گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب 

دلم می‌خواهد این روزها و شب‌ها بیشتر دعا کنم. برای کسانی که دل از دست داده‌اند، برای چشم‌هایی که منتظرند، برای لب‌هایی که مهر سکوت خورده‌اند. برای تمام کسانی که دلتنگند و بیچاره. برای تمام کسانی که دست‌شان از بام آرزو کوتاه است. دلم می‌خواهد امید ارزان بود محبوب من. دلم می‌خواست عشق ارزان بود، وفاداری ارزان بود و من جهان را سیراب می‌کردم از امید، از عشق، از وفاداری. دوست داشتن را خودت در نهادمان نهادی و بیچاره‌مان کردی تا دنبال چاره باشیم همه عمر. بگذار اشک‌ها راه خودشان را پیدا کنند و سیر سیر بگرییم، بلکه راه نجات را یافتیم. بگذار عشق هنوز زنده باشد، بگذار امید هنوز تصویر روشنی از آینده باشد، بگذار همچنان به تو که فکر می‌کنیم لبخند شویم. 


*عنوان: سومین سحر

  • ۴ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۰۶:۵۰
  • نسرین

هوالمحبوب 

دلم سال‌هایی را می‌خواهد که از جان و دل عاشقت بودم. سال‌هایی که سقف آسمان اینقدر دور و دست نیافتنی نبود. دلتنگم و ابن دلتنگی درمانی ندارد. کاش می‌توانستم بغلت کنم، سخت محتاج نوازشم. بی‌پناه و یله رها شده در این آشفته بازار. می‌دانی بنده‌هایت گاه به گاه آغوش‌درمانی لازم دارند، که حس امنیت کنند، که دوست داشته شوند و من سخت دورم از درمان. توی این شب‌ها و روزها دارم دنبال تو می‌گردم. کوچه به کوچه و خانه به خانه. ماه‌هاست که گمت کرده‌ام. کاش خودت را نشانم ندهی، دستت را بر سرم بکشی و دوباره قبولم کنی با تمام زخم‌هایم. نگویی کجای راه را اشتباه رفته‌ام، ملامتم نکنی، تنبیهم نکنی فقط ببخشی و سخت در آغوش بگیری‌ام. بنده‌هایت این روزها حال خوشی ندارند محبوب من. از زنده بودن پشیمانند، از بودن پشیمانند. باش تا لذت زندگی را بچشانی‌ام. بگذار این سایه شوم بد ترکیب از زندگی کم شود. 



*دومین سحر

  • ۵ نظر
  • ۲۶ فروردين ۰۰ ، ۰۵:۳۱
  • نسرین

هوالمحبوب 

نون جان می‌گوید اگر تو بخواهی کار تمام است، اگر تو اراده کنی، اگر تو معجزه کنی جهان نجات خواهد یافت. راستش من امیدم به معجزه‌هایت را از دست داده‌ام. شبیه موجود بی‌خاصیتی که به نیروی برتر تکیه ندارد، صبح را شب می‌کنم. اما تو دیروز ثابت کردی که هنوز زنده‌ای و نفس می‌کشی. دلم می‌خواهد این سی شب دوباره عاشقت شوم. شبیه آن زوج‌های بامزه‌ای که عهدشان را هر سال تجدید می‌کنند، دلم می‌خواهد دوباره بشوم بنده عاشقت. 

لطفا جهان را از این سیاهی و نکبتی که گرفتارش شده، نجات بده. بگذار کمی نفس بکشیم. تو که می‌بینی به جز تو کسی را توی این خراب‌آباد نداریم. بی‌صاحبیم محبوب من. ما رها شده‌ایم تو رهایمان نکن. بگذار زندگی بشود همان دلخوشی‌هایی که شب‌ها خوابشان را می‌دیدیم و صبح‌ها برای به دست آوردن‌شان جان می‌کندیم. بگذار سفر رفتن نشود آرزوی در گور خفته.



