گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۰۰ مطلب با موضوع «اجتماعی نوشت» ثبت شده است

هوالمحبوب

از پنج سال پیش که شاغل شده ام، همیشه درگیر این مسئله بوده ام که چگونه هزینه های ایاب و ذهاب ام را کاهش دهم. همیشه در پی کشف راه های جدیدی برای رسیدن به محل کار گشته ام که کمترین هزینه را در بر بگیرد. دنبال محل کاری نزدیک خانه گشتن، گزینه ی اولم بود که در همان گام نخست حذف شد. شناسایی مسیر اتوبوس گزینه ی دوم بود. اما برای زمستان های سرد تبریز و یخ بستن معابر و خاطره ی لب های ترک خورده و پاره پاره ی کودکی، مسر اتوبوس را هم کم رنگ می کرد.

توی این مسیر پر پیج و خم، که در طی آن هر روز یک گوشه از شهر را کشف می کنم، مهمان راننده های بسیاری بوده ام. راننده های اخمو که با دیدن اسکناس ده هزارتومانی، انگار فحش ناموس شنیده باشند؛ قصد جان مسافر را می کنند، راننده هایی که به باز و بسته کردن در خودرو حساسند؛ راننده هایی که با صدای بلند سلام می دهند؛ راننده هایی که گرم صحبت می شوند و ذهن مسافر را به بازی می گیرند.

دسته ی آخر از همه جذاب ترند. از دل قصه هایشان کلی سوژه پیدا می شود برای نوشتن. تا حالا شده رسیده باشید به مقصد و برای شنیدن ته قصه همچنان توی ماشین بمانید و زل بزنید به دهان راننده؟

گاهی وقت ها دلم نمی آید قصه را نیمه تمام رها کنم. دلم میخواهد همین طور بنشینم گوشه ی آفتاب خورده ی تاکسی و بدانم ته آن زد و خورد وسط اداره ی آموزش و پرورش چه شد؟ یا چه شد که آن مغازه دار بازار احمدیه شد یک راننده تاکسی مسیر بازار؟

راننده ها دنیای عجیبی دارند. سینه ای پر از حرف که گوش شنوای کمی برایشان پیدا می کنند. تصور کن رسیده ای به وسط قصه ی تاجر آلمانی و مسافر میخواهد پیاده شود. هیچ کس حاضر نمی شود برای شنیدن ادامه ی قصه ات چند دقیقه بیشتر توی ماشینت بنشیند و ولعی برای آخر داستان در کار نیست.

چند نفرمان به راننده های تاکسی دقت می کنیم؟ به چهره هایشان؟ به دست هایشان؟ به پیشانی پر از چین و چروک شان؟ به آهنگی که توی ماشین گوش می دهند؟

تاکسی ها جهان کوچکی هستند. جهانی برای نوشته شدن، برای سروده شدن.....


  • نسرین

هوالمحبوب

تا وقتی عاشق نشده بودیم، همیشه مثل ندید بدید ها به دست های گره خورده به هم نگاه می کردیم و آه می کشیدیم، هدیه های ولنتاین و تولد و عیدی های رنگارنگی که دخترهای کلاس مان از عاشق های جنتلمن شان میگرفتند،، مای بی عشق را سخت سوز به دل می کرد.

 حالا که دارم عکس های آن دوران را نگاه میکنم، به تمام جماعت ذکور حق میدهم که مجذوب من و امثال من نشوند. هر چند زیبایی امری فطری است و بزک کردن و رنگ و لعاب، مهمان چند روزه ای بیش نیستند اما از ظاهر که بگذریم، رفتار مان هم چیزی کم داشت انگار. ما برای دلبری کردن خلق نشده بودیم!

نه از آن خنده های شیرین یادمان داده بودند نه لوندی کردن بلد بودیم. نه راه رفتن مان با ناز و عشوه بود و نه می توانستیم کلمات را بکشیم و اطوار بریزیم.

ما دخترکان ساده و معصومی بودیم که یاد گرفته بودیم تا می توانیم از جنس مذکر فرار کنیم و حتی اگر لازم شد جواب سلامش را هم ندهیم. چقدر دلم برای خودمان در آن چهار سال دانشکده می سوزد. هرچند که تمام زندگی عشق نبود اما خیلی به خودمان سخت گرفتیم.  برای حرف زدن با هر استادی باید چهار نفره اقدام میکردیم. برای رفتن به سلف دانشگاه چهار نفره می چسبیدیم به هم و انگار بخواهیم همدیگر را اسکورت کنیم، از کنار هم جم نمیخوردیم.

