گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۰۰ مطلب با موضوع «اجتماعی نوشت» ثبت شده است

هوالمحبوب

گفتن اینکه وضع کسب و کار امسال چنگی به دل نمی زد، هیچ دردی را دوا نمی کند، شاید تصور اینکه زمستان امسال چطور خواهد گذشت، قبل تر ها عصبی ام می کرد، اما حالا دارم با وضع موجود کنار می آیم. یاد گرفته ام که بهش عمیق فکر نکنم. مثل هزاران نفری که دچار این وضع نابه سامان هستند و سعی میکنند عمیق فکرش را نکنند. ما سال هاست یاد گرفته ایم به هیچ چیز عمیق فکر نکنیم. امروز که آقاجون با یک کیلو گوشت 66 هزارتومانی به خانه آمد، فهمیدم که باید منتظر بحران های بزرگتری باشم.
مامان مدت هاست که به قصاب محل «قلم» سفارش داده است، امروز قصاب در جواب آقاجان گفته که وقتی گوشت را 200 گرم، 300 گرم می فروشم، استخوانی در نمیاد که.....
قصه غم انگیزه. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می کنیم. داریم سی سالگی مون ور توی روزگاری پشت سر میذاریم که هیچ امیدی به آینده نداریم، دست مون خالیه و بی هدف شب و روز رو به هم می دوزیم. توی این شرایط حقیقتا فکر کردن به تشکیل زندگی مسخره است. دارم به پدرهایی فکر میکنم که هر روز کم حرف تر و خموده تر از دیروزشون میشن. به آدم هایی که دارن زیر فشار اقتصادی له میشن و اون بالادستی ها هیچ غلطی نمی کنن.
هر روز دارم زورم رو میزنم که کمتر پول خرج کنم، دارم زور میزنم که چیزی نخرم، مهمونی نرم، بیرون غذا نخورم، اما بازهم از نیمه ی ماه شروع میکنم به حساب کتاب کردن، به جیره بندی ته حقوق که چطوری برسونم به سی ام.
وضع کلافه کننده است، گاهی وقت ها از شدت فشاری که روم هست میشینم گریه میکنم، اما مگه تموم میشه؟ پنج ساله دارم جون میکنم و هنوز همون نقطه ی صفری هستم که از اول بودم. من یه نفر نیستم، ما هزاران نفریم، میلیون ها نفریم.
وسط این جون کندن ها، ظلمی که از طرف صاحب کارها بهمون میشه، بدتر از هر چیزی میتونه کمرمون رو خم کنه. آدم هایی که از بیمه و حقوق کارمند و کارگرشون می زنن، از عیدی و مزایاشون میزنن. صاحب کارهایی که فکر میکنن گرونی فقط مختص اوناست. اونا هستن که مالیات میدن، پول قبض میدن و اونا هستن که دارن زندگی میکنن.
گرونی اگه صفرهای حساب اون ها رو بی ارزش کرده باشه، در عوض وجود ماست که بی ارزش شده، جوونی ماست که  بی ارزش شده. ماها برای هیچ کس مفت هم نمی ارزیم....
  • نسرین

هوالمحبوب

 

امروز جشن تولد یکی از بچه های جلسه ی داستان بود، شش سالی از من کوچکتر است، تک فرزند است. به تناسب تک فرزند بودن کمی لوس و زیادی مهربان است. شخصیتی دارد که اگر در چند سال گذشته باهاش رو به رو شده بودم، قطعا می رفت توی لیست سیاهم. از آن هایی که روابط راحتی دارند و با همه احساس نزدیکی می کنند، اما من آدم چند سال پیش نیستم و کمی از آن خشک مقدسی ام کاسته شده است، حالا راحت تر می توانم آدم ها را همان طور که هستند بپذیرم و به آنچه که هستند احترام بگذارم؛ بدون اینکه خودم در برابرشان تغییر کنم. حالا بی حجاب بودن سارا در جلسات داستان، برایم عجیب نیست؛ دست دادن دختر ها و پسرها برایم یک تابوی بزرگ نیست، اینکه خانم میم با دوست پسرِ دخترش، اینقدر راحت و خودمانی برخورد می کند، فشارم را بالا و پایین نمی کند. سعی میکنم لبخند بزنم و مسائل را توی دل خودم حل کنم