*اولین سحر

  • ۵ نظر
  • ۲۵ فروردين ۰۰ ، ۰۵:۳۲
  • نسرین
هوالمحبوب
راستش را بخواهی از اینکه اینجا را نمی‌خوانی خوشحالم. حالا راحت‌تر می‌توام حرف بزنم. تابستان سال نود و هشت بود که داشتی برای آزمون نظام مهندسی می‌خواندی، انگیزه نداشتی و می‌گفتی ساعت مطالعه‌ات کم است. گفتم من هم آزمون استخدامی ثبت‌نام کرده‌ام و این طور شد که قرار گذاشتیم با هم بخوانیم. قرار بود روزی پنج ساعت مطالعه مفید داشته باشیم. لا به لای درس خواندن‌ها گاه گپ می‌زدیم. هنوز زیبا بودی و هنوز خواستنی. اواسط مهر بود که ماجرای شکایت و دادگاه پیش آمد و من از صرافت درس خواندن افتادم. بعد از فیصله یافتن ماجرا، خواهرم تشر زد که برگرد سر درس و مشقت. این شد که دوباره سر به راه شدم. آزمون تو زودتر بود به گمانم. خاطرۀ محوی از آن سال دارم. سی آبان درست روز تولد ایلیا رفته بودم سر جلسه و به نظر خودم خیلی خوب از پس همه چیز برآمده بودم. پست شاد و شنگی هم اینجا نوشته‌ام که هنوز هست. نتایج که آمد تو قبول شده بودی و من مردود. فکر می‌کردم، دلداری‌ام دهی، از آن دلداری‌هایی که هر آدمی توی آن شرایط نیازش دارد. دلم می‌خواست کسی باشد که لوسم کند، هر چند بلدش نبودم. اما تو خیلی خشک و جدی گفتی خب لابد بقیه بیشتر از تو زحمت کشیده بودند، قبول کن آن طور که ادعایش را داری هم درس نخوانده بودی. کلمات و جملات دقیقت یادم نیست اما همین‌ها را گفته بودی دیگر مگرنه؟
امسال چهارمین سالی بود که آزمون می‌دادم، توی دو تای اولی سیاهی لشکر بودم. درس نمی‌خواندم و توقع معجزه داشتم. امسال که آموزش مجازی شبیه غول بی‌شاخ و دم چسبیده بود بیخ گلویم، لای کتابی را هم باز نکردم. تست‌هایی که خریده بودم آنقدر ثقیل بود که هر چه می‌خواندم نمی‌فهمیدم. دو درس از معارف سال یازدهم را خواندم و عطای خواندن را به لقایش بخشیدم. فکر می‌کردم پارتی بازی و شانس حرف اول را می‌زند. آزمون به نسبت سال قبل راحت‌تر بود. شاید هم من استرسی بابت قبولی نداشتم و این طور به نظرم می‌رسید. 
نون جان می‌گفت وسط کرونا نرو سر جلسه، تو که درس هم نخوانده‌ای. مریم می‌گفت نه حتما باید بروی، کارت جلسه را هم خودش پرینت گرفته بود و داده بود دست مامان تا برایم بیاورد. آن روز که لادن توی کانالش نوشت مرحلۀ اول را قبول شده تازه فهمیدم که نتایج را اعلام کرده‌اند. آنقدر از دیدن آن تیک سبز خوشحال شدم، آنقدر جیغ کشیدم که ایلیا از ترس گریه‌اش گرفت. تا شب هم با من حرف نزد. آنقدر جیغ زدم و گریه کردم که یادم نمی‌اید برای چیز دیگری توی زندگی‌ام این طور خوشحالی کرده باشم. نتایج ارشد را هم که نصف شب زده بودند جیغ کشیده بودم اما گریه نه. من سال‌ها بود که آن طور خوشحال نبودم. یعنی راستش را بخواهی بعد از دانشگاه دیگر شاد نبودم. توی این سه ماه پراسترس‌ترین روزهای زندگی‌ام را گذراندم. هیچ کس جز خودم و خانواده‌ام نفهمید که چه بر من گذشت. خانواده که می‌گویم یک چیزی فراتر از باورت، چیزی فراتر از انتظارات تو و من، آنقدر خوب بودند که حالا هم کم مانده گریه‌ام بگیرد. 
امروز دوباره تیک سبز قبول نهایی را دیدم. جیغ نزدم، گریه نکردم و زنگ زدم به مریم. مامان گریه کرد. پیام گذاشتم توی گروه و دخترها حسابی بالا و پایین پریدند.
خوشحالم؟ راستش نمی‌دانم. مدتی است بدنم سر شده است. یادم رفته آن خوشحالی آنی چطور توی وجودم رعشه انداخت. انگار هنوز باور نکرده‌ام حمالی‌هایم تمام شده. باور نمی‌کنم چهار ماه بیکاری و بی‌پولی و قطعی بیمه تمام شده. حالا من می‌توانم سرم را بالا بگیرم و بگویم من یک معلمم. بله یک معلم رسمی. هفت سال طول کشید تا به این نقطه برسم. هفت سال خون دل خوردم تا بالاخره شد. چرا برای تو این‌ها را تعریف می‌کنم؟ نمی‌دانم شاید هنوز یاد حرف‌هایت باشم که آن روز مردودی غمم را بیشتر کرد. 
  • نسرین

