گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی
هوالمحبوب

دیروز که وسط ساعت کاری، دوباره مجبور شدم از مدرسه بیرون بزنم، کل مسیر مدرسه تا خانه را یک ریز ناله کردم، نارنگی خوردم، سرفه کردم و توی دلم به آنفولانزا فحش زشت دادم، رسیدم خانه و نشستم به خواندن کتاب و داستان این هفته، بعد که برای ناهار صدایم کردند و بوی کباب پیچید توی سرم، حالت تهوع‌ام دوباره عود کرد، غذای این چند روز اخیرم به حداقل ممکن رسیده، بوی کباب‌های مادر خانومی، سابقا مستم می‌کرد و حالا دل و روده‌ام با آن بالا آمده بود، از سر سفره بلند شدم ولی هم گرسنه بودم و هم نمی‌توانستم حال بدم را تحمل کنم، نوشابه‌ای خریدم و دوباره نشستم پای سفره. 
به هر جان کندنی بود غذا را تمام کردم. به اصرار مادر و نون جان، قید جلسه را زدم و به جای آن تصمیم گرفتیم برویم «بیمارستان بهبود»، تا بلکه من بهبود یافته و به کانون گرم زندگی بازگردم. دکتر مد نظرمان ساعت هشت عصر به بیمارستان می‌آمد و لاجرم از دکتر جایگزینش نوبت گرفتیم و در کمال تعجب خانم منشی گفت که پنجاه و پنج نفر قبل از ما توی نوبت هستند و ساعت یازده نوبت‌مان می‌شود.
فاتحۀ سی هزار تومان حق ویزیت را خواندیم و تصمیم گرفتیم به دکتر دیگری مراجعه کنیم اما در کمال ناباوری، آقای صندوق‌دار پولمان را پس داد و ما از «خیابان ارتش» تا «بانک ملی» پیاده گز کردیم و سرمای مفصلی نوش جانمان شد! وسط راه حالت تهوع و سرفه امانم را برید و با صورتی اشکبار یک دربستی گرفته و به سمت مطب پزشک خانوادگی‌مان، «دکتر میم» راه افتادیم.
بین فامیل‌مان،  «آقای دکتر میم» به «دکتر سِرُم‌‌آبادی» معروف است چون هر کس که پایش را به مطلبش بگذارد حتما یک سرم نوش جان خواهد کرد!
درِ مطب دکتر را که باز کردم اولین چهره‌ای که دیدم، چهرۀ منحوس خواستگار سابقم بود، دی ماه پارسال آمده بودند خواستگاری و .... بعدش را سر بسته در وبلاگ گفته‌ام، از حال بدم، از گریه‌ها و مریضی‌ها و اندوه بعدش و حالا دردش تمام شده و حتی خشمم فروکش کرده، توی مطب سه بار جایم را تغییر دادم، تا بالاخره جایی کنار مامان خالی شد و نشستم کنارش و بغل گوشش ماجرا را گفتم، تمام طول مدتی که در نوبت نشسته بودیم، پسرک(کاف تصغیر نیست، کاف تحقیر است، چیزی شبیه مردک)، نتوانست حتی یک بار سرش را مثل آدمیزاد بلند کند، من اما ریلکس و آسوده بودم، غیر از دردی که توی اعضا و جوارحم پیچیده بود؛ مشکل حاد دیگری نداشتم که دیدنش به من تحمیل کرده باشد، حال من بعد از آن خواستگاری درست مثل حال «بانوچه» توی آن پست‌های رمزدار بود، هنوز هم البته آن حال بد همراهم هست که قریب یک سال است که هیچ خواستگار جدی‌ای را نپذیرفته‌ام.
زیر سِرُم «دکتر میم»تمام تنم شبیه تکه‌های یخ شناور توی لیوان دوغ بود، سرد، بی تکیه‌گاه و ایضا بی‌پناه. القصه سرم تمام شد و من همراه مامان و آقاجون که بعدا به ما ملحق شده بود به خانه برگشتم، شب از شلوغی خانه فرار کردم و توی اتاقم دراز کشیدم. حالا از شش صبح بیدارم و به توران هادی فکر می‌کنم. 

