گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب


فرض کنید مجنون را، در حالتی که به لیلا بگوید نمی توانم به وصالت برسم چون مثلا مادرم نمی گذارد، عمه ام ناراحت می شود، خاله ام از تو خوشش نمی آید و... ولی عشقمان جاوید! مدیونی اگر شک کنی مجنون وار عاشقم! فعلا میخواهم بروم کسی دیگر را بگیرم، البته جای تو را نمی گیرد ولی خب عوضش از تنهایی در میایم  و صاحب فرزند می شوم... تو هم برو کسی دیگر را گیر بیاور به جای من...آن دنیا هم ببینیم چه می شود، حوری موری گیرم نیامد آن موقع به وصال هم خواهیم رسید... حلال کن آبجی! یا علی...

  • نسرین

هوالمحبوب


دیروز بعد از کلاس، ملیسا دختر سبزه ی کلاس ششم، یک بسته ی کادو پیچ شده رو گرفت سمت من و گفت خانوم برای شما خریدمش.گفتم به چه مناسبت عزیزم؟ گفت با مامان رفته بودیم برج سفید خوشم اومد براتون گرفتم. بسته را گرفتم و ازش تشکر کردم. تشکر معمولی کردم و رد شدم. ذوق چشم های دخترک را ندیدم وقتی میگفت خانوم خوشتون اومد؟من حتی بسته رو باز هم نکردم.

نمیدانم وقتی کسی کار خوبی برایم میکند چه جوابی باید بدهم.

وقتی یکی از بچه ها میگوید دوستت دارم  هنگ میکنم یا سرسری می گویم منم دوست دارم عزیزم.

در مقابل کتاب شعری که مدتها دنبالش بود و من بی مناسبت بهش هدیه کردم کلی قربان صدقه ام می رود و من یخ میکنم و لبخند کجکی میزنم.

منی که سمبل شیطنت و خنده و شلوغ کاری در هرجایی بودم. منی که کلاس های خشک و بی روح تاریخ ادبیات را به کرکره خنده تبدیل می کردم. منی که از سر خوشی مسیر دانشگاه تا خوابگاه بچه ها را از خنده روده بر میکردم. منی که پایه ی همه ی دیوانه بازی ها بودم؛ حالا خیلی چیزها یادم رفته است. نه لاک ارغوانی سارا خوشحالم میکند، نه یک بغل کتابی که از نمایشگاه به خانه آورده ام، نه دو لپی کیک خامه ای خوردن و نه شکلات بغل چای عصرانه.

یک جور بدی تلخ شده ام، یک جور عجیبِ مزخرفی شده ام. تلخ، سرد، عبوس، به درد نخور.

انتظار آدم را پیر میکند، از دست دادن آدم را تلخ میکند، وابستگی پدر آدم را در می آورد.

تصور کن این حال خراب را، که نه حوصله ی تنهایی را دارد نه حوصله ی جمع را، نه میتواند تمام وابستگی هایش را رها کند و برود و نه میتواند بیش از این تحمل کند. بغض کردن و شب ها زیر پتو گریه کردن تا کی؟

باید یک جایی این نبودن ها عادی می شد، باید یک جایی آدم ها جا می ماندند در خاطره ها، باید همان طور که من فراموش شدم ، همان طور که به خاطره ها پیوستم، باید فراموش می شدی....

از مهربان بودن هم خسته ام، از اینکه به در همه بخورم و هیچ کس به دردم نخورد خسته ام، از نقش آدم های خوب را بازی کردن خسته ام، از ناجی بودن خسته ام. از انتظار معجزه هم خسته ام.





+ تولد 29 سالگیت مبارک یار دیرینم، غم ها گم و گور و شادی ها به جشن و سرور.

+ مینای عزیز پیوند تون رو صمیمانه تبریک میگم و برای استواری پیوندتون دعا میکنم.

+ خبرای رونق کار آدم ها همیشه خوشحالم میکنه، مخصوصا عزیزترها، خوشحالم که کار و بارت گرفته و دعا میکنم آرزوهای بلند پروازانه ات رو یکی یکی به واقعیت بدل کنی.