دوشنبه ها غذای سلف ماهی بود و الناز ماهی دوست نداشت. مجبورش می کردیم تا نزدیکی سلف بیاید و در نزدیک ترین نیمکت به سلف بنشیند و غذایش را بخورد که بتوانیم از دور هوایش را داشته باشیم.

الناز خوشگل بود، با چشم های درشت میشی رنگ، می توانست به راحتی عاشق شود. اما آنقدر از این جلف بازی ها در نیاوردیم که هر چه پسر بود با کس دیگری پرید و ما ماندیم و حوض مان.

روزهای آخر دانشگاه که کمی رویمان بازتر شده بودیم، یک روز رژ یاسی رنگ را از کیفم درآوردم و کشیدم به لب هایم. آن روز تازه پالتوهای منجق دوزی شده مد شده بود و من هم یکی خریده بودم، با بوت های پاشه بلند خز دار حسابی تیپ زده بودم. فکر می کردیم روزهای آخر بالاخره یه غلطی باید بکنیم!

از توی نمازخانه که رژ یاسی رنگ نشسته بود روی لب هایم، سمیه و نازی انقدر غر زدند که تا برسیم دم دانشکده لب هایم سفید تر از همیشه شده بودند.

استاد میم توی کلاس چهارمقاله، خیره شده بود به پوتین هایم و لبخند های کجکی میزد. میان کش مکش های تعیین روز امتحان میان ترم بود که یک نفر از پشت مصراعی از حزین لاهیجی را خواند : «ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد» و من شوربخت از همه جا بی خبر ادامه دادم«در دام مانده باشد صیاد رفته باشد»

استاد همیشه بد قلق جوانِ تازه دکتر شده ی ما هم به خودش گرفت. فکر کرد منظورمان از صیاد جناب ایشان است! همین شد که بساط خنده های کجکی دیگر جمع شد.

همان شب الناز در خواب دیده بود که زن دکتر نون شده و کلی از این بابت غصه اش شده بود. او به اختلاف سنی دکتر با خودش فکر می کرد و من هنوز به یاد خنده های ریز ریز سر کلاس چهار مقاله بودم و به شعری که ناخواسته بر زبانم جاری شده بود.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

اولین باری که فعالیتم رو توی فضای مجازی شروع کردم سال 91 بود به گمانم. یعنی قبل تر از آن توی خانه ی خودمان دسترسی به اینترنت نداشتیم. سال 88 بود که مریم سیستم جدید خرید؛ ولی سال ها طول کشید که از اینترنت دایال آپ برسیم به اینترنت پرسرعت و بتونیم به راحتی توی فضای مجازی فعالیت کنیم

اولین وبلاگم را سال 92 ساختم. به توصیه ی دوستم مینا، که می گفت خوب می نویسی و حیف است که کسی نوشته هایت را نخواند. البته اون زمان خیلی جدی نمی گرفتم حرفش رو، الانم زیاد به اینکه خوب می نویسم اعتقادی ندارم؛ چون دور و برم پر از آدم هایی هست که خودم غرق می شم توی نوشته هاشون. اما اینکه وبلاگ نویسی بهم کمک کرد و نوشتن رو برام راحت تر کرد حرف درستیه. اون سال های اول همه جا خودم بودم. یعنی اسم واقعی خودم،  هویت واقعی خودم. هیچ وقت نمی خواستم چیزی غیر از خود واقعی ام باشم. یه دوره ای که از بلاگفا کوچ کردیم به بیان به خاطر یه سری مسائل اسم مستعار انتخاب کردم و سال ها با اسم آذری قیز اینجا نوشتم. هیچ وقت عکسم رو جایی منتشر نمی کردم، روی پروفایلم همیشه عکس های غیر شخصی بود. اما چند ماه پیش تصمیم گرفتم کمی شکل حضورم رو تغییر بدم. از اینکه اینقدر توی چارچوب باشم و خودم رو پنهان کنم خسته کننده شده بود برام. حالا تنظیمات وبلاگ رو تغییر دادم. دارم با اسم خودم می نویسم. درسته که همیشه خودم بودم و هیچ وقت نقش کس دیگه ای رو بازی نکردم. اما حس می کنم اسم مستعار چیزی رو پنهان می کنه، یه جور دوری و غریبگی حداقل برای خودم به همراه میاره. هرچند که توی کامنت ها و توی آدرس ایمیلم همیشه اسم واقعی خودم بوده و تقریبا همه منو به اسم واقعی می شناسن. خلاصه که دارم توی همه ی صفحات شخصی ام بر می گردم به هویت واقعی ام.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

