هوالمحبوب
- ۷ نظر
- ۲۶ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۴۰
هوالمحبوب
هوالمحبوب
درد بشر امروز به زعم من، نداشتن همزبان است. همزبانی که لای سوتفاهمها، تناقضها، کج فهمیها گم شده است. همیشه که آدم حوصله ندارد، کلماتش را دستچین کند و به گوش مخاطب برساند، همیشه که نمیتوانی خودت را سنجاق کنی به واژههایت. گاهی نیاز داری حرف بزنی بدون اینکه مجبور شوی، خودت را توضیح دهی، گاه مجبوری پناه ببری به کسی بیآنکه واهمۀ کلمات گرفتارت کند. کاش آدمها فرصت دوستی کردن را از هم دریغ نمیکردند، کاش این دیواری که این طور بیمهابا بینمان بلند شده است، یک روز، یک جایی، فرو بریزد. من و تو، ما شویم و با دو استکان چایی، پهلو به پهلوی هم دهیم و بیترس و بیقضاوت دوستی را دوباره از نو معنا کنیم.
اگر تنهایی این طور بین ما تنوره نمیکشید، اگر فریاد بیکسیهایمان گوش فلک را کر نکرده بود، اگر میخواندمت، اگر میشنیدیام، کار دنیا و آدم به اینجا نمیکشید. ما دست به تکفیر هم زدهایم، گلولههای زبانمان سمت هم نشانه رفته است و این زخم تنهایی هر روز دارد بزرگتر میشود. این دوست داشتنی که به ما یاد داده بودند، اینقدر سخت و پیچیده نبود، ما میتوانستیم با لقمه نانی دوستی برای خودمان دست و پا کنیم، میتوانستیم دستمان را روی شانۀ دخترک مو حنایی ته حیاط بگذاریم، بخندیم و دوستی جوانه بزند، میتوانستیم هواخواه دوستانمان باشیم، فکر میکردیم خندیدن و حرف زدن، قیمتی ندارد، میشود بیمهابا نثارش کرد، فکر میکردیم، حرف زدن، چشمۀ معرفت است، حرف که بزنی دلها را به هم نزدیک میکنی. اما این وسط چیزی غلط بود. چیزی که قبلا تجربهاش نکرده بودیم. محبت برای همه ساده و خوشخوان نیست، گاهی برای عدهای پر از دست انداز است، برای یک عده، یک راه کج و معوج است که به بیراهه میکشاندشان.
خلاصه که بیهمزبانی آتشم زد گلپونه جان....
هوالمحبوب
هوالمحبوب
امروز تاسوعاست و من دلم پر میزند برای یک دل سیر گریه کردن، نه برای امام حسین، که برای خودم، من بیشتر مستحق گریهام، من که هیچ کجای زندگیام تحسینی به دنبال ندارد، بیشتر محتاج تسکینم. این پا در هوایی، معلق زمین و آسمان بودن، چشم به راهی کمرم را شکسته است. حرفها از سکه افتادهاند انگار، من شبیه میرزا بنویس خستهای گوشۀ این میدان نشستهام به نوشتن، اما کسی محلم نمیگذارد، کسی نمیایستاد به سلامی، علیکی. خستهام، خسته و غمگین. انگار تمام خودم را جا گذاشتهام و اینجا بیهیچ دستاویزی گمم. کاش روزی گذرت به اینجا بیوفتد، کاش یک روز دست دلت را بگیری و بر این کلمات رنجور گذر کنی، دلم گرفته و با هیچ مرهمی تسکین نمییابد. فقط کاش یک نفر به من میگفت تا کی رنج امتداد دارد؟ تا کی من بنویسم و تو بخوانی و انگار نه انگار.
درمان باش، مرهم باش، خوب باش و تمام نشو، هرگز تمام نشو. من دلم هزار پاره است، دلم برایت تنگ است و یارای سخن نیست. پنهانی و دستم به دلت نمیرسد. خواستم عاشقت کنم، خواستم رام محبت شوی، خواستم بخندی، من تمام زندگی دویدهام برای همان یک لحظه که بایستی مقابلم و آغوش بگشایی برایم. کاش روزی این هجر تمام شود که من هنوز تمام نشدهام. من از خرج تو شدن نمیترسم، من از فدای تو شدن واهمهای ندارم، ترسم از سرابی است که انتها ندارد. دستم را بگیر، تو را به صاحب این شبها قسم دستم را بگیر.
