گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۰۰ مطلب با موضوع «اجتماعی نوشت» ثبت شده است

هوالمحبوب


تجربه ثابت کرده هر دوستی که ازدواج میکنه دیگه نمیتونه دوست باقی بمونه. تجربه ثابت کرده کسی که ازدواج میکنه دیگه نمیاد وبلاگ منو بخونه. تجربه ثابت کرده که تو دیگه نمیتونی هر وقت دلت خواست ببینیش. تجربه ثابت کرده بعد از ازدواج اولویتت رو برای خیلی ها از دست میدی. تجربه تلخ و سخت به دست میاد ولی باید به تنهایی های بعد از ازدواج دوستام عادت کنم. تنهایی هایی که شاید منجر بشه به تعطیلی اینجا. وقتی کسی که باید، نمیاد و نمیخونه و سرش به خوشی هاش گرمه،که اگرم بیاد و بخونه اونقدر فضا براش دور و غیر قابل فهمه که حرفهاش دیگه اون صداقت سابق رو نخواهد داشت! کم کم داره بهم ثابت میشه که همه چیز فانی است.


  • نسرین

هوالمحبوب


ژیلا گفت: عشق خیلی جذابه. اینکه دست کسی رو تو دست بگیری، اینکه با کسی چای بخوری، اینکه کسی باشه که شبهاتو باهاش تقسیم کنی.دوست داشتن حس معرکه ایه.
 ژیلا دختر چشم رنگی جذابی بود با موهای لخت با یک کلاه رنگی رنگی و یک کوله پشتی بزرگ، که با لهجه ی تهرانی حرف می زد، کنار دست من و الی نشسته بود و بی اجازه و خودمانی وارد بحث خصوصی مان شده بود.
الی خندید و تایید کرد.
و من به فکر فرو رفتم، داشتم به این فکر میکردم که از تمام تصاویر عاشقانه ی جهان، تنها یک تصویر برایم تداعی کننده  ی عشق است؛تصویر دو دست گره خورده در هم.
نه دستی که آویزان بازوی مردانه ای شده نه دستی که به زور دست زنانه ای را در دست گرفته است. نه. تنها دستهایی که در هم فرو رفته اند و قفل شده اند در هم.
ژیلا با آن صورت زیبایش، یا آن تحصیلات عالی، شغل درجه یک، خانه و ماشین خوبی که داشت تنها بود، تنهایی تا مغز استخوانش را می سوزاند،
الی دختری که موسیقی می داند، به چند زبان مسلط است، تحصیل کرده است و اهل سازش و بحث منطقی است هم تنهاست و گرفتار یک پروسه ی عذاب آور.
و من..آه و من هم...
به حرف های شیرینِ الی و ژیلا فکر میکنم که زن ها در آستانه ی سی سالگی چقدر به دو دست مردانه نیازمندند که بودنش تضمین خوشبختی باشد.
و چقدر دستهای مردانه کمیاب شده اند، و ما چقدر عذاب می کشیم از مردهایی که نمیدانند عشق منتظر نخواهد ماند، عشق تکرار نخواهد شد، عشق با دوست داشتن زمین تا آسمان فرق می کند، مردهایی که هنوز مرد نشده اند ما زن های خسته را کم کم کم کم پیر می کند.

  • نسرین

هوالمحبوب


این روزها دغدغه ی بسیاری از کاربران شبکه های اجتماعی، شده است حفظ حریم خصوصی! تصورش را بکنید من هر روز از غذای ظهرم گرفته، تا دل دادن و قلوه گرفتن با معشوقه ام را، در شبکه های اجتماعی به اشتراک میگذارم و بعد توقع دارم مردم سوال شخصی از من نپرسند و در خصوصی برای من ابراز احساسات نکنند!!

گاهی وقت ها از این میزان تناقض در افراد و چهره ها تعجب میکنم. چطور وقتی دو بازیگر سرشناس در این مملکت با هم ازدواج میکنند؛ توقع دارند تمام مردم این وصلت میمون و مبارک را به فال نیک بگیرند و برایشان آرزوی خوشبختی کنند؛ مدام از این برنامه به آن برنامه دعوت می شوند و جیک جیک مستان شان است؛ اما وقتی همان زوج محترم بعد از چند سال تصمیم به جدایی میگیرند؛ هر نوع سوالی در خصوص صحت و سقم این مسئله میشود حریم خصوصی و سرک کشیدن در زندگی شخصی آدم ها؟!

