گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب


رسیده بودیم به آنجا که تصویر معشوق خیالی‌مان را تجسم کنیم و با تک‌تک جزئیات بر زبان بیاوریم. چیزی که من در طی این سال‌ها از تو، توی سرم ساخته‌ام، با هیچ ادبیاتی قابل گفتن نیست، چطور می‌شود مردی را که در  عین غرور، مهربان باشد، در عین محکم و سرسخت بودن، رقیق‌القلب باشد، در عین جدیت، طناز و بذله‌گو باشد و در عین خنده‌رو بودن، عمیق و متفکر، در قالب کلمه و جمله و عبارت، به تصویر کشید؟
چشم‌هایم را بسته بودم و تو ایستاده بودی مقابلم و ریز ریز به تقلایم می‌خندیدی، تو عینیت یافته‌ تمام تصورات جوانی‌ام بودی و من مصرانه می‌خواستم برایت واژه‌ها را دست‌چین کنم.
شکل و شمایلت به جناب دارسی می‌ماند، همانقدر خوش قد و بالا و خوش لباس، با اخمی در پیشانی، با قلبی که در ظاهر سخت و محکم و در باطن نرم و عاطفی است، شوخ و اجتماعی بودنت مرا یاد رت باتلر می‌اندازد، شاید اندازه رت ابهت نداشته باشی، اندازه او ثروتمند نباشی، اما همانقدر جذابی برای من.
شبیه مرشدی وقتی سرت توی کتاب است و کاغذها را خط خطی می‌کنی تا برای من که مارگاریتای تو باشم، چیزکی بنویسی.همانقدر باوقاری که مرشد بود. دلم می‌خواست می‌توانستم جسارت مارگاریتا را داشته باشم و یک روز حوالی ظهر با بال پروازی که ندارم، تمام مرزها را پشت سر بگذارم و در یک بی‌کرانگی محض، بغلت کنم. یادم هست که گفته بودی هیچ گاه کسی جای مرا در قلبت نخواهد گرفت، حتی اگر هفت دریا و هفت کوه و هفت جنگل میان‌مان فاصله بیوفتد، حتی اگر جوانی‌مان به پیری بگراید و گرد سفیدی روی گیسوان‌مان بنشیند. شبیه گتسبی بزرگ که هیچ گاه دیزی را فراموش نکرد، همانقدر که دیزی برای گتسبی معنای اول و آخر عشق بود، من برای تو بودم. گاه یادم می‌افتد که پشت سر تو هم حرف زیاد بود، شایعه زیاد بود، اما نه مثل گتسبی به خاطر ثروت افسانه‌ای‌ات، نه به خاطر مهمانی‌های مجللی که برپا می‌کردی، به خاطر سکوت و خلوتی اطرافت بیشتر، به خاطر سری که همیشه توی لاک خودش بود، به خاطر نجابتی که هیچ گاه خدشه‌دار نشد. عشق من و تو به پیچیدگی عشق کاترین و هیثکلیف نبود، اما قشنگ بود، شیرین بود، رویایی بود و تکرار نشدنی. برای همین هم به تباهی نکشید.
عشق ما میوه ممنوعه نبود، چیزی که مادام بوواری دوبار تجربه‌اش کرد، چیزی نبود که لب طاقچه عادت از یادمان برود، چیزی نبود که یک شبه بتوان پشت پا زد و از رویش گذشت. تو برای من معنای مطلق عشقی، حتی اگر خدا نیافریده باشدت، خودم خلقت می‌کنم، به وجودت عینیت می‌بخشم و تصاحبت می‌کنم.
تو تصویر معشوق خیالی منی و تمام خیال‌های دیگر بی‌معنایند. 


