گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب

سابقۀ نوشتن توی این وبلاگ از سابقۀ بیمه‌ام بیشتر است. امروز که عدد 1900 را دیدم، شگفت زده شدم. دو تا موضوع بود که چند روز گذشته قرار بود بهش بپردازم، یکی سری دوم فانتزی‌های ازدواج بود و دیگری قسمت بعدی داستان من و مهرداد. حالا که این عدد منو متوجه خودش شد، گفتم چه بهتر که به فانتزی ازدواج وبلاگی بپردازم.
شاید از نظر خیلی‌ها آشنایی واقعی و درست و اصولی توی وبلاگ شکل نمی‌گیرد و آدم‌ها فقط یک بخشی از شخصیت خودشان را در نوشته‌هایشان منعکس می‌کنند. شاید نقطه‌های تاریک بسیاری در هر کدام از ما باشد که بقیه دوستان بلاگرمان از وجودشان بی‌خبر باشند. اما برای منی که هشت سال از بهترین سال‌های زندگی‌ام را اینجا گذرانده‌ام، شما وبلاگ‌نویس‌ها از هر آشنایی، آشنا ‌ترید.
خلاصه که یکی از پررنگ‌ترین فانتزی‌های ازدواج برای من، ازدواج وبلاگیه. یعنی آشنایی‌ای که نطفه‌اش در وبلاگ بسته شده و کم‌کم رنگ و بوی واقعی به خودش گرفته، همیشه حس می‌کنم کسی که با قلم و نوشتن آشناست، راحت‌تر منو درک می‌کنه و اون پیونده طبعا قشنگ‌تر شکل می‌گیره. 
همۀ ما توی دنیای وبلاگ‌نویسی، کسانی رو داریم که برامون از بقیه خاص‌تر هستند، کسانی که فکرمون، قلم‌مون، نگاه‌مون به جهان هستی، باهاشون هم‌سو‌تره. طبعا پیدا کردن رفیقی برای تمام زندگی، تو این فضا اتفاق قشنگی می‌تونه باشه. برای همین، هنوزم بعد از تجربه‌های نافرجام، معتقدم یه وبلاگ‌نویس بالاخره منو کشف خواهد کرد و تمام این فانتزی به واقعیت بدل خواهد شد. حالا نیایین بگین منظورت کدوم وبلاگ‌نویسه و توهم خود معشوق پنداری هم بهتون دست نده:))

  • نسرین

هوالمحبوب

 

همۀ ما توی زندگی‌مون حداقل یک بار کنکور و استرس‌هاشو تجربه کردیم؛ حس بلاتکلیفیِ بعد از کنکور، حس استیصال روزهایی که درس می‌خوندیم، استرس شب‌های آزمون، ترس قبول نشدن، هدر دادن یه سال از عمر و جوونی‌مون، چیزایی نیست که به راحتی بشه فراموش کرد. طبیعیه که  خیلی‌ها موافق این پروسۀ فرسایشی نباشن، طبیعیه که خیلی‌ها از کنکور ضربه خورده باشن و بعد از کنکور به حال طبیعی برنگشته باشن. استرسی که این غول بی‌شاخ و دم به جوونا توی بهترین روزهای عمرشون وارد می‌کنه، اسفناکه. خیلی‌ها با وجود درس‌خون بودن، تاپ بودن تو دوره‌های تحصیلی، نتونستن شاخ غول رو بشکنن و به خیلی کمتر از لیاقت‌شون رضایت دادن، خیلی‌ها تونستن پول خرج کنن و نتیجه بگیرن، خیلی‌ها چند سال زندگی روتین‌شون رو تعطیل کردن به خاطرش. کاری با درست و غلط قضیه ندارم، حرفم راجع به حواشی این روزاست. اینکه یه عده می‌خوان کنکور رو لغو کنن، اینکه می‌خوان امسال کنکور برگزار نشه بابت کرونا. 
خیلی از خانواده‌ها پرچم‌دار این قضیه شدن ولی به عنوان یه معلم دلم فقط برای اون یه میلیون و خرده‌ای جوون می‌تپه که دیگه نای دوباره خوندن ندارن. این تعداد شرکت‌کننده، همین امسال توی خرداد، توی اوج کرونا، رفتن و آزمون حضوری دادن، اونم نه یه بار که شش-هفت بار. کاری به درست و غلطی این کار ندارم، اما حرفم اینه که این وسط که خریدهامون سر جاشه، مسافرت‌مون بر پاست، جاده شمال همچنان غلغله است، زورمون به این کنکور لعنتی رسیده فقط؟ هیچ کس تو مهمونی و عروسی و عزا و مسافرت از این حرفا نزده و فقط کنکوره که محل ابتلا شده؟ 

