمام برایم تبدیل به یک کابوس بزرگ می‌شد، من شاید کمتر از هشت سال داشتم. من با ترس بزرگ شده‌ام، با ترس از دعوا، از نبودن‌، از ساعت‌ها یک گوشه کز کردن و حرکات آدم‌ها را از دور تماشا کردن. من دایی کوچیکه را یادم هست وقتی که آمده بود خانه و مامان را کلافه دیده بود و بی‌هیچ حرفی نشسته بود به دوختن پشتی‌های ولو شده روی زمین، من خاله‌ها و عمه‌ها را یادم هست که هر کدام چیزی می‌گفتند و مامان را که ذره ذره آب می‌شد و دم نمی‌زد.
دو سال جهنمی که تمام شد من هنوز کوچک بودم، کوچک‌تر از آنکه از غم‌هایم با کسی حرف بزنم. من همیشه ترسیده بودم، همیشه بی‌پناه و سرگردان بودم. کسی نبود که بغلم کند، کسی نبود که حرف‌هایم را بشنود، من و نون جان همیشه دعوا می‌کردیم و تهش به این می‌رسیدیم که جز هم کسی را نداریم، مامان بسته‌های شکلات تخته‌ای را از وسط می‌برید و نصفش را به من می‌داد و نصفش را به نون جان و بعد می‌رفتند و تا شب نمی‌شد خبری از آمدن‌شان نبود. 
من سقوطش از ایوان خانه را یادم هست وقتی هیکل بزرگش پخش زمین شده بود، من بیمارستان‌های زیادی را یادم هست، ما مریض‌های زیادی داشته‌ایم، ما بچگی‌هایمان توی غم و حسرت گذشت. 
وقتی غم کم‌کم داشت رخت می‌بست که برود و دیگر برنگردد، پدر زمین‌گیر شد، شهرداری زمین‌هایمان را تملک کرد و من خرد شدن سبزی‌های تازه رسته زیر چرخ‌های تراکتور را یادم هست، پدربزرگ مهربان نبود، مامان تنها بود، مامان تنهایی بزرگ شد، تنهایی پیر شد.
وقی مریم دانشگاه قبول شد تازه اول خوش‌خوشان‌مان بود، اما رنج‌های زندگی مگر ته می‌کشند؟ مگر تمام می‌شوند؟ رنج‌ها به تار و پود ما تنیده می‌شوند با ما قد می‌کشند و در نهایت بخشی از ما می‌شوند.
سال‌های سال به انروا خو کردیم، سکوت شده بود قوت غالب‌مان. من خودم را وقف درس کردم، فکر می‌کردم رها شدن از درس، باعث می‌شود مبتلا شوم، مبتلا به دردی که همیشه در تنور خانواده می‌گداخت و زبانه می‌کشید. اما زندگی یک جایی بالاخره یقه‌ات را می‌گیرد، پرتت میکند وسط معرکه و تو نمی‌توانی خودت را نجات دهی. 
من شبیه بوتیمار بودم، غم‌خورک خانواده، کوچک‌ترین آدمی که توی خانواده قدم گذاشته و غصه‌خور همه شده است. 
سال‌هایی که از سر گذراندیم، کم یا زیاد، خوب یا بد، جزئی از سرشت ما شده‌اند، ما بدون عقبه‌ای که داریم، بی‌هویتیم، نمی‌توانیم خودمان را از رنج‌های خانواده نجات دهیم این تقدیر ماست.
اما حالا من میراث‌دار بدشانسی هستم که درست در سال‌هایی که باید بجنگم برای زندگی، ته کشیده‌ام. من چند سال تمام به آدم‌ها چنگ زدم، خواستم دوست داشتن را مزه‌مزه کنم، من خواستم که دیده شوم. اما آدم‌هایی که از تنهایی به دیگران پناهنده می‌شوند، پر از اشتباهند. 
من جوان بودم، زیبا بودم و پر از نبوغ و استعداد. اما همیشه خودم را تکفیر کردم، همیشه من را نادیده گرفتند، هیچ وقت دوست داشته نشدم تا امروز. صبح بعد از یک جنگ روانی فرساینده، نشستم رو به روی خودم، با نسرین سی و دو ساله مذاکره کردم. خودم را شنیدم، خودم را گریستم، خودم را بغل کردم و دلم به حال خودم سوخت. 
برای همۀ رنج‌هایی که آدم‌ها به من تحمیل کرده‌اند، برای همۀ احساساتی که به لعنت خدا هم نمی‌ارزد. زندگی همیشه فرصت ساختن به آدم‌ها نمی‌دهد، اما بعد از یک ویرانی کامل، باید برگردی و خودت را مرور کنی. من امروز یک بازگشته از جنگم. خسته، زخمی، عاصی، اما زنده‌ام. زندگی توی دست‌هایم هست و من فرصت کمی دارم تا زندگی را لاجرعه سر بکشم. 