دارسی: شخصیت کتاب غرور و تعصب

رت باتلر: شخصیت کتاب برباد رفته

مرشد و مارگاریتا: شخصیت‌های کتاب مرشد و مارگاریتا

گتسبی: شخصیت کتاب گتسبی بزرگ

کاترین و هیثکلیف: شخصیت‌های کتاب بلندی‌های بادگیر

مادام بوواری: شخصیت کتاب مادام بوواری


این پست چالش بلاگردون بود و به رسم عادت دیرینه بلاگستان دعوت می‌کنم از خاکستری، شباهنگ، آرزوهای نجیب، لنی، سید مهدی

  • نسرین

هوالمحبوب


چند ماه قبل بود یا چند روز؟ درست نمی‌دانم، فقط یادم است که وقتی چشمم به عدد عمر وبلاگ افتاد، یک حس خوشایند توی دلم خانه کرد، با خودم فکر کردم که سی آبان می‌شود دوهزار روز که می‌نویسم، دو هزار روز بی‌وقفه، بدون تعطیلی، بدون بستن و رفتن، بدون دل کندن و عذر و بهانه، دو هزار روز بدون کوچ کردن، رکورد عجیبی است برای خودش.
دو هزار روز است من اینجایم و شما مهمان کلمات من شده‌اید. 
توی این دو هزار روز، خیلی آدم‌ها همراه و هم قدم من شده‌اند، با خیلی‌ها زلف گره زده‌ام، از نخستین کسانی که با هم از بلاگفا کوچ کردیم و نخستین خواننده‌های اینجا بودند، حالا کسی باقی نمانده است، با چند تایشان حالا هم در ارتباطم، بهار که نخستین دوست  مجازی‌ام بود، مینا که هم‌دانشگاهی و هم دوره هم از آب درآمدیم، آنا که حالا رفیق شفیق روزهای تنهایی‌ام است و چند خیابان آن‌ طرف‌تر خانه کرده است. 
نخسین جرقه‌های دوستی وبلاگی  برای من در بیان، از سال 95 شکل گرفت، روزهایی که کم‌کمک، آدم‌هایی را شناختم که بلاگفایی نبودند، یا بلاگفایی‌هایی بودند که من قبلا نمی‌شناختم‌شان. نوشتن هم از همان روزها برایم جدی‌تر شد. با عاشقانه نوشتن، از کتاب و کلمه نوشتن، از دغدغه‌های معلمی نوشتن، این وبلاگ کم‌کم پا گرفت، ساخته شد، دیده شد، در همان انزوای خودش، جزو وبلاگ‌های برتر شد و من شدم آدمی که جرات به خرچ داده و نخستین بار با اسم و رسم خودش می‌نویسید و به قول نیلوفر پای تمام حرف‌هایی که می‌زند، می‌ایستد.
هیچ هدیه‌ای ماندگار‌تر از وبلاگم برای روزهای میان‌سالی، ندارم. اینجا رج به رج زندگی‌ام را در خود دارد. از رنج‌هایی که کشیده‌ام، از زخم‌هایی که خورده‌ام. از عشق و دوست داشتن، از مصائب بالغ شدن، از تلاش برای اثبات خودم، همه چیز من در این خانه دو هزار روزه، نهان است.
این روزهایی که ساکتم، خشمی درونم تنوره می‌کشد که گاه و بی‌گاه زخمی‌ام می‌کند، این روزها، از دست این من سی و دو ساله عاصی‌ام. گاهی دلم می‌خواهد از خودم، بگریزم، گاهی می‌خواهم خودم را تکفیر کنم. از این من پر اشتباه به ستوه آمده‌ام. 
وقتی لیست دنبال کننده‌های وبلاگ را بالا و پایین می‌کنم، دیدن اسم برخی‌ها، رنجورم می‌کند، آنهایی که نیستند، آنهایی که از من بریده‌اند؛ جاهای خالی نفسم را به شماره می‌اندازند، چطور می‌شود کسانی را که کنارشان خندیده‌ای، کنارشان گریسته‌ای، فراموش کنی؟ مگر می‌شود بعد از این همه خاطره خلق کردن، یک شبه دست به ویرانی بزنی و بروی و ککت هم نگزد از این بقایای دهشت‌ناکی که از خود بر جای می‌گذاری؟
دلم این روزها توی مشتم جا نمی‌شود. شما که غریبه نیستید، از دست خودم خسته‌ام، از راهی که طی کرده‌ام شرمنده‌ام. گمان می‌کنم، مدت‌هاست که حرفی برای گفتن ندارم، خزیده‌ام گوشه‌ای و تماشا می‌کنم تمام شدنم را. 
اما امروز بعد از مدت‌ها برای گفتن حرف‌های دیگری آمده‌ام. امروز زمزمه‌های تنهایی من دوهزار روزه شده است و این اتفاق حتما جشن گرفتن دارد. ماندن و دوام آوردن، اتفاق مبارکی است، حتی اگر خیل عظیمی از رفقای سابق دیگر نه رفیق باشند و نه وبلاگ‌نویس. 
دوست دارم بعد از اینهمه وقت، یک بار شما برایم بنویسید که چرا به زمزمه‌های من آمدید و چرا ماندگار شدید؟‌ حتی اگر خواننده خاموش هستید، یا از دنبال کنندگان مخفی. شنیدن حرف‌هایی که تا حالا نزده‌اید به نظرم چیز جذابی باشد.