در چند روز گذشته مدام داشتم به موضوع این چالش فکر می کردم. برام مهم بود که با چه داستانی شرکت کنم. در نهایت داستان اصلی و کرم رو که یکی از داستان های افسانه ای آذربایجان است  انتخاب کردم. داستانی که با ساز عاشیق های آذربایجان پیوندی عمیق دارد.

در ادامه ی مطلب، خلاصه ی داستان رو به فارسی براتون نوشتم. توی فایل صوتی هم داستان و بخشی از اشعار این منظومه رو که شعری از زبان اصلی هست به ترکی میخونم. امیدوارم لذت ببرید.

اصلی و کرم

گونرین بیر گونون ده، تبریزده بیر عادل شاه واریدی کی دونیا مالینان، هش زادی کم دییر دی. آمان، اولادی یوخیدی. بو شاه، بیر کشیشی اوز خزانه سینه قویموشدی کی چوخلی اونا اَرخیینی دی.

آمان بو کشیشین ده اولادی یوخیدی. بیرگون شاهین آروادی و خزانه دارین آروادی، بیر درویش کیشیدن، آلما داناسی آلیپ و اَکیلّر. اولار بو آغاجین آلماسین یماغینان اولاد صاحیبی اولولار. ایکی سی قرار قویولار اگر بیرین اوشاغی قیز و بیرینین کی اوغلان اولاسا، اولاری بیربیرینین عقدینه چیخاتسینّار.

از قضا، حاکیمین بیر اوغلی و خزانه دارین بیر قیزی اولور. اوغلانین آدین میرزا احمد قویولّار و قیزین آدین قارا سلطان. آمان خزانه دار، کی مسیحی بیر کیشیدی، بو مسئله نی بهانه الییب، عهده وفا المیر و گیزلین جه تبریزدن قاچیر.

نچه ایل سورا میرزا احمد بیر گوزل قیزین یوخوسون گورو، کی یوخودا اونا شراب وریر.. بیرگون بیر دولانماخدا شهریدن اشیه ده، بیر گوزل قیز گورو و اونا عاشق اولور، او قیز همان قارا سلطانی دی.

اولار آدلارین اصلی و کرم قویولار و قرار قویولار ازدواج السینر. امان خزانه دار گینه قاچیر. نچه ایلدن سورا، حلبین پاشاسی، توی مجلیسی قورو و ایجازه وریر اصلی و کرم ازدواج السینر. آمان کشیش بیر قیرمیزی دون تیکیر اصلیه، کی زهرینن بویامیشدی. کرم الین وریر او لیباسا و اوت توتور. اصلی تئلرین دوشور کریمین پیکرینه و اودا خاکستره چونور و ایکی عاشقین تویی عزایه بدل اولور.

ظالم آتام منی سندن آییردی، 

کؤچوب گئدیر تمام ائللر آی کرم

قان آغلارام عرشه چیخار فغانیم، 

منزلیم ویرانه چؤللر آی کرم

بیرجه گجه یار یانیمدا قالمادی، 

قولاج قولون یار بوینوما سالمادی

یارام شدت لندی طبیب گلمه دی، 

باغلانیبدی یقین یوللار آی کرم

اصلی دئییر قولاق آسین سؤزومه، 

خدام یازیب سنی منیم اؤزومه، 

گاه آغلاییب گاه باخیرام اؤزومه،

 گؤرنه سولوب سیاه تئللر آی کرم.

 



  • نسرین

هوالمحبوب

چهارشنبه ها هرچند خسته و گاهی داغان، اما سعی می کنم خودم را به هر جان کندنی است به جلسه ی انجمن برسانم. از مدرسه تا کتابخانه راه زیادی است، اگر هم بخواهم برای ناهار به خانه بروم، دوباره عزم جزم کردن برای کتابخانه قدری سخت میشود. برای همین مستقیم میروم کتابخانه و ناهار را در بوفه ی کتابخانه می خورم.