  • نسرین

هوالمحبوب


هر چقدر هم که کتاب روان‌شناسی بخوانی و با دوستان مشاورت بحث کنی، باز هم یک جایی توی یک رابطۀ غلط گیر می‌کنی و نمی‌دانی چه غلطی کنی. شاید مشکل اصلی من این باشد که رها کردن را بلد نیستم، یاد نگرفته‌ام وقتی آدم‌ها خطوط قرمز رابطه را رد می‌کنند خیلی راحت اخطار دهم و بعد با یک کارت قرمز اخراج‌شان کنم.بارها و بارها فرصت مجدد می‌دهم تا جایی که حالم از خودم و رابطه به هم بخورد. آدم‌های زیادی هستند که حالم را بد کرده‌اند، بارها به خاطر رفتار سردشان گریه کرده‌ام، اما هنوز هم توی لیست مخاطبانم هستند و حتی گاهی هم‌کلام هم می‌شویم.
شاید به من یاد نداده‌اند که خودم را بیشتر از تمام هستی دوست بدارم و وقتی کسی ناراحتم می‌کند، رک و راست به رویش بیاورم. توی آخرین مکالمه‌مان به من گفت، تو عادت داری توی فاز مظلومیت و ناراحتی بمانی تا بقیه دلشان به حالت بسوزد.
چند دقیقه با ناراحتی به گوشی زل زدم، خواستم یه جواب دندان شکن برایش بنویسم ولی بعد دیدم چقدر درست است این جمله. چرا وقتی برای اولین بار حالم را بد کرد کنارش نگذاشتم و بارها به او فرصت بازی کردن دادم؟
تنهایی گاهی کشنده است، زمانی که تک‌تک استخوان‌هایت، درد می‌کند و برای شنیدن یک نغمۀ دلنشین، شرحه‌شرحه می‌شوی، امکان خطا بالا می‌رود. نکته درست اینجاست که نباید اجازه دهی بدنت تا این حد تشنۀ محبت شود. دوستانی که دور و برت را گرفته‌اند هیچ کدام نمی‌توانند خلا عاطفی تو را پر کنند. توقع بی‌جایی است که از دیگران بخواهی برای غمت گریه کنند و وقت‌هایی که سرشکسته و مغموم خزیده‌ای زیر لحافت، با صدایشان، دردهایت را پر بدهند.
غم‌ها توی دلم هوار شده‌اند و توی این روزگار سیاهی و تاریکی، از استخوان درد و بی‌کسی و تنهایی، گریه‌ام گرفته. اما باور دارم که دوباره می‌توانم برخیزم و روی دو پایم بایستم و لبخند بزنم. غم‌ها مهمانان همیشگی نیستند. 
قول داده‌ام امروز را فراموش نکنم، تا وقتی دوباره توانستم روی پاهایم بایستم، اشتباه دقیقه نود را تکرار نکنم.


+آنفولانزا مرض وحشتناکی است.

+ماجرای دادسرا به خیر و خوشی ختم شد و حکم تبرئه را هفته پیش به من ابلاغ کردند.

+مراقب خودتان باشید، بیماری توی هوا پرسه می‌زند.

+امروز ساگرد حماسۀ ملبورن است.
+تنهایی خیلی بهتر از بودن با عوضی‌هایی است که درکتان نمی‌کنند!

  • ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۱:۵۳
  • نسرین

هوالمحبوب


راستش را بخواهید توی این مدتی که اینترنت قطع شده است، چندان به من سخت نگذشته، هرچند از این تباهی و سیاهی‌ای که تویش گرفتار شده‌ایم، خشمگینم، ولی بودن با آدم‌ها توی این چند روز اخیر، حالم را جا آورده. فرصت مغتنمی بود که فارغ از هیاهوی دنیای مجازی به جمع‌بندی درس‌های دوره شده بپردازم و کمی با خودم خلوت کنم.
آدم‌های زیادی توی سرمای صبح پنجشنبۀ آبان ماهی، توی حیاط دانشگاه پیام‌نور صف کشیده بودند و من گم بودم بین‌شان.
هر کس که حرف می‌زد بوی ناامیدی فضا را پر می‌کرد. تقریبا صد در صد شرکت کننده‌ها معتقد بودند که الکی در این آزمون شرکت کرده‌اند و چیزی هم نخوانده‌اند. دختری بود که می‌گفت معلمی اصلا به علاقه آدم‌ها ربطی ندارد، یک مدت که انجامش دهی عادت می‌کنی. بعد هم که من گفتم من از عادت حرف نمیزنم و از ایده‌آل صحبت می‌کنم با لحن مسخره‌ای گفت، ایده‌آل؟ توی ایران دنبال ایده‌آل می‌گردی؟ خندید و رویش را برگرداند و رفت.
شاید هم مشکل از من است که همچنان توی این وانفسای زندگی، دنبال ایده‌آل می‌گردم. به خدا هم گفتم، لطفا کاری کن که کسانی توی این آزمون جذب شوند که بیشتر به نفع بچه‌ها باشد. این سیستم فرسوده آدم‌های مدعی پر از باد دماغ، با رنجی که به انسان‌ها تزریق می‌کنند و با تحقیری که به اسم وطن سنجاق می‌کنند، به حد کافی دارد. لطفا آدم‌های لیمویی با حال خوش و قلبی سرشار از عشق را وارد این چرخۀ فرسوده کن که حداقل هر سال حال صد نفر بهتر از سال قبل شود.
من عادت دارم که وقتی برگه را تحویل می‌گیرم، با اعتماد به نفس کامل، کارم را شروع کنم. بعد که به وسط کار می‌رسم اغلب از شدت ترس قالب تهی می‌کنم، بعد با یک نفس عمیق و تسلط به اعصاب، از نو شروع می‌کنم و در نهایت با رضایت به پایان می‌رسانم. 
دیروز هم دقیقا همین اتفاق رخ داد، اول که برگه را دیدم حس کردم دارد خوب پیش می‌رود، اما بعد از چند دقیقه، توحید تکوینی و تشریعی روی برگه بندری می‌رقصیدند و نرم‌افزار فرّار به من دهن کجی می‌کرد، امام محمد غزالی نشسته بود توی یکی از چشمه‌های باداب سورت و می‌خندید، در آخرین صفحات دفترچه هم سوالات عروض و قافیه ایستاده بودند و به من چپکی نگاه می‌کردند.
من اما از رو نرفتم، با تمام دانش اندکم، تمام سوالات را قلع و قم کردم:) توی درس اندیشه اسلامی سوال نزده ندارم، از خیر ریاضی و زبان گذشتم و ادبیات عمومی فقط یک سوال را نزدم، در دانش اجتماعی، اطلاعات عمومی و حقوق اساسی فقط دو سوال نزده دارم، سوالات کامپیوتر بسیار آسان می‌نمود و زین سبب ده سوالش را زدم و ماند پنج تایش. اما توی دروس تخصصی نظم و نثر بسیار ساده بود و از هجده سوال هفده تایش را درست زده‌ام. تاریخ ادبیات دو سوال نزده دارم و چند تایی را هم غلط زده‌ام. توی املا و نگارش فقط یک سوال نزدم و در درس عروض و قافیه پنج سوال نزده و غلط. در کل به خاطر دو-سه ماه تلاش بی‌وقفه از خودم راضی‌ام. امیدوارم به نتیجۀ خوب.
توی دورۀ اینترنت مقاومتی که بی‌شباهت به زندگی در شعب ابوطالب نیست، بچه‌های دانشجویی که توی خوابگاه زندگی می‌کنند، دقیقا شبیه معتادانی شده‌اند که مواد بهشان نمی‌رسد:)، سرچ کردن هر مسئله درسی و علمی طاقت‌فرساست و هر بار که یوز و پارسی جو، دنبال واژۀ مورد نظر می‌گردند، هزار سال می‌گذرد. این وسط تلویزیون، پاک روانی‌ام کرده، بس که تبلیغ اینترنت ملی را می‌کند و هی روی مغزم رژه می‌رود. از شما چه خبر؟ راستش تصمیم دارم وبلاگ کسانی که از وبلاگ‌شان استفاده ابزاری می‌کنند را نخوانم:)، اما کم‌کم تلاش می‌کنم چهل ستارۀ روشن را به چهل ستارۀ خاموش تبدیل کنم.


  • نسرین

هر وعده که دادند به ما باد هوا بود

هر نکته که گفتند غلط بود و ریا بود


چوپانی این گله به گرگان بسپردند

این شیوه و این قاعده ها رسم کجا بود ؟


رندان به چپاول سر این سفره نشستند

اینها همه از غفلت و بیحالی ما بود!


خوردند و شکستند و دریدند و تکاندند

هر چیز در این خانه بی برگ و نوا بود .


گفتند چنینیم و چنانیم دریغا ...

اینها همه لالایی خواباندن ما بود !


ایکاش در دیزی ما باز نمی ماند

یا کاش که در گربه کمی شرم و حیا بود...!