+کامنت ناشناس را فعال می‌کنم.

++بین مخاطبان دائمی زمزمه که در این پست کامنت بگذارند، قرعه‌کشی خواهم کرد و به یک نفر هدیه خواهم داد. 

  • نسرین

هوالمحبوب


برای ماهایی که درگیر کلماتیم، سخت‌ترین بخش نوشتن، پرداختن به خودمون و شناساندن خودمون به بقیه است. انگار ماها کمتر از همۀ موضوعات جهان هستی، به خودمون فکر می‌کنیم؛‌ اما به نظرم ریز شدن در شخصیت خودمون، رفتار و اخلاق و تفکرات‌مون، به نتایج جالبی منجر بشه. من از اول خلقتم، انسان عجولی بودم، از همون وقتی که خواهران جوان و نوجوانم دقایق زیادی رو جلوی آینه صرف می‌کردن و به دک و پزشون می‌رسیدن، من با نگاه کردن به تصویر خودم روی دیوار بد و خوب لباسم رو می‌فهمیدم و سر و ته قضیه رو هم میاوردم. بزرگترین جنگ‌هایی که همیشه با خواهرام داشتم، سر همین لفت دادن‌شون بود. به خاطر عجول بودن، بسیار وقت‌شناس‌ام و خیلی کم پیش میاد سر قراری دیر برسم. مامانم همیشه می‌گه، نسرین آتیشی مزاجه. خیلی زود تند می‌شم، داغ می‌کنم و جوش میارم. متاسفانه این بدترین ویژگی اخلاقی منه و در طی سال‌های مختلف زندگی، از دانشجویی تا معلمی، خیلی روش کار کردم و الان در میانه‌های دهه چهارم زندگی، نسبت به عنفوان جوانی، پیشرفت چشمگیری در کنترل خشم دارم، اما هنوزم جزو انسان‌های آتشین  مزاج دسته‌بندی می‌شم.
توی رفاقت، آدم کم آوردن و کم گذاشتن نیستم، روی رفاقتم می‌تونید تا دلتون بخواد حساب کنید. متاسفانه ضربه هم زیاد خوردم سر این قضیه ولی یه چیزایی، جزو سرشت آدمه، نمی‎‌تونه با هیچ فرمول و شگرد و راه‌حلی اصلاحش کنه. کلی‌نگرم و خیلی به جزئیات پیرامونم نگاه نمی‌کنم، خواهر دومی معتقده هنوز قادر به تشخیص رنگ چشم آدما نیستم و خیلی روی من برای توصیف چهرۀ آدما حساب نمی‌کنه:) تلاش می‌کنم که آدم منظمی باشم، تلاش می‌کنم که با برنامه برم جلو ولی خدا شاهده به جز زمان کنکور ارشد، هیچ وقت کارام روی برنامه نبوده. البته همیشه برنامه روزانه برای خودم می‌نویسم و تلاش هم می‌کنم تا شب همشون تیک بخورن، اما اغلب مواقع ناکامم، چون همیشه فردایی هست که بتونم کارامو بهش موکول کنم. آدم صبح زودم. با صبح بیدار شدن خیلی مشکلی ندارم اما شب زنده‌داری مخصوصا برای انجام کارهای عقب‌افتاده از توانم خارجه. حاضرم از پنج صبح بیدار بشم ولی از دوازده به بعد مجبور به انجام کاری نباشم. آدم خاطره‌بازی‌ام، در حدی که کارت‌های تشویق دوران مدرسه، کارنامه‌های کلاس دوم تا دورۀ ارشد، دفتر خاطرات مدرسه، نامه‌هایی که دوستام برام نوشتن؛ همه رو نگه داشتم. حتی نامه‌های شاگردامم در طی این هفت سال رو دارم و هرزگاهی بهشون سر می‌زنم. 
عاشق چایی‌ام و به نظرم مایه حیات چاییه نه آب:) از آشپزی و نوشتن لذت می‌برم و ریا نباشه آشپز خوبی هم هستم. عاشق ارتباط گرفتن با آدم‌هام، عاشق صحبت کردن، عاشق شکل دادن به ارتباطات انسانی و لذت بردن از هم‌نشینی با آدم‌ها. احساساتی‌ام و طرفدار مکتب رمانتسیم در روابط انسانی:)
از آدم‌های پیچیده و مرموز خوشم نمیاد، رو راستم و بیش از حد لازم صادق و فکر می‌کنم خوب نیست آدم‌ها اینقدر هم خود واقعی‌شون باشن چون به راحتی آزار می‌بینم و به راحتی از روم رد می‌شن. جزو آدم‌هایی‌ام که تو زندگی زیاد پشیمون می‌شن ولی از اشتباهات‌شون درس نمی‌گیرن. اغلب مواقع تلاشم برای دوست نداشتن آدم‌هایی که یه زمانی دوست‌شون داشتم، به شکست منجر می‌شه.