هوالمحبوب


یه استیکری هست توی واتساپ که یادم نیست اولین بار کی برام فرستاده بود، دو تا دختر بچه‌ان که یکی‌شون سیاه پوسته و یکی‌شون سفید و همدیگه رو بغل کردن. خود استیکر حس خوبی داره، اما حسی که برای من داره، پشت داستانی بود که خلق کرده بودیم. اینکه اون داستان تموم شده و دیگه تکرار نمی‌شه هم مهم نیست برام. من همیشه تلاشمو کردم مدیون خودم نباشم. تلاش کردم رابطه‌هامو حفظ کنم، تلاش کردم مشکلات رو حل کنم. حالا هم که به گذشته برمی‌گردم شرمندۀ خودم نیستم. چون کم نذاشتم. هر جا اشتباه کردم عذر خواستم، هر جا مقصر بودم پذیرفتم، هر جا دوست داشتم، ابراز کردم. الان نه از دوست داشتن‌ها پشیمونم، نه از تموم شدن رابطه‌ها.
به این نتیجه رسیدم که هر کدوم یه برشی از زندگی آدم هستن. آدمیزاد تا تجربه نکنه نمی‌تونه درستی و غلطی راهی که داره می‌ره رو تشخیص بده. 
تلاش می‌کنم آدم‌ها رو با صفات خوب‌شون به یاد بیارم. به این فکر می‌کنم که تو اغلب رابطه‌هایی که داشتم محرم اسرار آدم‌ها بودم. به اینکه حال دلم توی اغلب رابطه‌هام خوب بوده. این وسط بودن کسایی که وسط راه پیچیدن به بازی، که ناجوانمردانه رفتار کردن. اما باز هم مشکل اصلی خودم بودم و اعتمادی که هی وصله پینه‌اش می‌کردم.
چند وقتیه که یه حسی کنج دلم خونه کرده. حسی که مثل همیشه با حسادت همراهه. به خودم قول دادم که توی سال جدید اشتباه تکراری نکنم. برای همین امروز به بهار گفتم که راهش رو پیدا می‌کنم که خلاص بشم ازش. توی سال جدید باید به باورهای جدید فرصت بدیم، به انتخاب‌های جدید فرصت بدیم. وقتی یه راهی رو بارها رفتی و تهش بن بست بوده، عقل حکم می‌کنه که دیگه مسیرت رو عوض کنی. خواستم بگم مسیرم رو عوض می‌کنم، من قوی‌ام و از پسش برمیام. خواستم بگم نمی‌ذارم دوباره قلبم فلجم کنه و بعدها بشینم حسرت بخورم که چرا بها دادم به احساسم. توی زندگی‌ای که دارم، احساسات جایی ندارن.
وقتی می‌دونم که به زودی ناچارم بشینم و برای خوشبختی‌اش دعا کنم، پس بهتره خیلی منطقی برخورد کنم و لبخند بزنم و بگم بله اینا همش یه باری بود. یه بازی که راه انداخته بودیم که سرمون گرم بشه.
امروز به بهار گفتم هر بار که ماجرای خواستگاری پیش میاد، دقیقا می‌شم نسرین بیست و  چند ساله‌ای که دلش جای دیگه گیره ولی مجبوره اولین خواستگارش رو بپذیره و بشینه رو به روش لبخند بزنه. هر بار دلم می‌خواد گریه کنم و بزنم زیر همه چیز. تقصیر من نیست که از ازدواج می‌ترسم، تقصیر آدم‌هاییه که از جنس من نبودن و نیستن. بارها و بارها دلم خواسته تنها باشم، رها باشم، مجبور نباشم. اما برای رسیدن به اون نقطه خیلی ضعیفم.
هیچ وقت اجباری نبوده بالای سرم، هیچ وقت فشاری حس نکردم، هیچ وقت مجبورم نکردن به یه آدم دوباره فرصت بدم، همیشه حرف‌هاشون پیشنهاد بوده نه نصیحت. اما من عاشق جا خالی دادنم. دلم نمی‌خواد فرصت بدم به کسی، دلم می‌خواد اون آدمه همون لحظۀ اول دلم رو ببره. 
گاهی آرزو می‌کنم کاش هیچ وقت با جادوی نوشتن آشنا نمی‌شدم. کاش این فضا و آدمهاش رو نمی‌شناختم و این همه حس خوب ازشون نمی‌گرفتم. حسم آغشته به بغضه و نمی‌تونم توجیهی براش پیدا کنم. رها می‌کنم بهار، قول می‌دم. من رها کردن رو خیلی خوب یاد گرفتم.