هوالمحبوب
وقتی ماه دومِ سال، جای سارینا را عوض کردم، تازه فهمیدم که گوش راستش ناشنواست و وقتی املا را بغل گوش چپش میگویم، کلمات را درست میشنود و دیگر از آن فاجعه در دفتر املا خبری نیست. وقتی یگانه را زنگهای ورزش نشاندم رو به روی خودم و با خاک اره و نمک و کلی بازی، درس به درس فارسی را برایش تفهیم کردم، تازه فهمیدم، بچههای اوتیسم هم آموزش پذیرند. وقتی سارا را نشاندم ردیف اول، درسش بهتر شد. ماه چندم بود که فهمیدم مدتهاست پزشک برایش عینک تجویز کرده ولی او از ترس مسخره شدن استفاده نمیکند.
دنیز فقط زمانی درس را خوب یاد میگرفت که میآمد پای تخته، تا پا به پای هم بیتها را تجزیه و تحلیل نمیکردیم متوجه دستور زبان نمیشد. آیلار باید زل میزد توی چشمهای من تا درس را بفهمد. وقتی کلاس ماریا را از ششم یک به ششم دو تغییر دادیم، بحران در کلاس فروکش کرد؛ ماریای آشوبگر تبدیل شد به یک دختر نابغه و فعال که تا آخر سال عصای دستم بود. تنها کسی بود که اشکم را دیده بود، تنها کسی بود که میدانست کی باید بدود سمت آبدارخانه و برایم چای لیوانی بیاورد، تنها کسی بود که شانههایم را حین تصحیح ورقهها مشت و مال میداد و زنگهای تفریح که میماندم توی کلاس، کمک حالم بود، چرا؟ چون از یک محیط تنشزا به یک محیط مطلوب منتقل شده بود، کنار ثنا آرامش یافته بود و توانسته بود شکوفا شود.
محدثه را تا بغل میکردم آرام میشد، هانا باید تایید مرا میگرفت تا کارش را ادامه دهد، هستی نیاز به هل دادن داشت تا بیوفتد روی غلتک، تکالیف عرفان را مادرش مینوشت و اگر من تذکر نمیدادم، تا آخر سال یک پسربچۀ وابسته باقی میماند. دست خط معین، در سایۀ همان جایزههای کوچک در زنگهای املا بهتر شد، امیرحسین به خاطر ستارههای زنگ فارسی، خوش سلیقه و مرتب نوشت.
معلمی حکایت غریبی است، اگر نفس به نفس بچهها نبودم کی میفهمیدم سما همانقدر که ریاضی را نمیفهمد، سرشار از استعداد هنری است؟ اگر مدرسه نبود و شیوا و نقاشیهای قصهدارش دیده نمیشد، مادرش قبول میکرد که او را به هنرستان بفرست؟ چند کودک در طول سال، با اختلالات یادگیری، شناسایی میشوند که حتی پدر و مادرشان متوجهشان نبودند؟ چند مادر و پدر سالها روی نقص کودکشان سرپوش گذاشتهاند و بعد توسط یک معلم به درک و شعور و آگاهی رسیدهاند که بهترین راه درمان است نه پنهان کاری؟ اگر معلم نفس به نفس بچههایش نباشد، اگر نشستن و برخاستن و خوردن و آشامیدن بچهها را نبیند، اگر انزوا طلبی را، پرخاشگری را، نفهمد و تشخیص ندهد، چه میشود؟ معلم دورۀ ابتدایی، فقط معلم نیست، مادر است، پزشک است، پرستار است، روانشناس است، درمانگر است، آموزگار بودن، تعهد داشتن، عشق داشتن، به حرف نیست.