+ تولد آراز کوچولوی ناز مبارک عزیزدلم. ان شاءالله مایه ی افتخارتون باشه.
  • نسرین
هوالمحبوب


یه سلام عاشقونه
اول صحبت ما بود
توی چشمای دو تا مون،
حس شاعرونه کم بود
اومدی از پشت ابرا
 زیر سایه سار غم ها
عاشقونه های گرمت
 شده بود ورد زبونم
دیگه نه غم، نه غصه
باهمیم تا ته قصه
 شده بودیم عین ماهی
توی غم توی تباهی
رفتنت یه جور شکسته
حالا هر چی غم نشسته
توی چشمای من و تو
جای عشق، آه و غصه
رفتی و باور من بود
زیر پاهای تو میشکست
پشت اون لحظه ی خواستن
علف هرزه نشوندم
گریه میکنم شب و روز
میشه باشی و نمیری
حتی تو خاطره ها هم؟!


  • نسرین

هوالمحبوب


امروز از آن روزهای اعصاب خرد کنی بود که در تاریخ ثبت خواهد شد. همین جور که بین کلاس های مختلف وول میخوردم و کارم را انجام میدادم؛ خسته تر و خسته تر میشدم؛ سرم در حد انفجار بود چشم هایم دو دو میزد و صدایم ناخودآگاه بالا و بالاتر می رفت. باطری انرژی ام مدام داشت پیام میداد که نیاز به شارژ دارد اما هیچ چیز سر جایش نبود. بچه های کلاس ششم یک شیشه ی بزرگ وسط سالن را پایین آورده بودند، دفتر یادداشت ها را گم کرده بودم، دو سری ورقه توی دستم باد کرده بود، سِویل پرتقالش را کوبیده بود توی دماغ فرزانه و صدای گریه اش گوش فلک را کر کرده بود. زهرا و شقایق گریه کنان دنبالم افتاده بودند که اجازه بدهم برگه هایشان را کامل کنند. دنبال لب تاب بودم برای نمایش پاورپوینت درس جدید و وسط همه ی این درگیری ها، خبر رسید که سوالات پیک آدینه آماده نیست، فقط توانستم باطری را تا ساعت دو نگه دارم، دو که شد بچه ها رفتند و من سرم را گذاشتن روی میز و زدم زیر گریه، در حین گریه کردن میدیدم که اسراء و سحر دزدکی در را باز میکنند و نگاهم میکنند اما عین خیالم نبود، باید گریه می کردم. باید تمام خریتم را گریه می کردم، باید جای تمام غصه های عالم اشک میریختم تا آرام شوم. چند دقیقه که گذشت، یکهو به خودم نهیب زدم که اگر کسی تو را در این حال ببیند باید چه دلیلی برایش بیاوری؟!مگر میتوان همه چیز را به همه توضیح داد؟! مگر میتوان برای گریه ی ساعت دو عصر آن هم وسط کلاس درس دلیل موجهی آورد؟

وقتی خودت هم نمیدانی برای کدام درد بی درمانت گریه میکنی بقیه را چطور میتوانی قانع کنی؟ رفتم توی آشپزخانه تا آبی به سر و صورتم بزنم،آنجا همکارانم حال بدم را فهمیدند، مرض دیگری که دارم این است که وقتی کسی دلیل گریه ام را می پرسد بیشتر میزنم زیر گریه و با شدت بیشتر میگریم.

کاش خدا میدید که بعضی از آدم ها چه با زندگی ات می کنند، کاش خدا دل بعضی ها را به رحم می آورد، کاش خدا کاری می کرد تا این کابوس تمام شود....


