گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب

سال خوبی بود میدانی؟ همیشه که قرار نیست دنیا به کام من و تو بچرخد عزیزکم همین که هستیم و نفس میکشیم و قادریم دوست بداریم کافی است. عشق آدم ها را قانع میکند. قانع به در سایه نشستن، قانع به از دور دیدن و تماشای عکس های رنگ و رو رفته، عشق انسان ها را تغییر می دهد به گونه ای که مرا در کوره ی حادثه های مهیب سوزاند و مرا پاک و پالوده ساخت از تمام منیت ها، کبر و غرورها، تند زبانی ها و کوته بینی ها. عشق موهبتی است عزیزترینم. بدانیم و بیندیشیم و باور کنیم که هر که پا در این طریق نهاد بی شک منتخب شده است. بازی نیست،مسخره نیست، نمایش نیست، میدانی است برای ساخته شدن برای بهتر شدن. عشق را میگویم.

تنها این نیست که تو دوست بداری و او دوست بدارد و تمام شود. تمام لذت اش در همین گداختن ها و سوختن ها و ساختن هاست. همین که به درجه ای از عرفان برسی که قادر باشی کسی را بیشتر از وجود ذی قیمت خود دوست بداری، به راستی این معجزه نیست؟ اینکه تو خودت را نبینی و کنار بایستی تا دیگری ببالد و رشد کند و تو را از یاد ببرد اما تو بنشینی به سوگواری، به سوگواری خاطره ها، عشق بازی ها، دلبری هایی که حالا تنها یاد رنگ باخته ای از آن را در خاطرت داری.

شاید این عشق نبردی است برای شناختن خود برای یافتن راهی بهتر برای انسانی بهتر شدن، چون یاد میگیری کمتر خودت را دوست بداری کمتر به خودت بیاندیشی چرا که موجودی یافته ای که ارزشمند تر از وجود توست.

هنوز نمیدانم آیا عشق میتواند بیش از یک بار اتفاق بیوفتد یا نه؟ هنوز نمیدانم مرز بین دوست داشتن و عشق چیست، نابلدم در این وادی اما میدانم که پشیمان نیستم از دوست داشتنت.

جرات میخواهد تمام آن لحظه های شوم را به یاد بیاوری و تمام آن شکستن ها را به یاد بیاوری و هنوز سرت بالا باشد و ایمان بیاوری به عشق. اما وقتی از دور می ایستم و به گذشته نگاه میکنم، گذشته را تیره و تار نمیبینم گذشته برای خودش می درخشد و نورش را به حال و آینده ام میتاباند.

گاهی بعد هر ناکامی میگویم این تقدیر بود ولی این بار با یقین میگویم که این تقدیر نبود در عشق به تقدیر باور ندارم، من به اراده ی آدم ها باور دارم، به قدرت عشق باور دارم، که عشق آز آن شجاعان است و بزدلان نمیتوانند مردانه در مسلخ عشق گام بگذارند.این را بپذیر و دلگیر نشود. من به قهرمان می اندیشیدم به مردی که پاهایش بند زمین نباشد، به مردی که فراتر از باور های انسانی بیاندیشد اما تو در حصار زندگی اسارت را پذیرفته بودی و این از من ساخته نبود در حصار تنگ و تاریکت شریک شوم. من عشق را دارای وسعتی نامتناهی می دانستم و عاشق را قهرمان اساطیری که بیاید و بجنگد و دل شاهزاده ی رویای اش را به دست آورد.عشق با همه ی شگفتی هایش انسان را رویا پرداز بار می آورد. شهر آرمانی و زندگی آرمانی تنها در همان قصه ها رخ میدهد و مردهای واقعی روی زمین راه میروند و شمشیر جادوی ندارند و اسب سفید و سرکش ندارند و دنبال شاهزاده های رویایی نمیگردد. برای قصه شدن دیر است و برای پری شدن زیادی پیرم!

در این نفس های اخر اسفند چشم هایم را روی هم میگذارم و پرونده ی سالم را با لبخند میبندم و فکر نمیکنم که با تو چه ها قرار بود بشوم. دارم به مردی فکر میکنم که پاهایش روی زمین است و دست هایش روی زانوهای خودش. مردی که ته چشم هایش مهربانی جوانه زده است و درگیر اسیر کردن نیست آماده است برای رها کردن برای ساختن نه سوزاندن. ایمان همیشه معجزه میکند. ایمان بیاوریم به آغاز فصل رویش.....