حالا توی این شرایط جهنمی، ما ماندهایم و یک گوشی و بچههایی که نخواهیم دید. توی خانه، از راه دور، چطور میتوان مشکلات را تشخیص داد؟ چطور میتوان فهمید که کودکی گرسنه است و از زور گرسنگی درس را حالی نمیشود؟ چطور میتوانم بفهمم که امروز نان روغنی توی کیفم نصیب و قسمت کیست؟ چطور بفهمم که مادران کنترلگر، مادران وسواسی، مادران وابسته، چه بلایی سر بچهها میآورند؟
کاش یک سال مدرسهها، حداقل توی مقاطع ابتدایی تعطیل شوند، یک سال عقب ماندن از تحصیل، به مراتب آسیبش کمتر از آموزش مجازی است، رها کردن کودکان در دامن اینترنت، چشمها و دستها و ذهن را خسته میکند و کارایی را به حداقل میرساند. کاش مسولانمان میفهمیدند که ما چه رنجی میکشیم دور از بچهها.
هوالمحبوب
گریه هنوز هم تسکین است، از عصر نشستهام توی اتاق، پشت در بسته، زل زدهام به سقف، دانههای اشک، سیلی شدهاند روی گونهها، هر کس که حرف میزند، بغض دوبارهای چنگ میزند بیخ گلویم، مرگ چقدر چهرۀ زشتی دارد، چقدر زندگی حقیر است این روزها، دخترها الان چه حالی دارند؟ آیلارِ من، دختر دوست داشتنی من، مادر نازنینت رفیق خوبی بود، زن خوبی بود، اما این خوب بودن تمام او نبود، یک چیزی این وسط کم است، ناقص است، کلمات کم میآیند برای نوشتن، درد دارد میخزد توی تنم، وسط نماز گریه امانم را برید، نشستم دعا کنم، زبانم بند آمد، سارا گفت کدام آیلار و من دوباره سر ریز کردم، چشمهایم آیلار، چشمهایم دنبال توست، دخترک بیپناه من. حالا برای آیلین هم خواهری هم مادر؟ میتوانی؟ از پسش برمیآیی؟ تو مگر چند سال داری؟ روزگار چقدر بیمروت شده است. مامان گفت انا لله و انا الیه راجعون، من چگونه وصف کنم حضور مادرت را در آغوش خدا؟ میدانی که خدا عاشق مادرهاست؟ که زودتر میبردشان پیش خودش؟ من باید زنگ بزنم و حالت را بپرسم، اما مهین گفت نه، صدایت را بشنود غمش تازه میشود، گفتم من از پس دل خودم بر نمیآیم، چطور آیلار را آرام کنم؟ آخ چقدر مرگ داغش سنگین است. پناه آوردهام به اینجا، که بنویسم و گریه کنم بلکه سبک شوم، اما نمیتوانم. یاد تمام بیپناهیهای خودم میافتم و دلم میترکد. روز آخر بغلم کردی و گفتی قول میدهم از پسش برمیآیم، روز تولدم برایم کلیپ ساخته بودی، روز معلم... آخ خیلی زود بود خیلی....
هوالمحبوب
از وقتی توی این وبلاگ شروع کردم به نوشتن، قالب وبلاگ همینی بود که مشاهده میکنید. خیلی دوسش دارم، ولی خب بعد از پنج سال و اندی یه تغییراتی هم لازمه که اتفاق بیوفته. چند ماهه به فکر تغییر قالبم و حتی در این رابطه با یکی از دوستامم صحبت کردم، اما قالبی که طراحی کرد برام خیلی ساده بود و نپسندیدم. الان دوباره این تغییر قالب زده به سرم و ایدۀ خاصی هم براش ندارم. برای همین گفتم به عنوان مخاطب از شما بخوام ایده بدین بهم. اینکه چه قالبی برای محتوای این بلاگ مناسبه، یا هدر مناسب، عکسی، المانی چیزی، هر چیزی که خوشایند باشه برای اضافه شدن به قالب بهم بگین لطفا.
نظرات بدون تایید نشون داده میشه:)
هوالمحبوب
شاید چون بیشترین زمانم را در اتاق، پشت میز محبوبم و کنار قفسههای کتابم میگذرانم، میتوانستم از اتاقم قابی را به تصویر بکشم، اما اینجا، میعادگاه مامان است، مامان تکتک این سبزینهها را با عشق کاشته، پرورش داده، قلمه زده، خیلیهایشان، بچههای کوچولویی بودند که مهمان خانه شدهاند و مامان از آب و گل درشان آورده، من دیدهام گاهی حتی قربان صدقۀ عروسی میرود، با شمعدانیهایش حرف میزند، عاشق درخت انگور است و برای رزهایش از جان مایه میگذارد، همۀ مادرها سبز انگشتند.