+در نهایت هم ممنونم از هیچ عزیز و بندباز بزرگوار که منو دعوت کردن به این چالش عجیب غریب و مفتخرم که یک تنه تمام الگوریتم‌های هاتف رو ریختم به هم و حاضرم با ماژیک قرمز اسمم رو سر در بلاگستان بنویسید به عنوان مرتد چالش گریز:)

  • نسرین

هوالمحبوب


صدای غر زدن‌های ریزش هنوزم داره از توی حیاط میاد. شیلنگ آب رو گرفته دستش و داره بند رخت زپرتی رو آب می‌کشه. کار همیشگیشه. غر زدن و شستن رو می‌گم. از اذون صبح که بیدار می‌شه، تا الی شوم، یه بند غر می‌زنه و آب می‌کشه. 
یاکریمای توی حیاطم از دستش آسایش ندارن، تا میان یه گوشه جاگیر شن، شلینگ اب رو میگیره دستش و کر و شر کنان، فحش نثار همشون می‌کنه. می‌گه:« الهی گوه‌دونتون بند بیاد تا اینقدر گند نزنین به حیاط. »
ثریا که پاشو می‌ذاره تو حیاط، اخماش می‌ره تو هم، رخت پهن کردن ثریا روی بند رخت آفتاب‌گیر حیاط، تا اطلاع ثانوی، ممنوع شده. مخصوصا وقتایی که حولۀ حمومش رو پهن کرده باشه، حولۀ حموم براش مقدسه، نه می‌تونی بهش دست بزنی، نه حتی نگاهش کنی. رضا اگه حتی بهش زل بزنه هم حوله نجس می‌شه، دوباره می‌ره تو تشت، تا طیب و طاهر بشه.
از رضا هیچ خوشش نمیاد، نه که رضا بد باشه نه، فقط به قول آبا: «گوزونه آلابولا گلیر»(1)
هوای اتاق دم داره، از صبح چپیدم توش و حتی واسه ناهارم نرفتم بیرون، از صبح بیشتر از ده لیوان چایی خوردم، چایی مغزم رو آروم می‌کنه، وقتایی که فحش‌خورم ملسه، کتری به دست می‌رم تو آشپزخونه، تا چای خشک بردارم. حواسش باشه نمی‌ذاره دست به چیزی بزنم، همیشه بهانه‌ای داره برای اینکه کرکرۀ آشپزخونه رو بکشه پایین. 
اولین کاری که می‌کنه اینه که بگه دستاتو شستی؟ 
و من از دست شستن بدم میاد، از تمیز بودن بدم میاد، از برق زدن بدم میاد، فقط به خاطر اینکه مجبورم روزی هزار بار به خاطرش دستامو بشورم، از اینکه همیشه باید حواسم بهش باشه و از خطوط قرمزش رد نشم خسته‌ام.

ادامه دارد......