  • نسرین

هوالمحبوب

چندی است برای تحریم کردن تلگرام و برای خودداری از وقت کشی های بی فایده در این دنیای مجازی دوباره روی آورده ام به کتاب خواندن آن هم مث روزهای اوج کتابخوانی یعنی پیگیر و مصر :)

رمان کنت مونت کریستو را خیلی هایتان میشناسید و خیلی هایتان خوانده اید. بیش از آن معروف است که نیازی به معرفی من داشته باشد اما خب به دلیل علاقه ی وافرم به این اثر دوست داشتنی در این پست به معرفی این اثر می پردازم:

نام اثر: کنت دو مونت کریستو     نویسنده: الکساندر دوما           ترجمه ی  ماه منیر مینوی

این اثر خاص در دوجلد نوشته شده و مجموعا شامل1044 صفحه است.

خلاصه ی داستان: ادموند دانتس دریانورد جوان و فقیری است که در آستانه ی یک خوشبختی بزرگ قرار دارد. نخست تصاحب پست کاپیتانی در یک کشتی صاحب نام و دیگری ازدواج با دختری زیبا که عاشقانه دوستش دارد.ادموند بیچاره برای رسیدن به هر دوی این آرزوهای بزرگ دو رقیب سرسخت دارد  و در نهایت حسادت به قدرت ایمان و عشق غلبه میکند و در سیاه چال قلعه ی دیف برای ابد محبوس می شود. ماجرای جلد اول رنج و مرارت ادموند در زندان و آشنایی او با کشیشی نابغه است که اسرار یک گنج تاریخی را برایش فاش میکند و او را برای بازگشت به زندگی و عملی کردن نقشه ی انتقام یاری میکند. ادموند با ترفندی عجیب از قلعه ی دیف میگریزد و در جلد دوم با ثروت به دست آمده در صدد انقام است....

داستان به دلیل جذابیت های بصری که داراست تا کنون چندین بار در پرده ی سینما به تصویر کشیده شده است و آشنایی اولیه ی من با کتاب از طریق فیلم سینمایی آن ایجاد شده است.

رمان داستانی تاریخی دارد و ماجراهای اصلی در پاریس و مارسی میگذرد. داستان در زمان ناپلئون بناپارت و لویی هجدم جریان دارد و حوادث تاریخی نقش اثر گذاری بر داستان دوما داشته است.

بی شک ادموند دانتس را میتوان جزو مظلوم ترین قهرمانان ادبیات جهان به شمار آورد چرا که حتی در اثری که به شرح زندگی پر سوز و گداز وی میپردازد نیز نامی از او ثبت نشده است و اثر به نام ساختگی او یعنی کنت مونت کریستو ملقب گشته است!

مترجم اثر با وجود لغزش های نگارشی و در بخش هایی ثقیل نوشتن توانسته اثر خوب و خوش خوانی را به خوانندگان مشتاق ایرانی عرضه کند. میتوان از لغزش ها چشم پوشی کرد و اثر را با لذتی وصف ناپذیر خواند.

تنها ایرادی که تا پایان جلد اول میتوان به کتاب وارد کرد اطناب زاید در بخش هایی از داستان است. گاهی نویسنده به شیوه ی داستان نویسان پارسی گوی روی آورده و داستان در داستان می آورد و این بخش ها در ترجمه دستخوش پاره ای تغییرات میشوند و در نتیجه از گیرایی کتاب کاسته می شود.

نثر شیرین، توصیفات دلکش، قهرمان پروی در حد اعلا و به اوج رساندن داستان از لحاظ ادبی میتواند از نقاط قوت اثر باشد.

کنت دومونت کریستو را برای تعطیلات عید در سبد مطالعه قرار دهید....

  • نسرین

هوالمحبوب

دیروز در یکی از بخش های خبری آقای قالیباف «شهردار تهران»، با شدت و حدت کارهای غیرقانونی که به اداره ی متبوعه اش منسوب میکردند را تکذیب کرد و آنها را شایعه سازی خواند!

دیگر بعد این همه تخلف آشکار واقعا کتمان کردن بی قانونی ها و بالاتر از آن بی اخلاقی های شهرداری کار مضحکی است!

