گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۰۰ مطلب با موضوع «اجتماعی نوشت» ثبت شده است

هوالمحبوب

به که بسپارمت ای خاک به بادت ندهند؟       به که بسپارمت ای خانه که ویران نشوی؟

من بیست و هفت سال دارم و تمام این بیست و هفت سال سرم توی کتاب بوده و راهم رفتن به کتابخانه و دانشگاه. چیزی از زندگی نفهمیدم جز اینکه دختر خوب درس میخواند و تلاش میکند و نجیب است و فلان. حالا بیست و هفت سالم رو به پایان است و من نشسته ام به گذشته نگاه میکنم و اشتباهاتم جلوی چشم هایم رژه می روند. میگویم اگر یاد گرفته بودم به جای درس خواندن هنر دیگری بیاموزم الان میتوانستم برای خودم خیاط یا آرایشگر ماهری باشم. میگویم اگر یادم داده بودند که ازدواج امر مهمی است که بعد از سنین نوجوانی باید با آن روبه رو شوی و به آن جدی فکر کنی، الان در سالهای پایانی دهه ی سوم زندگی ام از شنیدن نام خواستگار دچار یاس فلسفی نمیشدم!

من حالا در آستانه ی بیست و هشت سالگی فهمیده ام که تنها چیزی که در جامعه ی من ارزش و اهمیت دارد پول است. چیزی که درس خواندن راه رسیدن به آن نیست. فهمیده ام که دختران کم سوادی که چیزی از زندگی نمیفهمند اما زود شوهر کرده اند و بچه ای بغل گرفته اند ارزش و اهمیتی به مراتب بیشتر از من و امثال من دارند. چون آنها توانسته اند ازدواج کنند!

دیگر کارمان از افسوس خوردن و حسرت خوردن و کارهایی از این دست گذشته است. یک جای پروسه ی تربیتی ما دهه ی شصتی ها ایراد دارد. ما زندگی را خیلی آرمانی تصور می کردیم و خیال میکردیم میتوانیم با دست های خودمان آن مدینه ی فاضله ی ذهنی مان را بسازیم.فکر میکردیم هرچقدر بیشتر غرق شویم در دانستن، آینده روشن تر خواهد شد.

اما حالا که دارم به گذشته نگاه میکنم تنها افسوس میخورم برای از دست دادن سالهایی که میتوانست جور دیگری رقم بخورد.جوری که امروز حداقل حسرت خیلی چیزها، افسوس خیلی اشتباه ها در دلم سنگینی نکند.

فردا هفتم اسفند است. دولت از ما میخواهد در انتخابات شرکت کنیم.میگویند حق انتخاب دارید و بیایید از آن به نفع کاندیدای اصلح استفاده کنید. من میگویم منی که بیست و هفت سال دارم و ده سال است دارم رای میدهم. کدام انتخاب من توانسته قدمی در حل مشکلات جامعه ام بردارد.اصلا انتخابی هست؟

کدام کاندیداست که میتواند مشکل بیکاری من را حل کند؟ کدام کاندیداست که به فکر جیب خودش نباشد و به من و جوانانی مثل من فکر کند؟ آیا کسی هست که اقتصاد فلج کشورم را احیا کند؟ کسی هست به پدر هفتاد ساله ی من امید دهد که اگر از فردا خانه نشین شود خانواده اش از گرسنگی نخواهند مرد؟ آیا کسی هست دست من و الناز و مینا و .... را بگیرد و از مدرسه ها و کتابخانه ها و فروشگاه ها و شرکت هایی که دارند استثمارمان میکنند ببرد به جایی که حق مان است؟

جایی که مرخصی ها سر جایش باشد، جایی که به ما فرصت نماز خواندن داده شود، جایی که دلشان به حال جوانی مان بسوزد، جایی که بیمه داشته باشد و جایی که با ما انسانی برخورد کنند.

آیا کسی هست که حق معلولان کشورم را بگیرد و حق زنان سرپرست خانواده را، حق زنانی که با روزی هزار تومن با نان خالی شکم بچه هایشان را سیر میکنند، حق جوانانی که زن میگیرند و توانایی خانه کرایه کردن ندارند، حق جوانانی که حقشان غرق شدن در فساد و تباهی نیست، حق پیرمردها و پیرزن هایی که کنار خیابان در سوز سرما و ظل آفتاب دستفروشی میکنند تا نمیرند؟

کسی میتواند جلوی بخور بخور برادر و پسر و پدرش و ....را بگیرد؟

مردی یا زنی هست که بیاید فقط برای نجات؟؟

من به چه امیدی دوباره شناسنامه در دست بروم پای صندوق و به مردی رای دهم که نمیدانم آمده است برای حق بیشتر یا آمده است برای کسب افتخار بیشتر یا.....