بیایید تکلیف مان را با خودمان روشن کنیم، یا ما مردم را محرم میدانیم یا نمیدانیم. اگر مردم محرم ما هستند پس می توانند درباره ی ازدواج و طلاق ما کنجکاو شوند و اگر مردم نامحرمند پرسش از ازدواج و کنجکاوی درباره ی طلاق به یک میزان جزو حریم شخصی است.

توقع نداشته باشیم مردمی که برای ازدواج ما آرزوی خوشبختی کرده اند درباره ی طلاق مان چیزی نپرسند. با مردم صادق باشیم .

  • نسرین

هوالمحبوب


من تا اواخر دوره ی ارشد مانتویی بودم؛ از آن مانتویی هایی که حتی یک تار موی شان هم معلوم نیست؛ از آن مانتویی هایی که رنگی پوشیدن و کوتاه پوشیدن، جزو حسرت هایشان است؛ اما به دلیل حفظ حجاب و متانت، قیدش را میزنند. همیشه ی خدا موقر لباس می پوشیدم و از خیلی چادری ها متین تر بودم.

همه ی خاندان مان چادری بودند و خواهرها نیز همچنین، دختر کوچک خانه بودم و بقیه اعتقاد داشتند با این قد بلند چادر به من نمی آید، اوایل به دلیل کم سن و سالی و بعد ها از روی این اعتقاد چادری نشدم که می گفتند چادر هیکلت رو درشت تر نشان میدهد!

بار اولی که تابستان 86 به مشهد مشرف شدم، حس و حال عجیبی داشتم، حال خوبی که حرم امام رضا برایم به ارمغان آورده بود؛ مرا ترغیب کرد به چادری شدن، از مرداد 86 چادری شدم. هر چند دست و پا گیر بود اما بیشتر به دلیل حضور در نهاد های مذهبی در دانشگاه سعی می کردم چادرم را حفظ کنم، علی رغم مذهبی بودنم ملاک پذیرش در این گونه نهاد ها چادر بود و بس!

اواخر ترم سوم بود که حس کردم یکی از هم کلاسی های دانشگاه بیشتر از قبل توجهش به من جلب شده است؛ قصه ی کتاب گرفتن و جزوه کامل کردن و باقی قضایا، پسری بود کرد زبان و به شدت متعصب و مذهبی، با آن سن و کمم فکر میکردم دلیل تغییر رفتار ناگهانی اش چادری شدنم است:) چون قبل از چادری شدن من، رفتارش کاملا عادی و طبیعی بود و من این میزان در مرکز توجهش نبودم!

اواسط زمستان همان سال بود که مریم از ارومیه یک کاپشن نیم تنه ی سفید بسیار شیک برایم سوغات آورد، آنقدر دلبر بود که نمیتوانستم ازش دل بکنم، متاسفانه کاپشن کذا یک مشکل اساسی داشت و آنهم کلاهش بود! چادری باشی می فهمی کاپشن کلاه دار یعنی چه!

پیش خودم نشستم حساب کردم دیدم هم برای رهایی از نگاه های آن همکلاسی و هم برای رسیدن به کاپشن شیک و زیبا بهتر است موقتا از چادرم دل بکنم!

چون از ته دلم انتخابش نکرده بودم و در آن چند ماه هم چادر  نویم را به حد اسهلاک رسانده بودم مصرانه قید چادر را زدم و زمستان آن سال با آن کاپشن کرم رنگ صفا کردم!

بعدتر ها دیگر یاد چادر نیوفتادم و زندگی ادامه داشت....

اواخر دوره ی ارشد بود که یک خواب را چند شب پشت سر هم دیدم. دوستی دارم «بهناز» نام که بسیار برایم عزیز است، اهل قم است و دختری است بسیار متدین که در قوی تر شدن اعتقاداتم بسیار سهم بزرگی دارد. سه شب متوالی در خواب میدیدم که در منزل بهناز هستیم و بهناز بسته ای را به من میدهد با این توضیح که « مادرم برایت از مکه چادر سوغات آورده است.»

