گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب

سلام که سرآغاز مهربانی هاست....

معرفی کتاب امروز مربوط میشه به یه کتاب شعر از یه شاعر خیلی جوون که خوندن اشعارش منو به وجد آورد.برای همین ترجیح دادم به شمام معرفیش کنم تا تو لذت خوندنش سهیم باشین.
عنوان کتاب:برای سکوتم کاش کمی حرف داشتم ،شاعر:اکبر زارع،انتشارات شعر روزگار
شعرها همه در قالب شعر سپید هستند و اغلب کوتاه ولی پر معنا....

قصه ی آشنایی من با این کتاب این بود که خیلی اتفاقی تو خونه ی خاله جانم چشمم خورد به این کتاب بعد که ورق زدم دیدم به به چه شعرهای خوبی داره.کل ساعتهایی که اونجا بودیم کتاب تو دستم بود و از شعرهایی که خیلی خوشم اومد تو دفترچه ام یادداشت کردم.شعرها اکثرا مضامین عاشقانه دارند گاهی نقبی به عرفان و شعرهای مذهبی هم زده شده است.عنصر خیال بسیار قوی است.شاعر ابزار گوناگون را به خدمت شعر در آورده و برای بیان منظور خود از آن بهره گرفته است یکی از اتفاقهایی که در این اواخر در شعر نو و سپید شاهد آن است بروز و ظهور واژه ها و اصطلاحات غیر ادبی در شعر است که در اغلب موارد هم خوش مینشیند در شعر.

گویا برای رهایی از قید و بندهای شعر کهن شعرای ما مخصوصا جوانان خوش قریحه علاوه بر پناه بردن به شعر نو سعی در تغییر محتوایی شعر هم دارند گویا شعر ها نوعی واگویه ی خاطرات است گاهی نامه است گاهی درد دل.کما اینکه این قبیل مسائل در شعر کهن هم دیده میشد ولی در شعر سپید امروزی تر و بی پرواتر شده است.

شاعر این دفتر شعر متولد سال 69 است و این برای من بسی جای شگفتی بود که چقدر شعر ها از پختگی برخوردارند و چقدر دلنشین هستند و خبری از شتاب زدگی و خامی های جوانی و عاشقانه های دم دستی در آن نیست.امیدوارم بتونین کتاب رو تهیه کنین و از خوندن شعرهاش لذت ببرین منم تو فکر یه راهی برای کش رفتن کتاب از پسرخاله ام هستم:))

چند نمونه از شعرهای کتاب:


تو قند شیرین
خسروت چای تلخ
برای رفع خستگی مرگ
با من اگر بودی قنداب شفا بخش میشدیم!

****
میگویند دریادلم
نمیخواهی دل به دریا بزنی؟

****
خفه میشود یادت وقتی
که دلم تنگ است!

***
در بحبوحه ی مدرن شدن
تو هم خودت را به روز کن
شب....

***
من سرنخ تمام کلاف ها بودم اما سکوت بازیگوش تو رشته ی کلامم را گم کرد.

***
ابروانت را گره نزن بیهوده
فیلسوف نگاهت نمیفهمد مرا

***
آن قدر زمین خورده ام که دیگر به گلوگاهم رسیده است
همین روزهاست که بالا بیاورم تمام زندگی را

**
از ازدیاد محبت لامپ ارتباطمان ترکید
از این پس
الگوی مصرف نگاهم را اصلاح میکنم!
***
شب فرا رسیده است
ماه خسوف کرده است
کلید چشمهایت را بزن
تکلیف نگاه هایمان روشن شود!

****
امروز غروب من و خدا
همنشین بودیم در مطلع شعرش الله اکبر

  • ۸ نظر
  • ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۲۸
  • نسرین
هوالمحبوب
عنوان کتاب: وسوسه های عاشقی       نویسنده: محمد دهقانی

وسوسه های عاشقی یادگار یکی از اساتید خوب دانشگاهم هست.کتاب رو بهمون دادن که برای مقاله ای که داشتیم مینوشتیم ازش استفاده کنیم اونقد برام جذاب بود که یک نسخه ازش تهیه کردم در واقع میشه گفت یک کتاب دلی هست تا منطقی و استدلالی در واقع نثر جذابی که داره بیشتر خواننده رو علاقه مند میکنه تا بعد تحقیفی اثر.