کاری به شهرداری تهران ندارم ولی در همین شهر خودم، شهرداری کار خلافی نمانده که انجام ندهد! تعدی به مال مردم، رشوه خواری، دستگیری غیر قانونی و.......

شهرداری از دهه ی هفتاد تا همین حالا، بخش های وسیعی از اراضی کشاورزی را با سند سازی و ناجوانمردانه غارت کرده است.

زمین هایی که حاصل دسترنج کشاورزانی است که به یقین حلال ترین نان را سر سفره شان می برند. دلایل این زمین خواری های آشکار کاملا واهی است. یا اسم شهرک سازی رویش میگذارند، یا به اسم زمین شهری و فضای سبز غارت میکنند یا احداث راه و قص علی هذا....

همین چند وقت پیش زمین های یکی از اقوام را که آماده ی کشت بهاری شده بود با بلدوزر تخریب کردند بدون اینکه کشاورز بخت برگشته خبرداشته باشد!

چند ماه قبل پیرمرد نود ساله ای از آشنایان را دستگیر کرده و به بازداشتگاه فرستادند تنها به این دلیل که راضی نمیشود زمین هایش را به شهرداری واگذار کند. در نهایت هم با تهدید و ارعاب امضای پای ورقه را گرفتند و پیرمرد بخت برگشته را آزاد کردند.(متن صریح قانون بازداشت افراد بالای هشتاد سال را غیر قانونی اعلام میکند! آن هم به جرم نفروختن زمین خودش!)

همین چند روز پیش هم ماموران شهرداری اقدام به تصویر برداری از زمین های کشاورزی مان کرده اند و لابد قصد دارند زمین های خشک یخ زده ی زمستانی را به روسای خود نشان داده و تصرف زمینها را با این بهانه که زمین ها خشک و لم یزرع است موجه جلوه دهند!

برخورد با دستفروش های بینوا، برخورد با کسانی که قصد تعمیرات دارند، برخورد با کسانی که خانه یا مغازه شان در طرح افتاده نمونه های بارزی از ظلم به مردم است.

شهرداری های زمان ما چندان فرقی با خان های دوره ی شاه ندارند. همان ظلم را روا میدارند منتها به اسم دولت اسلامی. بدا به حال کشوری که مال مردم خوری در آن عادی شود.

میتوانیم باور کنیم مقامات بالا دست ما از بخور بخورها و غارت ها خبر ندارند؟؟ و اگر خبر دارند هم دست شان نیستند؟؟ و اگر هم دست نیستند چرا اقدام موثری انجام نمیدهند؟؟

منِ شهروند عادی حساب بی قانونی ها را دارم آیا وزرا و روسا از پول های بیت المال که حیف و میل پسر این و برادر آن یکی می شود بی خبرند؟؟؟


  • نسرین

هوالمحبوب

نام اثر: مرد صد ساله ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد!

نویسنده: یوناس یوناسون    ترجمه: حسین تهرانی    انتشارات مرندیز مشهد 1392

جوایز و عناوین: پرفروش ترین رمان سال 2013 اروپا     قیمت:19500

نحوه ی آشنایی من با کتاب: توسط غرفه دار محترم نشر مرندیز در نمایشگاه تبریز

خلاصه داستان: داستان دقیقا چیزی است که عنوان برای ما روشن میکند.مردی که در روز تولد صد سالگی اش از آسایشگاه سالمندان در شهری در کشور سوئد فرار میکند و ماجرای سه قتل را به وجود می آورد!

شخصیت اصلی داستان آلان کارلسون مردی است اسرار آمیز که در طول صد سال زندگی اش با تمام شخصیت های تاریخ معاصر روبه رو بوده و حداقل یک قهوه با تک تک آنها صرف کرده است! کتاب نثری روان و طنز آمیز دارد و سعی میکند با توجیهاتی منطقی سیر داستان را قابل باور جلوه دهد.

آلان پسر بچه ای بود که با نحوه ی ساخت مواد منفجره آشنا شد و همین یک ابتکار او را در زندگی به دل حوادث گوناگون کشاند. سفر او از کشور سوئد آغاز شد و به چین و ایران و روسیه و اسپانیا و آمریکا و کره و اندونزی و آمریکا و در نهایت باز اندونزی کشانده شد.