اعتقادی که به ایمان بهناز داشتم، اعتقادی که به تکرار خواب و رمزی که در آن است داشتم، هر چه که بود این عهد از آبان سال 92 بین من و خدا بسته شده و تا این لحظه خدا را شکر بر سر آن عهدی که بستم هستم.

حس میکنم حالا در این سن و سال انتخاب چادر عاقلانه و عاشقانه بود نه یک حس زودگذر و یک جو زدگی موقتی. حالا چادر حس خوبی به من میدهد و من خوشحالم از داشتنش. در این چند سال خوب با چادر کنار آمده ام، هرچند هنوز هم چادر هایم را زود به زود مستهلک میکنم ولی حسی که دارم فرق کرده است.

  • نسرین

هوالمحبوب

همه ی ما در زندگی ترس هایی رو تجربه میکنیم که به سن و سالمون مربوط میشه....

حالا من تو 29 سالگی نه ترس انتخاب دوست دارم، نه ترس انتخاب رشته،  نه ترس دانشگاه رفتن، نه ترس آینده ی شغلی...

ترس من از پاییزه از پاییز و روزهای دلگیر مهر و آبان، از تنهایی های بی پایان تو دل کوچه های پاییز.

از اینکه دوباره مجبورم یه پاییز دیگه رو تجربه کنم بدون اینکه آدم بهتری شده باشم. بدون اینکه تنهایی های مبهمم تموم شده باشه.

پاییز همیشه هجوم دلتنگیه برای من، حتی رقص برگ ها تو دل آسمون، حتی هزار رنگی درختا 

هیچ کدوم برام آرامش به ارمغان نمیاره. از هوای گرفته ی قبل بارون بدم میاد، از غروبای کسل پاییزی بیزارم

دلم میخواست خودم رو به بهانه های بهاری اردیبهشت خوش کنم و عاشق شدن رو تو بهار تجربه کنم

دلم میخواست این پاییز آخری باشه که ازش بدم میاد، ولی گویا هیچی قرار نیست عوض بشه و ما هنوز همون آدم های سابقیم،

هنوز همونقدر تنها و دلزده هنوز همونقدر مغرور و بی خیال، هنوز همونقدر بیزار از هم.

شهریور به نیمه رسیده و من هنوز دلم آشوبه، آشوب یه آینده ی مبهم با یه راه ناتمام 

بوی سی سالگی داره به مشام میرسه و این اون چیزی نبود که برای سی سالگی ام پیش بینی کرده بودم....

بهار 96 زندگی من وارد آخرین فاز دهه ی سوم میشه....

ترس های آدم ها تمومی نداره.....



  • نسرین

هوالمحبوب

حالا که المپیک 2016 هم به پایان رسید به نظرم راحت تر می توان درباره ی عملکرد فدراسیون های مختلف ورزشی صحبت کرد.

البته حرف زدن درباره ی اینکه تیم های مختلف عملکرد ضعیفی داشتند خیلی تکراری است.به نظرم در این وانفسایی که در آن گیر افتاده ایم بهتر است به عقب برگردیم و به پشتوانه ی ورزشی مان نگاهی تازه ای بیاندازیم.

ما همیشه در کشتی و تکواندو بهترین نتایج را کسب میکردیم و حالا در این دوره کشتی فرنگی مان بدترین عملکرد را داشت و تکواندو فاجعه بار بود.