میدانید ما جوانان این مملکت دردمان یکی دوتا نیست دیگر نمیتوانیم ریسک کنیم برای پروار کردن شکم بقیه. کسی را ندیده ام که بیاید برای نجات کشورم ...باور کیند ندیده ام.

  • نسرین

هوالمحبوب

می خوام راجع به چیزی حرف بزنم که چند وقته مدام ذهنم رو مشغول خودش کرده. عبارتی جادویی به نام «دوستت دارم».عبارتی که رایج ترین عبارت عاشقانه بین عاشق و معشوق هاست. میخوام بگم گاهی وقتها شروع یه رابطه شروع یه عشق، شروع یه دوست داشتن میتونه با تموم قشنگی هاش ویران کننده باشه. من میگم وقتی تصمیم میگیری به کسی بگی «دوستت دارم» حواست رو جمع کن؛ببین چه باری رو دوشته. من میگم «دوست دارم» هایی که رو هوا زده میشه بدون اینکه سر و ته داشته باشه؛ مث پول بی پشتوانه ای هست که دولت برای تنظیم بازار وارد چرخه ی اقتصاد میکنه. برای اینکه تو شرایط بحرانی تورم رو مهار کنه. یا مثلا بازار اقتصاد  رو تنظیم کنه. ولی در نهایت به ضرر اقتصاد تموم میشه و بدتر از تنظیم درش میاره! با شمام آقای محترم، خانوم محترم، وقتی می خوای به کسی بگی «دوستت دارم» حواست باشه که داری یه حفره تو دل یه آدم باز می کنی. اگه نمیتونی تا آخر زندگیت، مدام با عشق، حفره های دلش رو پر کنی؛ اگه از خودت مطمئن نیستی؛ اگه هنوز بزرگ نشدی؛ اگه هم زمان به چند نفر فکر میکنی؛ اگه دوست داشتن هات هم مث بقیه ی حرفهات لقلقه ی زبانه؛ نگو،به زبون نیار؛ کسی با نگفتن «دوستت دارم» نمرده تو هم نمی میری! بازار دل یه آدم رو با دوست داشتن های بی پشتوانه به هم نریز. وقتی  کسی رو از عشقت باخبر کن که مطمئن شی میتونی تا ابد کنارش باشی. که نه تو کارت نمیاد. «دوست دارم» ها خیلی مقدس هستن خرج هر کسی نکنیم...

  • نسرین

هوالمحبوب

خبر را جسته گریخته در تلگرام خواندم!

گذاشتم پای همه ی خبرهای دروغی که در این فضای کوچک مجازی ساخته میشود و عین رها شدن تیر از چله ی کمان از دست گوینده در می رود و همه جا را پر میکند!

ما مردم عجیبی هستیم! آنقدر عجیب که گاهی وقتها با شنیدن بعضی خبرها، با دیدن بعضی آدم ها، و یا تقابل بعضی تفکرات مغزم سوت میکشد!

گروهی از دلاوران ....... باز هم سفارت خانه ای را به آتش کشیدند!

اینکه آتش کشیدند یا فقط تسخیر کردند یا تخریب کردند یا حتی تعدی کردند اصلا تفاوتی ندارد!

ما هنوز هم میتوانیم ثابت کنیم بلاهت در گروهی از مردم ما ریشه ای عمیق دوانده و به این سادگی ها قرار نیست دست از سر ما بردارد!

تصور کنید مردمی را که سی سال آزگار است تحریم شده اند، انقلاب کرده اند و به سبب همین انقلاب درگیر جنگی ناخواسته شده اند، عده ای نانشان را در تنور جنگ داغ کرده اند و جنگی نابرابر را هشت سال کش داده اند، حالا رسیده ایم به اینجا، سال 94.

سالی که فلاکت از سر و روی مملکت میبارد، سالی که هر کس از راه میرسد بارش را به قد کیسه اش از مال مردم پر میکند و راهش را میکشد و میرود، سالی که فساد بی داد میکند، سالی که بیکاری بیداد میکند، سالی که گرانی بیداد میکند.