در هر ماجراجویی هدف تنها یک چیز بود نحوه ی ساخت بمب اتم یا استفاده از مواد منفجره در جنگ های مختلف!

آلان سه کلاس بیشتر درس نخوانده است و سواد او محدود به خواندن و نوشتن است اما پشتکار و توانایی ریسک او باعث می شود در هر ماجراجویی جان سالم به در ببرد و به مقام بالاتری برسد.

قطعا متن داستان تخیلی است ولی جوری تمام تکه های پازل کنار هم چیده شده است که قابل باور و ملموس به نظر می رسد.

آلان در روسیه استالین را ملاقات میکند، باعث خشم او شده و به اردوگاه کار اجباری فرستاده می شود، بعد از پنج سال تحمل رنج و سختی تنها به دلیل به دست آوردن ودکا دست به یک انفجار مهیب زده و از اردوگاه میگریزد!

در آمریکا نیکسون و جانسون را ملاقات میکند و مورد لطف آنها واقع میشود برای سیا جاسوسی میکند و در نهایت صاحب حقوق ماهیانه ای از سازمان سیا می شود!

در چین مائو چانگ، در ایران تیمسار نصیری، در انگلیس چرچیل، در فرانسه ژنرال دوگول، در اسپانیا فرانکو را ملاقات میکند و در تمامی داستانهای مهم سیاسی نقش بازی میکند!

آلان عاشق دو چیز است: مشروب و مواد منفجره

از دو چیز متنفر است: مذهب و سیاست!

جالب است که با این همه تنفر از سیاست تمام سالهای عمرش در خدمت به سیاست کشورهای مختلف سپری میشود! او باعث تجزیه ی روسیه، باعث آتش بس جنگ های دو کره، نجات جان چرچیل از ترور، آتش سوزی اردوگاه کار سیبری و سایر مسائل مهم جهان است!

داستان دارای دو خط روایتی است.

یکی در سال 2015 سپطی می شود و دیگری پلی است به گذشته و زندگی گذشته ی آلان و ماجراجویی های او را روایت میکند.

تمام جنایت هایی که آلان بعد از فرار از سالمندان می کند به نوعی ماستمالی می شود و او در سن صد سالگی زندگی جدیدی را در جزیره ی بالی آغاز می شود! البته بعد از آنکه کیف پنجاه میلیونی را بین خودش و رفقایش تقسیم میکند و با کمیسر آرنسون کنار می آید!

گاهی کش دار شدن ماجراها حوصله سر بر است، اما نویسنده بلد است چطور از تله ها رهایت کند، اثر خوش خوانی است اما تو را به مقصد خاصی راهنمایی نمیکند! چیزی از اثر عایدت نخواهد شد و خواندنش تنها لطفی که دارد مرور تاریخ معاصر جهان در خلال داستان است!در این میان، نه راوی و نه آدم‌های اثر، هیچکدام در پی ارائه تصویری درست و واقعی از زندگی و رخدادهای گذشته و حال نیستند: آن‌ها، واقعیت را در هم می‌شکنند، آن را به بازی می‌گیرند و از نو بنایش می‌کنند. این ویران کردن و دوباره ساختن، در سایه طنز است که متحقق می‌شود: طنز، رشته‌ای است که ماجراهای گذشته و حال را به هم پیوند می‌دهد و ماجرا را پیش می‌برد. نویسنده در این اثر همه چیز اعم از رخدادهای تاریخی، اندیشه، فلسفه، کتاب مقدس تا مظاهر روزمره زندگی را به طنز می‌گیرد و دنیایی می‌سازد که به گفته خودش به نحوی هوشمندانه، ابلهانه است!

اگر تحمل خواندن زندگی نامه ی این مرد صد ساله را داشتید با کمال میل حاضرم آن را در اختیارتان بگذارم!

