هوالمحبوب
اولین بار که به بهانۀ تولد همان تازه نامزد کرده، برنامه چیده بودیم، دو بار قرار را عقب انداخت و در نهایت کنسل کرد، بعد از آن دیگر سر گردشهای وقت و بیوقت نمیآید. طبعا چون نامزدش اجازه نمیدهد!
- ۱۹ نظر
- ۲۶ مهر ۹۸ ، ۱۲:۲۴
هوالمحبوب
من حاضرم قسم بخورم، پیر شدن پدرها درست از لحظهای شروع میشود که پسردار میشوند. با هر لگدی که آنها به توپ میزنند، با هر شیشهای که پایین میآوردند، با هر لاس زدنی که گمان میکنند نشانۀ مرد شدنشان است. با اولین پکی که به سیگار میزنند، پسرها که قد میکشند، درد و مرض باباها هم شروع میشود.
سحاب، بعد از دعوای دیروزش با بابا، گم و گور شده. گوشی بیصاحبش هم خاموش است. از سر شب، با بابا راه افتادهایم توی شهر و به همۀ پاتوقهای احتمالیاش سرک کشیدهایم تا بلکه ردی از وجود نحسش پیدا کنیم.
توی پارک، چند تایی از رفقایش را نشان بابا میدهم، بابا با آن لحن معلمانه، از سحاب میپرسد و تاکید میکند که گوشیاش خاموش است و ما نگرانش شدهایم.
پسره با آن چهرۀ زار و نزار و شلوار شرحهشرحهای که به تن دارد، به خودی خود تن بابا را میلرزاند. پکی به سیگار میزند و در حالی که سعی میکند مودب به نظر برسد میگوید:
-دوست دخترش رو پریشب با یکی گرفتن، اینم قاط زده.
بابا هاج و واج میماند.
-بیخی، یه شب سگ لرزه بزنه تو پارک، برمیگرده، تخمش رو نداره، جیم شه.
بابا انگار تازه از خواب پریشانی پریده باشد، مستاصل و درمانده، به من نگاه میکند، سعی میکنم توی چشمهایش نگاه نکنم. دستش را میگیرم و از پارک بیرونش میبرم.
حس میکنم مغزم قدرت پردازشش را از دست داده، وقتهایی که نمیتوانم کار مفیدی انجام بدهم، ترجیح میدهم بخوابم. خوابیدن نیاز به مهارت خاصی ندارد، دراز میکشی روی تختت و پتو را میکشی روی سرت و چشمهایت را میبندی. بعدش دیگر هیچ چیزی نمیفهمی. وقتهایی که نمیتوانی واقعیت موجود را تغییر بدهی، مجبوری ازش فرار کنی و چه فراری شیرینتر از خواب.
صدای جیغم را میشنوم، میخواهم به سمت صدا بروم، اما سنگینم، انگار کوهی روی تنم هوار شده، به پاهایم وزنههای چند تنی بستهاند، توی تخت خودم دراز کشیدهام و صدای جیغم از یک جای خیلی نزدیک به گوشم میرسد. به هر جان کندنی است خودم را از تخت جدا میکنم، اما چند قدم بیشتر برنداشتهام که با سر به یک جای عمیق سقوط میکنم.
زمین میلرزد و من توی تخت آشنای خودم چشمهایم را باز میکنم. قلبم گویی در دهانم میزند. حس میکنم باید دستم را توی قفسۀ سینهام فرو کنم و قلبم را از آن تو بیرون بکشم و باطریاش را در بیاورم تا این صدای گرومپ گرومپش کمی آرام بگیرد.
مامان پای سجاده است، الرحمن میخواند. هر بار که میرسد به آیۀ «فبای آلا ربکما تکذبان» یک حبه قند از روی سجاده برمیدارد و محکم رویش فوت میکند. انگار که بخواهد با هر فوت، تمام قدرت نهفته در نفسش را در آن بدمد و با هر فوت محکمش، ثواب بخشی از این مراسم کسالتبار قرآن خوانیاش را توی تن من و بقیه هم جا کند. بالاخره هر چه نباشد، این قندهای مقدس بعد از مراسم عشای ربانی، توی قندان سرازیر میشوند و ما چای صبحمان را با آنها نوش جان میکنیم.
سر معدهام میسوزد، انگار یک قاشق فلفل تند را یکجا بلعیده باشم، هر بار که دکتر معاینهام میکند، بعد از پیچیدن همان نسخۀ تکراری میگوید، منشا معده دردهای شما، بیشتر عصبیه. سعی کنید از محیطهای استرس زا و مسائل تحریک کنندۀ عصبی دوری کنید.