  • نسرین

هوالمحبوب


برزخ جاییه که تکلیفت روشن نیست. حالا تکلیف منم باهات روشن نیست. چند روزه تو برزخی، در و دیوار اتاق دارن می‌خورنت، ولی کسی نمی‌فهمه. می‌گی، می‌خندی، حرف می‌زنی. اما آدم تا یه جایی می‌تونه نقش بازی کنه. خسته شدم از این وا دادن‌ها و دم دستی بودن‌هات. خسته شدم از این حس شکست پی در پی. خسته شدم از اینکه هی تلاش کردی چنگ بزنی به کسی و هر بار بدتر از قبل سقوط کردی.
کاش بعد از این همه سال می‌فهمیدی که بلد نیستی، آدمش نیستی، وا بده. بچسب به تنهایی خودت. بچسب به زندگی معمولی و حال به هم زن خودت. دلت رو به شعارهای همیشگی من قوی‌ام خوش کن و تموم کن این بازی رو.
بشین همه جا از خوبی‌های تنهایی حرف بزن، از دلچسب بودن روزها و شب‌هایی که می‌گذرونی حرف بزن و بذار این توهم تو عمیق‌ترین لایه‌های وجودت ریشه کنه. 
از اینکه قلبت، کف دستته بدم میاد. از اینکه منتظری، به ستوه اومدم. یه مدت جمع کن برو، نباش، سکوت کن، یه مدت حرف نزن، گریه نکن، دنبالش نگرد. یه مدت خودت باش. بذار همه چیز ته‌نشین بشه تو ذهن و قلبت.
مطمئن باش تا ابد هم بشینی زار بزنی، کسی تره برات خرد نمی‌کنه. منم بودم نمی‌کردم. مطمئن باش اونی که باید می‌فهمید، فهمیده ولی نخواسته به روت بیاره. کد‌هایی که می‌بینی رو درک کن. بذار همین‌جا تموم بشه.
اینقدر رویا نباف عزیزم. سعی کن پاهات همیشه رو زمین باشه. همیشه به جغرافیا فکر کن. می‌دونم که خسته شدی از تنهایی، اما درمانی براش ندارم، می‌دونم که نفست به شماره افتاده، می‌دونم که قلبت تحمل پذیرشش رو نداره، اما چاره‌ای نیست. نمی‌خوام دوباره یه روزی بیام و خرده‌هاتو جمع کنم و شروع کنم به وصله پینه کردنت. نمی‌خوام راه رفته رو دوباره بری و همه چیز برات تکرار بشه. 
بیا برگردیم به همون نقطه‌ای که هیچ کدوم از این اتفاق‌ها نیوفتاده بود، بیا خودمون رو بزنیم به نشناختن، ندیدن. بیا فکر کنیم در جهان هم نبودین، بیا فکر کنیم همش یه خواب بوده. بذار بمونه برای همونایی که براش عزیزترن. رهاش کن. گذشته رو با همه چیزای خوب و بدش بریز تو گونی و دفنش کن. گذشته‌ای که تو ازش اومدی، برای اون آدم تموم شده. آدم‌ها عوض می‌شن. آدم‌ها انتخاب می‌کنن. بذار برای آخرین بار به انتخاب یه نفر دیگه هم احترام بذاریم. بساط دلبریت رو جمع کن و بریز تو چمدون و راهی شو. اینجا جای تو نیست عزیزکم.