  • نسرین

هوالمحبوب


ژیلا گفت: عشق خیلی جذابه. اینکه دست کسی رو تو دست بگیری، اینکه با کسی چای بخوری، اینکه کسی باشه که شبهاتو باهاش تقسیم کنی.دوست داشتن حس معرکه ایه.
 ژیلا دختر چشم رنگی جذابی بود با موهای لخت با یک کلاه رنگی رنگی و یک کوله پشتی بزرگ، که با لهجه ی تهرانی حرف می زد، کنار دست من و الی نشسته بود و بی اجازه و خودمانی وارد بحث خصوصی مان شده بود.
الی خندید و تایید کرد.
و من به فکر فرو رفتم، داشتم به این فکر میکردم که از تمام تصاویر عاشقانه ی جهان، تنها یک تصویر برایم تداعی کننده  ی عشق است؛تصویر دو دست گره خورده در هم.
نه دستی که آویزان بازوی مردانه ای شده نه دستی که به زور دست زنانه ای را در دست گرفته است. نه. تنها دستهایی که در هم فرو رفته اند و قفل شده اند در هم.
ژیلا با آن صورت زیبایش، یا آن تحصیلات عالی، شغل درجه یک، خانه و ماشین خوبی که داشت تنها بود، تنهایی تا مغز استخوانش را می سوزاند،
الی دختری که موسیقی می داند، به چند زبان مسلط است، تحصیل کرده است و اهل سازش و بحث منطقی است هم تنهاست و گرفتار یک پروسه ی عذاب آور.
و من..آه و من هم...
به حرف های شیرینِ الی و ژیلا فکر میکنم که زن ها در آستانه ی سی سالگی چقدر به دو دست مردانه نیازمندند که بودنش تضمین خوشبختی باشد.
و چقدر دستهای مردانه کمیاب شده اند، و ما چقدر عذاب می کشیم از مردهایی که نمیدانند عشق منتظر نخواهد ماند، عشق تکرار نخواهد شد، عشق با دوست داشتن زمین تا آسمان فرق می کند، مردهایی که هنوز مرد نشده اند ما زن های خسته را کم کم کم کم پیر می کند.

  • نسرین

هوالمحبوب


روزهای آغاز پاییز روزهای لحظه شماری برای تولد یک اتفاق شیرین است، دست هایی گرم، چشم هایی لبریز از شوق، جیب هایی برای دو نفر، هوایی تا ابد دو نفره، آرزوهایی که خاک نشوند....

اما تمام روزهای پاییز با دلتنگی و تنهایی سپری می شوند، دلت میگیرد در هوایی که نفس کشیدن هم برایت دردناک است، دلت به قدری تنگ میشود که احساس مرگ میکنی،

از وقت تلف کردن، از پست گذاشتن، از غیر مستقیم حرف دلت را زدن، از بی توجهی و هزار تا چیز دیگر به ستوه می آیی.

پاییز به نیمه می رسد و تو هنوز هم در لاک تنهایی ات فرو رفته ای، یک آن تصمیم میگیری بلند شوی و نفسی تازه کنی، از تاتی تاتی رفتن ایلیا ذوق کنی، دلت برای اولین برف پاییزی غنج بزند،

نفس های آخر پاییز است و تو تصمیم میگیری کودک مرده ی درونت را دوباره زنده کنی،

آدم های دروغگوی گذشته را رها کنی، دروغ های عاشقانه را فراموش کنی، آدم هایی را که خلق شده اند برای نقش بازی کردن به زباله دان تاریخ پرت کنی، تنهایی حالت را خوب کنی،

نه اینکه حالت خوب باشد، نه اینکه دردی در کنج دلت خانه نکرده باشد، نه اینکه دروغ ها درد نداشته باشد نه، صرفا به خاطر اینکه دلت به حال خودت و دل بی گناهت می سوزد، دلت از تمام لحظه هایی که بیهوده با گریه و اشک و ناله گذشته می سوزد،

بلند میشوی، زیر اولین برف پاییزی پیاده روی میکنی، برای کودک درونت پفک میخری و توی خیابان بلند بلند میخندی، رژ یاسمنی رنگ میزنی، به آرایشگاه میروی و زیباتر میشوی،

سوز زمستان را باید جور دیگری سپری کرد با آغوشی که خسته نباشد، با لبهایی که بی رنگ نباشد، با دلی که شکسته نباشد، زندگی ساختن است و دویدن و خسته نشدن.

دارم به تصمیم های بزرگ زندگی فکر میکنم، تصمیم که چند سال است توی ذهنم وول میخورد ولی جرات عملی کردنش را نداشته ام، باید کمی بزرگ شوم.....


  • نسرین

هوالمحبوب


دیشب یه خواب دلچسب دیدم، بعد چند شب بدخوابی و کلافگی یه شب آروم با یه خواب شیرین باعث شد برعکس همه ی روزهای تعطیل، صبح زود بیدار بشم  و به مراسم وداع با عزیزان درگذشته ی قطار تبریز -مشهد برسم.