محمدبنا را معمار کشتی فرنگی لقب داده ایم کسی که بی شک تحولی در کشتی فرنگی ایجاد کرد و همه ی نبوغ و استعدادش را برای کشف استعدادهای تازه در کشتی گذاشت. اما برگردیم به چهار سال گذشته ببینیم بنا در کجای کشتی فرنگی بود و چرا هشت ماه قبل به تیم ملحق شده است؟ یا بهتر است بگوییم چه کردیم که بنا در این سالهای طلایی از کشتی دور بوده است؟

رضا مهمان دوست که چند سال متوالی بهترین مربی تکواندوی جهات لقب گرفت چه شد که حالا همراه تیم ملی ایران نیست و در سمت مقابل برای آذربایجان بهترین نتایج را کسب میکند؟

چرا هیچ گاه روسای فدراسون ها عیب کار را در خودشان و مدیرتهای ناکارآمدشان نجسته اند؟ چرا همیشه فرصت سوزی و استعداد سوزی میکنیم و چوب همه ی اینها را ورزشکاران و مربیان مان می دهند؟

چه کسی مانع تمدید قرارداد مهمان دوست شد؟ چه کسی بهترین مربیان جهان را از دست داد و دست به دامن مربیان نابلد خارجی و وطنی شد؟

جناب پولادگر و سایر متولیان ورزش تا کی المپیک باید برای ما عرصه ی آزمون و خطا باشد به چه انگیزه ای به المپیک میرویم برای 125 شدن در دوی ماراتن؟

چرا برای بعضی از اوزان انتخابی برگزار نشد؟ چرا چند نفر از مصدومان را به اجبار به المپیک فرستادیم؟ بهترین های لیگ والیبال کجای تیم ملی جای گرفتند؟

مطمئنا باز هم مثل همیشه هیچ پاسخی به چراهای مردم داده نخواهد شد و بار دیگر المپیک توکیو را به همین منوال طی خواهیم کرد و آب از آب مدیریت هیچ کدام از آقایان تکان نخواهد خورد!

  • نسرین

هوالمحبوب


یکی از همکارای سابقم چند روز پیش بهم زنگ زد؛ میدونست هنوز قرارداد نبستم. چند جایی هم که صحبت شده هنوز به نتیجه قطعی نرسیده؛ گفت مدرسه شون معلم میخواد و مدیرشونم من رو خواسته که برم حرف بزنم. رفتم و رزومه ی کاری بردم و حرف زدیم. تا آخر سر گفتم که من تخصصی تدریس کردم و همه ی دروس رو نگفتم. قرار شد که تا دو روز آینده فکر کنم رو مبلغ پیشنهادی شون و نتیجه ی نهایی رو بگم بهشون. امروز میخواستم از سر استیصال بهشون زنگ بزنم و بگم قبوله. که همکارم زنگ زد و گفت: مدیرمون میگه چون ایشون ریاضی تدریس نکردن؛ من یکم نگرانم! اگه دروغ میگفت شاید اعتماد میکردم ولی چون راستش رو گفت و الان میدونم که ریاضی نگفته نمیتونم کلاس بدم بهش!

و من در نهایت شگفتی بار دیگر به این نتیجه رسیدم که خیلی ها تو زمینه های کاری دوست دارن براشون دروغ بگی. اگه بگی من فلان مدرسه اینقد حقوق میگرفتم خیلی راحت باور میکنن و حقوق بالاتری برات در نظر میگیرن. اگه به دروغ از کارهای نکرده ات بگی خوششون میاد و باهات قرار داد میبندن. چون اینجا اولین جایی نبود که منو به خاطر راست گفتنم کنار میذاشت!

البته فقط مربوط به کار نمیشه ها. توی هر زمینه ی دیگه ای قضیه همینه. اگه تو رابطه های دوستانه ات بیشتر دروغ بگی و لاف بزنی بقیه بیشتر قبولت دارن تا اینکه صادقانه از کم و کاستی ها و ضعف هات بگی. تو روابط عاطفی اگه ضعف هات رو رو کنی ازش سواستفاده میکنن علیه خودت. همیشه دروغ بگید تا موفق تر باشید. به اینم فکر نکنید که دروغگو دشمن خداست اون مال کتابهای درسی مون بوده و الان کسی براش تره هم خرد نمیکنه! همیشه سعی کنید از موضع بالاتری به مردم نگاه کنید، فخر بفروشید و اعتماد به سقف داشته باشید. آدم های این روزگار دنبال ساده ها و معمولی ها نمیگردند این روزها ستاره های قلابی بازار پر رونق تری دارند!

