گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب 

نمی‌دونم تاثیر جلسات روانکاویه یا شرایط اجتماعی و سیاسی و همهٔ غصه‌هایی که روی هم تلمبار شدن. احساس بدی دارم. یه غم چمبره زده رو سینه‌ام که داره ذره ذره می‌خورتم. وقتی می‌خوام ازش حرف بزنم به نظر آدم‌ها مسخره و بی‌اهمیت میاد. ولی برای خودم اونقدر بزرگه، اونقدر قویه که هر لحظه می‌تونه اشکمو دربیاره. امسال چند بار سر کلاس اشکم دراومده. خیلی‌هاشو تونستم جمع کنم و بعضیاش رو نه. ذره ذره دارم همهٔ امیدی که جون می‌داد بهم از دست می‌دم. پشت فرمون که می‌شینم فکرم همه جا هست جر حرف‌های مربی. گاهی وسط حرف زدن تو کلاس، نخ صحبت از دستم در می‌ره. این روزها خیلی نفس عمیق می‌کشم. روانکاوم می‌گه این نشونهٔ فراره. داری با این ترفند از چیزی که اذیتت می‌کنه فرار می‌کنی. شایدم داری زمان می‌خری که بتونی خوب ظاهر بشی تو مبارزه باهاش. هرچی که هست، این‌روزها پریشونم. سخت‌تر از آذر پارسال شاید. امسالم مثل پارسال اشکم دم مشکمه. پارسال می‌دونستم سوگوار چی‌ام و رنجم برام غریبه نبود ولی امسال دارم با اتفاق‌هایی شکنجه می‌شم که هیچی ازش نمی‌دونم. اون روز سارا می‌گفت به قیامت اعتقادی نداره، تصورش این بود که بعد از مرگ آدم‌ها تبدیل به انرژی می‌شن. لبخند زدم و گفتم من با همهٔ وجودم آرزو می‌کنم که واقعیت داشته باشه. چون نمی‌دونم با اینهمه نقطهٔ سر خط، با اینهمه شروعِ ناتمام، با اینهمه چرای بی‌جواب چیکار کنم. دلم می‌خواد هر لحظه دلژین باشه و وقتی می‌گم من دوست داشتنی نیستم، بهم دهن‌کجی کنه. می‌دونم که دارم مزخرف می‌گم ولی کسی نیست بهم ثابت کنه دارم مزخرف می‌گم. می‌فهمی؟ همهٔ نشونه‌ها حکایت از نادیده گرفته شدن داره. 