و من هر بار لبخند میزنم و توی دلم میگویم این بار دیگر عوض کردن خانه به تنهایی کافی نیست، باید شناسنامهام را هم عوض کنم.
سحاب پیدایش نشده، مامان هنوز باورش نشده که گوشی هیچ کس خود به خود خاموش نمیشود. هر بار که صدای تکراری اپراتور را میشنود، به هفت نسل پیش و پس زنک فحش میدهد. انگار که آن زن، عمدا گوشی سحاب را خاموشش کرده تا کفر مامان را در بیاورد.
وسط دلشورههای گنگ، مامان میگوید: ای خدا، دنیات چه جای وحشتناکیه برای زندگی، بچهام رو به خودت سپردم. ولی با وجود اینکه سحاب را به خدا سپرده، باز هم دلش آرام و قرار ندارد.
دمدمای صبح است که مامان بالاخره از سر سجاده بلند شده و قندهای متبرکش را جمع میکند و با احتیاط توی قندان میریزد.
با گوشی توی دستم نشستهام روی کاناپه، مامان اخمهایش را توی هم میکشد و با صدای بلند از توی آشپزخانه میگوید: « قدیم دلی رحمان بیر دانایدی، ایندی هره اوزونه گوره بیر دلی رحماندی.»
رحمان دیوانه را یادم هست، مرد شیرین عقلی بود که یک رادیوی جیبی داشت که همیشه بیخ گوشش بود، توی کوچه پس کوچههای محله، پلاس بود و توی هر مهمانی که توی خانهمان برپا بود، رحمان بر صدر مجلس نشسته بود. صدایم را بلند میکنم که به گوش مامان برسد:
-توی این خونه هممون یه جورایی معتادیم، من به گوشی توی دستم، تو به قرآن خوندن، بابا هم به خواب، فقط موندم اعتیاد سحاب به چیه. شاید دردسر درست کردن و لرزوندن دست و پای ما.
مامان که شروع میکند به غرغر کردن، دوباره سرم را فرو میکنم توی گوشی و دعوای دیشب سحاب را توی سرم مرور میکنم.
اولین کشیده را که بابا توی گوشش خواباند، من ایستاده بودم در چارچوب در. میخواستم جلوی رفتنش را بگیرم. خیر سرم میخواستم میانجیگری کنم.
سیلی سحاب که نشست بیخ گوش بابا، یک لحظه خانه را سکوت پر کرد. انگار که یک نفر باطری قلبم را درآورده باشد، سر پا وا رفتم و سُر خوردم روی زمین.
سحاب از روی نعش من رد شد و رفت. رفت که رفت.
بعد از سیلی سحاب، توی چشمهای بابا زل نزدهام. بابا انگار آب رفته باشد، از دیشب تا حالا هی کوچک و کوچکتر میشود.
اما میدانم که در برابر هر اتفاق تلخی، دوران نقاهتی هست که بعد از طی شدنش، همه چیز دوباره عادی میشود. به این فکر میکنم که آشتی این بارش قرار است چقدر برایمان آب بخورد.
نعش تلویزیون توی حیاط را با کمک مامان جمع میکنیم، مثل همیشه سعی میکنیم توی سکوت کار کنیم، بدون اینکه مجبور باشیم دربارۀ اتفاقها با هم حرف بزنیم. انگار سیم اتصالمان دچار نقص فنی شده باشد.
19 مهر
هوالمحبوب
به نسرین در آغاز جواتی:
سلام نسرین عزیزم. حالا که این نامه را میخوانی، در آخرین روزهای مدرسه هستی، الان اردیبهشت هشتاد و پنج است و تو کمتر از دو ماه دیگر، مهمترین آزمون زندگیات را پیش رو داری. میدانم که چقدر دوست داری حقوق قبول شوی، اما خودمانیم، اندازۀ خواستهات تلاش نمیکنی. پس قیدش را بزن. به ادبیات فکر کن، به یک دانشگاه لمیزرع وسط یک بیابان، درست در سی و پنج کیلومتری تبریز نرسیده به آذرشهر. به الناز فکر کن، به زهرا و فاطمه.