در این بحران در این جنگ سردی که دچارش هستیم یک عده همت کرده اند و پای میز مذاکره نشسته اند ؛ چیزهایی داده اند و چیزهایی پس گرفته اند، هر چند دشمن فرضی زیر قولش زده باشد هر چند خیلی ضرر کرده باشیم، می ارزید به امیدواری برای تکان خوردن اقتصاد فلج شده مان، می ارزید به زنده شدن دوباره ی نام ایران در جهان، می ارزید به اندکی بهبود اوضاع، نمی ارزید؟

حالا یک عده نشسته اند و نوک دماغش را نشانه گرفته اند و ریخته اند سفارت کشوری را تسخیر میکنند که دوستِ دشمنمان است!

یک لحظه تصور کنید اگر تمام معادله ها سر جایش باقی بماند، کوچک ترین ضرری که متوجه کشور مان خواهد شد چیست؟«آیا مردم دنیا حق ندارند باور کنند تمام دروغ ها را درباره ی ایران؟؟؟»

یعنی عصر هنوز هم عصر عربده کشی و سفارت تسخیر کردن است؟ واعجبا از تفکرات نم کشیده ی یک عده معلوم الحال!

شیخ نمر جانش را برای دینش داد که شما به نامش بریزید و سفارت تصرف کنید؟؟ تردید دارم ذره ای شناخت به راه و نام او داشته باشید!

مردم مسلمان را دسته دسته در عربستان در منا، در نیجریه در چین و هزارن نقطه ی دیگر دنیا قتل عام میکنند و شما غیرت تان به جوش نمی آید آنوقت حالا برای اعدام یک مبارز....؟؟


  • نسرین

هوالمحبوب

من هم مث خیلی های دیگر این روزها کیمیا می بینم. برعکس خیلی ها که فاز جنگی سریال را دوست ندارند من فاز جنگی سریال را به شدت میپسندم.

فارغ از همه ی نقص های فنی، فارغ از همه ی سوراخ های فیلم نامه،فارغ از بازی سرد و بی روح مهراوه، من صحنه های جنگی سریال را دوست دارم و هی دلم را چنگ میزند این همه آشوب و هی سوالهایی مغزم را سوراخ میکند که چرا چرا چرا

گویا یک سوال هایی در زندگی هست که هیچ وقت پاسخی برایشان نمی یابی.

«پس گرفتن خرمشهر بعد از یک سال و نیم راحت تر بود یا جلوگیری از سقوطش؟؟؟»

کاش زمان به عقب بر می گشت و من در روزهای خون بار سال 59 مردی را می یافتم تا پاسخ این سوالم را از او بگیرم.

من که یک بار خرمشهر به اصطلاح آباد شده را از نزدیک دیده ام...من که تپش نبض زندگی را در شریان های اصلی شهر به نظاره نشسته ام هنوز هم در حل این ابهام فرومانده ام.

مردم خوزستان هنوز هم بعد از سی سال تاوان جنگی را میدهند که میتوانست در نطفه خفه شود. مردم یک گوشه از این خاک من، هنوز هم داغدار خون هایی هستند که میتوانست ریخته نشود آیا مردی بود که بتواند به فریاد مردم خرمشهر 59 برسد و نرسید؟؟

دیالوگ های بی پروای بازیگرها در صحنه های جنگی را دوست دارم....ما تاوان دادیم، خون دادیم که انقلاب کنیم اما حکومت مردمی و انقلابی در اولین فشار خارجی پشت مردمش را بدجور خالی گذاشت....

یاد نامه ی تاریخی شمخانی می افتم که برای مقامات تهران نوشت:«ما در خرمشهر جان داریم که بدهیم، وسیله ی دادن جان نداریم» چطور می شود این طور پشت شهری را خالی کرد که مردم بی دفاعش ناخواسته وارد جنگ شوند، که نوجوانانش یک شبه مرد شوند، که دخترکانش یک شبه شیرزن شوند؛ گویا خدا خواسته بود حماسه ای را رقم بزند ...نمیدانم چه تدبیری پشت این بی تدبیری خوابیده است .....

  • نسرین

هوالمحبوب

امسال سال دومی است که مشغول کارم. قرار داد من هشت ماهه است با یازده روز بیمه در ماه و با حداقل حقوق. چهار ماه از سال را نه حقوق دارم نه بیمه. امثال من هم خیلی زیادند در این شهر و در این کشور، بی شک.

دوستی دارم که با مدرک فوق لیسانس، با بهترین معدل و با سواد بالا در یک فروشگاه زنجیره ای صندوق دار است. روزی هشت ساعت حداقل تایم کاری اش است و حتی به او اجازه ی نماز خواندن هم در محل کار نمیدهند! ناهارش را سرپایی و پشت صندوق میخورد و دو هفته در روز نماز نمیخواند. چون مجبور است خرج زندگی اش را تامین کند. ماهانه یک میلیون تومان حقوق میگیرد ولی حتی یک روز هم در هفته مرخصی یا تعطیلی ندارد چه عاشورا باشد چه مبعث و چه هر روز دیگری او سر کار است!