  • نسرین

هوالمحبوب


توی جلسۀ آخر، روانکاوم داشت جایگاه شغل و روابط دوستی رو برام تشریح می‌کرد. تهش اینجوری استنباط کرد که چون تو جمع همکارام و تو گروه‌های دوستی آدم پذیرفته شده‌ای هستم، پس طبیعیه که زمان زیادی رو به این دو مهم اختصاص بدم. چون من از این دو گروه انرژی و محبتی رو دریافت می‌کنم که تو بستر خانواده کم دارمش. 
فکر می‌کنم این روزها میم جان، تنها کسی باشه که اندازۀ من رفاقت براش مقولۀ حیاتی و مهمیه. این دوستی حس محبت و احرام توامان رو بهم می‌ده. ولی گاهی فکر می‌کنم اگر به خاطر مسائل کاری بهم احتیاج نداشت چی؟ اگر من پلۀ موفقیت و تثبیت شغلی‌اش نبودم چی؟ باز هم همینقدر بهم زنگ میزد و تکست می‌داد؟ طبیعتا نه. گاهی واقعا دلم یه نسرین می‌خواد که بدون منت و چشم‌داشت فقط دلش برام تنگ بشه و وقتی تکست میده سوال و درخواستی پشتش نباشه!
البته کماکان از اینکه نون هست و می‌تونم باافتخار بگم رفیق جینگمه، خوشحالم. فکر می‌کنم جنس رفاقتمون خیلی شبیه همه. و گاهی‌تر فکر می‌کنم روزی می‌رسه که بتونم محبت‌هاش رو جبران کنم؟ هرچند از وقتی باشگاه نمی‌رم روزهایی که همو می‌بینیم محدود شده به جلسات داستان ولی هنوزم مهمترین آدم دنیای رفاقته برام. 
میم جان اولین کسیه که ضمانتش رو کردم. چند روز پیش تو یه حال مستاصلی بهم زنگ زد که دایی‌اش یه جایی گیر کرده و نمی‌تونه سر وقت خودش رو برسونه دفترخونه و پرسید که برام مقدوره جای دایی‌اش سند ضمانت رو امضا کنم؟
من فقط بیست دقیقه بعد دفترخونه بودم و بعد از ثبت سند وقتی خیالش راحت شد، صادقانه‌ترین تشکر عمرم رو ازش شنیدم. و چند دقیقه بعد داشتیم وسط فروشگاه لارا گیس و گیس‌کشی می‌کردیم. چون می‌خواست یه بافت هفتصد تومنی رو برام بخره صرفا به این دلیل که گفته بودم ترکیب رنگش قشنگه! دیگه تهش با قسم روح پدرش و جون پدرم، راضی شدم بخره! هنوزم دست نخورده رو رگال مونده چون حس می‌کنم هدیۀ خیلی گرونیه و لازم نبود برای تشکر اینهمه هزینه کنه!
از وقتی روانکاوی رو شروع کردم، توقعاتم از آدم‌ها و روابط خیلی کاهش پیدا کرده ولی هنوز دربارۀ یه نفر نتونستم خودم رو به کم قانع کنم. دارم روش کار می‌کنم که اونم طی روزهای آتی برام تبدیل بشه به یک دوست عادی. برای اینکه زخمی‌تر از اونم که هنوز منتظر بهتر شدن چیزی باشم. 

  • نسرین

هوالمحبوب 

هولناک‌ترین صدای این روزهای من، صدای مادر محسن وسط یه کوچهٔ خلوته. تصویرش از جلوی چشمم نمی‌ره. قبل از دیدنش فکر می‌کردم سِر شدم دیگه و چیزی نیست که اندوه جدیدی بهم اضافه کنه. یاد ضجه‌های خواهر زهرا سر خاکش می‌افتم، یاد ضجه‌های مامان سر خاک مهناز می‌افتم، یاد تمام مجلس ختم‌هایی که با گریه گذشته، یاد منیر می‌افتم که تو مسجد بغلم کرد و با استیصال تمام رو شونهٔ من گریه کرد. جوری که تا خونه راه رفتم و گریه کردم. استیصال یه مادر برای داغ بچه‌اش تمومی نداره. تا ابد کش میاد. مثل زخمی که مدام چرک پس بده و خوب نشه. داغی که به دل مادرها می‌ذارین، یه جایی بد یقه‌تون رو می‌گیره. من به هر چی که بی‌اعتقاد شده باشم، به یوم القیامت بلاشک اعتقاد دارم. این همه آدم سلاخی شدن و خون تک‌تک اونا دامن قاتل رو خواهد گرفت. دیروز یه اتفاق جالب افتاد که یقین دارم اتفاق محض نبود. چیزی بود که منو از تردید نجاتم داد. سبک‌ترم و اندوهگین‌تر. مصمم‌ترم و نگران‌تر، عصبانی‌ام وهدفمندتر. تمام اینها از همون صدای مادر محسن نشات گرفته. 

صبح جلوی مامان و نون جان زدم زیر گریه. یه موجود در هم شکسته بودم که نیاز به حامی داره. نگرانشون کردم ولی نمی‌شد نگم ماجرا رو. نمی‌شد گریه‌هامو مخفی کنم برای این یکی دلیلی داشتم که می‌شد قبولش کرد. 