هیچ حساب کردیک که به تعویق افتادن کنکور چه ظلمی به این بچه‌هاست؟ سال بعد که اصلا معلوم نیست کرونا تموم شده باشه یا نه، مجبورن برای همون سهمیه‌ای بجنگن که حالا داوطلب‌هاش دو برابر شدن! یعنی افتادن تو دام شیادهای کنکوری که از تو شیشه کردن خون جوونا دارن پول به جیب می‌زنن. دوباره آزمون، دوباره کتاب، دوباره پول بی‌زبونی که سرازیر میشه تو جیب مافیای کنکور، برای شانسی که نصف شده. 
این وسط پسرا مجبورن برن سربازی، و عملا دو سال عقب بیوفتن از زندگی و اهداف‌شون، اونایی که نظام قدیم هستن، آخرین شانس‌شون رو برای قبولی از دست بدن و سال بعد از زیر صفر دوباره تو نظام جدید شروع کنن به درس خوندن، اونم تازه اگه رمقی براشون مونده باشه!

حرفم اینه که اتفاقا عقب افتادن کنکور یا لغو کلی‌اش به نفع مافیاست، چون برای سال بعد سمبه‌شون پر زورتر می‌شه و از خستگی کلی جوون می‌تونن حسابی سود کنن.  نمی‌دونم ته این ماه کنکور کوفتی برگزار می‌شه یا نه، ولی از صمیم قلبم آرزو می‌کنم چیز یاتفاق بیوفته که نفعش به جوونا برسه نه به مافیای کنکور.

  • نسرین
هوالمحبوب
 
از ماشین پیاده شد و دزدگیر رو زد. دستش رو سمت من دراز کرد و گفت بریم. با تردید دستم رو گذاشتم تو دستش و راه افتادم. مسیری که انتخاب کرده بود، برام تازگی داشت، خونه‌های ویلایی، محوطه‌های گل‌کاری شده، سکوت سکرآور خیابون، یه  فضای دلنشین ساخته بودن. دستم رو که گرفت، هوا یهو گرم شد، حس می‌کردم حجم زیادی از خون دویده تو صورتم. دست‌هاش قفل شده بود تو دستم و فشار خوشایندی که به انگشتام می‌داد، تمرکزم رو ازم می‌گرفت.
آروم حرف می‌زد و من اونقدر درگیر عطر لباسش بودم که صداشو نمی‌شنیدم. سعی می‌کرد قدم‌هاش رو با من هماهنگ کنه و ازم جلو نزنه. شونه به شونه‌اش راه رفتن رو دوست داشتم، گاهی تمام قد برمی‌گشت سمت من و خیره نگاهم می‌کرد و  من یادم می‌رفت داشتم راجع به چی حرف می‌زدم.
 