مولف معتقد است که عشق نیز مانند سایر مقوله ها دارای نظام اندیشگی و اخلاقی است یا به قولی برای خود بازاری دارد.کتاب از بررسی پیشینه ی عشق در نزد اعراب آغاز میشود و به بحث پیرامون پرتو های اولیه عشق در ادب فارسی ،چهره ی معشوق در ادب فارسی و عشق در حیطه ی عرفان میپردازد.تعابیر جالبی ارائه میکند که برای خواننده تازگی دارد عشق در نزد اعراب را به نهالی در شوره زار تشبیه میکند و ایجاد نخستین جرقه های عشق ورزی در شعر پارسی را وسوسه های عاشقی مینامد که عنوان کتاب نیز از اینجا میآید.نخستین بارقه های عشق اینگونه وارد شعر فارسی شد که ایرانیان با دریافت سبک شعری اعراب و قالب رایج ان روزگار یعنی قصیده به ان رنگ و بوی تازه ای بخشیدند و با پیوند زدن قصیده با زیبایی های صوری روحی تازه در کالبد آن دمیدند.در فصلی دیگر از این کتاب که به بررسی چهره ی معشوق میپردازد نقبی به اسطوره ها و چهره ی زن در انها زده شده است گویی در تمام اسطوره های ملل زن موجودی فرومایه و بد سرشت ترسیم شده است که موجودی پست تر از مرد هست!در فراز دیگری از این کتاب به بررسی نقش و ماهیت معشوق مذکر پرداخته شده است همان غلامان ترک نژادی که اکثر قریب به اتفاق شاعران پارسی گو به آنها اشاره کرده اند.در نهایت عشق در عرفان به طور موجز برای خواننده به بحث گذاشته می شود که در اینجا معشوق تنها خداست.
کتاب کم حجم و در عین حال زیبا و خوش خوانی است که برای مخاطب میتواند جذاب باشد.

  • ۳ نظر
  • ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۰۰
  • نسرین

هوالمحبوب

اینقدر نبودنت تکراری شده است که

من برای همه

از بودن های ناتمامت قصه های دروغ می بافم!

صدایت را قصه میکنم

لبخندت را نقاشی

و آغوشت را غزلی عاشقانه

با ترجیع بند امید

صدایت را روی گوش هایم حک میکنم

لبخندت را روی لبهایم

مهرت را بر دلم

تا مبادا روزی از یادم برود چگونه برایم میخواندی

چگونه برایم میخندیدی

و چگونه برایم جان میدادی

عشق که کم باشد

عشق که دور باشد

عشق که نباشد

عاشق دروغگو می شود

عاشق قصه پرداز می شود

عاشق گریه میکند

عاشق جان میبازد....


  • ۵ نظر
  • ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۰۵
  • نسرین

هوالمحبوب

مامان، امروز سه بار بازار را زیرو رو کردم تا برای خوشحال کردن دلت چیزی بگیرم. در بازار هیچ چیزی پیدا نمی‌شود. چروکِ دست خوب کن، نساخته‌اند هنوز. کسی بلد نیست با ماژیک سیاه طوری موهایت را خط‌خطی کند که رنگشان نرود.

مامان کسی یک قوطی پر از کلمه‌ی "ببخشید" نداشت، تا هرکدام را بگذارم قسمتی از قلبت که هرروز بریدمش. تا برای همیشه خوب شود.

کسی یک قلک از پول‌های پس‌اندازی که با عشق جمع کرده بودی و همه اش را با عشق دادی به من، نداشت. هیچ مغازه‌ای خواب اضافه بسته بندی شده نداشت. هیچ کجا فداکاری دخترانه برای مامان‌ها نمی‌فروختند.

تمام این‌ها و چیزهایی که ننوشته ام و می‌دانی مرا به دردسر انداختند، مامان مجبور شدم بنشینم فکر کنم و به مغازه دارها پیشنهاد بدهم، کمی اشکِ الکی درست کند تا چشم‌هایت وقت‌هایی که ناراحتند نشتی نداشته باشند. مغازه‌دارها اینجورچیزها را نمی‌فروشند و من این را از روسری های آویزان شده فهمیدم که مخصوص پنهان کردن موهای سپیدت بودند. که نبینمشان.