  • نسرین
هوالمحبوب 

دارم به آدمی فکر می‌کنم که ساعت‌های آخر عمرش را میان خوف و رجا وسط یک سلول سه در چهار گذرانده بدون اینکه روزنه‌ای به بیرون داشته باشد. به آدمی که در اوج جوانی، پایش رسیده به چوبۀ دار. آن جوانک پر از شور زندگی که صدای قشنگی داشت، پر بود از زندگی و لبخندش می‌توانست دل دختری را ببرد. به همۀ دخترها و پسرها، زن‌ها و مردهایی فکر می‌کنم که در طول تاریخ، در همه جای دنیا جان‌شان را فدای آرمانشان کردند. بعضی‌هایشان رهبر و بزرگتر بودند که با انتخاب خودشان، توی مسیر مبارزه افتادند و یحتمل مرگ را برای خود محتوم می‌دانستند. شاید خودشان را برایش آماده کرده بودند. دیده‌ایم کسانی که حتی توی دادگاه هم سرشان بالاست، خم به ابرو نمی‌آورند. دیده‌ایم و شنیده‌ایم کسانی را که دم مرگ هم از مسیر و آرمان حرف زده‌اند، که نترسیده‌اند، که با لبخند جان باخته‌اند. از شهدای انقلاب بگیر تا شهدای جنگ هشت ساله، تا همۀ چپ‌ها و سیاه‌پوست‌ها و هندی‌ها و افغان‌ها و .... هزارها هزار آزادی‌خواه که می‌دانستند جانشان چه بهایی دارد و با دانایی به آغوش مرگ رفتند.
اما جوان‌ها چه؟ دختران و پسرانی که از حق حیات محروم می‌شوند چه؟ آیا می‌دانستند که جان باختن‌شان چه آتشی در دل ما خواهد انداخت؟
منِ سی و چند ساله، می‌توانستم با کمی اغماض مادر تک به تک آنها باشم. مادری که با شیرۀ جانش فرزندش را بزرگ کرده و به آن قد و قامت رسانده و از دیروز صدای ضجه‌هایش کوچه‌های شهر را پر کرده است....
دارم به حقانیت مرگ فکر می‌کنم که آیا اینکه می‌گویند پیمانۀ هر کس هر کجا که پر شود رفتنی است، حرف درستی است؟ یعنی آن جوان‌هایی که از پشت میز دانشگاه راهشان به زندان کشیده شد و بعد تسلیم مرگ شدند پیمانه‌هایشان پر شده بود؟
راستش شک کرده‌ام به تمام ارزش‌هایی که رگ و پی‌ام با آنها آمیخته بود. شک کرده‌ام به مسیری که سی و اندی سال گلو پاره کردم برایش. شک کرده‌ام به تمام روزه‌هایی از سر صدقی که گرفته‌ام به تمام نمازهای صادقانه‌ای که خوانده‌ام به تمام زیارت‌ها، به تمام دعاها، به تمام شب زنده‌داری‌ها. به تمام معصومیت و مظلومیتم وقتی نگاه تمسخرآمیز دیگران را دیدم و تاب آوردم و همچنان معتقد بودم به خدا، به بهشتی که وعده داده به تمام آرمان‌های مقدس!
حالا من زنی سی و چند ساله و تهی از آرمانم. چون مرگ دیگر حق نیست. چون خاک دیگر سرد نیست، چون پای بی‌گناه تا بالای چوب دار می‌رود و عرش خدا به لرزه در نمی‌آید. چون دیده‌ام جزایری‌ها، زنجانی‌ها، خاوری‌ها و هزاران مفسد فی‌الارضی که سال‌هاست دارند به ریش من و امثال من می‌خندند بی‌آنکه بیمناک مجازاتی باشند و محسن‌ها و نویدها می‌روند و دیگر بازنمی‌گردند. 
جهان دیگر زیبا نیست. عشق دیگر زیبا نیست و وطن دیگر آن آرمانی نیست که از کودکی باد در گلو انداخته و شکوه و شوکتش را خواسته‌ام. آخ امان از دل وطن، امان از دل ایران خانم که می‌بیند و تاب می‌آورد.چطور می‌شود اینهمه مصیبت را دید و دق نکرد؟
  • نسرین