  • ۲۲ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۴۱
  • نسرین
هوالمحبوب

اگر زمان شیوع عمومی و قرنطینه را اول اسفند 98 در نظر بگیریم، الان دقیقا چهارده ماه است که درگیر کروناییم. کرونا چهارده ماه است که سلامتی و اقتصاد ما را تهدید می‌کند. توی این چهارده ماه تقریبا هیچ تغییری در روش‌های مقابله، پیش‌گیری یا ایمنی سازی انجام نگرفته است. در طی این چهارده ماه فقط گفته‌اند ماسک بزنید، ضدعفونی کنید، فاصله اجتماعی را رعایت کنید و تمام. ما چندین ماه است که خانۀ هیچ کدام از اقوام نرفته‌ایم و هیچ کدام از اقوام خانۀ ما نیامده‌اند. تنها رفت و آمدمان با خواهرم بوده و خاله کوچیکه که چند باری از حیاط خانه سلام و علیکی کرده و رفته. مراسم عزا و عروسی و چشم روشنی و تولد دعوت شده‌ایم و نرفته‌ایم. رستوران و کافه نرفته‌ایم. مادر و خواهرم حتی بازار هم نرفته‌اند. ما تمام این مدت را ترسیده‌ایم و خودمان را توی خانه حبس کرده‌ایم. 
اسفند ماه بود که برای اولین بار به اصرار دوستانم رستوران رفتم، توی یک محیط باز که میزها با فاصله چیده شده بودند، همین هفتۀ گذشته بود که مادر و پدرم به عقد دخترعمه‌ام دعوت شدند و با ماسک و فاصلۀ اجتماعی راهی دفترخانه شدند. یک عقد سرپایی فوری که یک ساعت بیشتر طول نکشید.
ما هم دلمان پوکیده از خانه نشستن، ما هم دلمان برای آشنایان‌مان تنگ شده است، ما هم دلمان می‌خواهد چند تا نی‌نی اضافه شده به فامیل را ببینیم، ما هم دلمان رستوران و کافه و هزار و یک چیز دیگر می‌خواهد. اما چون گفته‌اند رعایت کنید ما هم گفته‌ایم چشم و تمام.
اما حالا یک سوال اساسی برای من پیش آمده است: «چرا عید همه چیز به حال عادی درآمد و جوری تلقی شد که انگار کرونایی در کار نیست؟»
آیا مردم مسخرۀ دولت است که هی شل کن و سفت کن درآورده‌اند؟ مگر می‌شود چهارده ماه مردم را در خانه ماندن و تعطیل کردن تمام دورهمی‌ها وادار کرد؟ الان دو هفتۀ تمام باز هم کار و کاسبی خوابیده و همه جا به حالت تعطیل و نیمه تعطیل درآمده است که چه؟ 
می‌گویند چون تحریم هستیم نمی‌توانیم واکسن بخریم! خب به ما چه که شما بازی‌های سیاسی را بلد نیستید و عمری است خون ما را توی شیشه کرده‌اید؟ مگر تحریم خواست ملت است؟ مگر قطع رابطه با جهان خواست ملت است؟ مگر وقتی پای منافع خودتان در میان باشد، هیچ یادی از مردم بینوا می‌کنید؟ مردمی که حقوق بخور و نمیرشان کفاف زندگی حداقلی را هم نمی‌دهد، مردمی که سال‌هاست از آرزو دست برداشته‌اند، مردمی که به نداشتن عادت کرده‌اند.
کمتر بخورید و بچاپید تا به ما هم چیزی برسد. کمتر حرص بزنید تا ما هم کمی نفس بکشیم. یک سوال اساسی ما جوان‌های ناامید دست شسته از همه جا را جواب بدهید، تکلیف ما توی این تباهی‌ای که برایمان ساخته‌اید چیست؟ ما که پول‌مان از پارو بالا نمی‌رود و حقوق‌ بخور و نمیرمان تا سر برج دوام نمی‌آورد و جوش خرابی تک‌تک وسیله‌های ضروری زندگی را باید بخوریم و هر بار ترس از دست دادن چیزی چنگ بزند بیخ گلویمان، گناه‌مان چیست؟
ما هم دلمان کمی هوای تازه می‌خواهد، دلمان کمی زندگی کردن بدون ترس از فردا می‌خواهد.
اینکه نه واکسن می‌خرید و نه شعور کنترل بیماری را دارید، شوخی شوخی دارد ما را می‌کشد. 
هر روز و هر شب با ترس از دست دادن به خواب می‌رویم و با ترس از دست دادن از خواب بیدار می‌شویم.
شاید باورش برای شما سخت باشد اما ما تنها دارایی زندگی‌مان آدم‌ها هستند. آدم‌هایی به هزار و یک دلیل دوست‌شان داریم.
غم خوردن و صبح تا شب برای یک تکه نان توی صف ایستادن و دنیال اتوبوس دویدن و عرق ریختن و شب شرمندۀ نداری بودن را خوب یادمان داده‌اید.
کاش چند ماه دیگر که موعد انتخابات رسید، ما دوباره شبیه مترسک‌های سر جالیز نشویم دغدغه ریز و درشت‌تان.
ما از اینکه هر روز همۀ زندگی‌مان چوب حراج می‌خورد خسته‌ایم، از اینکه هر چقدر می‌دویم، نمی‌رسیم خسته‌ایم.
ما توی این خرابه‌ای که اسمش را وطن گذاشته‌اید نه کودکی کردیم و نه جوانی. ما تک به تک و دانه دانه و گروه گروه می‌میریم و تمام می‌شویم.
  • نسرین