-من دوست داشتم اولین باری که بعد از جواب مثبتت باهام میای بیرون، خیلی بهت خوش بگذره، برای همین آوردمت محلۀ قدیمی‌مون که یه چند تا جای خاطره‌انگیز رو بهت نشون بدم.
-فکر می‌کنم امروز اولین بار خیلی چیزا رو تجربه کنم.
-مثلا؟
-اولیش همین دستایی که گره خورده به هم.
صورتش دوباره برگشت سمت من، عطرش دوید توی مشامم و من از حس عجیب غریبی که نمی‌دونم اسمش رو چی بذارم آکنده شدم. مهرداد آدم شوخی بود، باهاش همیشه خوش می‌گذشت، انگار صد ساله منو می‌شناسه و وجب به وجب منو بلده. می‌دونست چی عمیقا خوشحالم می‌کنه، می‌دونست نقطه ضعفم کجاست، می‌دونست از چیا بدم میاد.
وقتی می‌خندید یه چیزی توی قلبم آزاد می‌شد، خون با سرعت بیشتری توی رگ و پی‌ام پمپاژ می‌شد و من حس می‌کردم ده سال جوون‌تر شدم.
-رسیدیم همین‌جاست.
یه ساختمون قدیمی و تقریبا متروکه بود با تابلوی رنگ و رو رفته‌ای که نشون می‌داد یه مدرسه پسرانه بوده.
-اینجا مدرسه ابتدایی منه، اینجا کلی آتیش سوزوندم و چند باری هم اخراج شدم، اما یکی از دوست‌داشتنی‌ترین مکان‌های این شهره برام.
-منظرۀ قشنگی داره، کاش می‌شد توش رو هم دید.
-اگه تو بخوای کار نشد نداره.
منتظر ادامۀ حرف من نشد و مثل قرقی از دیوار مدرسه بالا کشید. هاج و واج نگاش می‌کردم و منتظر بودم ببینم قراره چه اتفاقی بیوفته. صدای پریدنش که اومد دویدم سمت در ولی مهرداد طوریش نشده بود با خنده در رو باز کرد.
-الان راحت‌تره، اون موقع‌ها پدرمون در میومد برای بالا رفتن از دیوار، اغلب مواقع هم گیر می‌افتادیم.
انگار داشتم با بخش ناشناخته‌ای از شخصیتش آشنا می‌شدم. توی مدرسه به وضوح تبدیل به یه پسر بچۀ ده ساله شده بود. با ذوق و شوق همه جا رو نشونم می‌داد و راجع به همه چیز خاطره تعریف می‌کرد.
نیم ساعتی توی ساختمون مدرسه گشت زدیم و اومدیم بیرون.
گرد و خاک لباساشو تکون و دوباره دستم رو گرفت و دنبال خودش برد.
این بار جلوی یه خونۀ قدیمی متوقف شد. یه در آهنی یشمی با یه آیفون قدیمی. مهرداد جلو رفت و زنگ زد، با تعجب گفتم اینجا کجاست؟
خندۀ موزیانه‌ای کرد و چیزی نگفت، چند باری که زنگ زد بالاخره صدای یه پیرمرد توی آیفون پیچید، منتظر بودم که مهرداد بره جلو و خودش رو معرفی کنه ولی.....
مهرداد چند ثانیه قبل شروع کرده بود به دویدن سمت خیابون بغلی.
من فقط صدای خندۀ شیطنت آمیزش رو شنیدم که می‌گفت:
قبل از اینکه خیس بشی بدووووووو
ولی دیر شده بود، خیلی دیر.
آقای بکائی ناظم همون مدرسۀ ابتدایی یه سطل آب سرد رو خالی کرده بود روی من، چون انگار مهرداد بار اولش نبود که زنگ در خونه‌شون رو می‌زد و در می‌رفت.
  • نسرین

هوالمحبوب

 

فکر می‌کنم تنها کسی که دوست داشتنش بی‌منته تویی، تنها کسی که آغوشش بی‌منته تویی، تنها کسی که تا حالا اشکم رو در نیاورده تویی، تنها کسی که هر وقت دعوا می‌کنم باهاش لبخند می‌زنه و چیزی نمی‌گه تویی، اون شب که حسابی کفری بودم از دستت، چند تا حرف بد زدم بهت، وایسادی و نگاهم کردی، نه با تمسخر، نه از بالا به پایین، درست مثل یه عاشق واقعی. من فهمیدم چرا حالم بده، فهمیدم چرا این روح سرکشم آروم نمی‌شه، فهمیدم چون تو با نگات بهم فهموندی، من دارم الکی دست و پا می‌زنم، اول و آخرش خودتی. من گاهی الکی حساب باز می‌کنم روی بنده‌هات، اول و آخرش خودتی، خسته‌ام از دنیا، خسته‌ام از هیاهوی آدمات، خسته‌ام از حرف و طعنه و کنایه و درشت شنیدن، خسته‌ام از آزمون و خطا. یه روز بشین و حرفامو گوش کن، یه روز که سرت خلوت بود، بشین باهام حرف بزن، من قرآن رو خوندنم، چندین بارم خوندم، دلم از اون حرفا نمی‌خواد، دلم حرفای خودمونی‌تر می‌خواد، از حرفای دوتایی که تو خلوت میشه زد فقط. من خسته‌ام خیلی زیاد. بهم انگیزه دوباره بلند شدن بده. من برای شروع دوباره نا ندارم. انگار تمام انرژی‌ام تحلیل رفته. قرص دیگه جواب نمی‌ده، خودت باید یه فکری به حالم بکنی. بذار من حرف بزنم، حرفامو کات نکن، بهم نگو دوستم نداری، بهم نگو حوصله‌ات رو ندارم، بهم نگو چرا هی گیر می‌دی، بهم نگو من واقعا نمی‌رسم این رابطه رو هندل کنم، توام اینا رو بگی دیگه من جایی ندارم بهش پناه ببرم. تو حوصله‌ام رو داشته باش، تو بفهم منو، تو بشنو حرفمو. اگه حرف نزنم دق میکنم، دیگه خسته‌ام از بغض وقت و بی‌وقت، از آشوبی که افتاده به جونم. از کج فهمی‌ها خسته‌‌ام. من مرز دوست و دشمنم قاطی شده، من تنهام، اونقدر که حتی مامان منو نمی‌فهمه. تنهام و دارم یکی یکی از دست میدم، کی بیام پیشت؟ کی سرت خلوته؟ کی خوابت نمیاد؟ کی خسته نیستی؟ کی حوصله داری؟ کی بشینیم دو تا پیاله چایی بخوریم و من یه دل سیر تو بغلت گریه کنم و تو پشت و پناهم بشی؟ 