هوالمحبوب 


زیباترین بخش‌های زندگی من این روزها توی کلاس‌های درس می‌گذرد. جایی که در کسوت یک معلم می‌توانم اثرگذار باشم. می‌توانم آدم‌ها را آرام کنم. می‌توانم بغل‌شان کنم و برایشان از شرافت حرف بزنم. جایی که عمیقا حس می‌کنم آدم مفیدی هستم. برعکس ابعاد دیگر زندگی که ابدا حس مفید بودن ندارم. 
چند وقت پیش با روانکاوم به مشکل خوردم. یعنی اینطوری بود که حس می‌کردم اخلاق حرفه‌ای نداره و به تعهداتش عمل نمی‌کنه. با راهنمایی دلژین قرار شد باهاش حرف بزنم و تمام حس‌های منفی رو براش مطرح کنم تا خودش متوجه بشه چیکار باید بکنه. هرچند عذرخواهی کرد و قول داد دیگه تکرار نشه ولی هنوز هم به تکالیفی که ازم خواسته بازخوردی نداده. اگر این هفته هم خوب پیش نره مجبورم دنبال روانکاو دیگه‌ای باشم. و عوض کردن هربارۀ روانکاو و روانشناس، به معنی تازه کردن همۀ دردها و زنده کردن همۀ اندوه‌هاست. 
هنوز و همچنان انگشتم درد می‌گیره و وقت جدیدی که دکتر برام تعیین کرده، بیستم آذره! مثل چند وقت گذشته دلم می‌خواد یه مدت بذارم برم و بی‌خیال نوشتن بشم و کمی خلوت کنم ببینم با خودم چند چندم. 
این روزها صحبت کردن با چند نفر حالم رو خوب می‌کنه. یه تغییر سبک اساسی دارم توی روابطم ایجاد می‌کنم که برای خودم عجیب و حتی بعیده. برای اولین بار توی شانزده سال رفاقت، تولد زهرا رو یادم رفت و اگر یادآوری الی نبود، هرگز هم یادم نمی‌افتاد. 
می‌دونی؟ دیگه برام از دست دادن امر غیرقابل تحملی نیست. کاملا آمادگی‌اش رو دارم که هر کدوم از دوستانم دیگه دوستم نباشن و راه‌شون رو جدا کنن. دارم از اون بند عاطفی‌ای که بین خودم و روابطم بسته بودم، خلاص می‌شم. نمی‌دونم تاثیر جلسات تراپیه یا شرایط اجتماعی ولی هرچی که هست ازش استقبال می‌کنم.
دخترام دوستم دارن، منم دوست‌شون دارم و تلاش می‌کنم اون معلم خوبه‌ای باشم که همیشه حسرتش رو داشتم. دلم می‌خواد اون آدم تاثیرگذاری باشم که یه دختر نوجوان دوست داره توی زندگیش داشته باشه. از وقتی میم به مجموعه اضافه شده انگار دنیا رنگی‌تر شده. میم از معدود همکارهاییه که باهاش رفاقت کردم و از رفاقتم پشیمون نیستم. بی‌نهایت خالصه و این خالص بودنش برام دلچسبه. اونقدر دوستش دارم که هر هفته در انتظار دوشنبه‌هام که باهم توی یه مدرسه‌ایم. از الان داریم برای سال بعد نقشه می‌کشیم که همۀ روزهامون یکی باشه و بتونیم بیشتر کیف کنیم کنار هم. معلم خوب همیشه اثرش رو حتی تو کوتاه مدت می‌ذاره، بچه‌ها تو همین دوماه عاشق میم شدن و من کیف می‌کنم از شکل‌گیری این رابطه. 
از اول آبان باشگاه نمیرم. نمی‌دونم تصمیم درستیه یا نه. ولی به این خلوتی نیاز داشتم. زندگی افتاده بود رو دور بدو بدو و من عملا به هیچ کاری نمی‌رسیدم. همیشه خسته بودم و این چیزی نبود که بخوام ادامه بدم. دلم می‌خواد توی درس علوم و فنون قوی‌تر بشم و کم نیارم و برای همین باید بیشتر مطالعه کنم، فیلم آموزشی ببینم و همۀ اینا زمان می‌خواد. چند تا پروژۀ جدید با مستر ژ برداشتم و تلاشم معطوف به اینه که تا حد امکان پول جمع کنم. بابک اولتیماتوم داده که تا اسفند باید گواهینامه رو بگیرم که بتونه واسه‌ام ماشین پیدا کنه و ماشین خرج داره طبیعتا و من تهی از هر نوع پولی‌ام:))
اوایل می‌خواستم طلاهایی که خردخرد جمع کردم رو بفروشم و ماشین بخرم ولی الان می‌بینم می‌شه با وام سر و تهش رو هم آورد اگر کمی سفت و سخت به پس‌انداز فکر کنم. خلاصه که ماه‌های آتی ماه‌های جذابی باید باشه. بریم ببینیم می‌تونیم امسال گواهینامه رو بستونیم یا نه. 
  • نسرین
هوالمحبوب 