#ایرج_میرزا

  • نسرین
هوالمحبوب

چند وقتی می‌شد که حال خودم رو نپرسیده بودم، هر وقت یه حسی از ته دلم می‌جوشید، با سیلی می‌زدم تو صورت خودم، هر وقت توجهم رفت به یه سمتی، به خودم نهیب می‌زدم که هوووی، هر وقت از یکی خوشم میومد، یه پوزخند می‌زدم که هی بدبختِ بی‌چاره، اونقدر خودم رو رها کردم تا امشب با قهر ساکش رو بست تا بره، تا دم در رفتم دنبالش، بهش التماس کردم که یه فرصت بهم بده، نذاشتم به قهر بره و دیگه بر نگرده، اشک‌هاش رو پاک کردم و گرفتمش تو بغلم، بعد مدت‌ها بغضش ترکید و لا‌به‌لای اشک‌هاش گفت خیلی بی‌معرفتی.
من خسته شده بودم از التماس کردن به این و اون، که بیایین حال منو خوب کنین، خسته شده بودم از اینکه هر چهارشنبه به بقیه التماس کنم که بیایین بریم بستنی، بیایین بریم یه قهوه بخوریم، بیایین بریم آش دورهمی.
امشب بعد مدت‌ها چشمم به خودم افتاد. به حال نزاری که این چند وقت داشتم، به استرسی که این چند وقت تحمل کردم. به خشمی که گرفتارش شده بودم، به روحی که خسته و داغون و پر از بغض فروخورده بود. شبیه بچه یتیمی که نگاهش بین دست‌های گره شدۀ یه پدر و پسر می‌چرخه، دستم هی چرخید بین آدما، وول خوردم بین نگاه غریبه و آشنا، تهش اما برگشتم به خودم. به تنها کسی که داشتم و نمی‌دیدمش.
به کسی که صبورانه تحملم کرده بود، برای آرامشم، برای رفاهم، برای دغدغه‌هام جنگیده بود. واقعا کی منو بیشتر از خودم دوست داشت؟
امشب رها کردم همه چیز رو و نشستم رو به روی خودم، قرار بود با خودم آشتی کنم. ساک رو از دستش گرفتم و کشون کشون بردمش توی اتاق.
حالا نوبت اینه که خودم بشم محور دنیای خودم، سخته صبورانه تحمل کردن این اوضاع، سخته نگاهت رو از لا‌به‌لای آدما عبور بدی و به کسی دل نبندی، اما این راه آخره. تاوان تمام این بی‌کسی‌های اخیر رو فقط من دارم می‌دم. اما دیگه بسه.
ته این داستان واسم مهم نیست کی اینجا رو می‌خونه و کی نمی‌خونه، کی کامنت می‌ده و کی نمی‌ده، کی دنبالم می‌کنه و کی نمی‌کنه، کی گیر کرده بین موندن و نموندن، کی هی می‌ره و هی برمی‌‌گرده، کی پیام آخرم رو جواب می‌ده و کی نه.
فردا قراره با هم بریم سینما، بریم با پرویز پرستویی عکس بگیریم، تو خیابون شهناز بستنی لیس بزنیم، تو ستاره باران ناهار بخوریم و تو کتابفروشی شایسته گم بشیم.

  • نسرین

هوالمحبوب


زمانی که کلی اتفاق در اطرافت رخ می‌ده، قاعدتا حرف زیادی باید برای گفتن  داشته باشی، من اما این روزها بیشتر سکوتم تا حرف. سرم بازار مسگرهاست، به چشم خودم شرحه‌شرحه شدنم را می‌بینم. از این همه تلاش بی‌وقفه برای سر و سامان دادن به اوضاع خسته و کلافه‌ام. هم زمان پیش بردن کار و درس و نوشتن سخت است، از عهدۀ من خارج است. بی‌صبرانه انتظار سی آبان را می‌کشم تا خلاص شوم از این همه استرس و فشار مضاعف.
امروز توی مسیر خانۀ داستان، دقیقا داشتم به این فکر می‌کردم که برسم و بنشینم روی کاناپه و بعد از اولین سوال بزنم زیر گریه. حالم به قدری آشوب بود که تصمیم داشتم تمام خودم را همان جا تخلیه کنم و وقتی بر می‌گردم این بازار مسگرها کمی آرام گرفته باشد.
اما نشد، نه من گریه کردم و نه اوضاع جوری پیش رفت که به تخلیه روانی برسم. انگار مدام دارن تو دلم رخت می‌شورن. امروز هم که اون شماره چهار رقمی فتا رو دوباره تو گوشیم دیدم حالم بد شد. به این فکر کردم که چطور با چند تا جمله چند روز حال خودم و اطرافیانم رو بد کردم. 
از اینکه از مدرسه مرخصی بگیرم خیلی بدم میاد. چون معتقدم هر دقیقه از وقت اون کلاس ارزشمنده و من حق ندارم بابت کارهای شخصی‌ام زمان اون بچه‌ها رو بگیرم.
توی این شیش سالی که معلمم حتی یک روز هم غیبت نکردم. نمی‌دونم فردا قراره چی بگم و چی بشنوم. ولی حالم خوب نیست. بابت اوضاع مسخره‌ای که دارم، بابت امیدی که الکی به این آزمون بستم و بابت وقتی که طی این چند ماه براش گذاشتم. هرکی بهم می‌رسه و می‌شنوه که تنها یک نفر قراره قبول بشه و من سه ماهه دارم براش تلاش می‌کنم مسخره‌ام می‌کنه. 
کاش این چند روز زودتر تموم بشه و من به آرامش برسم کاش مدرسه‌ها تعطیل بشه و من چند روز بخوابم. خسته‌ام خیلی.