1: به چشمش بد هیبت و زشت میاد
  • نسرین

هوالمحبوب

این پست برای مسابقۀ کتابخوانی نشر صاد و وبلاگ پژوهشگر نوشته شده است:

از بس این چند روز اسم این کتاب را سردر وبلاگ دوستان دیده‌ام که از صرافت نوشتن افتاده بودم، اما دیدم چون اغلب دوستان معرفی مختصری همراه با خلاصه‌ای از داستان در پست‌هایشان آورده‌اد، لازم دیدم همت به خرج داده و کمی به نقد کتاب بپردازم.
خلاصه داستان را اغلب‌تان کم و بیش خوانده‌اید:  ماجرای مبارزات مردم آذرشهر به رهبری آیت‌الله مدنی در سال‌های دهه چهل و پنجاه هجری شمسی.
شخصیت اصلی کتاب که داستان از زبان او روایت می‌شود، نوجوانی است اهل آذرشهر، نوجوانی که نه شخصیت پردازی درستی دارد و نه پیشینه‌ای از او به مخاطب ارائه می‌شود. داستان کتاب، فضایی شبیه به بازی‌های دست چندم کامپوتری دارد، انگار در یک بی‌وزنی و خلا گیر افتاده‌ای. من هیچ رنگ و بوی تبریز و آذرشهر را از کتاب نگرفتم، چرا که چیزی به اسم فضاسازی در کتاب وجود نداشت. اصلی در داستان‌نویسی وجود دارد که از همان جلسات نخست به نوقلمان آموزش داده می‌شود اینکه نگو، نشان بده. هنر نویسنده این است که اتفاق را به جای روایت صرف، به من مخاطب نشان بدهد، درد را به من بچشاند، شادی را با روج و جانم آمیخته کند، اما در این کتاب با ما فقط و فقط با روایت صرف مواجهیم، روایتی که نه فراز دارد نه فرود. روایتی خسته‌کننده و حوصله سر بر که به شکل ناشیانه‌ای سعی در قهرمان‌سازی از آیت‌الله مدنی دارد. در طول کتاب هیچ تعلیقی به چشم نمی‌خورد. نوجوان ما بزرگ می‌شود، ده سال از شروع روایت زمان سپری می‌شود، اما هیچ چیزی از این گذر ده ساله در کتاب به مخاطب عرضه نمی‌شود جز اینکه شخصت بزرگ شده و دیگر نوجوان نیست!
داستان از شروع تا پایان چه تغییراتی را از سر گذراند؟ شخصیت به چه بلوغی رسید؟ از کدام نقطه به کدام نقطه رسیدیم؟ هیچ و مطلقا هیچ. شخصیت داستانی باید کنش‌گر باشد، باید فعالیتی انجام دهد، باید آنی داشته باشد که مخاطب را به دنبال خود بکشاند، نویسنده باید مخاطبش را با فضاسازی درست، شخصیت سازی درست، تعلیق و هزار و یک شگرد دیگر، به دنبال خود بکشاند؛ اما افسوس که هیچ کدام از این اصل‌ها در این کتاب اجرا نشده‌اند.
گذشته از ایرادات اساسی به بدنۀ داستان، نکتۀ مهم دیگر ضعف ویراستاری کتاب است. جمله‌بندی‌های ناکوک، عبارت‌های آشفته، حروف ربط و اضافۀ بی‌جا، برای مخاطب اهل فن بسیار اذیت کننده است. 
نویسنده را نمی‌شناسم اما این سومین کتاب از نشر صاد بود که مطالعه می‌کردم و متاسفانه ضعف ویراستاری در هر سه کتاب به چشم می‌خورد. امیدوارم در آینده کتاب‌های بهتری از این نشر نوپا مطالعه کنم.


  • نسرین
هوالمحبوب

دلم برای چشم‌های سبز سخنگویت تنگ است، برای دست‌های گرمت که همیشه بر شانه‌هایم بود، دلم برای آغوشت تنگ است. برای وقت‌هایی که حرف می‌زدی و دلم گرم می‌شد و لبریز می‌شدم از شوق زندگی. داشتنت حس خوب حیات بود در رگ‌های من. بعد از تو جهان یکباره خالی شد، تهی شد و من با حجم انبوهی از نیستی، به دیدارت آمده‌ام. تو از من رفته‌ای ولی من از تو خالی نمی‌شوم. چگونه شرح دهم برای تو ویرانی را؟ چگونه شرح دهم برای تو که همیشه زندگی‌بخش بوده‌ای؟ چطور می‌شود مسیح باشی و جان بستانی؟ چگونه می‌شود اکسیر حیات در دست‌هایت باشد و قبض روح کنی؟
ما به عبث به ستیزه برخاسته‌ایم، تو بی‌گناه می‌کشی و من معصومانه جان می‌بازم. سلاح بر زمین بگذار، بیا و این بار به جای تیغ، به رویم آغوش بگشا، مرا در بر بگیر و نشانم بده چیزی از عشق در تو باقی است هنوز. عهد می‌بندم از گذشته کلامی بر زبان جاری نکنم، عهد می‌بندم چونان گذشته دوستت بدارم. دلم برای چشم‌های سبز جادویی‌ات تنگ است. صدا کن مرا، از دورها و دیرها، صدا کن مرا از جاده‌های رفته، از کوچه‌های بی‌بازگشت. دلم برای عاشق تو بودن تنگ است. دلم برای عشق تنگ است. دلم برای وصلۀ تو شدن تنگ است، بغلم کن و هیچ نگو، بغلم کن و مرا در خودت حل کن، مرا در خودت جاری کن، مرا در خودت بیاب. 
  • نسرین
هوالمحبوب