دوستی که امروز تولدش بود، قدری رابطه اش با من صمیمی تر از دیگران است، من حس یک خواهر بزرگتر را نسبت به او دارم و او هم تقریبا چنین حسی را کم یا زیاد به من دارد. از آن آدم هایی است که هر طور که برایش حریم تعیین کنی، همان طور با تو رفتار می کند، توی این چند ماه چند باری دعوایمان بالا گرفته اما همیشه آخر دعوا ها به خیر ختم شده است. چند روز پیش که رسما به تولدش دعوت شدم، فکر کردم که چه هدیه ای می تواند برای یک جوان 24 ساله مناسب باشد، چیزی که نه تم عاشقانه داشته باشد، نه گران باشد و نه به درد نخور. طبیعتا به هیچ نتیجه ای نرسیدم. نه من و نه دوستان دیگر هیچ کدام به یک نظر واحد برای خرید هدیه نرسیدیم. قرار بود توی کتاب فروشی همیشگی که حالا پاتوق بچه های داستان نویس است؛ جشن کوچکی ترتیب دهد و همه ی مهمان ها، تقریبا همان هایی بودند که در جلسات چهارشنبه ها می بینیمشان.

دیروز رفتم خرید و با مواد اولیه ی سالاد ماکارونی به خانه برگشتم. حس کردم یک غذای خوشمزه می تواند هدیه ی مناسبی برای جشن امروز باشد.

از وقتی که از مدرسه رسیده ام بی وقفه مشغول کار بودم تا برای 14 مهمان جشن امروز سالاد ماکارونی تدارک ببینم. با آژانس رفته ام به محل قرار و نیم ساعتی قبل از شروع تولد رسیده ام. خوشحال شده و از من خواسته تا میوه ها را بچینم و میز را تزئین کنم تا او برود و کیک را بگیرد و بیاید.

از ساعت پنج و نیم تا ساعت شش و نیم خرید کیک طول کشیده است، بعضی از مهمان ها آمده اند و بعضی ها نه. همگی منتظر متولد ششم آذر هستیم، تا سر برسد و جشن شروع شود. ساعت شش و نیم آمده با کیک زیبایی در دست، حسابی کفری ام، از آدم هایی که زمان برایشان بی اهمیت است بدم می آید.

به بچه ها گفته ام که من ساعت هفت باید برگردم. کلی برگه ی تصحیح نشده توی خانه انتظارم را می کشد.

تا ساعت هفت منتظر نشسته ایم که مهمان ها بیایند. سالاد ماکارونی را خورده ایم و همه کلی تشکر کرده اند.

من راس هفت بلند شده ام، خداحافظی کرده ام و به خانه برگشته ام.

در تمام مسیر برگشت با یک سردرد عصبی به این فکر می کردم که چرا وقتم را برای خوشحالی آدمی صرف کردم که اینقدر بی مسولیت و بی مبالات است.

من زمانی جشن تولدش را ترک کردم که یک ساعت و نیم به انتظار نشسته بودم، کیک تولد دست نخورده روی میز بود، کسی تعارف به نشستنم نکرد و کسی از رفتنم ناراحت نشد. می شد بنشینم تا جشن تمام شود. اما حس کردم که مترسک بودن بیشتر از این از توانم خارج است.

حسی که در طول این چند ساعت داشتم این بود که شما بی ارزش هستید، زمان تان بی ارزش است، ما منتظر آدم های با ارزشی هستیم تا جشن را شروع کنیم. شما که به موقع و راس ساعت به جشن تولد من آمده اید اهمیتی ندارید، تنها کسانی مهم و ارزشمند هستند که یک ساعت تاخیر کرده اند.

کاش آدم ها ما را از محبت کردن ناامید نکنند.


بعدا نوشت: امروز قرار بود داستانم را در جلسه بخوانم، جلسه راس ساعت پنج شروع می شود، قرار بود ظرف های دیروزی را برایم بیاورد. ساعت پنج و چهل دقیقه وسط نقد بچه ها پیام دادم که «فکر می کردم باید امروز ظرف ها رو برام بیاری« بلافاصله آمد، درباره ی داستانم حرف نزد، میدانستم که نخوانده است، این را بلند گفتم، عادت دارم که چیزی را توی دلم نگه نمی دارم. موقع رفتن ظرف ها را داد دستم و تشکر کرد، کنار کیف سیاه خودم یک کیف دستی دیگری بود که ظرف سفید رنگی داخلش دیده می شد. گفت این همان کیکی است که دیروز نشد که بخورید. میخواستم نگیرم، اما وقتی داد دستم به سرعت رفت. حالتش شبیه آدم هایی بود که قهر باشند. دقیقا برشی از کیک بود که روش نوشته بود : «فلانی جان تولدت مبارک» خندیدم.