  • نسرین

هوالمحبوب


امروز نزدیک یک ماه است که قرنطینه را شکسته‌ایم. از اواسط اردی‌بهشت، راهی مدرسه شدیم، امور جاری، کلاس‌های رفع اشکال، بخش‌نامه‌ها، آزمون‌های حضوری تا دیروز ادامه داشت و البته تا اواخر خرداد هم همچنان ادامه دارد.
از اول اسفند نود درصد ساعات شبانه روزم را در یک اتاق ده، دوازده متری گذرانده‌ام. توی این چند ماه، کارهای زیادی کرده‌ام، بیشترین چیزی که مرا زنده نگه داشته است، شوق بیرون پریدن از این قفس است، از قفسی که همیشۀ خدا ازش فراری بوده‌ام. 
شاید مثل او‌ته‌سو، اگر می‌دانستم که این زندان ناخوشایند تا کی ادامه خواهد داشت، بهتر باهاش کنار می‌آمدم، شاید اگر می‌گفتند که چند ماه، چند سال، حق بیرون رفتن از خانه را ندارید، احساس یاس و حرمان کمترم سراغمان می‌‌آمد. شاید اگر فرصتی را برای شناخت خودمان اختصاص می‌دادیم، شاید اگر با خودمان مهربان‌تر بودیم، شرایط اینقدر خفقان‌آور نبود.
یکشنبه‌ای که گذشت، یکی از جلسات داستان بازگشایی شد، چون محفل خصوصی است و تنها با حضور هشت الی ده نفر اداره می‌شود، اعضا صلاح دیدند که روال کار جلسات را از سر بگیریم.
بال و پری که با شوق گشودیم، منتهی شد به یک بار کوهنوردی و یک بار پیک‌نیک در پارک به اتفاق سه نفر از همکاران. حالا نگران و پر از دلشوره به ادامۀ روند بیماری در کشور چشم دوخته‌ایم و نمی‌دانیم آیا ادامۀ جلسات عقلانی است یا نه، نمی‌دانیم می‌شود امیدوار بود که یک روز به زندگی قبل از کرونا برگردیم یا نه.
انگار توی این چند ماه، دچار پوست‌اندازی شده‌ام، خودم را این روزها بی‌شباهت به لافکادیو نمی‌دانم. از زندگی روتین و نرمال کنده شده‌ام و سبک جدیدی را در پیش گرفته‌ام اما می‌ترسم تهش مثل او سرگردان شوم و نتوانم تشخیص بدهم که خود واقعی‌ام  دارای چه ماهیتی بود و به چه دنیایی تعلق داشت.
توی روزهای کشدار کرونایی، روابط جدیدی بین من و آدم‌های جهان پیرامونم شکل گرفت، سبک نوینی از روابط را تجربه کردم، با آدم‌هایی زلف گره زدم که پیش از این جزو لایه‌های بیرونی جهانم بودند. تغییر را به وضوح در خودم حس می‌‌کنم، تغییری که مرا به باور‌های جدیدی می‌رساند.
از جهان مالوفم فرسنگ‌ها دور شده‌ام. جهانی که در آن صداها، تصاویر و آدم‌ها به من نزدیک بودند. نطفه‌ای تازه در من شکل یافته که هر دم در حال تکثیر است. عادت‌ها دچار دگردیسی عجیبی شده‌اند، ساختار باورهایم دچار فروپاشی عظیمی شده‌اند و این وسط من پیانیست غمگینی هستم که نمی‌دانم از اینکه نجات یافته‌ام خوشحال باشم، یا برای ویرانه‌های شهرم و ترک کردن عزیزانم بگریم.
این روح عاریتی که در من حلول کرده است، گاه می‌ترساندم، گاه مرا به شگفتی وا می‌دارد، گاه برایم غریب است و گاه با من یکی می‌شود. از این حجم گنگ گویی، ترس برم می‌دارد، از اینکه نمی‌توانم مختصات حالم را حتی برای نزدیکانم رسم کنم، دچار آشوب می‌شوم. 
گریه‌های بی‌دلیلم زیاد است، روحم دستخوش نوسان است و با هر باد موافقی سرمست و سرخوش می‌شود و با هر باد ویرانگری، مغموم و سردر گریبان، به لاک تنهایی فرو می‌برد. گاه می‌اندیشم اگر کتاب‌ها با ما نبودند، این روزها چگونه سر می‌شد؟