پسر جوانی در فامیل هست که در یک شرکت عینک سازی کار میکند لیسانس فیزیک دارد و دانشجوی خوبی هم بوده. از اواخر فروردین که سرکار رفته هیچ مرخصی نداشته. از ساعت 9 صبح تا 1/30 و از ساعت 4 تا 9/30 سرکار است. بیمه نشده و ماهی پانصد هزار تومان حقوق میگیرد.

امثال من و  دوستانم در این کشور بی در و پیکر خیلی زیادند. ما قربانی یک سری بی تدبیری ها و سوء مدیریت ها هستیم. دستمان هم به هیچ جا بند نیست. چون نه قرارداد درست و درمانی داریم نه مدرکی که ادعایمان را ثابت کنیم. تنها چیزی که ما را به ادامه ی کار امیدوار میکند آینده است. من سرکار میروم شاید سال بعد بتوانم مدرسه ی بهتری پیدا کنم برای ادامه ی فعالیتم. دوستم سرکار میرود بلکه یک روز در هفته مرخصی گیرش بیاید و او بتواند دوباره قراردادش را تمدید کند. آن پسر جوان سرکار میرود تا بلکه یک روز رئیسش خواب نما شود و تصمیم بگیرد بعد از هشت ماه او را بیمه کند!

جوان بودیم گفتند درس بخوان بلکه چیزی بشوی، مثل ما که درس نخواندیم و خانه دار شدیم نباشی.

ما هنوز امیدواریم، هنوز به آینده ی این کشور امیدواریم، من خودم مشکل مالی ندارم؛ پدرم هست و تامینم میکند(خدا سایه اش را مستدام کند) اما آن دختر جوان و آن پسر جوانی پشتوانه ای ندارند. مجبورند که خرج زندگی شان را خودشان در بیاورند.

این مملکت اسلامی که هر روز یک اختلاس گر جدید به من معرفی میکند آیا میتواند دردی از من و سایر دهه شصتی ها دوا کند؟؟؟


پی نوشت: لطفا برای روز یکشنبه که روز کتاب و کتابخوانی هست ایده هایی بهم بدین که توی مدرسه اجرا کنم. منتظر نظرات ارزشمندتون هستم





  • نسرین

هوالمحبوب

آدم های عجیبی شده ایم. آنقدر عجیب که گاهی به هم میرسیم در چهره ی هم دقیق میشویم ولی هم را نمی شناسیم. آدم هایی آنقدر عجیب که که حتی ماسک ها و نقاب های روی صورت خودمان را هم باور کرده ایم چه برسد به نقاب های آدم های دیگر!

قبل تر ها عشق بود و نان بود و وطن و تمام زمزمه های دلتنگی آدم ها برای این سه میتپید. قبل تر ها آدم های عاشق مومنی بودیم که دنبال نان میرفتیم آن هم از زیر سنگ اما...

این روزها آدم های نقاب داری شده ایم که دنبال نان میرویم حتی در عشق، حتی در وطن، حتی در دین. آدم هایی شده ایم که تنها تفاخرمان به گذشته های دورمان است.

روزهایی است که همه ی شهر را بیرق عزا بسته ایم. تمام صداهایی که زمزمه می کنیم نواهای غریب محرم است.

حتی پسر فشنی که نزدیک خانه ی ما صوتی-تصویری دارد و همیشه در مغازه اش آهنگ های هایده و گوگوش گوش میداد؛ حالا نوحه های امام حسینی گوش می دهد!

حتی مغازه دار جوانی که رفت و آمد دخترها و زن های محله را رصد میکرد؛ برای محرم سیاه پوشیده است!

تمام آدم های مومن و بی ایمان فاز محرم گرفته اند. هیئت میروند؛ سینه میزنند و زیر بیرق امام حسین حتی اشک می ریزند.

محرم خوب است؛ عزاداری خوب است؛ اشک ریختن خوب است؛ اما اعتقاد از آن هم بهتر است و اخلاق از اعتقاد هم بهتر تر است.