هوالمحبوب


آذر ماه بود که کلاس‌های داستان‌نویسی را شروع کردم. از همان ابتدایش مامان مخالف بود. یعنی در تمام طول این سه سال که داستان می‌نویسم، به نظرش کاری عبث و بیهوده انجام داده‌ام و صرفا سرم گرم شده با جلسات. از دید مامان رفتن یا نرفتن به جلسات داستان توفیری ندارد و زندگی بدون این سوسول‌بازی‌ها هم ادامه دارد.
چهار سال است که به طور جدی کوهنوردی می‌کنم. هر هفته که کوله می‌بندم و باتوم به دست و کفش به پا راهی می‌شوم، فکر می‌کند بالاخره یک روز خسته می‌شوم و دست می‌کشم.
تابستان 98 که برای اولین بار کلاس ایروبیک ثبت‌نام کردم، تک‌تک روزهای زوج منتظر بود من خسته شوم و رها کنم. هر بار که مریم کارت استخری که از محل کارش داده بودند نشان‌مان می‌داد و اصرار می‌کرد که حداقل یک بار همراهش برویم، مامان حرفی نمی‌زد. اما خاله‌ها را جمع می‌کرد و هر از چندی می‌برد استخر و تنی به آب می‌زدند.
سه‌تار خریدنم را پول دور ریختن می‌دانست و امروز که اولین جلسۀ کلاسم بود، وقتی فهمید مدرس کلاس آقاست و کلاس انفرادی برگزار می‌شود، لب ورچید و سعی کرد مرا به خطرات کاری که می‌کنم آگاه کند.
تا جایی که یاد دارم، مامان باعث ترسو بار آمدنم شده است. مامان هیچ وقت نگذاشته تجربه‌های جدید به دست بیاوریم، نگذاشته خطر کنیم، رفاقت کنیم، دوست داشته باشیم. سال‌های سال از رو به رو شدن با هر جنس مذکری واهمه داشتم، سال‌های سال منی که به روابط عمومی قوی معروف بودم، مسیر حرکتم را جوری تنظیم می‌کردم که با کمترین جنس مذکر مواجه شوم. سال‌های دانشگاه دلبری کردن‌های دخترها را که می‌دیدم، دلم می‌خواست من هم بلد بودم، دلم می‌خواست با لوندی کردن کسی را که دوست دارم حفظ کنم. اما من همیشه زمخت و خشن و نابلد بودم. اولین بار که به کسی گفتم دوستت دارم، تا چند روز عذاب وجدان رهایم نمی‌کرد. 
زندگی‌ام همیشه یکنواخت بود، یک سیکل ثابت و مشخص داشتم. هر چقدر محیط خانه ملتهب بود، آن بیرون همه چیز تحت کنترل بود. مامان انتظاری جز درس خواندن از ما نداشت. توقع بزرگش این بود که درس بخوانیم و بعد شاغل شویم. بزرگترین ارزش‌ها برای یک زن از دید مامان همین بود. توی تئوری‌های مامان، ازدواج کردن جایی نداشت، هنوز هم ندارد. هنوز هم برای منی که در آستانۀ سی و سه سالگی‌ام چیزی از زندگی زناشویی نگفته است. من هیچ چیز را توی خانه نیاموخته‌ام.
سال‌های سال دوستانم آموزشم داده‌اند و بعدتر به لطف دنیای مجازی، دری به سوی جهان به رویم گشوده شد. یادم هست اولین باری که با پدیده‌ای به اسم پریود مواجه شدم، ترس برم داشت. لکۀ قرمزی از من روی پردۀ سفید خانۀ مادر بزرگم جا مانده بود و من نمی‌دانستم این خونریزی چرا تمام نمی‌شود. فکر می‌کردم بلایی سرم آمده و هضم ماجرا برایم سخت بود. وقتی مامان هوشیار شد، نوار بهداشتی را گذاشت توی دستم و رفت. من حتی نمی‌دانستم قرار است این اتفاق را هر ماه تجربه کنم. حتی نمی‌دانستم باید این سیکل ماهانه را توی ذهنم نگه دارم.
مریم همین چند روز پیش از من معذرت خواهی کرد. گفت من فکر می‌کردم خودت فهمیده‌ای. گفتم من توی سیزده سالگی که هیچ، توی بیست سالگی هم خیلی چیزها را نمی‌دانستم و شاید هنوز هم خیلی چیزها را به درستی ندانم.
همین چند روز پیش گفتم که من دیگر قصد ندارم پریود را پنهان کنم از کسی. وقتی حالم بد است با صدای بلند خواهم گفت. مامان خندید و گفت پدرت حتما استقبال خواهد کرد و مطمئن باش اولین کسی که کیسۀ آب گرم دستت می‌دهد اوست. 
اما تازه چند سال است یاد گرفته‌ام سرتق و تخس باشم و راه خودم را بروم. تصمیم گرفته‌ام حتی اگر نون جان به تک‌تک نقاشی‌هایم خندید، وا ندهم. حالا هم همان چند نقاشی کودکانه را زده‌ام به دیوار اتاقم. تصمیم گرفته‌ام حتی اگر مامان بابت کنسل شدن کلاس‌هایم خدا را شکر کرد، پا پس نکشم. امروز من سه‌تار را توی بغلم گرفته بودم و از ذوق می‌لرزیدم، بعد از شش ماه طریقۀ درست گرفتن ساز را یاد گرفتم و دلم می‌خواست همان‌جا بزنم زیر گریه. دلم می‌خواست به استاد بگویم من خنگ نیستم، اما از دل یک ویرانه خودم را بیرون کشیده‌ام. خواستم بگویم من زخمی‌ام، اما دلسوزی و ترحم نمی‌خوام. فقط قبول کند که من شبیه دیگر هنرجوهای لای پر قو بزرگ شده‌اش با هزار ناز و کرشمه هر هفته راهی کلاس نمی‌شوم.
من چهار سال است از دایرۀ امن مامان خارج شده‌ام، بارها فحش شنیده‌ام، بارها تحقیر شده‌ام، بارها و بارها گریسته‌ام، بارها و بارها قهر کرده‌ام. اما هنوز زنده‌ام و قرار است به مبارزه‌ام ادامه دهم.