  • نسرین

هوالمحبوب


وقتهایی که با ایلیا دوتایی میریم بیرون، حس میکنم باید یک سری رفتار درست اجتماعی رو توی همین سن کم بهش یاد بدم، حتی اگه فقط در حد حرف باشه و معنای خیلی از کلمات رو ندونه، باید بهش بگم که وقتی بزرگ شد، تبدیل به یه هیولای بی رحم نشه، از اون هایی که اگر دستشون برسه راحت میتونن گلوی هم وطن شونم پاره کنن، باید یاد بگیره چیزی که باعث فلاکت ما مردم هست، خود ما مردمیم و رفتار های غلطی که هیچ وقت سعی نکردیم اصلاحش کنیم. شب تاسوعا برده بودمش بیرون سوار این دستگاه های بازی بشه، از وقتی بهش گفتم که نمیتونه دو بار پشت سر هم سوار بشه، وقتی میبینه یه بچه ی دیگه منتظره، قشنگ بلد شده و پیاده میشه و میره توی صف و میگه اول اون یکی نی نی سوار بشه بعد من، توی این دور زدن های دو تایی، رفتیم بستنی خریدیم و نشستیم روی صندلی های جلوی مغازه، نزدیک مغازه ی بستنی فروشی، بساط چای نذری برپا کرده بودن، مردم چای میگرفتن و میومدن جلوی بستنی فروشی می نشستن و طبیعتا لا به لای درخت ها، روی زمین، خیابون و ... پر از لیوان های یک بار مصرف پلاستیکی بود. به ایلیا گفتم پسرهای خوب وقتی چایی میخورن لیوانش رو میندازن توی سطل زباله نه لا به لای درخت ها، معمولا اون هایی که این کار بد رو میکنن بچه های خوبی نیستن، یهو از روی صندلی پرید پایین و رفت سمت لیوان های لا به لای درختها که برشون داره، بعد از تموم شدن بستنی و نوشیدن چای هم اصرار داشت بشینیم اونجا و بقیه رو ارشاد کنیم که آشغال روی زمین نندازن، جلوی چشم خودم زنی که کلی هم به خودش رسیده بود و احتمالا ادعای با کلاس بودن هم داشت لیوان چای رو پرت کرد لا به لای درخت ها، یه مادر و دختر هم  بعدش اومدن و چای خوردن، دختره اصرار داشت که مامانه لیوان رو بندازه همونجا و بعد که حرف های من و ایلیا رو شنیدن مادره دخترش رو منصرف کرد و رفتن سمت سطل زباله.  یه عادت خوبی که کوهنوردها دارن اهمیت به تمیزی محیط کوهستانه، بارها دیدم وقتی یه نفر توی مسیر کوهپیمایی، آشغالی روی زمین میندازه یه نفر دیگه بدون هیچ دعوا و فحشی آشغال رو برمیداره و میره سمت سطل زباله. این کوهی که نزدیک شهر تبریزه، اونقدر محیطش تمیزه که آدم فکر میکنه اینجا اصلا جزو تبریز نیست. بارها توی محیط دوستانه دیدم که دوستام شکلاتی خوردن و آشغالش رو پرت کردن روی زمین و در جواب تذکر من هم یه مشت اراجیف تحویل دادن، بارها زباله های بقیه رو از روی زمین جمع کردم بدون اینکه طرف متوجه رفتار زشت اجتماعی اش بشه. دارم به این فکر میکنم که چقدر کار حساسی دارم، چقدر معلم ها می تونن اثر گذار باشن روی این فرهنگ سازی رفتار های درست اجتماعی. توی مدرسه ی ما زنگ های آخر خود بچه ها باید کلاس رو تمیز کنن و تحویل معلم بدن، یعنی ده دقیقه ی آخر موظفن جارو و تی بیارن و به نوبت کلاس شون رو تمیز کنن. این فرهنگ درست رو اونقدر دوست دارم که خیلی وقت ها خودمم مشارکت می کنم در تمیز کردن کلاس. اینکه بچه ها متوجه باشن که هیچ کس مسول تمیز کردن کلاسی نیست که اون ها کثیفش کردن خیلی نکته ی مهمیه. هرچند هنوزم خیلی از اولیا گارد دارن نسبت به این مسئله، در حالی که مدرسه نیروی خدماتی هم داره و هیچ نگران هزینه هاش نیست که به جای خدمه از بچه ها کار بکشه. نگران آدم هایی هستم که رفتار غلطی دارن و اصلا هم تلاش نمیکنن نسبت به اصلاح اون اقدام کنن. مامان من سالهاست با کیسه ی پارچه ای میره خرید و خودمونم وقتهایی که خریدهای زیادی داریم کیف های بزرگ برمیداریم و توی فروشگاه ها معمولا پلاستیک نمیگیریم. خیلی جاها فروشنده ها تشکر میکنن و خوشحال میشن از این کار و بعضی جاها با تعجب نگاه مون میکنن و فکر میکنن یه مشکلی هست که کیسه نمیگیریم ازشون. سالهاست داریم کاغذ و پلاستیک و شیشه رو تفکیک میکنیم ولی هر بار پاکبان ها میان دم خونه، کل زباله ها رو قاطی هم میریزن توی ماشین و میرن. الان دیگه کوهی از کاغذ باطله ها رو با خودم میبرم مدرسه و مجبور میشم آژانس بگیرم صرفا به خاطر اینکه کاغذ زباله نیست و باید تفکیک بشه. ولی برای خیلی از مردم این چیزها اهمیتی نداره، به راحتی توی طبیعت خرابکاری میکنن، دریا و جنگل و تالاب و کوه رو به لجن می کشن و هنوز مشغول تربیت نسلی هستند که قراره ایران رو به جای بدتری تبدیل کنن.