  • نسرین
هوالمحبوب
 
اینقدری که توی این چند ماه اخیر، نشستم به مرور کردن خودم، هیچ وقت توی این سی و دو سال نکرده بودم. تلاش برای بهبود حال خودم، بهبود روابطم، بهبود شرایط زندگیم، اهدافی بود که این چند وقت از سر گذروندم. با وجود همه تلاش‌ها، مطالعه‌ها، بالغ شدن‌ها، هنوز هم توی یک سری روابط لنگ می‌زنم و نمی‌تونم خودم رو نجات بدم. نمی‌تونم تا یه جایی دوست داشتنم رو بروز بدم و از یه جایی به بعد بایستم به واکنش آدم‌ها. بلد نیستم غرق نشم توی یک سری روابط و بعد بدون اینکه انتظاری از آدم‌ها داشته باشم، بدون اینکه دست و پا بزنم و آسیب ببینم، برم به مقصد دلخواهم. هنوزم ارتباط برقرار کردن برام دلخواهه. هنوزم دوست داشتن شیرینه و برای همین هنوزم آسیب می‌زنم به خودم.
به نظرم دیگه تا این سن باید یاد می‌گرفتم که حد و حدود هر رابطه کجاست، باید یاد می‌گرفتم که تا کجا می‌تونم نفوذ کنم و از کجا باید توقفم آغاز بشه. گاهی دلم رفتن و کنده شدن می‌خواد. دلم می‌خواد برگردم به روزی که هیچ کس اینجا، حتی اسم واقعی‌ام رو هم نمی‌دونست.
گسترده شدن دامنه روابط داره منو می‌ترسونه. از اینکه مدام آدم‌ها میان و سنگ به شیشه خلوت من می‌زنن می‌ترسم، از اینکه در خونه‌ام به روی خیلی‌ها بازه وحشت کردم. در خیلی از مواقع، بُعد سختگیر و مذهبی وجودم به عناد برمی‌خیزه و یه جنگ داخلی سخت تو وجودم شروع می‌شه. خود امروزی و نسبتا روشنفکرم دوست داره ارتباط بگیره و از بودن کنار آدم‌ها لذت ببره، اما من مذهبی و سنتی که شاکلۀ اصلی وجودمه، می‌ترسه، گاهی قایم می‌شه، گاهی مریض می‌شه و گاه قهر می‌کنه.
نمی‌دونم باید قبول کنم که دچار تناقضم یا نه همه آدم‌ها این شکلی هستن. 
چند روز پیش وارد یه رابطۀ آشنایی شده بودم که در تمام لحظاتش داشتم افسرده می‌شدم، حس می‌کردم زندگی داره هر لحظه تیره و تار می‌شه. در حالی که از منظر بیرونی، اون ادم کیس خیلی خوبی برای ازدواج بود، تحصیلات عالی، شغل درجه یک، وضعیت مالی خوب و مهم‌تر از همه مذهبی. 
از وقتی بهش جواب منفی دادم، حالم نسبتا بهتر شده. انگار خودم رو نجات داده باشم. دارم به این فکر می‌کنم که آیا خواستن کسی که شبیه من باشه و من از بودن کنارش نترسم، اینقدر سخته؟ چرا آدم‌هایی که سر راه من قرار می‌گیرن اینقدر صفر و صد هستن؟ اگه تجربه‌ای در این خصوص دارین که فکر می‌کنین می‌تونه بهمون کمک کنه، خوشحال می‌شم مطرح کنید. نظرات این پست بدون تایید نمایش داده می‌شه. کامنت ناشناس هم فعاله اگر دوست نداشتین شناخته بشین.
  • نسرین