از وقتی دانشگاه تمام شده تحمل فضاهایی مثل بوفه، که پر از گروه های چند نفره ی دخترانه است،برام سخت شده است. جای آن بچه ها همیشه خالی است، حالا اگر کسی کنارم باشد میشود آن ساندویج یا پیتزا را یه جوری قورتش داد ولی تنهایی زجرآورترین حس دنیاست.

برای آدمی که به حد کافی از تنهایی هایش زجر می کشد، دیدن جای خالی آدم ها غیر قابل تحمل است. آدم هایی که چند سال خوب را کنارشان گذرانده ای انگار بخشی از سرنوشت و هویت تو شده اند. تو بی آن جمع معرکه چیزی کم داری، گمشده ای که ناخودآگاه یادش می افتی و بی گاه براش گریه می کنی.

در این بوفه ی لعنتی، جای آدم های خوب زندگی مرا، دخترانی گرفته اند که نهایت سعی شان تور کردن پسرهاست، دخترانی که به غایت جلف شده اند، صدایشان را توی سرشان می اندازند، حرف های زشت و رکیک به هم می گویند، آرایش های تند و عجیب غریب دارند، نشستن شان بی ادبانه است، طرز برخوردشان بی ادبانه است، شکل و شمایل پسرانه به خودشان میگیرند، فکر می کنند اگر لاتی حرف بزنند جذاب ترند. نمی گویم همه ی  دختران نسل جدید بدند و ما خوب. نه؛ دارم درباره ی تعداد محدودی از دخترهای کتابخانه حرف میزنم که از بخت بدم هر چهارشنبه آنجا پلاسند. چرا بعضی ازاین دختران نوجوان اینقدر برای رابطه با جنس مخالف له له می زند؟! چرا ما اینقدر با این ها متفاوت بودیم؟ دخترانی که دارم درباره شان حرف میزنم هنوز به مرز دانشگاه نرسیده اند، یعنی بین 18-17 سال دارند. این را می شود از ابروهای دست نخورده شان هم فهمید! اگر این ها قرار است زن ها و مادرهای نسل آینده ی ما باشند، از آینده ی این کشور حسابی می ترسم!

  • نسرین

هوالمحبوب


همون طور که سال هاست معنای کلمه ی شکست عشقی رو نفهمیدم؛ آدم هایی رو هم که شکست عشقی میخورن رو نمی تونم درک کنم. آدم های این روزگار به غایت تنها شدن، تنهایی که روز به روز داره بزرگ تر میشه. هر روز داریم این تنهایی رو با خودمون حمل می کنیم و توی این برهوت بی عشقی، غرق می شیم. آدم ها هر روز یه مامن جدیدی رو برای خودشون می سازن و هر روز که می گذره دریچه ای که ازش دنیا رو نگاه می کنن کوچیک تر میشه. دیگه برام شنیدن قصه ی رابطه ها هم جذابیت نداره. رابطه هایی که توی تنهایی و سکوت شکل میگیره، توی عطش بی کسی قد می کشه و وقتی بزرگ و بزرگ تر شد دیگه اون خونه ی امنی که براش ساخته شده کوچیکه، این حباب محبت کم کم به مرز انفجار میرسه و یه روزی که چشم باز می کنی، میبینی هم خونه ی امن و هم عشق بی مثالت مث یه حباب ترکیدن و تموم شدن.دیگه این روزها سلام دوم رو نداده باید بفهمی ته این قصه به کجا قراره ختم بشه. باید سر و سامون درست تری به باروهامون بدیم که اینجوری پشت سر هم بد نیاریم. 
تمرین تنهایی، داره به جاهای خوبی میرسه. تمرین تنهایی تا آخر عمر پیشنهاد مژده بود. دارم فکر می کنم که اگه این تمرین رو زودتر شروع کرده بودم خیلی از اتفاق ها نمی افتاد. درسته که تجربه های خوبی برام به وجود اومد ولی خب تلخی هایی هم داشت که غیر قابل انکار بود.