  • نسرین

هوالمحبوب

قرار بود یکی از دوستان، قالب جدیدی برای وبلاگم طراحی کنه که قریب یک ماهه از روش میگذره و هنوز خبری نشده، خودمم دیگه پیگیری نمیکنم و از خیرش گذشتم، یکی از دوستان هم قرار بود که آدرس پستی بدن برای ارسال کتاب های کاظم بهمنی که نفرستادن و من هم  کتاب ها رو به کس دیگه ای هدیه کردم، به عنوان سرگروه ادبیات، جزوه های معلم های دیگه رو باید بازبینی کنم و اشکالات رو تذکر بدم و هی این سه تا همکار منو سرکار میذارن و کارشون رو به موقع تحویل نمیدن و حسابی کفری ام میکنن. شروین از اول تیر تا همین دیروز که امتحانش رو داد، قول داده بود درس بخونه و همچنان قراره بخونه، دوست دیگه ای قرار بود لیست کتاب هاشو بفرسته برای مبادله ی پایا پای که چشم من به در خشک شد و خبری نشد:)، قرار بود چند نفر از دوستان داستان جدیدم رو نقد کنن و نقدشون رو برام بفرستن و همچنان خبری ازشون نشده و خودمم خسته شدم از هی یادآوری کردن این موضوع، الی قرار بود روز های آفش رو بهم خبر بده و برای یه سفر یک روزه برنامه ریزی کنیم و همچنان بعد از یک ماه منتظر تماسش هستم، قرار بود از اول تابستون با همکارهای قدیمی یه قرار و دورهمی داشته باشیم و تابستون داره تموم میشه و همچنان منتظرم که پنج شنبه ای از راه برسه و بهم خبر بدن که این هفته دیگه هماهنگ میشیم. یکی از بلاگر ها قرار بود هر وقت از گیجی در اومدن بهم خبر بدن که راجع به یه موضوعی صحبت کنیم و ایضا از ایشون هم خبری نیست.
از این مثال ها زیاد دارم، آدمی که قول میده و یادش میره. به خیلی هاشون حق میدم، خودم هم خیلی چیزها رو فراموش میکنم. خیلی قرار ها رو یادم میره و مجبور میشم بر خلاف میلم از دو واژه ی دوست نداشتنی (ببخشید و چشم) استفاده کنم. اما فکر میکنم در کل آدم خوش قولی هستم، اگر حجم کاری ام اجازه بده، برای همه ی دوستام وقت میذارم، برای هر قراری همیشه آماده ام و برای هر دیوانه بازی پایه ام. متاسفانه اونقدر همه ی آدم ها این روزها درگیر مشکلات ریز و درشت شدن که باید بهشون حق داد که خیلی چیزها رو فراموش کنن. امسال تابستون خوبی داشتم، یه رضایت 60 درصدی از خودم دارم. همچنان دارم از دوران خوش تجرد لذت میبرم. وقتی یه قضیه ی خواستگاری جدی میشه، یهو نفس
تنگی میگیرم و وقتی تموم میشه یه خیال راحت میکشم. نه اینکه از ازدواج خوشم نیاد، نه، وقتی هیچ چیز اونی نیست که دلم میخواد و هی مجبور میشم علی رغم میل باطنی ام عمل کنم، حس خفگی بهم دست میده. امیدوارم روزهای تابستون خوش و خرم تموم بشه، چون حسابی دلم برای سرکار رفتم و نظرم روزانه تنگ شده. راستی فردا وروجک مون یک ساله میشه. همون دلبر خانومی که گوشه ی  وبلاگ نشسته، عصر بعد از جلسه قراره برم براش کادو بخرم. البته برای ایلیا هم باید بخرم دیگه چون نمیشه السا هدیه بگیره و اون نه :)

  • نسرین

هوالمحبوب

سلام!