هوالمحبوب

دلم عروسی می‌خواد مهناز. دلم می‌خواد باز هم همه با هم وسط مجلس عروسی شلنگ تخته بندازیم، تو برقصی و ما با جیغ و هورا گلومون رو پاره کنیم. دلم عروسی می‌خواد که توش تو باشی، همونقدر سرخوش و شاد که تو عروسی محمد بودی، همونقدر گرم که چهار تایی مجلس رو گرم کنیم و به هیچ کس مهلت ندیم بیاد وسط. یادته حتی برای عروس کشون هم اومدین و شب دیر وقت ابی ما رو رسوند و کل مسیر رو اونقدر خندیده بودیم که اشک‌مون در اومد؟! ابی می‌گفت بلند جیغ بزنین بلکه بخت شمام باز بشه، همون روزا بود که اومده بود خواستگاری و جواب رد شنیده بود، چند روز بعد از عروسی بود راستی؟! مصطفا رفته بود و عمه‌ها عزادار بودن. زنگ زدم بهت که مهناز عروسی شبیه مجلس عزا شده بلند شین بیایین گناه دارن اینا، اونقدر رقصیدیم که شب از زق‌زق پاهامون نمی‌تونستیم بخوابیم یادته؟!

راننده می‌خندید و ویراژ می‌داد، داد زدم چرا بوق نمی‌زنی، گفت به خدا صدای شما نمی‌ذاره بشنوین وگرنه دستم رو بوقه.

محمد و عروسش دم در ایستاده بودن و‌ مهمونا رو بدرقه می‌کردن، عروس خندید و گفت اگه نبودین، عروسی‌ام خیلی سوت و کور می‌شد، ما خندیدیم، به اندازه‌ای حجم خنده‌هامون بزرگ بود که الان با یادآوریش حیرت می‌کنم.

چند تا عروسی بعدش رفتیم؟! تا کی می‌شد خندید؟! خنده‌هامون خیلی زود ته کشید مهناز، بعد از تو ما دیگه نخندیدیم، خزیدیم تو لاک خودمون، نون جان دیگه عروسی نرفت، یه غم کاشتی تو قلب ما که هر سال آبیاریش می‌کنیم، یه غم که به رو نمیاریم ولی ریشه‌مون رو سوزونده.

دلم عروسی می‌خواد مهناز، دلم می‌خواد منصور داد بزنه دیوونه شو‌ دیوونه، دلم می‌خواد بی‌هوا در بزنی و با یه میکس جدید وارد بشی و یه راست برسی سراغ دستگاه و بگی هر کی نرقصه خره.

بشینی لب پنجره و اونقدر بلند جیغ و کف بزنی که همسایه‌ها فکر کنن خونه‌مون عروسیه. مهناز دلم برات تنگ شده اونقدر که نصف شب وسط بغض و گریه نشستم جلوی پنکه و گوله گوله اشک می‌ریزبم و برات نامه می‌نوبسم.

قرار بود عروس بشی، حرفا رو اون شب زده بودین، همون شب که امیر دزدکی برات پیتزا آورده بود تو بیمارستان و تا صبح کنارت نشسته بود، مامانش می‌گفت طیبه خانوم قرارمون این نبود، راست می‌گفت قرارمون این نبود، تو معجزه شادی بودی، عصاره زندگی بودی، بعد از تو زندگی دیگه نخندید به رومون.

 

  • ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۵۲
  • نسرین
هوالمحبوب
 
به نظرم شناختن آدم‌ها اصلا سخت نیست، کافیه وقت بذاری و بشینی پای حرفاشون. حرف زدن بهتر از هر چیزی می‌تونه ما رو تعریف کنه، مخصوصا توی فضایی که امکان رفت و آمد و معاشرت وجود نداشته باشه. من دوستای مجازی زیادی داشتم که ارتباط خیلی صمیمانه‌ای باهاشون برقرار کردم. توی روابطم با دوستام بالا و پایین زیاد دیدم. گاهی بعضی‌ها رو کنار گذاشتم چون دیدم آدم مناسبی برای دوستی کردن نبودن، گاهی برای بعضیا انرژی خیلی زیادی صرف کردم تا بتونم حفظشون کنم، گاهی با بعضیا دعوا کردم و حتی تا مرز کات کردن پیش رفتم، اما اونقدر آدم ارزشمندی بوده که دوباره برگشتم و مرور کردم رابطه رو و به سختی تونستم مشکلات رو حل کنم. دوستایی داشتم که دوستی‌مون با دعوا شروع کردیم و الان جون‌مون برای هم در می‌ره. توی سال‌های اخیر که دوستان نزدیکم اغلب ازدواج کردن، طبعا ارتباطم بیشتر محدود به دوستان مجازی شده. نمی‌دونم این اتفاق خوبیه یا نه ولی فعلا مشکلی با این قضیه ندارم.
من از خیلی جهات مدیون این فضام، فضایی که بهم جرات و جسارت خطر کردن و تجربه کردن رو داد. شاید اگر این امکان برام فراهم نمی‌شد، از نظر ارتباطی خیلی نمی‌تونستم رشد کنم. اما طبیعتا ضربه‌های زیادی هم بهم زده. ارتباط‌های مسمومی که با امید و آروز شروع شده و تهش با یه تلخی غیر قابل توصیف به پایان رسیده هم محصول همین فضاست. فضایی که گاهی بهت اجازه نمی‌ده از حقت دفاع کنی، بهت اجازه نمی‌ده حرفت رو جوری که باید به طرف مقابل حالی کنی، فضایی که خط خوردن خیلی راحت‌تره. فضایی که مرزی بین حقیقت و دروغ برات قائل نیست، نمی‌تونی زل بزنی تو چشم طرف تا ببینی راست می‌گه یا دروغ، فضایی که به راحتی میتونی پنهان‌کاری کنی و طرف مقابل متوجه نشه.
اما چیزی که برام این وسط عجیبه بعضی از واکنش‌های لحظه‌ای هست. آدمی که مدت‌ها باهاش معاشرت کردی، حرف زدی، از درونیاتت گفتی، نمی‌تونه ادعا کنه که تو رو نمی‌شناسه و نمی‌دونه چی خوشحالت می‌کنه. مگر اینکه تو تمام مدت بهش دروغ گفته باشی و نقش بازی کرده باشی، که در این صورت هم به نظرم چنین آدمی ارزش وقت گذاشتن و تلاش برای خوشحال کردن رو نداره و بهتره آدم دمش رو بذاره رو کولش و بره.
چیزی که بی‌اغراق تمام دوستانم درباره من توافق نظر دارن، بیش از اندازه خودم بودنه، یعنی هیچ وقت چه تو مجازی چه تو دنیای واقعی، نقش بازی نکردم، هیچ وقت تلاش نکردم خودم رو بهتر یا بدتر از چیزی که هستم جلوه بدم. این خود واقعی بودن بدون هیچ نقابی، هم خوبی داره هم بدی. خوبی‌هاش اینه که استرس اینو نداری که اگه فلان حرفت لو بره چی می‌شه. همیشه راحتی و وجدانت آسوده است که کسی رو با دروغت اذیت نکردی، به کسی آسیب نرسوندی. اما یه بدی هم داره که باعث می‌شه ازت سواستفاده بشه. اینکه بقیه رو هم با خودت قیاس می‌کنی و فکر می‌کنی آدم‌هایی هم که باهات در ارتباطن مثل خودتن. حتی اگه در نود درصد مواقع اینجوری باشه یه درصدی باید برای بازیگرها هم قائل بود. اونایی که خوب بلدن تو نقش دروغین خودشون فرو برن و تو حتی نتونی حدس بزنی که اینا همش یه مشت خیالات خوش رنگ و لعابه. خلاصه اینکه فرزندانم، شمایی که از خرداد نود و چهار خواننده اینجایی تا شمایی که از تیر نود و نه به این وبلاگ متصل شدی، با هر میزان شناختی که از من داری، به نظرت چی منو خوشحال می‌کنه؟
  • نسرین



سرم شلوغ است
توی سرم من هستم
اما تو نیستی
تو از من رفته‌ای
بعد از تو، پرنده‌ها از سرم تا ابرها 
اوج گرفته‌اند
پریده‌اند
رفته‌اند
درست مثل تو
که آغوشت اندازه نبودن‌هایت بی‌انتها بود.