حال دلم امروز خوبه بعد مدتها، دارم خودم رو می بخشم ولی این بخشش باعث نمیشه خودم رو مقصر ندونم. سعی میکنم خودم رو با خیالات گول نزنم، تصمیم دارم دیگه آدم ها رو باور نکنم. چون توی این یک سال اخیر به حد کافی چوب باورهای اشتباهم رو خوردم. گاهی وقت ها باید خودت رو دو دستی بچسبی و دلت به حال تنهایی و بی کسی هیچ بنی بشری نسوزه. گاهی خودت باید بشی مرکز ثقل جهان خود!

امسال از اولش با اشتباه شروع شد. تا همین پاییز لعنتی، که خاک ریختم روی آخرین اشتباه زندگیم. حتی اونهایی که میدونستن من چه زجری کشیدم تا زخم های کهنه ام التیام پیدا کنه هم، کار خودشون رو کردن و یه زخم دیگه روی دلم جا گذاشتن و رفتن. باورم نمیشه آدم ها اینقدر پست شده باشن و اینقدر راحت وجود بقیه رو انکار کنن. به هر حال این منم و یه زندگی در پیش رو و کلی روز باقی مونده از زندگی که باید به بهترین شکل ممکن بگذرونم. آدم ها هر چقدر بیشتر زمین بخورن قرص تر و محکم تر میشن و حالا منم که محکم و سخت شدم برای ادامه ی مسیر زندگی. با این فرق که دیگه پای دلم رو توی هیچ ماجرایی باز نمیکنم. دلم برای هیچ مدیری، هیچ همکاری، هیچ دوستی، هیچ عاشقی نخواهد سوخت!

زندگی خیلی زجرت میده تا درس های بزرگش رو یاد بگیری، یاد بگیری که بعضی از آدم ها از دور جذاب و دوست داشتنی اند، بعضی از آدم ها تو رو فقط برای روزهای تنگی و ترشی شون میخوان نه برای رفاقت، بعضی از آدم ها اونقدر پست هستن که زجر دادن آدم ها هیچ کاری براشون نداره. این چند ماه زندگی تباه شد تا بفهمم بزرگ شدن قطعا دردناکه. هرچقدر بیشتر دنیا رو میشناسی بیشتر به تباهی ذات آدم ها پی میبری و بیشتر متاسف می شی.

  • نسرین

هوالمحبوب

من همان طعم تلخ گناهم، وقتی به انکارش می رسی؛ همان نقطه سر خطی که میگذاری و میروی؛ نیشخند هستی ام بر لب های داغ دیده ات، وقتی جنون شعله ورم را به خاک عزلت می کشانی و دست های تمنایم را به تاراج حوادث میدهی؛ تلخم به تلخی عشق، رنج آلوده ی دردی کهنه، من فرزند ناخلفی ام در آغوش گیتی.

دردی ریشه کرده در استخوان بودنم، دردی جوانه کرده در لا به لای شاخسارانم؛ و جوانه های امیدم را می بلعد ریشه هایم را می خشکاند و من چهره در آغوش خاک می سایم به امید رهایی.چه عبث تکراریست زندگی،تکرار یکنواخت غم ها ، دردها.هر لحظه تولد مرگی تازه،و هر لحظه زایش دوباره ی دردها.



+ آذر تولد خیلی از آدم های خوب زندگی منه تولد خواهرم، تولد دوستم زهرا، تولد همکارم لیلا، تولد دوست وبلاگی که خیلی وقته دیگه نیست تولد همشون مبارک.

  • نسرین

هوالمحبوب


شنبه روزی بود در سی ام آبان ماه سال 94 که چشم به راه آمدنت بودیم و تو درست به موقع از راه رسیدی، سحر خیز بودی و آمدنت خواب از چشم هایمان پراند، صبح یکی از بهترین روزهای زندگی مان بود که حضورت معجزه ی زندگی مان شد.

معجزه چیزی بالاتر از حال خوبی است که نصیب مان کردی؟ معجزه چیزی فراتر از خنده های از ته دلی است که سالها در سینه  حبسش کرده بودیم؟

معجزه قد کشیدن تو بود در آغوش مان، معجزه اولین آوایی بود که از گلوی تو برخاست، اولین خنده هایت با صدای بلند که ما را تا عرش الهی برد، معجزه نشستن و برخاستن ات بود، راه افتادن و ایستادنت بود و حالا شکر گزاریم برای بودنت و برای رنگی که پاشیده ای به زندگی خاک گرفته مان.بی شک معجزه های بزرگ تری در راه است.