مامان تو خیلی چیزها لازم داشتی و در بازار نمی فروختند. بازار را برای خوشحالی دل من درست کرده بودند. وگرنه من که یادم نمی‌رود، همین روزهایی که به خواندن با ذوقِ پیامک هایت گوش می‌دهم، برای تو روز مادر می‌شود.


برگرفته شده از : اینجا
  • ۵ نظر
  • ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۰۷
  • نسرین

هوالمحبوب

-من دوست دارم بعد از ازدواج کار نکنم.

اولش کمی هنگ کرد کمی خیره خیره نگاه کرد.

بعد گفت:

-برای همیشه؟

-برای همیشه

چیزی نگفت.

گفتم:

-من ترجیح میدهم مادر بهتری باشم تا یک زن اجتماعی موفق.ترجیح میدهم بچه هایم را به رشد فکری و عقلی برسانم تا اینکه خودم تک بعدی رشد کنم و بچه هایم را به امان مهد کودک ها رها کنم.

گفت:

-از زن های خانه دار تصویر خوبی ندارم.

-من از آن زنهایی نخواهم شد که فکر و ذکرشان طلا و لباس و آرایش است. قطعا فرقی خواهم داشت.

اما او گیر کرده بود در اینکه چند سال میتوانی کار نکنی؟چند سال میتوانی توی خانه بنشینی و کارهای تکراری روزمره را انجام دهی؟

راستی چند درصد از زنان جامعه ی ما از جایگاه خود رضایت دارند؟

آیا زنان خانه دار با تحصیلاتی در حد دیپلم یا زیر دیپلم از اینکه در خانه نشسته اند و دست شان در جیب شوهرهایشان است راضی اند؟

آیا زنان شاغل تحصیل کرده که پا به پای همسرانشان میدوند و وقتی به خانه رسیدند تلاش شان به مراتب بیشتر می شود چون باید نصف روز نبودن شان را جبران کنند از جایگاه شان راضی اند؟

آیا صرف اینکه زن در اجتماع حضور داشته باشد، حقوق داشته باشد، شان و منزلت اجتماعی داشته باشد برای کسب رضایت درونی کافی است؟

دیده ام زنهای شاغلی که بر جایگاه های اجتماعی مهمی تکیه زده اند اما به حال زنان خانه دار غبطه میخورند.

که خوش به حال زنی که خانه دار است، ارج و قرب بیشتری نزد همسرش دارد، بدون اینکه زحمت کار کردن بکشد همه چیز برایش مهیاست، زبانش هم برای شوهر و فامیل شوهر دراز است، رفاه بیشتری نسبت به ما دارد و....

و دیده ام زنهای خانه داری را که به حال زنان شاغل حسرت میخورند که خوش به حالشان که درآمدی برای خودشان دارند، منت مرد جماعت را نمیکشند و هر چیزی را که بخواهند خودشان میتوانند تهیه کنند. خوش به حالشان که سواد دارند و درک بهتری از زندگی دارند و.....

رضایت درونی کی قرار است به دست بیاید؟ آیا زن موفق زنی است که حتما شاغل باشد؟ زنی که خانه دار است نمیتواند زن موفقی باشد و منزلت اجتماعی کسب کند؟ چرا تصور غالب آدم ها از زن خانه دار یک زن بی سواد و عامی و سطحی است؟ چرا اغلب تصور میکنند زن خانه دار تنها کارش تماشای سریال های جم، خواندن مجله های زرد، دنبال کردن آخرین مدل لباس و آرایش و غیبت و خاله زنک بازی است؟ نظر شما چیست؟ بهترین موقعیت برای یک زن موفق تحصیل کرده چیست؟

  • ۵ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۵۷
  • نسرین

هوالمحبوب

سلام و عید مبارکی و اینا:)

قبلا یادمه که چند کتاب از پل استر رو تو وبلاگم معرفی کردم و توضیح دادم که استر یکی از نویسنده های محبوب منه. دیوانگی در بروکلین تو لیست عیدانه ی امسالم بود که امروز خوندمش.