به اینکه در آن چهار سال درخشان، بهترین لحظات زندگیات رقم خواهد خورد. هرچند میدانم وقتی مریم پشت تلفن خبر قبولیات را بدهد، میخزی توی زیرزمین و گریه میکنی، اما قوی باش. به آینده فکر کن. به لبخندهایی که خواهی زد. به دوستیهایی که خواهی ساخت، به عشق فکر کن.
لطفا کمی از این دوز بچه مثبت بودنت کم کن، باور کن پسرها لولوخورخوره نیستند که وقتی میبینیشان راهت را به آن سوی خیابان کج میکنی، دست از آن هتبند سیاهت بردار، بگذار موهایت کمی نفس بکشند، توی عکسها اینقدر خودت را به چهل و چهار جهت مختلف کج نکن، قوز نکن، رها باش، اعتماد به نفس داشته باش تا اینقدر عکسهایت ضایع از آب در نیاید.
لطفا بعد از اینکه دانشگاه قبول شدی، سری به حوزۀ هنری بزن و نعیمه را پیدا کن، همان دختری که روسریهای آبی سر میکند و ابروهایش را بر نمیدارد و لبخند بزرگی دارد و .... خب خودت که میدانی، آنجا فقط یک نعیمه است که تو باید پیدایش کنی. برو پیدایش کن و هیچ وقت تا آخر عمرت دست از سرش برندار.
توی رسالت یک کتابفروشی هست که صاحبش مرد کتاب دوستی به نام آقا فرهاد است، حتما به آنجا سر بزن و از کمکهایش استفاده کن. وقتی رفتی دانشگاه، اینقدر عبوس نباش، بیشتر بخند، بیشتر اهل معاشرت باش. خودت را دختری سرزنده و شاد نشان بده، دقیقا همان طور که توی جمعهای خودمانی هستی.
با سمیه و نازی رفاقت نکن، پایت را هیچ وقت توی نهاد نگذار، هیچ وقت دل الناز را نشکن، چون دوازده سال بعد هنوز بهترین دوستت خواهد بود.
هیچ وقت حسرت این را نخور که کاش رشتۀ تجربی را انتخاب کرده بودم و از دوستانم جدا نشده بودم، به تو قول نمیدهم که سیزده سال آینده، خوشبختترین نسرین روی کرۀ زمین خواهی بود، اما حالت با راهی که طی کردهای خوب است. میدانم شاید از الان یادت نماند ولی لطفا هیچ وقت پایت را توی آن سایت نگذار. اجازه بده عشق به سراغت بیاید ولی تو سراغش را نگیر. بگذار عشق در تو جوانه بزند، قد بکشد ولی هیچ وقت میوهاش را نارس به دندان نکش.
با مریم حرف بزن، بیشتر از حالا، سعی کن آدرسها را کمی زودتر از سی سالگی یاد بگیری. گاهی تنهایی بازار برو و تجربههای جدید به دست بیاور. قبل از آنکه خیلی دیر شود یک امضای خفن برای خودت ابداع کن. هیچ وقت از الناز جدا نشو، نگذار پایش را توی آن دانشگاه کوفتی بگذارد، یا اگر شد همراهش برو.
از اینکه ارشدت را دانشگاه تبریز خواهی خواند ذوق زده نشو، اینجا هیچ چیز جذابی در انتظارت نیست. خودت را برای سال غم آماده کن، سال شوم پر کشیدن و پرواز بیبازگشت.
خودت را برای شبها بیصدا گریه کردن، خودت را برای از شب تا صبح بیدار ماندن و حرف زدن، برای خندههای بیدلیل، برای یک سال دزدکی عاشقی کردن، برای وسط خیابان گریه کردن، برای دل به دریا زدن، برای شکستهای بزرگ، غمهای وسیع، روح تهی شده، آزمون تلخ زندگی، خودت را برای خیلی چیزها آماده کن.
سعی کن از لحظات تلخ زودتر عبور کنی، اگر دلت ندای بازگشت سر داد، گوشش را ببیچان و سر جایش بنشان، اگر دل به دریا زدن خواست، بغلش کن، برایش کتاب بخوان، بگذار از صرافتش بیوفتد.
میدانی عزیزکم، یک جایی وسط سی و یک سالگی، بدجور به تو عبطه خواهم خورد، به صبوریات، به وسعت دلت، به زمانی که برایت به بهترین شکل سپری میشد. یک جایی دلم میخواهد برگردم و دستت را بگیرم و زیر گوشت بگویم نترس من هستم، نترس من کنارتم، یک جاهایی دلم برای بیپناهیات بدجور میسوزد. برای تنها رها شدنت وسط اقیانوس زندگی.