  • نسرین

هوالمحبوب

هیچ وقت حرف های عاشقانه شان را باور نکنید؛ همیشه خوب دروغ میگویند، جوری وانمود میکنند که فکر میکنی تو زیباترین فرشته ی آسمانی که خداوند به او مرحمت کرده است، جوری تو را از فرش به عرش می رسانند که قسم میخورم تا به حال مادرت هم آنقدر قربانت نرفته باشد. خوب دروغ میگویند و خوب با احساساتت بازی میکنند. بازی با یک جمله ی ساده شروع می شود. مثل«چقدر نوشته های شما دلنشین است»، یا «میتوانم حدس بزنم که پشت این نوشته ها بانویی مهربان و عاشق پیشه نشسته است»، جذبه ای دارند که در یک لحظه ویرانت می کند، همه ی لحظه هایی که دارند برای تو فال عشق میگیرند فکر میکنند که یک مرد به تمام معنایند، یک جنتلمن واقعی، تمام شبهایی که پا به پایشان صبح کنی از عمرت حساب نمیشود، زیباترین چیزی را که هر انسانی به دنبالش است در قالب عشق واره هایشان به تو عرضه میدارند. تو میشوی بهتری دختر دنیا، دانا، زیبا، اهل تفکر، ادیب، و هر چه که فکرش را بکنی. هیچ فکرش را کرده ای که چرا از بین هزاران دختر عالم شانس به تو رو کرده و این مرد به تمام معنا برای تسخیر قلب تو پیش قدم شده است؟ نه اصلا چه اهمیتی دارد؟ مهم این است که من شبیه پری رویایی او هستم که شبها روی ناز بالش قصر نور میخوابم و صبح ها با بوسه های طعم عسل از خواب برمیخیزم. زندگی در قصر رویاها که شاخ و دم ندارد. کافی است یکی بگوید دوستت دارم. حتی اگر این دوستت دارم لقلقه ی زبانش باشد. حتی اگر عادتش باشد که هر دختر تازه واردی را محک بزند.

خواهر جان، به دل نگیرد. دروغ گوها مجرم نیستند بیمارند. عشق های پوشالیِ مجازی را باور نکن، ضربه های این نوع عشق ها بسی کاری تر از عشق های حقیقی اند.

مردهای واقعی تو را قبل از خواستنت لمس نمیکنند، مردهای واقعی شب را با تو صبح نمیکنند مگر اینکه جفت حلالشان شده باشی، مردهای واقعی راه و رسم عشق ورزی را بلدند. محترمند و تو را قبل از خودت از صاحبان حقیقی ات طلب میکنند. دنبال نوری نرو که در نیمه راه تاریکی خاموش شود و تو گمراه شوی. دوست داشتن  محترم ترین و مقدس ترین واژه های هستی است؛ قبل از باور کردنش به طریقه ی ابرازش فکر کن!

  • نسرین

هوالمحبوب


روایت اول: با چند تا از بچه های دانشگاه توی پارک بانوان قرار داشتم، با عجله داشتم نیمکت ها و آلاچیق ها را رصد میکردم که پیدایشان کنم که خانومی مسن صدایم کرد. جلو رفتم و سلام کردم، گفت دخترم میشه شماره ات رو بهم بدی؟ حدس زدنش کار سختی نبود که برای چه کاری شماره می خواهد گفتم ببخشید میتونم بپرسم آقا زاده تون چه کاره هستند؟ گفت پسرم سواد زیادی نداره زیر دیپلمه و میوه فروشی داره دو تا خونه داره و ... گفتم ببخشید به درد هم نمیخوریم و رد شدم... صدایش را بالا برد که مگه پسر من چه ایرادی داره و من ترجیح دادم وارد بحث نشوم...


روایت دوم: با مامان داریم از بازار برمیگردیم و توی شلوغی های میدان نماز ایستاده ایم که خانومی از مامان شماره میخواهد مامان برای از سر باز کردنش شغل پسرش را میپرسد و اما در کمال تعجب میگوید که پسرش دستفروش است!