بله من یک از کنگره برگشته ی خوشحالم. یک انسان ندید بدید خوشحال، یک عدد شیفته ی محمود جان، یک عدد شیفته ی فریبا جان، یک عدد نویسنده ی قشنگ، یک عدد آدم حسابی. بله شاید باورش برای خیلی هاتون سخت باشه؛ ولی من دیروز در نزدیک ترین صندلی به جناب دولت آبادی نشسته بودم، حتی از آقای ساعی ور برنده ی جایزه ی کن هم نزدیک تر، حتی از خیلی از بزرگان دیگر نزدیک تر، همینقدر شیفته طور، وقتی توی جمع دوستان داستان نویس خودت رو قالب کنی و بری تو گروه شون خیلی جاها راه رو برات باز میکنن و فکر میکنن جزو اون هایی. حتی اگر تا حالا دو خط درست حسابی هم ننوشته باشی، به هر حال چند روزه که توی تبریز یک کنگره ی ادبی در حال برگزاری هست که امروز هم اختتیامیه اش خواهد بود. کنگره ی سه نسل داستان نویسی در ایران، به مناسبت تبریز 2018.

جلسه قرار بود هم اندیشی بین داستان نویس های جوان با اساتید حاضر در جلسه باشه، ولی ما هیچی حرف نزدیم، یعنی مجری جلسه اعصاب نداشت و هی میخواست ناظم بازی در بیاره و نذاره کسی حرف بزنه! تازه توی حیاط تالار هم پر از مامور بود و فضا به شدت امنیتی، جلسه ی دو ساعته، یک ساعته تموم شد، چون می ترسیدن مبادا کسی حرف سیاسی بزنه و شلوغ بشه، طبق معمول همیشه. اما همین که آدم بشینه به صدای این آدم ها گوش بده، همین که داستان بشنوه، شعر بشنوه باز هم غنیمته، حتی اگر مسولان نامحترم همیشه دلواپس باشن و برنامه ریزی موج بزنه و خیلی از بزرگان نویسندگی تبریز به جلسه دعوت نشن، باز هم غنیمته. حتی اگر آقای ساعی ور کارگردان رو با غلامحسین ساعدی مرحوم اشتباه بگیرن و باهاش کلی عکس یادگاری بگیرن، بازهم غنیمته، خنده های ما توی ماشین آقای ساعی ور وقتی براش تعریف می کردیم که دلیل اون همه اشتیاق دخترهای جوون برای عکس گرفتن باهاشون چی بود هم غنیمته، حتی اگه خیلی از آدم هایی که توی جلسه اهل داستان و کتاب و غیره نبودن باز هم چنین جمع هایی غنیمته. کلی حرف زدیم کلی عکس گرفتیم و کلی خوش گذشت بهمون. نویسنده ها آدم های خوبی هستن، بی ادا، بی تظاهر بی هیچ منیتی، خانم وفی با اغلب داستان نویس ها در ارتباط هستن، آقای دولت آبادی هم همین طور، راحت جواب تلفن میدن، راحت عکس میگیرن و راحت تبادل اطلاعات میکنن. کاش توی فضای بهتری می دیدیم شون جایی که بشه زانو به زانو باهاشون حرف زد. تاکید کرده وبدن که هتل چند ستاره نمی رن، برای ناهار گفتن رستوران شیک بالا شهر نمیان و صاف رفتن رستوران محمدی تو خیابون تربیت، جای همتون خالی بود دیروز. سرزمین ستاره های درخشان ادبیات، شهر صمد بهرنگی، رضا براهنی و غلامحسین ساعدی دیروز مهمانان ویژه ای داشت.


#محمود_دولت_آبادی

#هوشنگ_مردادی_کرمانی

#فریبا_وفی

#شمس_لنگرودی

#بلقیس_سلیمانی

#علی_دهباشی

  • نسرین

هوالمحبوب

واقعیتی که این روزها شاهدش هستیم، اینه که توی این وضعیت اقتصادی اسفناک، خیلی از جوون ها از تشکیل زندگی مایوس شدن و خیلی ها دارن به تجرد دائم فکر میکنن. چیزی که قطعا یک تهدید بزرگ برای کشورمون به حساب میاد. پسرها از مخارج عروسی و خرید و هزار تا چیز دیگه فراری هستن و دخترها دلمشغولی های خودشون رو دارن.  