نام اثر: دیوانگی در بروکلین، ترجمه ی خجسته ی کیهان، نوشته ی : پل استر، تعداد صفحه:357، نشر:افق

خلاصه ی داستان: کتاب داستان زندگی مردی به نام ناتان گلس است، مردی که نزدیک شصت سال سن دارد، کارمند بازنشته ی بیمه است، از همسرش به تازگی جدا شده، سرطان ریه دارد و در نهایت به دنبال مکان دنجی است که روزهای آخر عمرش را در آن سپری کند! ناتان که مدتها از خواهر زاده ی خود بی خبر است در نهایت تعجب او را در پیشخوان کتابفروشی هری برایتمن می یابد. تام که سالهای پایانی دوره ی دکتری ادبیات را ناتمام رها کرده به بروکلین آمده مدتی راننده ی تاکسی بوده و حالا توی کتابفروشی براتمن شغلی دست و پا کرده.

این دیدار اتفاقی زنجیره ای از روابط و اتفاق ها را در پی دارد که داستان شیرین این کتاب را تشکیل می دهد.

تحلیل کتاب: استر بی پروا مینویسد این را از همان کتاب اولی که از او خواندی متوجه میشوی و حالا که من ششمین اثر او را در دست دارم دوباره به آن اذعان میکنم! اما این بی پروایی حداقل در اثر ترجمه شده به سخنان رکیک کشیده نمیشود.

کتاب ماجرای شیرینی دارد و در طول خواندنش لذت بخش به نظر می رسد و پایان خوشی دارد. اشاره هایی به مدینه ی فاضله یا همان آرمان شهر یا اتوپیا در کتاب وجود دارد که نویسنده آن را به شکلی ظریف پرورانده و از زبان هری(صاحب کتابفروشی براتمن) نام هتل اگزیستانس بر آن نهاده است. شهری رویایی که شخصیت های اصلی قصد دارند باقی عمرشان را در ان سپری کنند. هرچند این هدف متعالی هیچ گاه محقق نمی شود.

ایده های بکری که در طول کتاب شاهدش هستیم پرداختن به نویسنده های مشهور جهان، بحث های ادبی ناتان و تام، پرداختن به جهان بینی تام و پر و بال دادن به این رویا از بخش های جذاب کتاب است.

حفظ زنجیره های خانوادگی در آثار استر را دوست دارم. نه اینکه بگوییم او به حفظ کیان خانواده خیلی معتقد است نه برعکس، که معتقد است هیچ ازدواجی تا ابد دوام نخواهد یافت!

اینکه ارتباط های دایی با خواهر زاده ها، برادر و خواهر، پدر و دختر، مادر و دختر به خوبی شکل میگیرد و به خوبی حفظ می شود انسان را به آینده ی خانواده امیدوارم میکند!

دیوانگی های ناتان برایم جذاب است، ایده هایش را برای نویسندگی دوست داشتم، گریز تام از دانشگاه آن هم در سالهای پایانی دوره ی دکتری برایم ملموس بود. اینکه خانواده«روری» خواهر تام را در سیاهی و تباهی رها نمیکند برایم قابل ستایش بود.

در کل کتاب عزیز و دوست داشتنی بود خواندنش را به همگی توصیه میکنم مطمئنا از بودن با این کتاب لذت خواهید برد!

بخش های زیبایی از کتاب را به صورت گلچین در ادامه  ی مطلب میخوانیم:

  • ۴ نظر
  • ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۰
  • نسرین

هوالمحبوب

همه ی ما چیزهایی را در سال 1394 جا میگذاریم. چیزهایی را کنار میگذاریم و سبک بار تر پا در سال جدید میگذاریم.

حتی چیزهای کوچکی که جای کمی را در ته ذهن و دلمان گرفته اند. میگذاریم و میرویم به امید لحظه های شاد تر، زندگی بهتر و سرنوشتی به مراتب خوب تر از آنچه تا کنون داشته ایم.

گاهی اما این چیزهایی که جا گذاشته میشود آنقدر مهم و عزیزند که نمیتوانی بی سوگواری رهایشان کنی. نمیتوانی لبخند بزنی به سال نو بدون اینکه ته دلت چیزی فرو بریزد.

دوست داشتن و دوست داشته شدن پروسه ای نیست که با تغییر سال و ماه و روز به دست فراموشی سپرده شود.

و عشق موهبتی است که هیچ چیز شیرین تر از آن نیست و رنجی است که هیچ رنجی یارای مقابله با آن را ندارد.

در زندگی دردهایی هست که تو را بزرگ میکند و تو تا وقتی عاشق نشدی نمیفهمی خدا برای چه میگوید که انسان را در رنج و سختی آفریده ام.