  • نسرین

هوالمحبوب


چند وقت پیش بود که به تاسی از پست یکی از دوستان، قصه ی چادری  شدنم  را  نوشتم. آن روزها همان حس خوبی را از چادری بودن داشتم که امروز دارم. هرچند الی هر بار که همدیگر را می بینیم غر زدن هایش شروع می شود. هر چند که اغلب دخترای چادری فامیل بعد از ازدواج چادرشان را بوسیده اند و گذاشته اند در عمیق ترین قسمت کمد؛ اما من هنوز هم انتخابم را دوست دارم. اما حالا که در گوشه و کنار کشورم، هر روز یک زن با برداشتن حجاب، به وضع جامعه اعتراض می کند حس دوگانه ای دارم. حسی دوگانه از اینکه چرا باید در کنار همه ی مشکلات و ناکارآمدی ها، حجاب بشود علم اعتراض! به این فکر می کنم که اگر حجاب در کشور اختیاری شود، آیا زندگی برای منِ چادری همینقدر راحت خواهد بود؟! تصور می کنم سوار مترو، اتوبوس یا تاکسی شده ام و زنی کنار دستم نشسته است که تاب و شلوارک پوشیده است؛ آیا باز هم میتوانم سفت و سخت چادرم را بچسبم و از تغییر کردن و همرنگ جماعت نشدن نترسم؟! حالا گیریم تغییر نکنم میتوانم همزمان با چنین زنهایی معاشرت داشته باشم و به عقاید شان احترام بگذارم و از اینکه در کشور آزادی زندگی می کنم خشنود باشم؟
گاهی دین، تعصب هم به همراه می آورد. تعصب به اینکه حجاب اجباری را دوست داشته باشم و از تغییر وضع موجود واهمه داشته باشم. اما بر میگردم به آن سوی قضیه و نگاه می کنم به رفتار مذهبی ها و اهالی منبر و مسجد.
امروز رفته بودیم امامزاده و آن دکه ای که همیشه از آنجا چادر برمیداشتیم بسته بود. الی بدون چادر همراه من تا امامزاده آمد. چند دقیقه ای بغل ضریح نشسته بودیم که یکی از خادم های دلواپس آمد و سراغ چادر را گرفت. الی گفت که مسیر حیاط را هم همین طوری طی کرده و چادر ندارد! زن دلواپس غر زنان شروع کرد به گشتن و زیر لب اعتراض کردن، که وای خدای من شما چطور از حیاط امامزاده رد شده اید آن هم بی چادر! حالا باید من غرهایش را بشنوم دوربین ها روشن است و احتمالا شما را بدون چادر دیده اند! 
برای من چادری قضیه به غایت چندش آور بود. برای منی که عاشق چادرم طرز بیان و طرز برخورد خادم محترم ناراحت کننده بود. باور کنیم که رفتار افراطی و گاه دور از شان ما مذهبی های افراطی، باعث شده جوانان ما از دین و مذهب گریزان باشند. گاهی یادمان می رود شرط ورود به بهشت موعود اخلاق است نه حجاب!

  • نسرین

هوالمحبوب


مرا مانده‌ست در دِل آرزوی خوابِ کوتاهی
صدای پایه‌های تخت می‌آید هر از گاهی!

که میخی می‌کِشد از پایه‌های تختِ من گویا،
به هرجا می‌کِشد از دستِ من بیچاره‌ای ، آهی!

چهل‌سال از چهل‌سو بسته‌ام دَر را ولی افسوس
که این وامانده پیدا می‌کُند از روزنی راهی !

گمان کردم که کُشتم دشمنِ خود را و جان بُردم
ندیدم خُفته در گهواره دارد طفلِ خونخواهی!

تورُّق کرده‌ام تاریخ را صدبار و در وِی نیست،
که از خشمِ رُعایا رَسته باشد عاقبت شاهی...