  • نسرین

هوالمحبوب

به که بسپارمت ای خاک به بادت ندهند؟       به که بسپارمت ای خانه که ویران نشوی؟

من بیست و هفت سال دارم و تمام این بیست و هفت سال سرم توی کتاب بوده و راهم رفتن به کتابخانه و دانشگاه. چیزی از زندگی نفهمیدم جز اینکه دختر خوب درس میخواند و تلاش میکند و نجیب است و فلان. حالا بیست و هفت سالم رو به پایان است و من نشسته ام به گذشته نگاه میکنم و اشتباهاتم جلوی چشم هایم رژه می روند. میگویم اگر یاد گرفته بودم به جای درس خواندن هنر دیگری بیاموزم الان میتوانستم برای خودم خیاط یا آرایشگر ماهری باشم. میگویم اگر یادم داده بودند که ازدواج امر مهمی است که بعد از سنین نوجوانی باید با آن روبه رو شوی و به آن جدی فکر کنی، الان در سالهای پایانی دهه ی سوم زندگی ام از شنیدن نام خواستگار دچار یاس فلسفی نمیشدم!

من حالا در آستانه ی بیست و هشت سالگی فهمیده ام که تنها چیزی که در جامعه ی من ارزش و اهمیت دارد پول است. چیزی که درس خواندن راه رسیدن به آن نیست. فهمیده ام که دختران کم سوادی که چیزی از زندگی نمیفهمند اما زود شوهر کرده اند و بچه ای بغل گرفته اند ارزش و اهمیتی به مراتب بیشتر از من و امثال من دارند. چون آنها توانسته اند ازدواج کنند!

دیگر کارمان از افسوس خوردن و حسرت خوردن و کارهایی از این دست گذشته است. یک جای پروسه ی تربیتی ما دهه ی شصتی ها ایراد دارد. ما زندگی را خیلی آرمانی تصور می کردیم و خیال میکردیم میتوانیم با دست های خودمان آن مدینه ی فاضله ی ذهنی مان را بسازیم.فکر میکردیم هرچقدر بیشتر غرق شویم در دانستن، آینده روشن تر خواهد شد.

اما حالا که دارم به گذشته نگاه میکنم تنها افسوس میخورم برای از دست دادن سالهایی که میتوانست جور دیگری رقم بخورد.جوری که امروز حداقل حسرت خیلی چیزها، افسوس خیلی اشتباه ها در دلم سنگینی نکند.

فردا هفتم اسفند است. دولت از ما میخواهد در انتخابات شرکت کنیم.میگویند حق انتخاب دارید و بیایید از آن به نفع کاندیدای اصلح استفاده کنید. من میگویم منی که بیست و هفت سال دارم و ده سال است دارم رای میدهم. کدام انتخاب من توانسته قدمی در حل مشکلات جامعه ام بردارد.اصلا انتخابی هست؟

کدام کاندیداست که میتواند مشکل بیکاری من را حل کند؟ کدام کاندیداست که به فکر جیب خودش نباشد و به من و جوانانی مثل من فکر کند؟ آیا کسی هست که اقتصاد فلج کشورم را احیا کند؟ کسی هست به پدر هفتاد ساله ی من امید دهد که اگر از فردا خانه نشین شود خانواده اش از گرسنگی نخواهند مرد؟ آیا کسی هست دست من و الناز و مینا و .... را بگیرد و از مدرسه ها و کتابخانه ها و فروشگاه ها و شرکت هایی که دارند استثمارمان میکنند ببرد به جایی که حق مان است؟

جایی که مرخصی ها سر جایش باشد، جایی که به ما فرصت نماز خواندن داده شود، جایی که دلشان به حال جوانی مان بسوزد، جایی که بیمه داشته باشد و جایی که با ما انسانی برخورد کنند.

آیا کسی هست که حق معلولان کشورم را بگیرد و حق زنان سرپرست خانواده را، حق زنانی که با روزی هزار تومن با نان خالی شکم بچه هایشان را سیر میکنند، حق جوانانی که زن میگیرند و توانایی خانه کرایه کردن ندارند، حق جوانانی که حقشان غرق شدن در فساد و تباهی نیست، حق پیرمردها و پیرزن هایی که کنار خیابان در سوز سرما و ظل آفتاب دستفروشی میکنند تا نمیرند؟

کسی میتواند جلوی بخور بخور برادر و پسر و پدرش و ....را بگیرد؟

مردی یا زنی هست که بیاید فقط برای نجات؟؟

من به چه امیدی دوباره شناسنامه در دست بروم پای صندوق و به مردی رای دهم که نمیدانم آمده است برای حق بیشتر یا آمده است برای کسب افتخار بیشتر یا.....