  • نسرین

هوالمحبوب

دو سال و نیم است که داستان می‌نویسم، نه مداوم، نه با پشتکار، اما می‌نویسم، طبعا هیچ کس در طی دو سال و نیم فعالیت به جاهای درخشانی نمی‌رسد، اما همین که بتواند خودش را از حداقل‌ها بکند و به جرگۀ متوسط‌ها بپیوندد، همین که چند نفر بگویند که تو استعدادش را داری، برایش کافی است. توی این دو سال و نیم، خیلی چیزها یاد گرفته‌ام، از داستان و شکل و شمایلش تا ادب و اخلاق و مرام، از صبوری و پشتکار تا رفاقت کردن. توی جلسۀ نقد ده، دوازده داستانی که نوشته‌ام، لام تا کام در تایید داستان‌هایم حرفی نزده‌ام، هیچ وقت از هیچ نقدی ناراحت نشده‌ام. چون به این درک رسیده‌ام که نقد به نفع من است و بازوی توانای هر نویسنده‌ای با نقد پر زورتر می‌شود.
داستانی نوشته‌ام که چند نفری کوبیده‌اند، گفته‌اند کلیشه و نخ‌نماست، گفته‌اند این ضعیف‌ترین اثر توست. داستانی نوشته‌ام که آفرین گفته‌اند و لبخند زده‌اند. هیچ وقت اثر بالاتر از متوسط ننوشته‌ام. دمت گرم نشنیده‌ام. اما دارم آهسته و پیوسته راهی را می‌روم که سال‌ها در حسرت طی کردنش بوده‌ام. به نظرم واکنش نشان دادن در برابر نقد، نشانۀ بی‌خردی است، چرا که هر نقدی از یک اندیشه نشات می‌گیرد و هیچ اندیشه‌ای بی‌نقص نیست. نقدها بیش از آنکه به ضرر نویسنده باشند، به نفع او هستند، مخصوصا نقدی که از دوستان نویسنده و آگاهت می‌شنوی. 
امروز از آن روزهایی بود که قلبم شکست، قلب من خیلی دیر و سخت می‌شکند، به قول دوستی، من از آن آدم‌های حساس و زودرنج هستم و خیلی زود دلخور می‌شوم، اما طول می‌کشد تا قلبم از اتفاقی درد بگیرد یا بشکند. 
امروز من داستان پدران و پسرانم را توی جلسه می‌خواندم، نقد‌ها که تمام شد، یک نفر گفت، چند روز پیش یک جمله‌ای خواندم که می‌گفت نویسنده باید به شعور خواننده احترام بگذارد و هر داستانی را برای نقد به جلسه نیاورد، این جمله دقیقا بعد از این گفته شد که من اذعان کردم که داستانم را در عرض دو ساعت نوشته‌ام.
این همانی است که ماجرای جشن تولدش را پارسال نقل کرده بودم، همانی که توی مرداد ماه بحث‌مان شد و دیگر هم کلام نشدیم. باورش برایم سخت بود، چنین جمله‌ای را از کسی بشنوم که جز خوبی در حقش نکرده‌ام. برعکس آن شخصیت آرام و متین همیشگی، این بار خیلی بی‌پروا و رک گفتم، من یک توصیه برای شما دارم، برای اینکه از این به بعد به شعورتان توهین نشود، لطف کنید هر وقت من داستان داشتم، جلسه نیایین. بقیه هم هر کدام چیزی در دفاع از من گفتند و گستاخی اون گوینده در نطفه خفه شد، اما تیری که رها شده بود دیگر به چله بر نگشت.
وقتی خواست شروع کند به توجیه، بلند شدم و از سالن زدم بیرون. چند دقیقه‌ای جلوی سرویس بهداشتی ول معطل بودم که دیدم رعنا آمده پی‌ام. دیده بود چقدر عصبی و ناراحت شده‌ام. بغلش کردم و ناخود‌آگاه گریه‌ام گرفت. برای چه گریه کردم؟ نمی‌دانم. اما صدای شکستن قلبم را به وضوح شنیدم. 
با رعنا پله‌ها را بالا آمدم. دیدم ایستاده جلوی در ورودی. شروع کرد به توجیه و عذرخواهی. گفتم تو که گفته بودی با من قهری برای چه سر هر داستان من بلند می‌شوی میایی جلسه؟ این‌ها را با صدای بلند گفتم. چند دقیقه‌ای ایستاده بودیم بیرون سالن و او هی با صدای آرام توجیه می‌کرد و در پی دلجویی بود. اما من هیچ صدایش را نمی‌شنیدم. او تیرش را درست به قلبم شلیک کرده بود. اینجا آخرین سنگر من بود. من آخرین سنگرم را از دست داده بودم و حالا هیچ حرفی نمی‌توانست قلبم را بخیه بزند. وقتی کسی با بقیه برایتان متفاوت می‌شود، اول یک سیلی محکم به گوش خودتان بزنید و بعد سعی کنید از خواب بیدار شوید.
دوستی که می‌گفت تو خیلی زود رنج و حساسی، در ادامه گفته بود، اما یک ویژگی خوب داری اینکه زود هم می‌بخشی. اما من امروز تصمیم گرفته‌ام صاحب چهارخانه سبز را هرگز نبخشم. 