راستی، به فال ته فنجان، توی آن خوابگاه دلگیر، در آن بهمن ماه سرد سال 85 اصلا اعتماد نکن!
دوستت دارم؛ همین.
هوالمحبوب
همین چند دقیقه قبل، کتاب به دست دراز کشیده بودم و به تو فکر میکردم، به عکس تیره و تار پروفایلت زل زدم، به حلقۀ نازک توی انگشتت خیره شدم، یادم افتاد که توی یکی از گوشی های قدیمیام کلی از پیامهایت را نگه داشتهام، هول و بیهوا سراغش رفتم، از ته کشو بیرونش کشیدم، اما سیمکارتهای کوچک شده به درد آن گوشی قدیمی نمیخورد، سیمکارت مامان را برداشتم، جا انداختم ولی هر چه زور زدم گوشی، سیمکارت را نخواند که نخواند.
شبیه این که باز کردن قفل یک در تنها راه نجاتت باشد و هیچ کدام از کلیدهای توی مشتت به قفل نخورد. حالم شبیه استیصالی بود که بعد از امتحان آخرین کلید به سراغ آدم میآید. آدم به مرور از صرافت خیلی چیزها میگذرد. از صرافت چک کردن شمارههای طلایی توی گوشی، از صرافت چک کردن پیامهای تلگرام، از صرافت چک کردن صورتش توی آینه قبل از قرارهای مهم، یک روزی به یک جایی از زندگی میرسی که دیگر چک کردن جزو برنامههای روزانهات نیست. خودت را با همۀ تلخیها و شیرینیهایی که از سر گذراندهای میپذیری. چهرهات را بدون آرایش و روتوش دوست داری. شمارهها را فراموش میکنی و دیگر صدای هیچ آهنگی توی خاطرهها پرتت نمیکند.
یک جایی از زندگی برگشتن و به عقب نگاه کردن احمقانه به نظر میرسد. دست کشیدن روی زخمهای قدیمی، مرور خاطرهها، پرسه زدن توی صفحههای آشنا، هیچ کدام حلاوتی ندارند. هیچ کدام تپش قلبت را آرام نمیکنند. وقتی هیچ شمارهای توی گوشی نداری که دستت بلغزد رویش و بیهوا برایش حرف بزنی، وقتی هیچ کس نیست که تو را درست همان گونه که هستی بشناسد، همان کسی که برای همدردی کردن نیازی به رسم نمودار غمهایت نداری، همان کسی که چم و خمت را بلد است و وجب به وجب تنت و روحت را شناخته. وقتی قرار نیست توی دل یک شب سرد مهرماهی، صدایش تسکینت بدهد، زندگی چقدر پوچ و بیمعنا به نظر میرسد.
واژهها به اختیارم نیستند، دلم برای حرف زدن تنگ شده است، دلم برای لا به لای حرف زدن، گریه کردن تنگ شده است، دلم برای روزهای بینقابمان تنگ شده است، دلم برای روزهایی که انگشتت بیحلقه بود تنگ شده است. حتی اگرنبودنت عادتم شده باشد.
هوالمحبوب
اولین باری که دیدمش، کت و شلوار تمیزی پوشیده بود و یک گل قرمز کوچک روی یقۀ کتش وصل کرده بود، پیراهن سفید اتو کردهاش بدجوری دلبری میکرد. یک سر و گردن بلندتر از من بود و کفشهایش را حسابی برق انداخته بود و بوی عطرش فضای سالن را پر کرده بود. چیزی از برق شیطنت ته چشمهایش دیده نمیشد. روز اول که دیدمش، حساب کار دستم آمد که این شبیه بقیه نیست، آقا و با کمالات است، میشود رویش حساب کرد، روز اولی که مرا دیده بود به مادرش گفته بود که ازش خوشم آمد و همین شد که ماندگار شد.
سر چی از مدرسۀ قبلی زده بود بیرون نمیدانم، اما این را میدانم که توی مدرسۀ ما روزهای خوشی خواهد داشت. برایم نامههای انگلیسی مینویسد که بقیه متوجه مضمونشان نشوند، از اینکه بچههای توی کلاس شیطنت کنند و شوخیهایشان از حد بگذرد بدش میآید. ترجیح میدهد به جای بزن و بکوب و رقص در جشن بازگشایی، توی کلاس بنشیند و رمان بخواند. با همان دست شکسته فوتبال بازی میکند و حسابی گل میکارد. هوای کلاس دم دارد، پنجرۀ کوچک از پس تهویۀ هوا بر نمیآید ولی او کتش را از تنش در نمیآورد که مبادا ابهتش خدشهدار شود! به من میگوید که چرا مشق و تکلیف کم میگویید و به ما سخت نمیگیرید.