میدانید ما جوانان این مملکت دردمان یکی دوتا نیست دیگر نمیتوانیم ریسک کنیم برای پروار کردن شکم بقیه. کسی را ندیده ام که بیاید برای نجات کشورم ...باور کیند ندیده ام.

  • نسرین

هوالمحبوب

خاله بودن خیلی خوبه و خیلی حس شیرینیه امیدوارم برای همتون پیش بیاد البته اگه تا حالا نیومده!

ایلیای ما تازه سه ماهش رو تموم کرده و توی این سه ماه کلی مهارت کسب کرده و کلی قیافه اش تغییر کرده. اون روز که بغلش کرده بودم تونست عینکم رو از چشمم دربیاره و به زمین بندازه!

تازه یاد گرفته دستهاش رو مشت کنه و به زمین بکوبه و بزنه زیر گریه:)

توی وان حموم اونقدر ووول میخوره که نزدیکه از دستت سر بخوره و بره!

خندیدن هاش زیاد تر شده و راحت تر میخنده.
کلا بچه ی آرومیه و خیلی اذیت نمیکنه زیاد گریه نمیکنه. ماشالله:)

تازه یه ویژگی مثبت و خاص هم داره که وقتی خوابش میاد باید یکی بغلش کنه و اون سرش رو بذاره رو سینه ات تا خوابش ببره کلا سر جاش خوابش نمیبره! و چی از این بهتر که یه نوزاد خوش بوی بامزه ی ناز تو بغلت بخوابه و سرش رو سینه ات باشه!

تازه میتونه با مشت بزنه به آویزهای تختش و آهنگ شون رو در بیاره! تا چند روز پیش نمیتونست درست ضربه بزنه و تو یه هفته ی اخیر این مهارت رو کسب کرده!

لباس های سیسمونی کم کم داره براش کوچیک میشه چن تا از لباس ها رو کنار گذاشتیم و چند تا لباس جدید براش تهیه کردیم. کار هر روزمون عکاسی کردن و فیلم گرفتن از ایلیاست و اینکه چه کارهایی براش بکنیم که راحت تر باشه!



  • نسرین

هوالمحبوب

اینکه نگاهم بکنی و بند دلم پاره بشود؛

اینکه بخندم و قند توی دلت آب شود؛

اینکه من ساز رفتن کوک کنم

و اشک های حلقه زده توی چشم هایت،

راهشان را بگیرند و بلغزند روی گونه هایت.

اینکه بی تاب لمس دست هایت باشم

و تو نگاهت را بدزدی از من.

عشق همین است دیگر؟ نه؟

صورت آفتاب سوخته ات را که میبینم،

یاد روزهای دوری، روزهای جدایی، آب می شود و از چشمانم می بارد.

دستان مردانه ات که قفل می شود در دستانم؛

اضطراب شب ها و روزهای نبودنت،

به سان برگهای سست پاییزی فرو می ریزند

و من با دلی به بهار نشسته، زل میزنم در سیاهی چشم هایت.

مرد محبوب من!

خنده های تو، رویایی ترین تصویر زندگی ام می شود....

وقتی روبه رویم نشسته ای؛

دستانم را در دست گرفته ای؛

و لشکر غم ها دورند از ما.

دور به سان ستیغ کوه های سر به فلک کشیده ای

که تنها قله های پر برفش را می بینم!

مرد شرقی من!

قد برافراشته ات، شانه به شانه راه رفتنت،

اینها تنها تصاویر زنده ی من از توست.

تنها پلانی که هر دو روبه روی هم بازی میکنیم.

تا جایی که غریبه ای کات می دهد؛

دستانت سر می خورد از میان انگشتانم؛

لبخند روی لبت می ماسد؛

صورتت را برمیگردانی و بی خداحافظی،

به پشت صحنه ی روزگار میروی.

و من...

تا ابد....

همان نابازیگری می مانم

که سودای هم بازی شدن با ستاره ی زندگی اش را

به گور خواهد برد!


  • نسرین

هوالمحبوب

و عشق را شاید جایی روی نیمکت آهنی سرد پارک، در بعدازظهر چهارشنبه ای از آبان ماه، جا گذاشته ایم و حالا هیچ کدام از ما دو نفر جرئت نداریم دیگر به آن پارک برگردیم تا حواس پرتی مان را گردن بگیریم. 