  • نسرین

هوالمحبوب


سال نود و یک بود که با مینا توی سایت کتابخوانان حرفه‌ای آشنا شدم. چه دوستی‌هایی که از آنجا شکل نگرفت، چه آدم‌هایی که حقیقی و مجازی به زندگی‌مان اضافه نشدند. آن اوایل فقط نقد و معرفی کتاب‌هایی را می‌نوشتیم که خوانده‌ایم. بعدتر‌‌ها اما حلقه‌های دوستی شکل گرفت و بحث‌ها تخصصی‌تر پیش رفت. اما زمانی که رتبه‌گذاری و امتیاز برای بچه‌ها جدی شد، سایت هم حالت مفید خودش را از دست داد. یکهو می‌دیدی کلی اکانت فیک ایجاد شده هم برای مزاحمت برای دیگران و هم برای لایک و کامنت. خلاصه کسانی شدند رتبه‌های برتر سایت که شرط می‌بندم تصف بیشتر کتاب‌های توی صفحه‌شان را نخوانده بودند و صرفا مطالبی را از دیگران نقل قول کرده یا کپی دست چندم دیگران را بازنشر می‌کردند.
آن‌سال‌ها کتابخانه هنوز برایم یک مکان مقدس بود. آدم‌هایی که آنجا کار می‌کردند برایم محترم بودند. فکر می‌کردم، آدم‌های کوته‌فکر و هرزه هرگز به ساحت کتابخانه‌ها دست نمی‌یابند. اما خب اشتباه می‌کردم. ضربه‌های روحی هولناکی که توی آن سال‌ها خوردم خیلی چیزها به من آموخت.
بعدتر مینا مرا به سمت وبلاگ هول داد. مثل اغلب بلاگر‌ها از بلاگفا شروع کردم. اوایل هدفم فقط معرفی کتاب و انتشار دلنوشته‌های خودم بود. بعدتر اما، معرفی فیلم
 و پست‌های ادبی مفید که اندازۀ یک مقاله از من انرژی می‌برند، هم به وبلاگ اضافه شدند.
اسم اولین وبلاگم آخارسئوزلر بود، یعنی حرف‌های جاری. چند روزی روی اسم وبلاگ فکر کرده و با وسواس زیادی انتخابش کرده بودم.
سال‌هایی که چند تا یی از دوستان و آشنایان وبلاگم را می‌خواندند و من واهمه داشتم از عشق بنویسم، فکر می‌کردم عاشقی جرمی است که مرتکب شده‌ام و نباید بگذارم اثری از آن در وبلاگ باقی بماند. بعدتر ها اما شجاع‌تر شدم. اولین دلنوشتۀ عاشقانه‌ام را لا‌به‌‌لای کتاب معلقات سبعه نوشته بودم و همان شروع عاشقانه نویسی‌های وبلاگی شد. از قضاوت‌ها نترسیدم، از خوانده شدن نترسیدم. اما یک جایی توی همان سال با حضور یک سایۀ ترسناک که تداعی کننده خاطره‌های بد بود، وبلاگ را رها کردم و رفتم. چند هفته بعدتر، معلم شده بودم. زمزمه‌های معلمی متولد شد و بیشترین مطالب حول محور مدرسه و شغل جدیدی بود که پیدا کرده بودم.
زمزمه‌های معلمی را دوست داشتم، اما فاجعۀ بلاگفا همۀ آن خاطره‌ها را بلعید و من تا چند ماه مهمان وبلاگ دوستانم بودم. 
بعد از چند ماه به توصیۀ کسی که یک زمانی دوستم بود و الان دیگر نیست، بیانی شدم.
خرداد نود و چهار به بیان کوچ کردم، با زمزمه‌های تنهایی، همراه با همان دوستان بلاگفایی. با آدرسی که از همه مخفی مانده بود. یک سالی طول کشید تا توانستم تک‌تک شما را پیدا کنم. طول کشید تا نوشتن را یاد بگیرم و پخته شوم. حالا چهار سال و چهار ماه و چند روز است که اینجا می‌نویسم. از حال خوبم، از حال بدم، از دوستی‌ها، از اوجان، از کتاب‌ها، مدرسه و بچه‌ها و حالا یک بخش مهمی به زندگی‌ام اضافه شده به اسم داستان. امیدوارم همین جا یک روز خبر چاپ اولین مجموعه داستانم را با شما به اشتراک بگذارم.
بخشی از معرفی کتاب‌های بلاگفا را به اینجا منتقل کرده‌ام. شاید اگر فرصت کافی داشته باشم. تمام آرشیو به درد بخورش را هم منتقل کنم. فعلا حالم با زمزمه‌های تنهایی و با دوستان بیانی خوب است.