نگرانی های مالی خواه یا ناخواه بخش بزرگی از روزمرگی ما شده. همش نگران این هستیم که کم بیاریم، نگران این هستیم که ازدواج باری بر دوش زندگی مون باشه. مدام داریم توی ورطه ای فرو میریم که سال هاست جامعه رو و خانواده ها رو تهدید میکنه.

  • نسرین

هوالمحبوب

وقتی خودت خرج زندگی ات را در می آوری، مجبوری مدیریت هزینه ها را هم یاد بگیری. اینکه دستت توی جیبت می رود لذت بخش است، اما اینکه گاهی مثل چی در چی گیر می کنی، وحشتناک است. وقتی پنج سال پیش تصمیم گرفتم مستقل شوم و از هیچ کس کمک مالی نگیرم، فشار گرانی را تا این حد حس نمی کردم. حالا که توی خانه ی پدری زندگی می کنم و خرج خانه و خورد و خوراکم با خودم نیست، وضعیت این است. وای به حال روزی که واقعا بخواهم مستقل شوم.

اصولا من جزو آدم هایی هستم که عقل معاش ندارند. ترجیح میدهم خوب زندگی کنم حتی اگر شده نصف ماه را. دلم میخواهد برای خرید دو چیز هیچ وقت در مضیقه نباشم، اولی کتاب و دومی لباس. اما این روزها که توی بیکاری و به دنبالش بی پولی گیر کرده ام، نمی توانم بی حساب و کتاب خرج کنم.

بر اساس یک قانون نانوشته بیشترین خرج ها همیشه توی روزهای بیکاری، پیدایشان می شود. عطر و ادکلن ته می کشد، کرم ضد آفتابت تمام می شود، نت خانه و گوشی هم زمان تمام می شوند، موعد اقساط سر می رسد، عروسی دوستت دعوت می شوی و هر جور بخواهی ببیچانی نمی توانی از زیر این فشارهای مالی شانه خالی کنی.

حالا در سخت ترین روزهای سال به سر می برم. سخت از این نظر که بهترین وقت برای خوش گذرانی و تفریح و گشت و گذار است. بی دغدغه ی کار و درگیری های مدرسه و کلاس و درس. اما وقتی خوب نگاه می کنی و چند ماه آینده را پیش چشم می آوری، لذت بردن ها، کامت را تلخ میکنند.

امروز نشسته بودم به حساب کتاب که تا آخر مرداد که دوباره پول دستم می آید، چطور خرج کنم که این تابستان، به بدهکاری ختم نشود. توی همین حساب و کتاب ها، دوختن مانتوی جدید از لیست خط خورد، خرید کفش کرم خط خورد، خرید عصای کوهنوردی خط خورد و جای همه ی آن ها را یک کیلو باقلوای درجه یک گرفت. چون هیچ چیزی نمی تواند باعث شود که من از خوشمزه های زندگی ام دست بکشم. حتی تابستان سیاهِ بی پولی.

در کنار همه ی دغدغه های مالی، در کنار همه ی نارضایتی های مالی، یک شکر گزاری بزرگ و وسیع بدهکارم. به خاطر همه ی درهای بسته ای که به موقع به رویم گشوده می شوند، به خاطر کارهای پاره وقتی که می کنم، از محتوا نویسی تا کلاس خصوصی. تک تک این اتفاق های خوب مالی، توقع من را از خودم و توانایی هایم بالا می برد. خوشحالم که توی یک سال اخیر خانواده به خاطر ولخرجی هایم کمتر غر میزنند، خوشحالم که کمتر توی مضیقه گیر می کنم. خوشحالم که لای پر قو بزرگ نشده ام و از بچگی یاد گرفته ام گلیمم را از آب بیرون بکشم. خوشحالم که افتخارم کار کردن است، و هیچ وقت هیچ دغدغه و درگیری مانع این نشده است که مهارت های فردی ام را به عنوان یک زن فراموش کنم. هیچ وقت به بهانه ی درس و کار از زیر کارهای خانه در نرفته ام. غر زیاد زده ام اما حالا در کنار همه ی مهارت های اجتماعی میتوانم بگویم آشپز خوبی هم هستم. اصولا سر رفاقت و آشپزی ادعایم می شود.