روایت سوم: توی اتوبوس نشسته ام عینک آفتابی زده ام و هندزفری را روی گوشم گذاشته ام و عمیقا رفته ام در لاک خودم که یکهو بر میگردم و میبینم خانم کنار دستی ام دارد بالا بال میزند آهنگ گوشی را قطع میکنم و گوش میدهم خواستگار است و عجیب عاشق من شده است! و هی دارد با ایما و اشاره مرا به خانم های ردیف جلویی نشان میدهد و از آنها میخواهد که تاییدم کنند! بلند بلند از محاسن آقای مهندس میگوید و سعی دارد مرا مجاب کند که عروسش شوم!


روایت چهارم: توی چهارراهی مشغول دید زدن بوتیک ها هستیم که خانم جوانی خواهرم را صدا میزند و با تحکم میخواهد که شماره خانه مان را به او بدهیم برادرش کارمند نمیدانم کجاست و زن اصرار دارد که محل سکونت ما را بداند و بعد شغل پدرم و باقی ماجرا و...


خواستگاری امری است کاملا زنانه. امری زنانه و حال به هم زن که ما زن ها داریم گندش را بالا می آوریم. هنوز یاد نگرفته ایم که هر جایی مناسب خواستگاری کردن و پرس و جوهای شخصی نیست شاید من نخواهم کل زندگی ام را وسط پارک، وسط اتوبوس، سر بازار و ... افشا کنم! هنوز یاد نگرفته ایم که آدم ها با کالا فرق دارند دخترها را معامله نمیکنند و ملاک انتخاب عروس متراژ خانه پدری اش نیست!

و پسرها و پسرا این وسط نشسته اند تا مادرها و خواهرهایشان زن زندگی شان را انتخاب کنند و به او معرفی کنند. نمیدانم این پروسه ی احمقانه کی قرار است تمام شود و این خواستگاری مسخره کی قرار است دست از سر ما دخترها بر دارد. کی قرار است مث انسانهای با شعور خودمان انتخاب کنیم و آدم ها را با معیارهای دم دستی قضاوت نکنیم.