چالش قاب دلخواه خانۀ من از سوی بلاگردون در حال برگزاری است، همۀ شما به این چالش دعوتید، به ویژه آشنای غریب، خانم دکتر هوپ، بهار جان، آسوکای مهربان، یسناسادات جان ، و عمو میرزا مهدی
هوالمحبوب
دیروز وقتی کلافه از سر و هم کردن سهپایۀ دوربین، همه چیز را رها کردم و نشستم به فکر کردن، مغزم شبیه یک علامت سوال شده بود. داشتم به این فکر میکردم که سی و دو سال زندگیم را صرف انجام چه کاری کردهام؟ حس کردم توی میانههای زندگی به بنبست خوردهام. انگار که تهی و خالی شده باشم.
من هیچ هنری ندارم، هیچ مهارتی ندارم و هیچ کاری را نمیتوانم به درستی به سر و سامان برسانم، بعد ادعای استقلال برداشتهام و میخواهم جدا زندگی کنم. فکر میکردم زندگی مجردی فقط به مهارت غذا پختن نیاز دارد که خب آن را بلدم، کار هم که دارم و میتوانم اجاره خانه را بپردازم. بلدم خانه را در حد نیاز جمع و جور کنم و خب دیگر چه؟
من یک انسان فاقد مهارتم، وقتی کامپوتر خراب میشود، زبانش را بلد نیستم، به غیر از ورد که هر کودکی هم بلد است، هیچ نرمافزار دیگری را به کار نگرفتهام، نه زبانی بلدم نه هنری نه خط خوشی، نه سازی نه آوازی هیچ به تمام معنا.
هیچ ورزشی را هم به خوبی یاد نگرفتهام که سرم بالا باشد، توی عمرم یک بار پایم به استخر باز شده و تا مرز خفگی رفتهام، هیچ وقت دوچرخه نداشتهام و طبعا بلد هم نیستم، سالهاست میخواهم گواهینامه بگیرم و هیچ وقت تا مرحلۀ اقدام کردن هم نرفتهام.
از هنر خانهداری و کدبانوگری هم که فقط آشپزی کردنش را بلدی. جدا سی و دو سال زندگیت را صرف چه کاری کردهای که حالا دستت اینقدر خالی است؟من از دیروز ترس برم داشته، از اینکه همین روزها بمیرم و به عنوان یک انسان، هیچ هنری کسب نکرده باشم. باید کاری بکنم، باید خودم را از این بختکی که گرفتارش شدهام خلاص کنم.
هوالمحبوب
همیشه فکر میکردم، حرف زدن از بعضی از تلخیهای زندگی، نیاز به گوش محرم داره، باید کسی اونقدر درکت کنه که وقتی حرفاتو گفتی، بعدش پشیمون نشی. چند ماه قبل بود که یه گوش محرم پیدا کردم برای گفتن حرفام و از اون روز حس کردم یکم شجاعتر شدم. پست دیروز جولیک جسارت بیشتری بهم داد که بیام و راجع به اون اتفاق بنویسم.
تمام این سالها تلخی اون اتفاق همراهم بود، هیچ وقت هم جرات نکردم راجع بهش به کسی چیزی بگم؛ فکر میکردم مثل همیشه اگر حرفی بزنم، خودم مقصر قلمداد میشم و چیزی از تلخی ماجرا کم نمیکنه.
سن دقیقم یادم نیست اما اینو مطمئنم که زیر هشت سال داشتم، یه روز جمعهای بود که همۀ اعضای خانواده دور هم بودیم، بعد از ناهار توی اتاق بزرگه خونۀ مادربزرگم، گوش تا گوش رختخواب پهن بود همۀ بچهها و بزرگترها، آمادۀ خواب بعد از ظهری میشدن.