مبادا کسی عشق مان را گاز زده و فقط ته مانده ای از خاطرات تلخ را برایمان تف کرده باشد...


+ تکلمه: یک روز هم شهرداری نیمکت های جدیدی را جایگزین نیمکت های زنگ زده ی آهنی می کند و عشق ما برای همیشه به انبار ضایعات غیر قابل بازیافت منتقل می شود...


از اینجا

  • نسرین

هوالمحبوب

خیلی وقت بود که درگیر دیدن یک سریال نشده بودیم.اون هم به شکل خانوادگی و جوری که همه از دیدنش لذت ببرند. کیمیا که در شروع یک سریال متوسط رو به بالا بود؛ از نیمه های پخش به شدن افت کرد و در فصل پایانی بازی مهراوه واقعا رو اعصاب بود. کاملا تصنعی بازی میکرد. یه جوری که انگار داره منت میذاره رو سر مردم؛ به خاطر بازی کردنش!

اما «پشت بام تهران» که از متن بگیر تا کارگردانی و بازی ها همه عالی و درخشان بودند و من برای اولین بار تو زندگیم از بازی کامبیز دیرباز خوشم اومد!

برای من که نگاهم به فیلم و سریال نیمه حرفه ای هست؛ دیالوگ ها و بازی های زیر پوستی به شدت مهمه. دیالوگ هایی که سعید نعمت الله نوشته بود انصافا خیلی قوی بود. دیالوگ هایی که بین «هاله و آهی» رد و بدل میشد؛ بین غیاث و هاله؛بین آهی و غیاثو....

بازی «ثریا قاسمی» که یک بار دیگه ثابت کرد دود از کنده بلند میشه.با اون نگاه های نافذ و چشم هایی که کلی حرف برای گفتن داشت.

درسته که مث همیشه این سریال هم ایراد و اشکال داشت؛ اما روی هم رفته از دید من نمره ی بالایی میگیره. دست کارگردان خوب و جوونش آقای بهرنگ توفیقی درد نکنه.

خلاصه ی پشت بام تهران: ماجرای پدری است با دو فرزند. خواهر و برادری ناتنی که به خون هم تشنه اند و هر کدام دنبال سهم بیشتری از مهر پدری میگردند. داستان با نیرنگ زدن های اینها به هم شروع می شود و با کشته شدن پدر وارد فاز دیگری می شود.

بازیگران: بهزاد فراهانی(آقا ولی) ثریا قاسمی(طاهره خانم) لعیا زنگنه(انوشه) کامبیز دیرباز(غیاث) اندیشه فولادوند(هاله) سام درخشانی(آهی) آزاده صمدی(اختر) و.....

چیزهایی که نمی پسندیدم:

اول: اینکه زن دوم آقا ولی یعنی «لعیا زنگنه» اصلا انتخاب مناسبی نبود نه به جهت سن و سال که به جهت بیش از حد شیک بودنش! با اون تلفظ سین و شینش و اصلا برای مادر اندیشه فولادوند بودن خیلی خیلی جوون و شیک بود! من بودم از پریوش نظریه یا شبنم مقدمی استفاده میکردم!

دوم: قتل آقا ولی واقعا قتل بود؟؟ یه هل دادن واقعا میتونه قتل حساب بشه؟ اینکه طرف بیماری قلبی داشت و بهش شوک وارد شده بود تاثیری توی روند ماجرا نداشت؟

سوم: اسم «اختر نمد زن» زیادی غلط انداز بود! به نظرم این کاراکتر خیلی هم بد نبود و بهتر بود اسم ملموس تری براش انتخاب بشه.

چهارم: اختر با وجود زندگی خوبی که داشت حتی بعد از طلاق عاشق چی غیاث شده بود؟؟ و اینکه چه دلیلی برای دزدی داشت؟؟ ارزشش رو داشت آواردگی و از دست دادن شغل و خونه و ماشین؟؟ و اینکه اگه میخواست ترک کنه سر زندگی اولش ترک می کرد خب! شوهرش که بهش فرصت داده بود! کلا اختر یه جورایی نچسب بود. دختری که میتونه شاگرد اول دانشکده بشه با وجود این خانواده ی داغون و یه شوهر خوب و مناسب پیدا کنه واقعا چرا معتاد شده؟؟

پنجم:بازیگر نقش الهام هم زیادی لوس بود به نظرم. عشق اینقدرها هم دیگه کور نیست! غیاثی که سراپا اشکاله و حتی بابای خودشم قبولش نداره دو نفر هم زمان عاشق و شیفته اش شدن اونم دختری با ویزگی های الهام(مومن، زیبا، خانواده دار، تحصیل کرده و....)