وسط کلاس بودم که پیامش رسید. نوشته بود: «نسرین، فاطمه رفت. » زهرا پای تخته بود. داشت نقش کلمات یه جمله رو به غلط‌ترین شکل ممکن می‌نوشت. نگاهش کردم. نگاهم کرد بعد من چشم‌هایم جوشید و زدم بیرون. رسیده نرسیده به دستشویی زدم زیر گریه. نشسته بودم کف سالن و برای فاطمه که پر از شور زندگی بود زار می‌زدم. مدیر آمده بود بالای سرم، بغلم کرده بود و از ترس نمی‌دانست چه کند. بریده بریده گفتم که فاطمه خواهر دوستم است. که جوان بود... که دیگر نداریمش.....
داشت کارهای مهاجرتش را می‌کرد که برود از این خراب شده. که یکهو سر و کلۀ یحیی و سرطان باهم پیدا شد. نمی‌دانم اول یحیی آمد یا سرطان. هر چه بود، توی این سه سال، جفت‌شان مهمان فاطمه بودند. فاطمه بلند بلند می‌خندید، محکم دست می‌داد، از آن دخترهای قوی و محکم و تکیه‌گاه که من دوست‌شان دارم.
امروز سین گفت، چهلمش دقیقا افتاده سالگرد عروسی‌شان و من از نو شکستم...
فردا تولد مهناز است و من این روزها مدام دلم برایش تنگ می‌شود. این روزها که شبیه بچه یتیم‌ها بی‌کس و تنها شده‌ام، دلم برای نداشته‌هایم تنگ می‌شود، تا سرحد مرگ دلم برای مهناز، برای سین و برای هر کس که نیست تنگ است. 
باورت می‌شود روزهاست که حتی مامان هم دیگر نگرانم نمی‌شود؟ صدای زنگ گوشی‌ام یادم رفته بس که کسی کاری به کارم ندارد. چون کسی کاری به کارم ندارد منم کاری به کار کسی ندارم. انگار یکهو فهمیده‌ام آن روزها و ساعت‌هایی که کاری به کارشان داشتم، مزاحم‌شان بودم. 
بعد گریۀ آن روز که برگشتم کلاس، کلاس نهمی‌های محبوبم فکر کرده بودند برای درس نخواندن آنهاست که پریشان شده‌ام. 
عادت بدی که دارم این است که وقتی توی این شرایط کسی بپرس چت شده، بیشتر می‌زنم زیر گریه و بلندتر گریه می‌کنم. 
سالگرد آبان هم همین فرداست. فردا می‌شود یک سال که از اوج به حضیض سقوط کردم. 
دلم می‌خواهد خودم را جمع کنم و بشوم همان تکه سنگی که سال‌ها بودم. 
دلم می‌خواهد دلم تنگ کسی نشود. اما شدنی نیست.
دلم می‌خواهد این بار که دکتر صدایم را از پشت تلفن شنید، فکر کند حالم بهتر شده است.
از این موجود مفلوک در هم شکسته به ستوه آمده‌ام. 
یاد آدم‌های پرپر شده، چنگ می‌زند به قلبم و اشک‌هایم مدام در حال جوشیدن است. 
این روزها، همانی نیستند که به جوانی‌مان قول رسیدنشان را داده بودیم...
  • نسرین