  • نسرین

هوالمحبوب


ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماست

مکالمه تقریبا با این بیت شروع شد؛ از یک مثل ترکی رسیدیم به اینکه ما نه یار داریم، نه پول و نه می. گفتی پس بزنیم بر سینه که ....ترکی حرف زدنت را گاه به گاه می‌فهمیدم و بعضی کلمات برایم ثقیل بود، نمی‌خواستم خودم را از تک و تا بیندازم و به رویم نمی‌آوردم که شوربختانه زبان مادری‌ام را با کلی زور زدن ملتفت می‌شوم.
بعد بحث را کشاندی به سبزه گره زدن و من به شوخی گفتم سبزه گره زدن از من گذشته است، اگر آمدنی بود تا حالا پیدایش شده بود. آمدی نان خامه‌ای بازی دربیاوری و گفتی مگر از پانزده بیشتره سن شما؟ گفتم کمی بفهمی نفهمی. بعد حرف جالبی زدی، گفتی کسی رو دعوت نکردی به زندگیت، پس کسی هم بدون دعوت جسارت به خودش نداده که بیاد. گفتم ما قدیمی‌ها عادت به دعوت کردن نداریم، منتظر می‌شیم کسی دعوت‌مون کنه به زندگیش.
گفتی قدیمی به جوونای زمان شاه می‌گن. حالا که نظرت اینه پس این عکسای فریبنده رو از پروفایلت جمع کن، مخصوصا صدات رو، وقتی حرف می‌زنی حس می‌کنم با یه دختر خانومی که شبیه غنچۀ تازه شکفته شده است، صحبت می‌کنم. راستش را بخواهی اینجای مکالمه چندشم شد، حرف‌هایت به شدت بیات شده بود و اگر ادب حکم نمی‌کرد همانجا عطای مکالمه را به لقایش می‌بخشیدم. از اینکه دارم با یک داستان‌نویس جوان حرف می‌زنم که قلمش بسیار جلوتر از سنش در حرکت است خوشحال بودم اما راستش را بخواهی داشتی ناامیدم می‌کردی، انگار این ناامیدی را از چشم‌هایم خواندی که به سرعت به بازی برگشتی. گفتی عکست فریبنده است چون یک خانوم سن و سال‌دار صاحب این روحیه نیست و اینقدر دنبال کشف رمز و راز پدیده‌ها نمی‌ره. بعد حرف را کشاندی به داستان. گفتی قرار بود داستان‌هایت را برایم بفرستی. گفتم یادم نمی‌آید چنین قراری داشته باشیم. گفتی اگر دوست داشتی هنوز هم مشتاقم و درخواستم را تکرار می‌کنم. گفتم داستان‌های من خام و ناشیانه است. گفتی مگه می‌شه صاحب این فکر زیبا، اثر خام و ناشیانه بنویسه؟ جواب‌های من کوتاه و یک کلمه‌ای بود، سرم درد می‌کرد و دلم می‌خواست مکالمه را همان‌جا تمام کنم.
اما تو عجیب سرریز بودی از حرف، حرف را کشاندی به معلمی. گفتی حیف که صاحب چنین ذوق و قریحه‌ای خودش رو در چارچوب این شغل حق التدریسی اسیر کرده. گفتم اینم شبیه قضیۀ عشقه. لیاقت‌ها و واقعیت‌هایی که رخ می‌دن لزوما برابر نیستن. گفتی شاید هم خودت به این شرایط رضایت داری.
داشتی حوصله‌ام را سر می‌بردی، داشتی حرف تکراری نشخوار می‌کردی، اما سکوت من باعث شد ادامه دهی و رفته رفته مکالمه برایم جذاب‌تر شد.
گفتی انرژی خوب و قلب گشاده‌ات حتی از دور هم مشخصه. برای همینه که چند باره پیام می‌دم. اما چند بار قبلی به در بسته خوردم، گاردت بسته است دختر خوب. شما یک دنیای زیبا درون خودتون دارید، چرا نمی‌ذارین کشف بشه؟ البته حق می‌دم شاید کسی یا کسایی باعث شدن از سر ناچاری گاردت رو ببندی. گفتم نه گارد من بسته نیست، اما آدمی که راضی به هر رابطه‌ای نباشه و برای خودش ارزش قائل باشه، انتخاب براش سخت می‌شه. نوشتی: «یارقی و حؤکومله بیرنجی دانیشیق دا آدام‌لارلا، مواجه اولماق، هر شئیی بیر اویونا چوورر.» بعد از این جمله بود که مکالمه رو به زبان فارسی ادامه دادیم.
گفتی: خلاصه که حیف نیست خودت رو قایم می‌کنی از شناخته شدن؟ گفتم کی گفته من خودمو قایم می‌کنم؟ آدمی که اینهمه فعالیت اجتماعی داره، وبلاگ می‌نویسه، داستان می‌نویسه و ... چطور می‌تونه خودش رو قایم کنه؟ 
گفتی اتفاقا ما توی جمع می‌ریم که خودمون رو قایم کنیم. گفتم بحث رو فلسفی نکنید آقای میم. گفتی وبلاگ نوشتن و بعد خوندن مطالبت مثل ورق زدن لایه‌های وجودت می‌مونه، یه دختر عجیب و غریب اما پرانرژی و دوست داشتنی. گفتم عجیب و غریب چرا؟ گفتی توی این عصری که کسی حوصله نداره تبلیغات پر زرق و برق مغازه‌ها رو هم بخونه، تو هم وبلاگ می‌نویسی و هم داستان. دنیای خودت رو داری دیگه. گفتم با این وجود خودت هم عجیب و غریبی پس.
اینجا اولین جمله عجیبت رو گفتی: «چهره‌ات، درونت رو نشون می‌ده.»
اینجا بود که اعتراف کردی چندین بار منو تو جلسات دیدی ولی نیومدی نزدیک.
حتی اینکه من کجا نشسته بودم و چی تنم بود مو به مو یادت بود، قضیه مال سال 97 بود آقای میم.
گفتی: من نویسنده‌ام، به آدم‌ها، مخصوصا اونایی که شبیه بقیه نیستن بیشتر توجه می‌کنم. از تو، صورت خندونت یادمه و چشم‌هایی که ته‌تهشون یک اندوه پنهان دارن.
پیش خودم فکر کردم برای نوشتن لازم می‌شه، آدم می‌خواد هزار جور شخصیت روی کاغذ بیاره برای همین باید دقیق باشه. نگاه کنه، احساس‌شون کنه.
اینجا بود که گفتم: ولی نگفته بودی تا حالا که منو دیدی از نزدیک.
گفتی: فکر می‌کردم گفتم؛ آخه یه بارم من داشتم داستان می‌خوندم و تو دیر رسیدی به جلسه.
گفتم: دیدن که احتمالا دیدیم چون پاتوق‌هامون مشترکه تقریبا.
گفتی: بله متاسفانه.
گفتم: حالا چرا متاسفانه؟
گفتی: چون اون وقت نمی‌تونی کسی رو نادیده بگیری، به خصوص وقتی چشم‌ها‌ش غمگین باشن. این جور آدما هرگز از یاد یه نویسنده نمی‌رن. من که نمی‌دونم غمِ چیه، اما مراقب غمت باش، آدما با غم‌هاشون خوشگل‌ترن.
خوشحالم که منو یادت نمیاد، چون می‌تونم انکار کنم که من بودم، چون من بیشتر ازت می‌دونم.
اینجا بود که گفتم: خیلی مطمئن نباش! نویسنده‌ها عادت به زیاده‌گویی ندارن، چون ابزارشون قلمه نه زبان.
گفتی: دوست داشتم تو یه داستان بنویسمت، اما باید درنگ کنم، همان‌طور که نمی‌شه یه مجسمۀ نفیس و با ارزش رو روزنامه پیچ کرد و با وانت جا به جا کرد، نمی‌شه یه دنیای عجیب و غریب رو هم به راحتی به بند کلمه‌ها کشید.
اینجا من گفتم: دیگه داری خیلی خیلی اغراق می‌کنی.
گفتی: اوهوم، اتفاقا اومدم بنویسم که چقدر می‌تونه اغراق‌آمیز باشه و چقدر درست. اینو تو مشخص می‌کنی.
نمی‌دونم آخرین باری که کسی این جوری سعی داشت توجهم رو جلب کنه کی بود، راستش دنیام خیلی وقته سوت و کوره و پرنده پر نمی‌زنه دور و برم. خیلی وقته که آسمون رو قرق کردم که کسی نیاد و کسی نره. نمی‌دونم چی شد که غروب سیزده به در رو با تو سر کردم. می‌دونم که احتمال قوی این آخرین مکالمۀ ما خواهد بود. اما باید بگم تو موفق شدی توجهم رو کمی جلب کنی آقای میم.