  • نسرین

هوالمحبوب


تا حالا شده توی فضای بلاگستان، چیزی بخوانید، که بدجور به دلتان نشسته باشد؟ شده از یک پست مطلبی را یاد گرفته باشید؟ با کتابی، فیلمی، موزیکی آشنا شده باشید؟ ترفندی را آموخته باشید، آموزشی هر چند مختصر از یکی از بلاگر‌ها دیده باشید؟
خب طبیعتا پاسخ اغلب‌مان به این سوالات مثبت است. احتمالا بعد از اغلب این مطالب دلچسب، یک دمت گرم توی دل‌مان نثار نویسندۀ وبلاگ کرده‌ایم و راه‌مان را کشیده‌ایم و رفته‌ایم. بدون اینکه آن دمت گرم را برایش بنویسم، آن حس خوب را به گوش نویسنده رسانده باشیم.
توی دنیای واقعی هم همین است، گاهی لباسی را تن کسی می‌بینیم، دل‌مان را می‌برد، چهرۀ زیبایی را می‌بینیم که به دل‌مان می‌نشیند، رفتار شایسته‌ای از کسی می‌بینیم که تحسینش می‌کنیم، اما همۀ این حس‌ها را توی دل خودمان نگه می‌داریم. نمی‌رویم توی صورتش زل بزنیم و بگوییم، می‌دانستید که امروز خیلی زیبا شده‌اید، نمی‌گوییم این روسری چقدر زیباست، این لبخند چه به صورتت می‌آید. 
از مردهایی که توی تاکسی جمع و جور می‌نشینند که ما کنارشان احساس آرامش کنیم، تا حالا تشکر کرده‌ایم؟ از فروشنده‌هایی که وقتی ما را تنها و معذب حس می‌کنند و موقع پرو لباس از مغازه خارج می‌شوند تا ما راحت باشیم چه؟ از دختران و پسران دوچرخه سواری که شهر را زیبا می‌کنند چه؟ از کسانی که زباله‌هایشان را توی جوب پرت نمی‌کنند و مسیرشان را تا نزدیک یک سطل زباله دور میکنند چه؟
گاهی ما آدم‌ها به یک دمت گرم نیاز داریم تا دوباره انرژی بگیریم، گاهی چشم به راه یک کامنت پرمهریم از کسانی که دوستشان داریم، گاهی منتظریم که خوانده شویم، تایید شویم، نقد شویم. کیست که به محبت بی‌نیاز باشد؟ کیست که بنویسد و نیازی به بازخورد مخاطب نداشته باشد؟ 
دربارۀ رسالت یک بلاگر خیلی‌‌ها نوشته‌اند، از پیش‌نیازهای یک بلاگر، از مهارت‌های لازم برای یک بلاگر، اما آیا تا حالا به رسالت خودمان به عنوان یک مخاطب فکر کرده‌ایم؟ چرا اغلب پست‌های مهم، دغدغه‌مند، که نتیجۀ عرق‌ریزان روح نویسنده است، کم‌ترین بازخورد، کم‌ترین بازدید و کمترین لایک و کامنت را دارد؟ یعنی ما حاضر نیستیم برای خوراک فکری‌مان زمان اختصاص دهیم و حداقل واکنشی نسبت به آن نشان دهیم؟
نوشتن به هیچ عنوان آسان نیست، خوب نوشتن طبعا سخت‌تر هم هست، تخصصی نوشتن، هدفمند نوشتن، پرداختن به یک موضع جذاب به یک زبان همه فهم، از آن هم سختتر است. پس لطفا نسبت به بلاگر‌های سخت‌جان که هنوز چراغ بلاگستان را روشن نگه داشته‌اند بی‌تفاوت نباشیم. نوشتن را در هر رسانه‌ای می‌توان ادامه داد، اما ما وبلاگ را انتخاب کرده‌ایم، کاش طوری نشود که عطایش را به لقایش ببخشیم.


  • نسرین

هوالمحبوب

«بیشتر از آن که دیکتاتور بزرگ فاجعه باشد، دیکتاتورهای کوچک که در اصل خود ملت‌اند فاجعه هستند