هوالمحبوب 


نمی‌دانم از کجا شروع شد ولی بالاخره فهمیدند که من دستی در نوشتن دارم. از آن روز هربار توی زنگ‌های نگارش، با خواهش و التماس گاهی، می‌خواهند که برایشان از نوشته‌هایم بخوانم. متن‌های عاشقانه‌ام بسیار پرطرفدار شده. 
حالا دیگر یاد گرفته‌ام و پیش از کلاس انشا، متنی را کپی می‌کنم توی گوشی تا وسط کلاس دو ساعت مجبور نباشم وبلاگ را بالا و پایین کنم برای پیدا کردن متن مناسب.
راستش را بخواهید، با خواندن خیلی از متن‌ها، بغض می‌کنم. نه حس و حال آن روزها را درک می‌کنم و نه ناتوانی فعلی‌ام توجیه پذیر است. یک زمانی عاشقانه نوشتن برایم مثل آب خوردن بود. همیشه کسی دور و برم بود که الهام بخش باشد. اگر هم نبود تصور اوجان به خودی خود، شگفت‌انگیز بود. می‌شد ساعت‌ها تصورش کرد و قربان صدقه‌اش رفت. حالا نه به عشق نیازی دارم و نه زبانم به عاشقانه نوشتن باز می‌شود. همه چیز رنگ و بوی خودش را از دست داده. توی بحرانی‌ترین روزهای زندگی هستم، روزهایی که سکوت کردن برایم آسان‌تر و بی‌دردسرتر است. خسته‌ام، آنقدر که حتی پنجشنبه و جمعه هم از پس رفع کردنش برنمی‌آیند. هر روزی کوهی از کارها روی سرم ریخته که نمی‌دانم چه کارشان کنم.
کلاس دوازدهمی‌ها را دوست دارم، شاید به خاطر اینکه بزرگ شده‌اند، آنقدر که بشود حرف جدی باهاشان زد. گاه به گاه از عشق با هم حرف می‌زنیم. نمی‌دانم در ذهن‌شان من چطور معلمی هستم. نمی‌دانم قضاوت‌شان دربارۀ من چیست. ولی من دوست‌شان دارم حتی درس نخوان‌ترین‌شان را.
لیلا را که سه سال قبل برادرش را توی یک نزاع خیابانی از دست داده و حالا تبدیل شده به تودۀ مضطرب و هراسانی که تحمل حجم فشار درس‌ها را ندارد، یگانه را که مادرش تقاضای طلاق کرده و حالا این دختر مهربان، پرستار خواهر کوچک و مسول خانه و زندگی شده است، زهرا را که با پسرخالۀ کوچکتر از خودش نامزد کرده و مدام توی تنش و دعواست و .....
وقتی نوشته‌هایشان عاشقانه می‌شود و مرددند برای خواندنش، وقتی از عشق حرف می‌زنند و می‌ترسند از بازخورد من، یاد خود مفلوکم می‌افتم که همۀ این روزهای سیاه را به عشق وجود آنها می‌گذرانم. بی‌هیچ هم‌صحبتی که کمی از بار غم روزهایم کم کند.
نمی‌دانم چرا تاریخ مدام در حال تکرار شدن برای من است، نمی‌دانم چرا هیچ وقت نشد که من دست بکشم از این انتظار پوچ و توخالی و آدم‌ها را، باورهایشان را و رنگ عوض کردن‌هایشان را به کتف چپ و راستم حواله دهم. 
خسته‌ام و از این که مجبورم ادامه دهم، ناراحتم. بدی شغل ما این است که هیچ کجایش حقی برای مرخصی نداری، مگر اینکه پزشکت گواهی کند. من پزشکی نمی‌شناسم که برای بیماری روحی، گواهی مرخصی صادر کند ولی کاش می‌شناختم. کاش می‌شد یک هفته بروم یک وری و این آشوب و حرمان دست از سرم بر می‌داشت.
کاش می‌شد حرف بزنم و بگویم که چقدر از رها شدن می‌ترسم....
  • نسرین

هوالمحبوب 


قبل‌ترها نوشته بودم ماجرای انگشت کوچک دست چپم را. از درد جانکاهش، از متخصص‌های متعددی که رفته‌ام، از آزمایش و عکس و چکاپ که راه به جایی نبرده است. هربار شرایط روحی‌ام نامیزان است، درد انگشتم امانم را می‌برد، در حدی که گریه‌ام می‌اندازد، کارم را مختل می‌کند، شب‌ها از درد بیدارم می‌‌کند و ....

شهریور بود که دوستی، دکتر جدیدی را معرفی کرد با کلی تعریف و تمجدید. گفتم تیری است در تاریکی، وقت گرفتم و برای دو ماه و نیم بعد وقت داد.