#حسین_جنتی


  • نسرین

هوالمحبوب


وقتی از کسی جدا میشی، چند ماهی به این فکر می گذره که کاش شرایط تغییر کنه، کاش ببینه این دلتنگی ها رو، کاش اونم حالش بد باشه که بفهمه من توی چه حالی ام. گاهی میخوای با عکس های پروفایل یا استوری بهش بفهمونی که الان دقیقا توی چه فازی هستی. گاهی اونقدر حرفهای دلت رو توی عکس ها و استوری ها می ریزی که حتی خودت هم دلت به حال خودت می سوزه! اما اون که رفته دیگه رفته، دیگه برگشتن نداره! باید به این نقطه از عشق برسی که حتی اگه برگرده؛ خودش هم نمی تونه جای خالی که توی دلت ساخته پر کنه! پس برگشتنش بیهوده است!مشکل اساسی که توی رابطه های عاشقانه ی معاصر مشاهده میشه، اغراق در عشقه. اونقدر از یک نفر توی ذهن مون بت می سازیم و بزرگش می کنیم که وقتی از دستش میدیم یهو یه حفره ی عمیق توی دلمون ایجاد میشه که به هیچ طریقی نمیشه پرش کرد. عشق رو اونقد معصوم و بکر و عجیب تجسم می کنیم که با هیچ کدوم از فاکتورهای منطقی و ذهنی قابل سنجش نیست. پس وقتی نمی تونیم ما به ازای درستی ازش پیدا کنیم شروع می کنیم به ساختنش. فاکتور گرفتن از عیب های آشکار و غلیظ تر کردن دوست داشتن هامون. فکر می کنیم هر چقدر بیشتر به دوست داشتن چنگ بزنیم؛ راحت تر می تونیم حفظش کنیم. ولی گاهی همین تصورات اشتباه چند ماه، چند سال  و گاهی تمام عمر مون رو می سوزونه. یاد مون میره که عشق یعنی حال مون خوب باشه. وقتی حال مون با هم خوب نیست یعنی یه جای کار داره می لنگه. وقتی یه نفر مدام داره التماس می کنه و طرف مقابل عین خیالش نیست؛ یعنی یه چیزی این وسط شکسته. چیزی که اگر سرجاش بود اصلا نیازی به التماس نبود. عشق زاری کردن نیست، عشق التماس کردن نیست، عشق اضطراب از دست دادن نیست، عشق یه حس عمیق و خوشاینده که اگر درست و به موقع سراغت بیاد تو می تونی خوشبخت ترین آدم روی زمین باشی. اگه توی رابطه هامون مدام نگرانیم، دلهره داریم، بی اعتمادیم، خسته ایم، کلافه ایم، دنباله بهانه ایم.....
پس باید به تموم شدنش هم فکر کنیم اون هم به صورت جدی.
حالا فرقی نمی کنه این عشق توی چه قالبی تعریف بشه، عشق زن و شوهری، عشق پیش از ازدواج، عشق کوچه بازی یا هر چیز دیگه ای.
توی ادبیات خیلی تاکید شده که برای به دست آوردن معشوق باید سختی کشید، باید منت کشی کرد، باید گوش به فرمان معشوق بود؛ ولی این چیزها فقط برای قصه هاست. توی دنیای واقعی هیچ پسری برای به دست آوردن محبوبش، دست به اصرار دوباره هم نمی زنه، چه برسه به التماس. چون توی دنیای مادی که درگیرش شدیم، عشق اهمیت خودش رو از دست داده. آدم ها معامله می کننن جای دلدادگی. اگر مفاهیم عاشقانه در ادبیات در دنیای واقعی هم پیاده می شد، نه تنها این همه انسان شکست خورده و مایوس نداشتیم، بلکه سن ازدواج هم اینقدر بالا نمی رفت حتی!
چون بر اساس ادبیات عاشقانه هیچ زنی نمی تونه عاشق بشه؛ زن ها برای معشوق بودن خلق شدن، همین عاشق شدن زن ها بود که نظام عشق رو بر هم زد!

  • نسرین

هوالمحبوب


تلگرام و اینستاگرام فیلتر شدن!

شهر پر از مامورهای امنیتی شده!

اگه همین روند ادامه پیدا کنه اینترنت رو هم به زودی قطع میکنن تا خیال همه راحت بشه!

اینجوری توی یه فضای ایزوله میشینیم دور همدیگه و با هم بیشتر آشنا میشیم.

آمار مطالعه بالا میره و کلا ملت شادی میشیم.

دقیقا داریم میشیم یه کره ی شمالی دیگه!

هر روز هم داره به تعداد تحلیل گرهای سیاسی اضافه میشه!

خوشم میاد که ما ملت غیور تورک راحت و آسوده نشستیم و همراهی نمی کنیم موج هیجانات بخشی از ملت رو!

ولی خدایی دیگه به انقلاب جدید فکر نکنید!

ما خسته تر از اونی هستیم که دوباره انقلاب کنیم!

  • نسرین