  • نسرین

هوالمحبوب


دارم به انگیزۀ آدم‌ها فکر می‌کنم، به انگیزۀ کسی که بی‌هیچ حرف و حدیثی قهر می‌کند، یا کسی که پیامی را می‌خواند و جواب نمی‌دهد، کسی که به قصد ناراحتی کسی، حرف نیش‌دار می‌زند، به انگیزۀ کسی که تمام خوبی‌هایت را یکهو فراموش می‌کند و دستش می‌لغزد روی دکمۀ بلاک و می‌خزد توی سکوت ممتد و اصلا حواسش نیست که تو چقدر دنبال صفحه‌اش گشته‌ای و از نیافتنش خسته شده‌ای و در نهایت بعد از چند سال غوطه خوردن در فضای مجازی به این نتیجه رسیده‌ای که فقط کسانی قادر به دیدن صفحات مجازی اینستاگرام نیستند که توسط صاحب آن صفحه بلاک شده باشند.
تو به رنجی که برای این رفاقت کشیده‌ای فکر می‌کنی، به اثری که توی هر رفاقتی گذاشته‌ای. به دوستی با آدم کوتوله‌ها فکر می‌کنی و می‌خندی، یاد حرف مژده می‌افتی که همیشه می‌گوید، قد روح آدم‌ها با قد جسم‌شان متفاوت است. 
به انگیزه‌های خودت فکر می‌کنی، به اینکه چرا به دوستی با کسانی که رنجت می‌دهد ادامه می‌دهی؟ چرا هنوز دلت برای کسانی تنگ می‌شود که سال‌هاست رخت بربسته‌اند و از دلت کوچ کرده‌اند؟ چرا هنوز منتظری آن دوست مجازی یک بار بی‌هوا سراغت را بگیرد و باعث شود این بار تو شروع کنندۀ بحث نباشی.
انگیزه‌ات از نوشتن چیست وقتی، می‌دانی هیچ کدام از کسانی که مخاطب این پست هستند اینجا را نخواهند خواند، یا حتی اگر بخوانند، واکنشی نشان نخواهند داد؟
انگیزه‌ام چیست از اینکه این‌قدر به نوشتن معتادم، به دوستانم معتادم، به حضور آدم‌ها وابسته‌ام.
سالهاست دوست داشتن را شکل دیگری برای خودم تعبیر می‌کنم، شبیه آن مردهایی شده‌ام که گمان می‌کنند دوست داشتن یعنی تلاش کردن، پول در آوردن و ایجاد رفاه. سال‌هاست به کسی نگفته‌ام دوستت دارم. سال‌هاست کنده شده‌ام از بطن خانه، از خانواده، از زندگی‌ای که در آن پاهایم روی زمین بود.
تقصیر من نیست که دوست داشتن را از یاد برده‌ام، تقصیر رنجی است که به من تحمیل می‌شود. رنجی که از خانه شروع می‌شود و در وجب به وجب کوچه‌ها گسترش میابد. شهر پر است از آدم‌هایی که تنهایند ولی از این تنهایی گریزانند. دور و برم پر است از آدم‌هایی که دوست‌شان دارم. اما هیچ کس نمی‌تواند جای خالی آدم‌هایی را که کوچ کرده‌اند را برایم پر کند. می‌دانم که آدم‌ها دوستم دارند. نعیمه از آنهایی است که گفتن دوستت دارم برایش سخت است، اما بعد از تولدش برایم پیامی گذاشت که وجودم را پر کرد از انرژی خوب، حالا بعد از تولد دومین کتابش، می‌گوید عاشقت هستم. می‌دانم آدمی مثل او همین‌طور بی‌هوا از دوست داشتن دم نمی‌زنند. کاری که دیشب برایش کرده‌ام، ارزشش را داشت.
حالا چرا این طرف ماجرا اینقدر تلخ است، اینکه چرا من حالم خوب نیست، چرا آدم‌ها و بوسه‌هایش به وجدم نمی‌آورد. چرا نگاهم همیشه بین کسانی در رفت و آمد است که نیستند؟ قلبم از محبت خالی شده است، از اینکه من آنی نیستم که حتی مامان دلش را بهش خوش کند. ناراحتم. غمگینم. تمام این‌ها به خاطر این است که با مامان قهرم. 