اپیزود اول: 
+بابا، تو می‌تونی بری جنگ، برو و دشمنا رو با تیر بزن.
-اگه اونا منو زدن چی؟
+اشکال نداره اونوقت می‌میری و برمی‌گردی خونه.

اپیزود دوم:
+مامان پولایی که اون روز بهم دادی رو گذاشتم تو جیبم.
-که چی بشه؟
+که هر وقت تو شهید شدی یادگاری نگه‌شون دارم.

اپیزود سوم:
+خاله، سیبیل‌هات داره درمیاد.
-اشکال نداره.
+چرا داره، کم‌کم داری زشت می‌شی.

اپیزود چهارم:
-می‌دونی که خیلی دوست دارم؟
+منم دوست دارم.
-تو اولین کسی بودی که منو خاله کردی، پس من خیلی خیلی دوست دارم.
+تو اولش می‌خواستی مامان بشی، چون نتونستی؛ خاله شدی؟

اپیزود پنجم:
+آنا تو چند تا نماز داری؟
-خیلی
+مامان فقط دو تا نماز داره.


  • نسرین

هوالمحبوب

سلام.

می‌خواستم وقتی حالم خوب بود و از ته دل می‌خندیدم، بیام و برات بنویسم. می‌خواستم یه روز یه خندۀ گنده بکارم رو لبام و بیام و بگم، دیدی که روزگار غم منم سر اومد؟ اما تو که غریبه نیستی، هیچ وقت نبودی، اون روزگار هرگز قرار نیست بیاد، حداقل تا وقتی من اینقدر ضعیفم.
چند دقیقه است بی‌وقفه دارم این جمله رو تکرار می‌کنم «خدا رو شکر که هستی.» اگر نبودی، من با این حجم از اندوه، مدت‌ها پیش ته کشیده ‌بودم. می‌خواستم از شادی‌های یهویی برات بنویسم، از خنده‌هایی که روده‌برت کنه، از وصلی که هجران نداره، از اشکی که از سر شوقه. می‌خواستم بگم تو عمیق‌ترین لایه‌های اندوه منو دیدی، همین طور عمیق‌ترین لایه‌های شادی‌ام رو.
یادته روزی که بعد از یه بحران روحی، بالاخره دفاع کردم؟ یادته اولین باری که رفتم سر کلاس؟ اولین شاگردام؟ اولین حقوقم؟ یادته روزی که پسرک دنیا اومد و من شاد‌ترین آدم روی زمین بودم؟ یادته روزی که بهم گفت دوستم داره؟ شادی بعد از گل تو زندگیم کم نبوده، اما همیشه، زود فروکش کردن، پایان‌نامه‌ای که ذوقش رو داشتم، داره تو پایین‌ترین طبقۀ کتابخونه‌ام خاک می‌خوره، شغلی که عاشقانه شروعش کردم داره فرسوده‌ام می‌کنه، حقوقم کفاف هیچ کدوم از آرزوهامو نمی‌ده، پسرک داره قد می‌کشه و هنوزم منبع انرژی منه، اونی که برای اولین و آخرین بار گفت دوستت دارم و من باورش کردم، سال‌هاست رفته. من هنوزم باهات حرف دارم، وقتایی که مثل امشب رنجیده‌ام، وقتایی که خسته‌ام، وقتایی که غمگینم، وقتایی که شادم و نمی‌تونم شادی‌هامو تو دلم انبار کنم. من همیشه بهت فکر می‌کنم. حتی وقتایی که نمی‌نویسم. تو بزرگترین عشق زندگی رو بهم دادی، عشق به نوشتن رو و من همیشه مدیونتم. تو باورم کردی، وقتی هیچ کس باورم نداشت، تو بغلم کردی وقتی بی‌پناه و سرگردون بودم، تو بهم خندیدی، وقتی همه با خشم نگاهم می‌کردن. تو آدمایی رو بهم هدیه دادی که بزرگترین دلخوشی روزهام شدن. هر چند آدمایی رو هم دادی که اگر نبودن، شاید من الان اینقدر دلزده و مایوس و غمگین نبودم. این بخشش تقصیر تو نبود، تقصیر من و انتخابام بود. تقصیر من و حماقت‌هام بود. امشب نیاز دارم که نگاهم کنی، نیاز دارم که آرومم کنی، نیاز دارم که فهمیده بشم. نیاز دارم که غمم رو بریزم تو دامنت و تو همشون رو دود کنی برن هوا. آخ که چقدر دلم تنگته. تنگ یه دل سیر نوشتن، بی‌بغض، بی‌دلتنگی. می‌دونی؟ من خیلی وقته دلتنگم. هیچ کسم نیست که توی این برهوت دلتنگی دستمو بگیره. نشونه‌ها رو رها کردم توی کائنات ولی حتی یکی‌اش هم بهم برنگشته. من مقصر همیشۀ تاریخم، می‌دونم. احتمالا الان تو دلت می‌گی کمی خودتو دوست داشته باش، اما من اگه خودمو دوست نداشتم، بهترین‌ها رو برای خودم نمی‌خواستم که. من جراتش رو ندارم دیگه، دیگه بیست و پنج سالم نیست که برم، تو چشماش زل بزنم و بگم دوستت.....
آدم یه بار از بعدش نمی‌ترسه، یه بار دل به دریا می‌زنه، یه بار تمام شجاعتش رو خرج می‌کنه، یه بار توکل می‌کنه، برای دفعات بعدی، تبدیل می‌شه به یه عافیت اندیش حال به هم زنی که من هستم.

