هوالمحبوب
5دی- حرم
مسیر سر راستی است و رفیعه بعد از چند دقیقه، پیدایش میشود، سوار ماشینش میشوم و راه میافتیم توی خیابانهای اطراف حرم. هر دو نفرمان وقت کمی داریم برای با هم بودن. برای همین نزدیکترین آبمیوه فروشی را انتخاب میکنیم و مینشینیم. از زندگی و کار و سختیها حرف میزنیم و از آقای صاد.
آرزوی خوشبختی میکنم برایشان. خیلی دلم میخواد به همین زودی خبر یکی شدنشان را بشنوم. اما چاره چیست وقتی همه چیز زیادی گران است و ما جوانیم و بیپول و ازدواج شغل و خانه میخواهد و خانوادهها توقع دارند و هزار و یک مشکل......
رفیعه آرامتر از چیزی است که تصورش را کرده بودم. فکر میکردم شیطنتهایش را توی دیدار اولمان ببینم. اما خبری از آن عکسهای همیشگی نبود:)
با رفیعه خداحافظی میکنم و سوار مترو میشوم. مامان و آقاجون نگران بودند که توی این دیدار وبلاگی، گم شوم. توی مسیر برگشت هرچه زنگ میزنم هیچ کدام جواب نمیدهند. مطمئن میشوم که هنوز توی حرم هستند. دوباره برمیگردم توی حرم و هر دو تایشان را پیدا میکنم. گویا مامان نیم ساعتی است آقاجون را کاشته دم ورودی رواق و خودش جای دیگری نشسته، آقاجون حسابی کفری است. سعی میکنم آرامشان کنم و برای همین وسط دوتایشان راه میروم. تا برسیم هتل ماجرا حل و فصل شده.
شش دی- حرم
دلم برای همه چیز تنگ شده. برای سرمای تبریز، کلاس و مدرسه. برای کوچولوها.
آدم انگار دلش را توی حرم جا میگذارد و بر میگردد. از وقتی آمدهام بیقرارم. آشوبم توی حرم پایان گرفته بود. روزهای اول هم همه چیز خوب بود. اما اکسیر زیارت خیلی زود از روحم پر کشید. دلم گریه میخواهد. عمیق و زیاد و طولانی. میدانم که خبرهای خوبی توی راه است. آشوبم آرام خواهد گرفت.
ممنون که توی این چند پست همراهم بودید. امیدوارم خستهتان نکرده باشم.
- ۸ نظر
- ۱۳ دی ۹۸ ، ۱۵:۰۹