  • نسرین
هوالمحبوب


یک سال که مریم دانشجوی کارشناسی بود، دم عیدی رفته بودیم خرید و ویرمان گرفت که برای پدر جان، کت و شلوار نو بخریم. تا آن لحظه کت و شلوار قیمت نکرده بودیم و هیچ تصوری از قیمتش نداشتیم. آخرای خریدمان بود و پولمان هم حسابی ته کشیده بود. خلاصه دل به دریا زدیم و کت و شلوار راه راه خاکستری را نشان فروشنده دادیم. سال‌ها  آقاجان قامتش خمیده نشده بود و هیکل درشت و ورزیده‌ای داشت، یکی از کارکنان فروشگاه را نشان کردیم که کت و شلوار را تن بزند ببینیم به سایز ژدرجان می‌خورد یا نه. کت و شلوار اندازه شد و ما رفتیم پای صندوق، قیمت کت و شلوار صد و ده تومان بود و ما بیست تومنی کم داشتیم. مریم گفت که کت و شلوار را برایمان نگه دارند که فردا صبح با بقیه پول برگردیم و برش داریم. دم در بودیم که حاج‌آقایی که صاحب فروشگاه بود، مردد نگاه‌مان کرد، گفت دخترم شما کارت چیه؟ مریم گفت دانشجو هستم. گفت کارتی چیزی داری همراهت؟ مریم کارت دانشجویی‌اش را نشان داد. مرد کت و شلوار را بسته‌بندی کرد و داد دست‌مان. گفت دانشجو جماعت مال مردم خور نیست. بروید و هر وقت گذرتان به این طرف‌ها افتاد بیست تومن باقی را بیاورید. حتی راضی نشد که کارت را گرو نگه دارد.
خیلی بچه‌سال‌ بودم و هیچ تصوری از ازدواج نداشتم اما دلم خواست در آینده پدرشوهرم شبیه همان مرد صاحب مغازه باشد. خیلی بچه‌تر هم که بودم عاشق پیرمردها بودم. تا قبل از مهدکودک رفتن، کارم این بود که صبح تا ظهر دم در خانه بایستم و به پیرمردها سلام کنم. لذت وافری داشت دیدن پیرمردهای اتوکشیده و شسته رفته که مرا یاد پدربزرگم می‌انداختند. همیشه تصور می‌کردم که ازدواج که بکنم رابطۀ خیلی خوبی با پدر همسرم خواهم داشت. اصلا پدرها همیشه جایگاه عجیب غریبی نزد من داشته و دارند. فانتزی ذهنی‌ام این بود که خانواده همسرم دختر نداشته باشند و من بشوم عزیزدردانۀ خانواده‌اش:) چون فاصلۀ سنی زیادی با برادر خودم دارم هیچ وقت نشده که دوست هم باشیم، هرچند این اواخر کمی اوضاع رابطه‌مان بهتر شده است. دوست داشتم برادرهای همسرم رفیق‌های من باشند و من شبیه یک خواهر بزرگتر، بشون امین و محرم‌شان. 
توی خانۀ خاله وسطی که چهار تا پسر داشتند، همیشه بیشتر خوش می‌گذشت و بازی‌هایمان هیچ وقت به قهر و دعوا ختم نمی‌شد. پسرهای سر به راه و شوخ و شنگی بودند که هنوز هم رابطۀ خوب‌مان را حفظ کرده‌ایم. بزرگ شدن خیلی چیزها را بین آدم‌ها خراب می‌کند. مثلا دیگر نمی‌شود بروی توی حیاط و با حامد و حبیب والیبال بازی کنی، نمی‌شود مثل قبل با مجید آشپزی کنی و کل‌کل کنی، نمی‌شود سر تا پای حامد را خیس آب کنی و صدای قهقه‌تان تا آسمان برود. بزرگ‌تر که می‌شوی، نگاه‌ها انگار تغییر می‌کنند. نمی‌توانی همچنان جوهای صمیمانه قدیم را داشته باشی بدون اینکه کسی قضاوتت بکند.
هر بار که خواستگاری پا پیش می‌گذارد اولین سوالم این است که پدر دارند یا نه؟ وقتی پدر از دنیا رفته باشد، غمگین می‌شوم. فکر می‌کنم که خب که چی؟ ازدواج کنیم و یکی بشویم بدون اینکه پدر دومی در کار باشد؟ برادر چه؟ برادرهای کوچکت‌تر مثلا؟ اگر باز هم جواب منفی باشد، مایوس‌تر می‌شوم. ذهن من حساب و کتابش را کرده است، آقای اوجان نباید خواهری داشته باشد. نباید پدرش از دنیا رفته باشد و حق ندارد فرزند کوچک خانواده باشد. 