پانزدهم آبان بود که بدو بدو خودم را رساندم به مطبش. ساعت‌ها انتظار کشیدم تا نوبتم شود، بالاخره حوالی پنج بود که به دیدار دکتر نائل آمدم.

توی عمر سی و اندی ساله‌ام، هرگز دکتری به این صمیمیت، مهربانی و خوش خلقی ندیده بودم. کاغذی برداشته بود و تمام شرحی که از من می‌گرفت را یادداشت می‌کرد.

بعد که مشکلم را گفتم، سه علت را متصور شد و شروع کرد به بررسی کردن یک‌یک علت‌ها. 

طبق گفتهٔ پزشک متخصص طب فیزیکی، عصب‌های دستم سالم بود. استخوان هم مشکلی نداشت و دیروز با یک آزمایش ساده، مشخص شد که مشکل از گردنم است. من دیسک گردن دارم! چند مهره گردنم دچار مشکل است و ستون فقراتم در حال انحراف. 

توی این سن، برایم غم‌انگیز بود شنیدنش. ولی دکتر امیدواری داد که با پیگیری روند درمان، مشکل به طور کامل رفع خواهد شد.

از دیروز مدام انگشتم را می‌گیرم جلوی چشمم و حرف می‌زنم برایش. حالش به غایت بد است، چون حال روحی صاحبش بد است. 

در هم شکسته‌ و افسرده و مغموم است. ناخن انگشتم کج شده. تمام رگ و پی‌اش، دردآلود است. امروز زنگ آخر بود که ناغافل انگشتم به در کمد خورد و تا چند دقیقه، نتوانستم از درد کمر صاف کنم. 

هنوز باورم نمی‌شود که قرار است روزی برسد که انگشت من دیگر درد نکند. همانطور که باورم نمی‌شود یک روز می‌توانم عینک را کنار بگذارم...

لطفا برای انگشت کوچک دستم و صاحبش دعا کنید.

  • نسرین

هوالمحبوب 


از هفته‌های اول بعد از صحبت‌هایی که با شاگردام کردم متوجه شدم، دایرۀ مطالعاتی‌شون محدوده به چند تا کتاب خاطره از شهدا و بازماندگان جنگ و رمان و داستان خیلی کم خوندن. من خودم یه دوره‌ای کتاب‌های این فضا رو خیلی دوست داشتم و می‌خوندم و باهاشون گوله گوله اشک می‌ریختم. اما به طور جدی معتقدم نوجوان ما نباید وارد فاز غمگین این قبیل کتاب‌ها بشه. حداقل هنوز براش زوده که این حجم از غم رو روی سرش آوار کنیم. برای همین بود که هر روز چند تا کتاب نوجوان می‌ذاشتم تو کیفم و می‌رفتم مدرسه و بین‌شون توزیع می‌کردم. کم‌کم کار به جایی رسید که دعوا می‌شد سر کتاب و این خوشحال‌کننده‌ترین اتفاقی بود که می‌تونستم شاهدش باشم. 
برای همین تصمیم گرفتم براشون یه کتابخونۀ درست و حسابی راه بندازم چون واقعا لیاقتش رو دارن. اومدم یه پیام نوشتم و توی کانال و پیج گذاشتم که می‌خوام چنین کاری کنم و هر کس تمایل داره کمک کنه اطلاع بده. در عرض یک هفته یک میلیون جمع شد و دیروز یکی از مخاطبان عزیز اینجا سه و خرده‌ای واریز کردن و چشم‌های من قلبی قلبی شد. نمی‌تونستم ذوقی که بچه‌ها با دیدن کتاب‌ها می‌کنن رو تصور کنم. کل دیروز برنامه‌ام زیر و رو کردن سایت سی‌بوک و مشورت گرفتن از دوستام بود تا بهترین لیست رو برای خرید آماده کنم. صبح رفته بودم کانون پرورشی و تعداد زیادی کتاب رو با کمک دوستم که کارمند اونجاست انتخاب کردیم. حالا یه لیست مناسب دارم که فقط مونده نهایی کردن خریدشون. 
دفعۀ قبلی که برای یه روستای دیگه کتابخونه درست کردیم، کتابی خریداری نشده بود. فقط سی چهل جلد از کتاب‌های خودم و پنجاه شصت جلد از طرف سه تا از دوستام کتاب اهدا شد و یه کتابخونۀ تر تمیز ایجاد شد. این دفعه چون بحث مالی وسطه و مسولیت سنگینی برام ایجاد کرده، خیلی وسواس دارم به خرج می‌دم که ریالی از این پولی که بهم اعتماد کردن و دادن، هدر نشه. 
به نظرم کمک به رشد آگاهی دخترهای نوجوان، توی شرایط فعلی، کمترین کاریه که از دستم برمیاد. هرچقدر خوراک فکری‌ای که بهشون داده می‌شه، سالم‌تر باشه، امید به اینکه نسل آگاه و باشعوری تربیت بشه بالاتر می‌ره. 
توی مدارس روستای مشکلات فرهنگی خیلی زیاده. بزرگترینش هم کودک همسریه که به عنوان یه اصل تغییر ناپذیر پذیرفته شده. کاش می‌شد پدر و مادرها رو هم ملزم کرد به خوندن کتاب و آگاه‌تر شدن. 
ما هنوزم  از واریز مبلغ جدید استقبال می‌کنیم:). هرکس تمایل داشت به کتابخونۀ مدرسۀ ما کمک کنه، بهم اطلاع بده تا شماره کارت رو تقدیمش کنم.