اولین تولد زندگی ات مبارک جان دلم، برایت دنیا دنیا شادی آرزو میکنم و تنت را روحت را و خنده هایت را به خدا می سپارم. مواظب نبض زندگی مان باش که در دست های توست.


+ ایلیای نازم امروز یک ساله شد.

+ به مناسبت ایام عزاداری فعلا تولد نگرفتیم.

+ دلم میخواست عکسش رو به اشتراک بذارم ولی متاسفانه سیستمم کلا مشکل داره!

  • نسرین

هوالمحبوب

همیشه فکر میکنم که شاید این عشق به کتاب بود که منِ حقیقی رو ساخت؛
شاید این دیوانگی ها، این شوریدگی ها، این گاهی در جهان دیگری سیر کردن ها، الهام گرفته از همین سطرها و همین کلمه هاست...

این غرق شدن تو شهر کتاب، توی دریای بی کران کتابهای تازه چاپ شده. این زلف گره زدن به کتابخونه، شاید داشتن این همه دوست کتابدار و کتاب دوست، موهبت همین دیوانگی ها باشه.

برای منی که پدربزرگم عاشق کتاب بود و پدر و مادر بزرگم هر شب زمستون بساط مشاعره رو برپا میکردن، برای منی که کتاب رو تو دست های برادر و خواهر بزرگم میدیدم و قد میکشیدم خیلی عجیب نبود این شیفتگی به کتاب.

یاد ایامی که عاشقانه لحظه ای رو منتظر بودم که برادرم کتاب عظیم الجثه ی «نادر پسر شمشیر» رو بذاره زمین و من برم سروقتش بخیر؛ کتابی هزار صفحه ای با جلد نارنجی رنگ که هیچ وقت قسمت نشد بخونمش؛ مثل خیلی از کتابهای امانتی که یک شب مهمون خونه مون بودن و من هیچ وقت فرصت خوندنشون رو پیدا نکردم. مثل «کتاب خاطرات علم» که یه سه شب جادویی مهمون مون بود و من فقط تونستم یک جلدش رو بخونم! هنوزم که هنوزه لذت قاچاقی خوندنش باهام همراهه.

همیشه میگم مگه جایی بهتر از کتابفروشی توی دنیای به این بزرگی هست.

جایی دنج تر از «شهر کتاب» جایی برای عاشقی کردن تو هر ردیف، تو هر قفسه، تو هر طبقه.

توی کتاب دنبال کشف بودم؛ کشف آدم های جدید، دنیاهای جدید. دنبال دیدن خودم تو آینه ی دیگران؛

شاید همین عاشقی کردن ها هلم داد سمت ادبیات. «ادبیات یک انتخاب نبود یک سرنوشت بود.» من انتخابش نکردم اون منو کشید سمت خودش. یه دریای بی پایان که آغوش بی منتش رو باز کرد سمت من و من مجذوب شدم. مجذوب آدم ها، کتاب ها، نوشته ها. مجذوب کلمه و نوشتن.

آه که اگر آدمی کاغذ و قلمی نداشت اگر کتابی نداشت، اگر شعر نبود اگر کلمه نبود.

این موجود دوپای عاجز چقدر قابل ترحم می شد.

بیایید در این ایامی که سند خورده به اسم کتاب با این عزیز دردانه ی عالم مهربان تر باشیم.

برای ساختن دنیای بهتر، برای تربیت نسل بهتر.

رحم کنیم به این موجود کاغذی بی پناه که بی کس و تنها تو قفسه های کتابخونه ها خاک نخوره.

رحم کنیم به این موجود ناب دوست داشتنی که هیچ کتابفروشی به رستوران تبدیل نشه.

رحم کنیم به این فرشته ی ساکت که هیچ دنیایی سیاه و تاریک و خشن نباشه.

با کتاب و کتابدار و کتابفروش و کتاب دوست مهربان باشیم لطفا.

عنوان و تصویر از وبلاگ دوست خوبم«مدادکوچک»

  • نسرین