پسر با محبتی است و عاشق درس خواندن، چالشهای دشوار را دوست دارد امیدوارم روزهای خوشی در کنار هم داشته باشیم. گاهی یادم میرود که آن پسر با کت و شلوار دامادی، ته کلاس نشسته و به من زل زده و بدجوری سر دوقلوهای بیادب کلاس داد میکشم!
هوالمحبوب
هوالمحبوب
وقتی گفته میشه که ایرانیها قبل از حضور اعراب، ملت شادی بودن و اغلب روزهای سال به جشن و پایکوبی مشغول بودند و در هر ماه از فصلهای مختلف سال، یک جشن بزرگ برپا میکردند، حس عجیبی بهم دست میده. حس اینکه از وقتی که اعراب ایران رو به تصرف خودشون درآوردن، ملت غمگینی شدیم که بیشتر هم و غمّمون، برپایی آیین سوگواریه. آیا جشنی به یاد دارید که در اون کارناوال شادی راه بندازیم و همونقدر که در عاشورای حسینی به طور دستهجمعی و در عین زیبایی عزاداری میکنیم، در کنار هم شادی کنیم؟ من که چیزی به ذهنم نمیرسه. ما همون سنت نوروز رو هم به مسخرهترین شکل ممکن برگزار میکنیم و چهارشنبه سوریهامون بیشتر شبیه میدون جنگه تا کارناوال شادی.
قصدم از نوشتن این پست غر زدن و گلگی و بحث ضد دین نیست. چرا که اسلامی که من شخصا شناختم، دینی هست که مردم رو به شادی ترغیب میکنه و خنده رو به گریه ارجحیت میده. نمیدونم گره کور این روزگار سراسر غم و ماتم ما کی حاصل شده ولی هیچ دل خوشی از اینهمه بزرگداشت مراسم عزا ندارم.
القصه یه مطلب جالبی رو امروز تو یه مقاله خوندم و خیلی خوشم اومد گفتم با شما هم به اشتراک بذارم. ما در فرهنگ آذربایجان یک روزی داریم به نام «سونای». در آخرین روز تابستان که ساعت به تعادل رسیدن روز و شب هست (روز و شب برابر میشن)، مردم ترک جشنی رو برپا میکردن به نام سونای.
سونای همون طور که از اسمش برمیاد، ربط مستقیمی به ماه داره. (سون+ آی) یعنی آخرین ماه، واپسین ماه.
معمولا اغلب افسانهها و اسطورههای آذربایجان و کلا تورکها، به ماه مربوط میشه. ماه تو اسامی ماهها، عیدها، رسم و رسوم و نامگذاری روزهای هفته کاملا رسوخ کرده و زیبایی افسانهای به ماه داده.
سونای شبیه که بهش اعتدال پاییزی گفته میشه و در این شب ماه کامل میشه. این روز، در آذربایجان و بین ملتهای تورک، به روز عشاق معروف بوده. شاید دلیل این نامگذاری این باشه که در این شب، ماه و خورشید، در یک زاویۀ صد و هشتاد درجه، قرار میگیرن و موقع غروب دقیقا رو به روی هم میایستند، این دیدار خیلی سریع اتفاق میوفته و خیلی طولانی نیست، اما چون این دیدار کوتاه، ازلی و ابدی هست، تشبیهش کردن به دیدار عشاق واقعی.
در کنار این مسئله میخوام به یکی از داستانهای عاشقانۀ فولکلور آذربایجان هم اشاره کنم که پارسال در چالش زبان مادری برای وبلاگ آقاگل اجراش کردم، داستان اصلی و کرم، که در نهایت عشق، کنار هم جان خودشون رو از دست میدن و به وصال ابدی میرسن. این داستان توی فرهنگهای خیلی از کشورها ریشه داره و با یک سری تغییرات جزئی در کشور آذربایجان، ترکیه، ارمنستان و ... رواج داره. جالبترین بخش این داستان اینه که مزار این دو عاشق صادق، توی یه محلۀ قدیمی در شهر تبریز واقع شده، محلۀ قراملک تبریز. چند تا هم عکس از مزارشون به دستم رسیده که یکی از دوستام گرفته که براتون به اشتراک میذارم.