  • نسرین

هوالمحبوب


چهار سال است که توی این مدرسه هستم و طبعا با همکارانم صمیمی شده‌ام. اینکه چهار تا دختر مجرد جوان که هر کدام یک سال با آن یکی اختلاف سنی دارد، معلم یک پایۀ تحصیلی باشند با دانش‌آموزانی مشترک، با دردهایی مشترک، بهانۀ خوبی برای ایجاد صمیمیت و شکل گرفتن دوستی می‌شود. 
القصه، اواخر سال نود و شش بود که این اکیپ چهار نفره اولین گردش خودشان را شروع کردند، با تله‌کابین رفتیم عینالی، ترسیدیم، لرزیدیم، خندیدم و چند ساعت فارغ از هیاهوی دنیا و مدرسه، زندگی کردیم، بعد از آن مقصدمان پارک ربع‌رشیدی بود، دانشگاه ربع رشیدی و کلی جای دیگر که همیشه محل خوبی برای بی‌دلیل خندیدن‌مان می‌شد. تا اینکه دی ماه پارسال معلم ریاضی‌مان نامزد کرد.(شد؟!)
اولین بار که به بهانۀ تولد همان تازه نامزد کرده، برنامه چیده بودیم، دو بار قرار را عقب انداخت و در نهایت کنسل کرد، بعد از آن دیگر سر گردش‌های وقت و بی‌وقت نمی‌آید. طبعا چون نامزدش اجازه نمی‌دهد!
از این دختران و از این زن‌ها همۀ ما توی زندگی‌مان دیده‌ایم. زیاد هم دیده‌ایم. زن‌هایی که دوران مجردی، مانتویی بودند، بعد از ازدواج به فرمودۀ همسر، چادری شده‌اند، دخترانی که در دوران تجرد، چادری بودند و محجبه و بعد از ازدواج به فرمودۀ همسر، مانتویی شده‌اند.
زنانی که آی‌دی تلگرام‌شان، اسم همسرشان است، عکس روی پروفایل‌شان تصویر همسرشان است و توی عکس‌های تلگرامی و اینستاگرامی‌شان قربان قد و بالای آقایی‌شان می‌روند.
زنانی که برای هر کاری، اجازه می‌گیرند، اگر هم اجازه صادر نشود، کنسل می‌کنند، قطع رابطه می‌کنند. تغییر می‌کنند، تیدیل می‌شوند به آن چیزی که آقایی‌شان می‌خواهد. چرا آرایش نمی‌کنی؟ چون آقامون دوست نداره، چرا عکست رو نمی‌ذاری تو پروفایلت؟ آقامون خوشش نمیاد، چرا فلان برنامه و مهمونی رو نیومدی؟ چون آقامون اجازه نداد!!!
زنانی که قید شغل و تحصیل را هم به خاطر همسرشان می‌زنند. چون توی مغزمان فرو کرده‌اند که زن خوب، زنی مطیع و فرمان‌بر است. به ما گفته‌اند که اجازۀ زن بعد از ازدواج دست شوهر است! 
چیزی که رنجم می‌دهد این تغییر بی‌چون و چراست، زن‌هایی که در دوران مجردی، سبک زندگی مطلوب‌شان را داشتند، روابط و دایرۀ دوستان مخصوص خود را داشتند، تفریح می‌کردند و در تمام این لحظات خودشان بودند که تصمیم می‌گرفتند، چرا باید بعد از ازدواج صد و هشتاد درجه تغییر کنند؟ زنانی که استقلال ندارند، هویت فردی‌شان را از دست می‌دهند، چطور می‌توانند فرزندانی تربیت کنند که مستقل باشند، این زنان چطور می‌خواهد مفهوم هویت را به کودکان‌شان بیاموزند؟
سوال دیگری که ذهنم را مشغول کرده این است، آیا مردانی را دیده‌اید که عکس زنشان را روی پروفایل‌شان بگذارند؟ مردانی که قراری دوستانه را کنسل کنند چون همسرشان نخواسته؟ مردان هر چقدر هم که از نظر شغلی، تحصیلی، مالی، در سطح پایین‌تری نسبت به همسران‌شان باشند، باز هم خودشان را شش دونگ تسلیم او نمی‌کنند. 
از بین دوستان متاهلم نود و نه درصدشان بعد از ازدواج شماره‌شان عوض شده. این تغییر شماره لزوما به این معنا نیست که قبل از ازدواج با افراد زیادی در ارتباط بوده‌اند. زن‌ها از اینکه گذشته را پیش روی همسر فاش کنند می‌ترسند. از خواستگار‌هایی که جواب نه شنیده‌اند، از مزاحم‌های تلگرامی، از دوستان مجازی که کل صحبت‌شان در چارچوب سلام و احوال‌پرسی بود، از اینکه رد گذشته روی آینده سایه بیندازد می‌ترسند. اما بسیار دیده‌ام پسرانی را که حتی دوست دختر سابق‌شان را هم به همسرشان معرفی کرده‌اند و به او اطمینان داده‌اند که ما دیگر رابطه‌ای با هم نداریم. پسری ندیده‌ام که بعد از ازدواج شماره‌اش را تغییر دهد. شما دیده‌اید؟


با الهام از این پست خوب
  • نسرین