  • نسرین
هوالمحبوب  

داشتم پست یکی از کانال‌نویس‌ها رو می‌خوندم که چیزی دربارۀ یارش نوشته بود. یهو یه فکر افتاد توی سرم که من هیچ کجای نوشته‌هام، کسی نبوده که واضح و روشن ازش به عنوان یار یاد کنم! حتی اون دو تا رابطۀ مثلا عاطفی هم هیچ وقت جوری نبوده که بهم حس تعلق بدن، بفهمم که یه چیزی داره بین‌مون اتفاق میوفته و جراتش رو داشته باشم که ازشون به عنوان یار اسم ببرم! همۀ عاشقانه‌هام برای جای خالی کسی بوده که باید بود ولی نبود. همۀ عاشقانه‌هام شبیه گله‌گذاری از بی‌وفایی و جفای یاری بوده که نیست. خب این جای خالی خیلی آزاردهنده است. بودن آدمی که بتونی بی‌پرده و بی‌واهمه هر زمان که خواستی بهش پناهنده بشی، خیلی موهبت بزرگیه. آدمی که بهت حس مزاحم بودن و سربار بودن نده و فکر نکنی که فقط تویی که دوسش داری، این مهر دوطرفه است. خیلی روشن و واضح، هرگز چنین آدمی با این مشخصات توی زندگیم نبود. توی رابطۀ اولم، بیشتر وقت‌ها در حال حل چالش‌ها و از سر گذروندن بحران‌ها بودیم. اون برهه از زندگی هردومون اونقدر، پیچیده و تلخ و پر از اتفاق‌های غم‌انگیز بود که هیچ زمانی مال خودمون نبودیم که مهر و محبت لازم رو نثار همدیگه بکنیم. به جز اون یکی دو ماه اول، که اون وقتا هم جراتش حرف زدن از این مسائل رو توی فضای عمومی نداشتم. بعدتر هم کسی بهم ابراز علاقه کرد که تلاشش مخفی‌کاری بود. اینکه بقیه نفهمن حس ما چیه. که خب این مدل دوست داشتن هم تکلیفش مشخصه. یه بار بهش گفتم، من خسته شدم از آروم و بی‌صدا دوست داشتن، دوست دارم دیگه با صدای بلند بهت بگم دوست دارم. اون موقع واقعا دوسش داشتم، فکر می‌کردم اونم منو... ولی خب زده بودم به کاهدون و طرف یه بیمار جنسی بیشتر نبود.
امروز صبح برای بار چند هزارم، حس کردم که نیاز دارم که یکی واقعا واقعا دوستم داشته باشه. اون موقع دیگه شاید بی‌معرفتی دوستام، وسط بازی کردن رفقام، نبودن آدم‌ها توی وقت‌های بحرانی، اینقدر اذیت کننده نباشه.
  • نسرین