خداباوران معتقدند که خدا سرنوشت را برات جوری رقم می زند که به خیر نزدیک تراست و همین خدا باوری دست گیر عاشقان است که  تمام لحظه های کشنده ی دوری را تاب می آورند.

در آستانه ی این سال قشنگ سلام میکنم به زندگی، به عشق، به لبخند و آرزو میکنم که خدای خوب همیشه مهربان دستگیرم باشد در لحظه لحظه ی این درد کشیدن ها و صیقل روح که رنجی ماورای تصور است.

تکه های جا مانده از 94 را از دور نگاه میکنم، عشقی که رفت، لبخندهایی که اشک شد، عزیزی که پیش خدا پر کشید، دردهایی که کشیدیم....

هووووووووم من چیزی برای حسرت خوردن ندارم. 94 سال من نبود و من به چیزی می اندیشم که ایمان دارم آن را در سال جدید خواهم یافت. جرعه ای آرامش که خنده های از ته دل برایم به همراه بیاورد، ایمانی که از سر شعور باشد و آگاهی، عشقی که ازلی باشد و ابدی و غرق شدن در رویای بیداری که اشک هایش از سر شوق است و دردهایش نوید بالیدن می دهد.

برای تک تک همراهان این زمزمه ها خدا را آرزو میکنم. زندگی در بی خدایی ظلمات محض است و غرق شدن در نا امیدی. زندگی تان سرشار از نور خدا، دست خدا، لبخند خدا.

لبهایتان پر از خنده، تن تان پر از سلامتی و جیبتان پر از سکه های حلال.

برای همه مان معرفت آرزو میکنم و شجاعت و آزادگی. که نرنجانیم و قضاوت نکنیم و ببخشیم.

و برای همه ی دلخستگان عشق فراموشی آرزو میکنم که نوشداریی است که ذهن را به آرامش می رساند.

برای همه ی یاران همراه، همه ی رفیقان قدیمی، آنهایی که بودند و هستند، انهایی که بودند و نیستند و سرانجام آنهایی که قرار است باشند و نیستند
کلی ارزوی خوب دارم.

سالتان خوش


  • نسرین

هوالمحبوب

از من برای تو چیزی نمانده بر جا؛

از تو برای من، گویی تمام زندگی؛

از من برای تو، سطری به یادگار

آوازهای دوره گرد، شعری که ماندگار

از تو برای من قلبی تپنده با

حسی صمیمی و آواز خاطره از عمق تنهایی

از من برای تو گل برگهای خشک

برگی که جا مانده در لا به لای شعر

از تو برای من، ذهنی همیشه سبز، قلبی همیشه گرم

از من برای تو، دستی که با عشق می شد گره به دستت

دستی که با عبور تو، شد سردتر ز برف

پاهای ناتوان، چشمان منتظر، لبهای داغ عشق، شرم همیشگی

تاریخ تا همیشه ها،

در بهت از این فسون

سوگی نشسته در، چشمان منتظر، لبهای ملتهب

گویی حماسه بود،گویی هبوط کرد آدم در این زمان

یک آن در این دلم، طوفان به پا شد

موج غم و لبخند، یک جا گره زدند بر قلب پر تبم

آری حماسه بود، قرنی در انتظار

شهری نشسته در ایوان انتظار

من بودم و تو

تو بودی و عشق

یک آن تمام حادثه

رفت از مقابلم

من ماندم و دلم

تو ماندی و خودت

پایان تلخی بر انتظار سخت


  • نسرین

هوالمحبوب


رفتن در اوج از آدم ها قهرمان میسازد

در اوج محبوبیت، در اوج اقتدار، در اوج غرور

اما...

رفتن در اوج دوست داشته شدن؛

همه ی قاعده ها را برهم میزند.

و بازگشت آنهایی که رفته اند؛

از دل کسی، از خانه ی کسی،

همه ی قواعد عشق ورزی را به هم میزند.

میدانی برگشتن آدمی که مدتهاست با رفتنش خو گرفته ای

درست شبیه همین برف بهاری است!

همانقدر دوست نداشتنی؛

درست شبیه کودکی که تولدش هیچ لبخندی بر لبها نمی نشاند.

درست شبیه سربازی که از جنگ برمیگردد و

هیچ چشم انتظاری چشم به جاده های آمدنش ندوخته است.