  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ مهر ۹۹ ، ۱۷:۴۵
  • نسرین

هوالمحبوب

توی این روزهای گره‌خورده به غم، انگار بیشتر از قبل نیاز داریم که ذره‌بین به دست، دنبال دلخوشی‌های کوچک‌مان بگردیم، دلخوشی‌هایی که انگار سوزنی در انبار غصه‌ها هستند. نیاز داریم که برای دوباره سر پا شدن، چنگ بزنیم به همین چیزهای کوچک و کم‌رمق، نیاز داریم که هر خندۀ کم‌جانی را بزرگ کنیم و بچسبانیم به پیشانی زندگی. 
من این روزها شادی را توی کوه پیدا می‌کنم، توی آن بلندی قشنگ، که صدایم را می‌اندازم توی سرم و بلند بلند داد میزنم، توی آن بلند بی‌انتها که هر بار توی یک گوشه‌ایش سرک می‌کشیم، توی آن درۀ پوشیده از نیزار، که قدم که پیش می‌گذاری، پشت سری‌ات را گم می‌کنی. کوه کنار آدم‌های اهل دل صفای دیگری دارد، هر هفته کوله به دوش و کفش به پا و عصا به دست، راهی می‌شویم تا چیز جدیدی را در مسیر پیدا کنیم.
بخش دیگری از دلخوشی‌های دلچسب این روزهای من شمایید. شما که هر کدام‌تان از یک دیارید، دلبرید،   اهل دل و با صفایید، شما که کنارتان من دیوانه و سرخوشم، کنارتان می‌خندم، گریه می‌کنم، کنارتان روزها قشنگ‌تر است، کنارتان شب‌ها جاندارترند. شما که بی‌منت رفیقید، شما که ندیدم‌تان، اما دوست‌تان دارم و در قلبم نگه‌تان می‌دارم. 


چالش رادیو بلاگی‌ها به دعوت حورای عزیزم.

به رسم همۀ چالش‌ها دعوت می‌کنم از : مریم قشنگ و لنی مهربان

+تو کل دوران بلاگری، این‌همه لینک نداده بودم که توی این یه نوشته لینک دادم:)

  • نسرین