  • نسرین

هوالمحبوب

راستش بدجوری دلم میخواهد احساس واقعی ام را در مورد این مقوله ی نه چندان اجتناب پذیر (!) بیان کنم. دختر که باشی، تا یک موقعی که اصلا عدد و رقم و سنی خاص هم ندارد، دلت میخواهد هر پسری از درِ خانه پا گذاشت تو را خفه کنی. حس میکنی هر کدامشان آمده اند تا تو را از تمامِ آسایش و آرامش و آزادی و خوشی و امنیتِ خانه ی پدری ببرند به یک گورستانِ دردندشتِ دسته جمعی، از قضا به صورتِ کاملا اتوماتیزه بخواهی نخواهی یک عیبی پیدا میکنی و رویِ پسرِ مردم میگذاری و ردش میکنی و برای مدتی نفسِ آسوده میکشی، آن وسط مسط ها هم میروی نذر و نیازهات را برای اینکه خواستگارِ مربوطه برود و پشتِ سرش را هم نگاه نکند، ادا میکنی. در برخی موارد تو انقدر غرقِ دنیایِ شیرینِ دخترانه ات هستی و انقدر دوست نداری حالا حالاها بروی خانه ی شوهر، که یک چیزهایی تویِ مراسم خواستگاری به پسر میگویی که فکر کند کسی که دخترِ این خانواده را معرفی کرده نمیدانسته دختر خانم مبتلا به نوعی عقب ماندگی ذهنی حاد هستند که فقط در مواقعی که خواستگار میبینند خودش را نشان میدهد. از یک دوره ای به بعد، هیچ اتفاقِ خاصی نمیفتد، نه کسی آسایش و آرامشِ خانه ی پدری را از تو میگیرد، نه جایِ کسی را تنگ کرده ای و نه حتی هیچ تغییر محسوس و غیر محسوس دیگری در زندگی ات رخ داده، فقط، چیزی که هست، احساس میکنی دیگر نمیتوانی با مادر و پدرت و خواهر و برادرت بگویی و بخندی، احساس میکنی دیگر موقع خرید دوست داری یک نفرِ دیگر هم نظر بدهد، احساس میکنی دلت میخواهد از این خورشِ قیمه ی یا شور و یا بی نمکِ شل و ول یکی باشد که تعریف کند، احساس میکنی باید بروی، احساسِ رفتن، مثلِ خُره میفتد به جانت و نمیدانی کجا، نمیدانی کی، نمیدانی چی، را میخواهی. کم کم در پچ پچ های دخترانه ی دوستانت یک ذوق و شوق و حسرت و تنهایی و خوشحالی و ناراحتیِ عمیقی حس میکنی که همه ش ناشی از فقدانِ همدمی ست که هیچ کدام ندارید. اما همه ش به اینجا ختم نمیشود و مساله به این آبکی ها هم نیست. تو کم کم حس میکنی بزرگ شده ای، آنقدر که بتوانی تصمیمات بزرگ بزرگ بگیری، آنقدر که بتوانی جایی از چیزی بگذری، آنقدر که دلت میخواهد برای داشتنِ یک دست لیوان عینکیِ فرانسوی دو سال پول هات را جمع کنی تا بتوانی بخری، کم کم دلت میخواهد تو باشی که تصمیم میگیری در خانه جایِ هر چیزی کجا باشد، کم کم دلت میخواهد مسئولیت ناهار و شام و صبحانه و مرتب بودنِ یک خانه رویِ دوشِ تو باشد. راستش کم کم حس میکنی دنیایت بزرگ شده و تویِ تنها برای همچین دنیایی خیلی کوچکی و از پسش بر نمیایی. بعد یک دفعه، خواستگاری از راه میرسد که دستِ بر قضا هیچ ایرادی نمیتوانی ازش بگیری، همه ی تلاشت را میکنی، ریز میشوی، دقیق میشوی، یک ذره بین میگیری دستت ولی هیچ ایرادی نمیتوانی ازش بگیری. از قضا بقیه هم ایرادی نمیتوانند ازش بگیرند. بعد تو میمانی و تصمیمی به بزرگیِ همه ی زندگی ات و خانواده ای که منتظرند بگویی "بله" یا "نه". همه ی زندگی ات تعطیل میشود، فکر و ذکرت میشود آینده ای که نمیدانی چه شکلی ست، مردی که ابدا دوستش نداری ولی ازش متنفر هم نیستی و سیلِ سوالهای "به دلت نشسته؟" ؛ "دوستش داری؟" ؛ "بهش بگیم بله؟" ؛ "بگیم بیان؟" ؛ "پسندیدیش؟" و تو که نمیدانی، اصلا و ابدا نمیدانی باید چه بگویی، چطور بگویی، و چرا بگویی و از این بدتر نمیدانی، به دل نشستن، دوستش داشتن، پسندیدن و بله گفتن اصلا یعنی چی؟ بیشتر از او اول سعی میکنی به خودت فکر کنی، به اینکه میتوانی کنارِ او آرزوهای یک نفره ی تک نفره ات را دنبال کنی یا نه، میتوانی به آن چیزهایی که میخواستی برسی یا نه، میتوانی به آن همه شعار و آرمان و آرزو و اعتقاد که برای خودت نوشته بودی برسی یا نه، و بعد ماجرا سخت تر میشود، خب، گیرم که بتوانم، یعنی باید بگویم بله؟ به همین راحتی؟ و همه ی این سوالها تو را دیوانه خواهد کرد، انقدر که دلت میخواهد در هر مرحله ای که هستی و پسرکِ بی ایرادِ از راه رسیده هرچی که هست را رد کنی و به زندگیِ بی دغدغه ی قبلت بپردازی و وبلاگت را آپ کنی و دنبال کار بگردی و بنویسی و برای دکتری بخوانی و .... ولی نه، دیگر دلت این همه مسخرگی و بی هدفی و بی دغدغگیِ محض را نمیطلبد، دلت یک چیزی میخواهد که باید یکی تو را در حالی که ایستاده ای لبه ی پرتگاه پرت کند پایین، و آن شخص کسی نیست جز خانواده که نقشِ خود را در این مواقع به خوبی ایفا میکنند و تو را وقتی که از چتر نجاتی که برایت کار گذاشته اند مطمئن شدند، پرت میکنند پایین تا پرواز را یاد بگیری. این تصور من از خواستگاری ست و البته خیلی شبیه به چیزی که این روزها دارم میبینم.


از اینجا: انار ماهی
  • نسرین