  • ۸ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۲۰
  • نسرین

هوالمحبوب


داستان جدیدی که اسفند ماه شروعش کرده‌ام، جان نمی‌گیرد. زن نشسته روی صندلی و ساکت و مایوس نگاهم می‌کند، مرد دست‌های باد پیچی شده‌اش را نشانم می‌دهد و شماتتم می‌کند که چرا اینقدر سنگدلانه زنش را از او گرفتم. نوزاد با چشم‌های درشت و سیاهش زل می‎‌زند توی چشم‌هایم و می‌گرید. حالا انگار بی‌پناه‌تر از قبل شده است و هیچ آغوشی نیست که برایش امن باشد. 
زن ناشناس صورتش را از من پنهان می‌کند، انگار می‌ترسد که آخر قصه نظرم را عوض کنم و رازش را برای مرد افشا کنم. می‌دود و با سرعت دور می‌شود و من، این نویسندۀ شوربخت، نشسته‌ام میان انبوهی از کاغذهای خط‌خطی شده و نمی‌توانم شخصیت‌هایم را جان ببخشم. آدم‌ها از زیر دستم در می‌روند و من نمی‌توانم قلق‌شان را به دست بیاورم.
استاد داستان‌نویسی‌ام می‌گوید، برای اینکه شخصیتت را درست خلق کنی، باید خوب بشناسی‌اش. علایقش را، خصوصیاتش را، شکل و شمایل ظاهری‌اش را، مزاجش را، عادت‌های غذایی‌اش را و ..... 
زن داستان من شبیه اما واتسون است. دیده‌اید که صورتش چقدر آرام و دلنشین است؟ اما اگر بیاییم و بر اساس عناصر زیبایی شناسی، بررسی‌اش کنیم، نه چشم‌های درشت و زیبایی دارد و نه لب‌هایش قلوه‌ای و دلبرباست. موهایش را ساده آرایش می‌کند و پوستش سفیدی یکدستی دارد.
دلم می‌خواهد جنون زن، عاصی شدنش، قیامش علیه خود و زندگی‌اش را جوری بنویسم که استاد انقلتی تویش در نیاورد و همکلاسی افغانم را مدام توی سر من نکوبد. استاد می‌گوید خانم ف خلاق‌تر است و این خلاقیت ریشه در تجربۀ زیسته‌اش دارد، افغان‌ها انگار در دل داستان زندگی می‌کنند و زندگی‌شان همواره آبستن حوادث است. استاد مرا نمی‌شناسد. از دیدش من یک دختر پاستوریزۀ امروزی‌ام که زندگی‌ام در درس و بعد تدریس خلاصه شده است. از دید استاد انتخاب موضوع به این سختی برای من مناسب نبود و احتمالا ته‌ته ذهنش فکر می‌کند موضوع را ابتر می‌گذارم و به سرانجام نمی‌رسانمش. 
من اما این روزها و شب‌ها به یاد چشم‌های زن و استیصال روزهای آخرش زندگی می‌کنم و به این فکر می‌کنم که همین روزها باید از صندلی بلند شوم و بروم در دل داستانم. وقت زیادی تا یکشنبه‌های داستانی باقی نمانده است.
  • نسرین