#خودم


  • نسرین
هوالمحبوب
اواخر تیر، ده روزی رو خونه خواهرم گذروندم. روز اول که خواهرم این درخواست رو مطرح کرد، گارد گرفتم، غر زدم، اما تهش با اکراه قبول کردم، چون خب خواهر بودیم و نمی‌شد درخواستش رو رد کرد. اما ته این ده روز تنها چیزی که برامون موند، لذت همنشینی و صحبت‌های عصرگاهی بود.
لذت آماده کردن صبحانه برای وروجک‌ها، کتاب خوندن تو تخت کوچولوشون، ولو شدن روی کاناپه و تماشای خاله بازی‌هاشون. میانجی‌گری کردن وسط دعواها، خمیربازی کردن، ساختن لگو، قایم باشک. دیدن هزار بارۀ کارتون سگ‌های نگهبان و هم‌خوانی تیتراژش. 
درسته که ایلیا تازگی خیلی غرغرو شده و خیلی روی خواسته‌اش پافشاری میکنه و گاهی اعصاب آدم، کشش بهانه‌هاش رو نداره، درسته که السا نان استاپ از کلۀ سحر تا بوق شب حرف می‌زنه و تو مجبوری فقط تاییدش کنی، درسته که سر غذا خوردن بازی در میارن، برای دسشویی رفتن آدمو به گریه می‌اندازن، اما تهش شیرین و دوست‌داشتنی‌ان. 
نمی‌دونم همۀ بچه‌های سه ساله و پنج ساله این شکلی‌ان یا فقط بچه‌های ما با خواب بیگانه‌ان! بعد از ناهار سه تا آدم بزرگ رو یه بچۀ نیم وجبی به گریه می‌اندازه تا بخوابه، اونم اگه بخوابه. در نود و نه درصد مواقع هم خواهرم رو خواب میکنه و خودش هم کنارش میوفته ولی گاهی هم پیش میاد که خواهرم بخوابه و السا فاتحانه از اتاق بیاد بیرون و به آتیش سوزوندن ادامه بده. 
بعد از صبحانه که بچه‌ها مشغول بازی یا تماشای کارتون می‌شن من می‌خزم توی آشپزخونه. پنجرۀ آشپزخونه به حیاط مجتمع باز می‌شه و تا چشم کار می‌کنه درخته و سرسبزی و خب دل آدم باز می‌شه. درسته که آشپزخونه خیلی کوچیکه ولی منظرۀ خوبی داره و باعث می‌شه حوصلۀ آدم حین آشپزی سر نره. 
مدت‌ها بود که توی خونه آشپزی نمی‌کردم و رفتن به خونۀ خواهرم فرصت خوبی بود برای رفتن سراغ آشپزی. راس ساعت دو غذا آماده بود و خواهرم و همسرش که از سرکار می‌اومدن ذوق زده به سفرۀ غذا زل می‌زدن و می‌گفتن چقدر خوب می‌شه تو همیشه با ما زندگی کنی. 
دو تا از کارهای لذتبخشی که توی این مدت با بچه‌ها انجام دادیم، یکی کتاب خوندن بود، که قبلا تایمش خیلی کم بود ولی توی این برهه خودشون اصرار داشتن بهش و من ته دلم غنج می‌رفت، دومی رقصیدن تا حد مرگ بود. دستگاه رو تا ته بلند میکردیم و سه تایی وسط سالن شلنگ تخته می‌انداختیم و طبعا کسی که زودتر خسته می‌شد من بودم، یه روزم لباسای جفت‌شون رو در آوردم و فرستادم‌شون تو بالکن تا به گل‌ها آب بدن و بازی کنن. اما صدای خنده‌هاشون مشکوکم کرد که یه سر بهشون بزنم و دیدم کل آب مخزن رو خالی کردن تو سطل و دارن آب بازی می‌کنن. اونقدر از ته دل قهقهه می‌زدن که منم خندیدم. ازشون فیلم گرفتم و تهش جفت‌شون رو مستقیم بردم حموم. تنها کاری که این چند روز تونستم مطابق برنامۀ خودم انجام بدم کتاب خوندن بود، تا قبل از بیدار شدن بچه‌ها دو ساعتی فرصت داشتم که کتاب بخونم و فکر کنن و لحظات خوبی بود. عصر با مادر و خواهرم می‌نشستیم به حرف و این لحظات برام خیلی ارزشمند بودف انگار تازه داشتم کشف‌شون می‌کردم، انگار یکی یکی داشتیم گره‌های ذهنی خودمون رو باز می‌کنیم با کمک هم و خب این اتفاق قبلا کمتر رخ داده بود. 
بچه‌ها موجودات عجیب غریبی‌ان، حاضر جوابی‌هاشون، محبت‌هاشون، زود گول خوردن‌هاشون، قهر و دلخوری‌هایی که چند دقیقه بیشتر عمرشون نیست، بغل‌شون که امن‌ترین جای جهانه. می‌شه کنارشون تخلیه روانی شد. 