چیزهایی که دوست داشتم: بازی سام درخشانی توی این سریال عالی بود. به نظرم جزو درخشان ترین کارهایی بود که انجام داده بود. لبخند زدن هاش، دعوا کردن هاش، دیالوگ های پینگ پنگی اش با هاله، اخم هاش و همه چیزش ایده آل بود به نظرم برای این کار. هرچند تا چند وقت پیش جزو بازیگرهایی بود که بهش آلرژی داشتم!

اندیشه فولادوند هر جا بازی میکنه آدم توقع یه چیز غیر متعارف رو داره ازش! اینجام همین طور بود هر چند دختر خانواده بودن زیاد بهش نمیومد و نشون هم داد که خیلی دختر خونه نشستن نیست! اهل جنگ و دعوا و حق گرفتنه حتی از راه های نادرست! بازی اش و واکنش هاش و دیالوگ های جذابش رو دوست داشتم.

قاب بدنی های توفیقی، دکوپاژ های معرکه اش و در کل کارگردانی شسته و رفته اش عالی بود.

بازی با نگاه ثریا قاسمی و شخصیت پر جذبه ی سلمان امیرعلی هم خوب و متفاوت بود.


  • نسرین

هوالمحبوب

زنگهایی که کلاس ششمی ها ورزش دارند من بیکارم و میتوانم توی دفتر بنشینم و با گوشی ور بروم یا ورقه های باد کرده روی دستم را تصحیح کنم و یا هر کاری که دلم بخواهد!

اما چند هفته ای بود که بچه ها گیر داده بودند که با آنها و معلم ورزش شان به سالن بروم و ورزش کنم، بچه ها کلا دوست دارند با من ورزش کنند؛ بس که با من بهشان خوش میگذرد. چون سعی میکنم زنگهای ورزش یکی باشم از جنس خودشان؛ نه یک معلم که کنارشان می دود. موقع بازی وسطی عمدا می سوزم و بیرون میروم؛ جر میزنم؛ دعوا میکنم و کلی میخندیم کنار هم:)

یکشنبه روزی بود که با بچه ها به سالن رفتیم. یکی از دخترها مشغول نرمش دادن بود کششی ها را قاطی حرکتی ها میکرد و ملغمه ای ساخته بود در غیاب معلم ورزش.

معلم شان که آمد نرمش ها ریتم بهتری گرفت من هم ذوق زده داشتم تمام حرکات را انجام میدادم و اصلا حواسم به ناخن های بلند نازنینم نبود:(

در حین یک حرکت که هم زمان دست و پای مخالف را باید میکشیدم ناخن انگشت وسطی از وسط شکست و داد من به هوا رفت!

درد پیچید توی سرم پیچید، توی تمام عضلات صورتم و نزدیک بود اشک های بی اختیارم جاری شود. سعی کردم بچه ها نفهمند اما نشد!

دخترها هر کدام دنبال دوا و درمان من بودند یکی با ناز و نوازش ، یکی با چسب زخم ، یکی با دستمال کاغذی و....

چند دقیقه از حضورم در سالن ورزشی نگذشته بود که دوباره به دفتر برگشتم دستم را سفت چسبیده بودم و ناله میکردم.ناخن بدجوری شکسته بود و خون زیادی رفته بود اما دردش فروکش نمیکرد.

بچه ها یکی یکی به بهانه ی دستشویی یا آب خوردن می آمدند و سری به انگشت مصدوم من می زدند و می رفتند. مهربانی صادقانه شان دلم رو گرم کرد ؛ درد کم کم فروکش میکرد و تمام مشد با تمام دردی که می پیچید توی سرم مشغول اصلاح دفترهای تمرین بودم  یادگاری هایی در هر دفتر باقی مانده از دست خط کج و معوج من در آن یکشنبه ی کذایی:)

  • نسرین