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

 

ایلیا اصرار عجیبی دارد که با نیم وجب قد، با پسرهای کوچه ی ما فوتبال بازی کند، به فوتبال می گوید، فوتی بال. عاشق این است که کسی توپ را بکارد و او شوتش کند، حالا دروازه یا دیوار یا گلدان روی میز، خیلی براش فرقی ندارد. او از شوت کردن خوشش می آید. از اینکه بقیه هم بازی اش بشوند هم خیلی خوشش می آید. بچه های محل هوایش را دارند. دعوایش نمی کنند. نمی گویند برود کنار تا بازی شان را بکنند. وسط بازی مدام توپ را برایش می کارند که او ضربه های مهیجش را بزند. بچه های محل، به فراخور بازی های ملی، بازی هایشان را تغییر می دهند، چند روز پیش که اوج هیجان بازی های والیبال بود، تور می کشیدند از این تیر چراغ برق تا نرده های خانه ی همسایه ی آن وری و والیبال بازی می کردند. ایلیا در این مواقع حسابی حرصش می گرفت. چون نه دستش به تور می رسید که بکشدش پایین نه توپی روی زمین بود که شوتش کند. هرچند بچه های با معرفت کوچه ی ما هرزگاهی، توپ را تحویلش می دادند که از آن کاشته های زهر دارش بزند، اما باز هم راضی کننده نبود. نوه ی همسایه ی بغلی که با یک لباس گل گلی می آمد وسط زمین بازی، ایلیا حواسش از بازی پرت می شد. دستش را می کشید و می بردش ته کوچه تا با توپ کوچکش کاشته بزند. اما نوه ی مینیاتوری همسایه، دلش نمی خواست توپش را با کسی شریک شود، نه ایلیا را به خانه شان راه می داد و نه توپش را فدای این دوستی ناخواسته می کرد. اما ایلیا خودش را تک و تا نمی اندازد. ایلیا بیدی نیست که از این بادها بلرزد. حتی اگر نوه ی همسایه بغلی توپش را تحویلش ندهد؛ باز هم او عاشق فوتی بال می ماند یک عاشق سینه چاک.

عصرهای ماه رمضان، که مجبور بودم ساعت ها توی کوچه بمانم تا ایلیا به عشق فوتی بال، از این سر کوچه به آن سر کوچه بدود، من نقش داور را بازی می کردم. امیررضا که امسال قرار است به کلاس ششم برود و با من خیلی رفیق است، حسابی کارم را قبول داشت. اغلب جلوی جر زنی های متین، نوه ی همسایه ی ته کوچه را می گرفتم، مهدی را که قاطی بازی شان نمی کردند؛ به عنوان کمک داور انتخاب می کردم و آن چند ساعت آخر روزه داری را یک جورهایی با هم سرمان گرم می شد.

از دیروز که جام جهانی شروع شده، برای «نون» خط و نشان کشیده ام که من تصمیم دارم تمام شصت و چند بازی را تماشا کنم، بنابراین این یک ماه برای خودش یک فکری بکند. هر چند می دانم همین که بگذارد بازی های تیم ایران را تماشا کنم، خیلی لطف بزرگی در حقم کرده است. اما خط و نشان کشیدن برای یک غیر فوتبالی خیلی مزه می دهد.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

لیلا ماشین خریده است. از اینکه بعد از چند سال قناعت و صرفه جویی بالاخره توانسته ماشین دلخواهش را بخرد، خوشحال است. من هم خوشحالم. قول شیرینی و سور مفصل را گرفته ام. قرار است بعد از ماه مبارک دوباره دور هم جمع شویم.
میگویم من وعده ی شیرینی های زیادی از شما طلب دارم. از یکی برای ازدواج اش و از یکی برای ماشین نو و ....
به شوخی میگویم من که امیدی برای ازدواج ندارم، گمونم برای خرید خونه باید بهتون سور بدم.

میخندد. میخندم.

بعد به فکر فرو می روم. میگویم. هیچ خبر داری که آرزوهایمان دارد کم کم مردانه می شود؟ همین که داریم تلاش میکنیم در قالبی فرو برویم که تا چند سال پیش دوستش نمی داشتیم و حتی شاید تقبیحش می کردیم. همین تلاش برای مستقل شدن، خرج خود را درآوردن. تلاش برای قراردادهای کاری خوب. تلاش برای خرید ماشین و خانه. همه ی این نکته های ریز و شاید بی اهمیت زندگی دارد، کم کم تغییرمان می دهد.. نه اینکه آینده نگری، صاحب خانه و ماشین شدن اموری مردانه باشد، نه اما فکر کردن به چیزهایی که در نسل قبل از ما هیچ دختری دغدغه اش را نداشت کمی ترسناک است.