بمونه به یادگار از ده روزی که تلاش کردیم السا رو از پوشک بگیریم :)
  • نسرین
هوالمحبوب
«مخاطب این پست بلاگرا نیستن»
من نسرینم،سی و دو سالمه و الان توی شرایط فعلی زندگیم، انگار رسیدم به برزخ. یه حفرۀ بزرگ توی قلبمه که یکی از شما ایجادش کردین، شماهایی که با من در ارتباطید، من گاهی دلم می‌خواد از ته دلم دوست‌تون داشته باشم. گاهی دلم می‌خواد فرسنگ‌ها ازتون فاصله بگیرم. من آدم بی‌رحمی نیستم، هیچ وقت نبودم. من دل شما واسه‌ام مهم بوده همیشه. تلاش نکردم که با نفهمیدنم بهتون ضربه بزنم. گاهی نفهمیدم، گاهی سنگدل شدم، گاهی رها کردم، اما هیچ وقت انتخاب نکردم که بهتون آسیب بزنم. من طرفدار ثباتم. از بالا و پایین شدن‌های پی در پی غصه‌ام می‌شه. از بی‌دلیل ترک شدن غصه‌ام می‌شه.
من تلاش کردم که دلم رو به اندازه همه شماها وسعت بدم. خواستم که همتون توش جا بگیرین. اما گاهی خودتون دست و پا زدین و ناسازگاری کردین، گاهی بد نشستین و جای بقیه رو تنگ کردین، گاهی از دستم در رفتین، گاهی سنگ زدین به شیشه پنجره‌ام و وقتی با شوق اومدم لب پنجره قایم شدین. گاهی یهو بی‌هوا اومدین و نشستیم با هم دو تا پیاله چایی خوردیم و هم نفس شدیم، اما شما زود حوصله‌تون سر رفته، رفتین و دیگه پیداتون نشده.
من از دست همتون خسته‌ام.  از تحمل کردن‌تون، از کینه‌هاتون، از تظاهر کردن‌هاتون. حتی گاهی دوست داشتن‌هاتون هم حالم رو بد می‌کنه. من معنی اصالت داشتن رو خوب می‌فهمم، همین طور تظاهر به اصالت رو. من دروغ نگفتم، من گفتم که چقدر دوست‌تون دارم؛ اما شما چی؟
من حرف زدن رو دوست دارم، من دوست دارم از الان تا آخر دنیا برای شما حرف بزنم، اما فکر می‌کنم دیگه حوصلۀ منو ندارید، فکر می‌کنم دارم وادارتون می‌کنم به تحمل کردن خودم. کاش می‌تونستم روی همتون یه خط قرمز بکشم تا از تمام قید و بندهای روابط رها بشم. 
می‌دونید، از امتداد دادن یه رنج کهنه خسته شدم، از تکرار شوم یه اتفاق خسته‌ام. انگار کنار زمین بازی ایستادم و تا ابد منتظرم که نوبت به من برسه. که برم وسط زمین و با تمام قوا بدوم. اما واقعیت اینه که قرار نیست کسی توپی سمتم پرت کنه، قرار نیست دستم رو بکشید و با خودتون ببرین اون وسط. من اونقدر این کنار زیر آفتاب می‌ایستم تا بالاخره خسته بشم. من شاید از نظر خیلی‌هاتون کوچولو و بی‌اهمیت و به درد نخور به نظر برسم، اما هستم، نفس می‌کشم، نیاز به شادی دارم، نیاز به شنیده شدن دارم، اما شما همه چیز رو ازم دریغ کردین، من مثل یه ستاره کم رمق این گوشه افتادم و نای بلند شدن ندارم، نه کسی سراغم رو می‌گیره، نه کسی دنبالم می‌گرده و نه نقش بستن یهویی من توی قاب نگاه هیچ کدوم از شما، خوشحالتون می‌کنه. دوست داشتم یکی از شما بالاخره منو کشف کنه و با ذوق زیاد منو به بقیه نشون بده و بگه اون ستاره کوچولو، رو من کشف کردم، اون ستارۀ منه. من دیگه از گریه کردن هم خسته شدم، از تظاهر به بی‌تفاوتی، از تظاهر به خوب بودن، از تظاهر به اینکه سنگ‌هایی که سمتم پرت کردین، زخمی‌ام نکرده. اما واقعیت اینه که من زخمی‌ام و همین روزها زخمها منو از پا در میاره. شاید وقتی نبودم، بودنم اهمیت پیدا کنه. اما اون موقع دیگه من نیستم، لبخندم، چشمهام، کلمه‌هام، دوست داشتنم، من اگه نباشم، همه چیز رو با خودم دفن می‌کنم. 
  • نسرین