اون اخلاقش خوب بود، مهربون بود و من هم طبعا دوستش داشتم، دوست داشتم کنار اون بخوابم و همین طور هم شد، خواهرم و بقیه رو کنار زدم که بخوابم پیشش. اما چند دقیقهای که گذشت حس کردم دستش داره روی بدنم سُر میخوره، اونقدر بچه بودم که نمیدونستم دقیقا چیکار باید بکنم، دستش بین پاهامو لمس میکرد و من بدنم داغ شده بود، حس ترس، خجالت و بهت توامان بهم فشار آورده بود و برای همین نمیدونستم که داره چه اتفاقی میوفته. چند دقیقهای این اتفاق طول کشید و بعد نمیدونم اون خوابش برد یا خونه شلوغ شد یا چی که دیگه دستش رو حس نکردم.
خیسی بعدش فقط یادمه و اون قلبی که مثل گنجشک توی سینهام تالاپ و تلوپ میکرد. بعد از اون اتفاق دیگه رفتن به خونهشون رو دوست نداشتم، حتی بازی کردن با بچههاش رو برای همیشه کنار گذاشتم، تمام تلاشم رو میکردم که حتی سلام هم نکنم بهش.
بعدتر ها که بزرگتر شدم، فهمیدم ماجرا چی بوده؛ اما هنوزم بعد از این همه وقت، نمیدونم چرا پدر و مادر من که از همون اول میشناختش و به همه چیز آگاه بودن، چرا اجازه میدادن اینقدر بهمون نزدیک بشه. نزدیک بیست سال از اون عصر جمعه گذشته و من هنوز تصویر اون روز و ترسی که یهو توی دلم شره کرد ته ذهنم هست، هیچ وقت اتفاقهای تلخ کودکی فراموش نمیشن مخصوصا اگر رنگ تعرض یا تجاوز داشته باشن.
تجاوز بدترین اتفاقیه که برای یه آدم میتونه رخ بده، من سالهای کودکیم با ترس گذشته، ترس از تکرار اون اتفاق، ترس از یهو تنها شدن با اون آدم، ترس از مواجهۀ دوباره باهاش. این ترس رو بیست و چند سال توی دلم خفه کردم، اما هر بار شعله کشید و جرقه زد. حالا من سی و دو سالمه و بهتر از یه دختر بچۀ هفت ساله بلدم از خودم دفاع کنم، بلدم داد بزنم، اما هنوزم نتونستم از این اتفاق با مادرم حرفی بزنم. هنوزم شرمی توی بیانش هست که نمیتونم بهش غلبه کنم. چون سالهای سال بهمون القا کردن که حتی اگر گرگ ما رو بخوره، ما مقصریم. مقصریم چون دختریم، مقصریم چون زیباییم، مقصریم چون ساعت هشت شب به بعد بیرون بودیم، مقصریم چون عاشق شدیم، مقصریم چون لباس شاد رنگی پوشیدیم، مقصریم چون سوار ماشین شخصی شدیم، چون سرکار رفتیم، چون دوچرخه سوار شدیم، چون توی خیابون خندیدیم، مقصریم چون زندهایم.
اگه بخواییم ریشۀ تجاوز، تعرض و آزار جنسی رو پیدا کنیم قطعا یه سرش به طرف ماها که قربانی هستیم برنمیگرده، بلکه هر دوسرش به سمت متجاوز و آزارگر نشونه گرفته شده، من بابت سینههام که همیشه زیر روسری و شال پوشونده شدن، متلک جنسی شنیدم، حتی وقتی توی ماشین نشستم، دوستم بابت باسن برجستهاش همیشه ترسیده و تحقیر شده، حتی یه مدت چادر سرش کرد تا بلکه بتونه این بخش از اندامش رو از چشم آزارگرها پنهان کنه. ما سالهاست که با ترس و لرز رفت و آمد کردیم، چهار سال دانشگاه، یا پدرم یا برادرم منو تا پای سرویس همراهی کردن چون ساعت شیش صبح خیابونها امن نبودن، شبها از یه ساعتی به بعد نتونستیم بیرون باشیم، چون خیابونها امن نبودن، نتونستیم مسافرت بریم، نتونستیم کنسرت بریم، خیلی کارها رو نتونستیم بکنیم چون دختر بودیم و خانوادهها نمیتونستن عواقب اتفاقها رو بپذیرن. همیشه از یه چیز موهوم ترسیدیم، توی تاکسی، اتوبوس، مترو، خیابون، بازار توی محیط کار و .....