ترسناک است که دیگر هیچ دختری تلاش نمی کند رویاهای دخترانه داشته باشد. هیچ کدام از ما در ذهن مان رویای زنانه نداریم. تمام زورمان را میزنیم که به استقلال مالی برسیم. تلاش میکنیم که حتی وقتی ازدواج کردیم، دست مان توی جیب خودمان برود.

از استقلالی که داریم خوشحالیم ولی...

ولی ته دل هر کدام از ما را که بجویی، بیشتر دلش میخواهد زن یک زندگی بی دغدغه و آرام باشد. زنی که دوست داشتن بلد است. زنی که می تواند محبوب کسی باشد. اما حالا ما داریم تمام تلاش مان را می کنیم که ثابت کنیم بدون مرد ها هم میتوانیم زندگی کنیم. نیاز نداریم که مردی حمایت مان کند. چه این مرد پدر مان باشد چه همسرمان.

دخترهایی دور و برم هستند که هیچ میل و رغبتی به ازدواج ندارند. ازدواج را امری دست و پا گیر تصور می کنند که نه تنها آزادی های فردی شان را سلب می کند، بلکه مجبورشان می کند در قالبی فرو بروند که دلخواه شان نیست. دخترهایی که من می شناسم در محدوده ی سنی سی تا سی و چند سال قرار دارند.

ما آرزوی گشت و گذار و کشف ناشناخته ها را نداریم. برای هیچ کدام از ما قابل تصور نیست که یک روز کوله پشتی مان را برداریم و بزنیم به دل کوه و جنگل. اگر بخواهیم مسافرتی را برنامه ریزی کنیم حتما باید دلیلی غیر از تفریح کردن برایش بتراشیم که بتوانیم مجوزش را از خانواده ها بگیریم.

درگیر معادلات پیچیده ای شده ایم که دوستش نداریم. احساس میکنم آدم های نسل من مخصوصا دخترهایش، آن چیزی که دلشان میخواست نشده اند. شخصا دلم نمیخواست لذت های زندگی ام صرفا مادی باشد. دلم میخواست سی سالگی را جوری که دلم میخواست رقم بزنم. اما هنوز جرات و جسارتش را پیدا نکرده ام.

  • نسرین

 

هوالمحبوب

داریم توی کشوری زندگی می کنیم که برای لاک روی هر انگشت خانم ها هم قانون داره، کشوری که یک پیام رسان خارجی رو صرفا به خاطر خارجی بودنش فیلتر میکنه و باعث میشه، هر بچه ی نابالغی فیلتر شکن نصب کنه و هزارتا سایت بی اخلاقی دیگه رو هم در سایه ی فیلترینگ مشاهده کنه.

توی کشوری زندگی می کنیم که هیچ کس از فردای خودش مطمئن نیست. از پولی که در میاره، از بیمه ای که شده، از سرمایه گذاری که کرده از شغلی که داره راه میندازه. هیچ کس امیدی به چند ماه آینده اش نداره. غمگینیم و این ربطی به فیلتر شدن تلگرام نداره، غمگینیم و این ربطی به گرونی دلار نداره. غمگینیم و این ربطی به فرار اختلاس گر جدید نداره.

ما غمگینیم چون هر روز داریم به عقب بر میگردیم. خسته ایم از شعار زدگی. از اینکه هر حق طبیعی به جرم مجرمانه بودن ازمون سلب میشه، به خاطر اینکه برای چادر روی سرمون هم بقیه باید تصمیم بگیرن، برای کلمه هایی که مینویسیم هم بقیه باید تصمیم بگیرن، برای این حجم از بلاهتی که سایه انداخته روی زندگی هامون، برای همه ی اون قلم به دست هایی که بیشترین آثاری که نوشتن داره توی کشوهای میز تحریرشون خاک میخوره، برای همه ی اون آدم هایی که برای فهمیدن شون مجازات می شن. برای خالی شدن کشور از آدم حسابی ها. برای اینکه اینجا برای حرف زدن فضا کم میارن. برای هر قدمی که به سوی اون طرف مرز ها برداشته میشه غمگینیم. این غم میتونه اونقدر بزرگ بشه که تبدیل به یه موج بشه. اما ما در کنار غمگین بودن خسته هم هستیم. از جنگیدن برای هر حق طبیعی. از لبخند زدن برای دروغ هایی که هر روز به خوردمون داده میشه. از تلاش برای هم رنگ جماعت شدن.

از فریاد زدن برای وطنی که داره نفس های آخرش رو می کشه.

  • نسرین