همه ی کسانی که رفته اند باید بدانند:

این یک قانون است!

برای دوباره ساختن یک رابطه  هیچ فرمولی ابداع نشده است!

برای التیام دلشکسته ها هنوز دارویی ساخته نشده!

و رجوع دوباره زخم های سربسته ی عاشقان را دشنه خواهد بود.

بگذارید ما با رفتن تان اشک بریزیم....

نه برای دوباره آمدنتان....

بازگشت شما را منفور میکند بگذارید عشق به همان زیبایی در اوج به پایان برسد.

قهرمان ها تنها برای نبودنشات قابل ستایشند....

قهرمان اگر امکان تکرار شدن داشته باشد....

دیگر خواستنی و دوست نیافتنی نخواهد بود.


  • نسرین

هوالمحبوب

امروز آخرین روز کاری در مدرسه ی ما بود و به همین دلیل جشن چهارشنبه ی آخر سال را امرزو برگزار کردیم. برعکس سالهای پیش همه چیز در بزن و بکوب و رقص خلاصه نشد. امسال من و بچه ها کلی ایده ی خوب برای جشن مان داشتیم.

پدر یکی از دخترها که تجربه ی بازیگری در تئاتر دارد؛ نمایشنامه ای کوتاه با محوریت سه عنصر مهم نورزو، تدارک دیده بود. یک نمایش با حضور ننه سرما، عمونوروز و حاجی فیروز.

حاجی فیروز ما که دختر همان نمایش نامه نویس هم هست، دختر با استعدادی است که توانست به خوبی نقش حاجی فیروز را بازی کند. امروز صبح صورتش را با زغال سیاه کردم ، لباس های سرخ و کلاه سیاهش را بر سر گذاشتم و او توانست جلوی مدیر و موسس مدرسه نقش بازی کند و همه را بخنداند.شعرهای حاجی فیروز را با همان لحن بامزه میخواند و میرقصید و همه را سر ذوق می آورد.

با کلاس های پنجم و چهارم مراسم شال اندازی(شال سالاماخ) را اجرا کردیم. قرقره و نخ آماده کرده بودیم و سبدی به آن بسته بودیم از ایوان مدرسه سبد را به طبقه ی اول فرستادیم و کلاس های پایین برایمان شکلات و آجیل فرستادند.

بعد با بچه ها رفتیم سراغ مراسم قاشق زنی! چقدر خوش گذشت به بچه ها و چقدر این مراسم قاشق زنی را دوست داشتند. اینکه با یک کاسه و یک قاشق صاحب آن همه خوراکی خوشمزه شده بودند برایشان هیجان انگیز بود. برایشان راجع به رسم و رسوم ها حرف زدیم قصه ی ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی را جمع خوانی کردیم و کلی حال خوب نصیب مان شد. در آخر بچه ها یاد ترقه هایشان نیفتادند و خوشحال بودند از جشن سنتی که داشتند. آخرین لحظه های جشن از روی آتش پریدیم و برای هم آرزوهای خوب کردیم. جشن مان با بهانه های خوب پایان گرفت. اما حالا که دارم این پست را مینویسم صدای ترقه ها هر لحظه مرا از جا میپراند. تصور صورت های سوخته و دست و پاهای قطع شده مو به تنم سیخ میکند. چقدر دم از فرهنگ چندین هزار ساله زده ایم و دریغ از قدمی که برای فرهنگ سازی برداشته باشیم.

بچه های ما با سنت های ما شاد میشوند به شرطی که کسی باشد که هیجان را در این سنت ها به کودکانمان نشان دهد. هیجانی که نه خطر جانی برایشان دارد نه آسیب روحی برای شان در پی می آورد.

بچه های مدرسه ی ما فردا به قاشق زنی و شال اندازی می روند حتی در آپارتمان های بالا شهر و این کار را گدایی نمی دانند بلکه آن را دوست میدارند و به آن احترام میگذارند.

کاش آنقدر توان و قدرت داشتم که حداقل بچه های کوچه ی خودمان را فردا عصر در خانه مان جمع کنم برایشان آتش روشن کنم و جور دیگری چهارشنبه سوری را به جشن می نشستیم نه با انفجار بمب های دستی و ترقه های رعب آور.

  • نسرین