گفتگو در کاتدرال سومین رمان ماریو بارگاس یوساست که در محیط شهر لیما، پایتخت پرو جریان دارد. یوسا در شاهکاری که خلق کرده است، از گفتگو و روایت بهره گرفته است، در واقع سراسر این رمان گفتگویی است که در صفحات نخستین کتاب آغاز می‌شود و در آخرین صفحۀ کتاب پس از بد مستی چند ساعتۀ شخصت‌ها به پایان می‌رسد.
کتاب روایتی از وضعیت سیاسی و اجتماعی پرو و تصویری دقیق از دوران دیکتاتوری اودریا است. ما در کتاب سال‌های 1948 تا 1956 پرو را می‌بینیم که درگیر جنگ قدرت است. دیکتاتوری بزرگ که بر مسند قدرت نشسته و دیکتاتورهای کوچکی که دور و بر او ار گرفته‌اند.
کتاب از جایی آغاز می‌شود که شخصیت اصلی کتاب «سانتیاگو زاوالیتا»، به دنبال سگ کوچک‌شان از خانه خارج می‌شود و در یک سگ‌دانی، به «آمبروسیو»، رانندۀ سابق پدرش برمی‌خورد. گفتگویی که در خلال آن رازهای مگویی از زندگی هر دو شخصیت برای مخاطب بازگو می‌شود. 
کتاب به این دلیل سخت‌خوان است که شما در آن برای زمان و مکان و شخصیت‌ها هیچ کد شناسایی‌ای ندارید، گفتگو‌ها در هم تنیده است و امکان دارد در یک صفحه هم‌زمان با چهار گفتگوی مجزا مواجه باشید که در زمان و مکان مختلفی در حال رخ دادن است، همین امر در ابتدا مخاطب را دچار سردرگمی می‌کند، اما کمی به خودتان و یوسا زمان دهید، کتاب خودش را به شما نشان خواهد داد. برای خواندن کتاب عجله نکنید چون گاهی لازم می‌شود یک صفحه را چند بار بخوانید تا از سر و ته ماجرا مطلع شوید.
شخصیت‌ها یکی یکی وارد داستان می‌شوند، در حالی که قبل از ورودشان زمینه‌چینی مناسب برای حضورشان انجام شده است. 
کتاب قبلی‌ای که از یوسا خوانده بودم، تا حدی می‌تونست برای فهم دقیق‌تر دنیای ذهنی یوسا کمک کند ولی چیزی که در کتاب «مرگ در آند» با آن مواجه بودیم، در این کتاب به اوج خود می‌رسد. داستان در داستان آوردن و در هم تنیدن گفتگو‌ها شما را با یک چالش ذهنی جذاب مواجه می‌کند. یکی از شگردهای داستان‌‌گویی یوسا این است که مخاطب خودش را تشنه نگه نمی‌دارد تا برای دانستن ماجرا دچار شهوت خواندن شود، آرام آرام و نرم‌نرم تمام چیزی را که می‌خواهی بدانی در کامت می‌ریزد و تو در عین اینکه غرق لذت می‌شوی، برای خواندن کتاب همچنان مشتاق می‌مانی.
خود یوسا راجع به این کتاب گفته: «آن‌قدر توان آفرینش و مهارت در روایت‌گری خود را صرف این کتاب نموده‌ام که گمان نکنم دیگر بتوانم در این زمینه از مرز این کتاب فراتر روم.» 
داستان پر از تک‌گویی‌های به هم ریخته است، که لزوما در صفحات بعدی دنبال نمی‌شوند، پیگیری همین تک‌گویی‌ها و گفتگوهای متعدد است که خواننده را در جریان ماجرای کتاب قرار می‌دهد. 
روایت «گفتگو در کاتدرال» آمیزه‌ای از دانای کل و نقل قول مستقیم است. سه گفتگوی اصلی در کتاب می‌بینیم که در بخش‌های مختلفی از داستان آغاز می‌شوند، گفتگوی اول از همان صفحات نخستین آغاز می‌شود، گفتگوی «سانتیاگو» و دوست و همکارش«کارلیتوس» در فصل هشت آغاز می‌شود و در نهایت گفتگوی «آمبروسیو» و زنی به اسم «کتیا» که در بخش‌های پایانی اتفاق می‌افتد و در خلال آن رازهای نهایی گشوده می‌شود.
یوسا از این طرز روایت چه مقصودی داشته در آغاز بر ما پوشیده است، اما بی‌شک خوانش دقیق متن، پاسخ تمام سوالات ما را خواهد داد، متنی که پر است از نماد‌های کوچک و بزرگ، پر از استعاره‌هایی از زندگی و هم‌ذات پنداری عجیبی که هر یک از ما می‌توانیم با سانتیاگو داشته باشیم.
سانتیاگویی که نماد پرو است شاید. کشوری غمگین، مایوس و واداده. 
کتاب رو اگر سابقۀ آشنایی با آثار یوسا رو ندارید بهتون توصیه نمی‌کنم. قبل از شروع این کتاب خودتون رو قوی کنید حتما، برای من خوندنش نزدیک یک ماه طول کشید، چون کتابی نبود که دست بگیری و روان بخونی. چند تا از کتاب‌های کم‌حجم یوسا رو قبلش بخونید و بعد بیایید سراغ این شاهکار.
سردسته‌ها، مردی که حرف می‌زند، مرگ در آند رو بهتون پیشنهاد می‌کنم. بعد می‌تونید برین سراغ دختری از پرو، جنگ آخر الزمان، سال‌های سگی و شاهکاری به نام سوربز.
  • نسرین