گمانم اگر آدم هایی باشیم که کمتر دروغ بگوییم، کمتر غیبت کنیم، کمتر تهمت و افترا به این و آن ببندیم، کمتر چشم مام به مال مردم باشد، کمتر با زخم زبان ها همدیگر را آزار دهیم مومن تر از وقتی هستیم که زیر بیرق امام حسین اشک بریزیم ولی بعد محرم سیاهی لباس هایمان مهمان هر شبه ی دل هایمان باشد.

خیلی وقتها شنیده ام که میگویند رفت و آمد ها قدیم ها بیشتر بود چون تشریفات نبود.اما من می گویم قدیم تر ها مهربان تر بودیم باهم برای همین اینقدر مهمان زیاد بود، برکت خانه ها زیاد بود؛ دل ها نزدیک تر بود. قدیم تر ها اینقدر نیش و کنایه نمی زدیم؛ اینقدر کنکاش در کار هم نمیکردیم. باور دارم که قدم هایمان از خانه ی هم بریده شده چون آدم های بدی شده ایم.

قدیم ها زن ها زن تر بودند و مرد ها مرد تر. باور کنید جوان های ما برای همین از ازدواج فراری اند. چون مرد و زنی کمتر شده است. همه چیزمان در هم تنیده شده و آن اصل و بکر بودنش را از دست داده است.

ببینیم مردهای قدیم چطور مردی بودند و زن های قدیم چطور زنی. عشق های قدیم چطور عشقی بود و زندگی های قدیم چطور زندگی ای . من این روزها در دختران جوان تازه عروس شده، تازه مادر شده، دقیق می شوم و آن شور و نشاط زن بودن را نمیبینم. آن زنها و مادرهایی که یک تنه یک زندگی را می چرخاندند کجا رفته اند؟ مردهایی که دل یک زن تنها به بودنشان گرم بود کجا رفته اند؟ زن ها و مردها به شدت سطحی شده اند. از اخلاق دور افتاده اند و این تغییر فرهنگ ها و باورها مرا بدجور میترساند.

راست است که زن های نادان طرفدار بیشتری در بین مردها دارند؟؟ زنهایی که تنها با لباس و آرایش و طلا بتوان سرشان را گرم کرد! دخترهای اطراف من حداقل دیپلم دارند اما هیچ وقت ندیده ام کتاب بخوانند یا یک فیلم درست و حسابی نگاه کنند یا اگر اهل هیچ کدام نیستند حداقل از اینترنت برای زندگی بهتر استفاده کنند.

ادامه دارد.....

  • نسرین

هوالمحبوب

مادرم از اول سال کلاس قرآن میرود. عاشق قرآن است و دوست دارد قرائتش را تصحیح کند. استاد قرآنش بانویی مومن و متدین است که از قدیم هم محله ای بوده ایم و آشنای دور و دراز. زنی است که زجر کشیده است و در عین فقر و فاقه دخترانی تربیت کرده است مث دسته ی گل و همه صاحب کمال و جمال. فقر و نداری اش از جایی شروع شده که همسرش هوای تجدید فراش زده به سرش و او را با چند دختر قد و نیم قد رها کرده به امان خدا.

تنها ممر درآمدش همین کلاس های قرآنی است که دایر میکند و البته دخترهایی که از آب و گل درآمده اند و هر یک سرو و سامانی یافته اند....

امسال این بانو مشرف شدند به حج با کمک مالی دخترها و داماد ها. زنی است که هر مراسم دعا و نیایشی براش شور معنوی خاصی دارد چه رسد به حج که دیدن چهره ی یار است و تپیدن دل در حرم یار....

ذوق و شوق غیر قابل وصفی داشت قبل رفتنش و مدام دلشوره پشت دلشوره بابت اعمال سخت حج و کهولت سن خودش....

ما بعد رفتنش دل زنگ زدن به دخترهای چشم انتظار را نداریم دل خبر پرسیدن از در و همسایه را نداریم مادرم عجیب دلواپس است.دیشب خواب شوهر مرحومش را دیده که توی خواب نگران بود و مدام این طرف و آن طرف میرفته.

پسرعمه ی مادر و همسرش حج رفته اند. از آنها هم بی خبریم. آدم مگر میتواند زنگ بزند به پسر جوانشان و بپرسد که مادر و پدر حاجی تان زنده اند یا....

مگر دل دارد آدمی در این لحظه های پر غصه و نفس گیر.

چه سفره های رنگارنگی که چشم انتظار آمدن حاجی ها نگشوده بسته شد چه چشم های گریانی که خنده را به لبان منتظران خشکاند و چه چشم هایی که دل دل میکرد که حاجی شود محرم شود و عزیز تر شود اما....

ما داغدار مصیبتی هستیم که از خودی و بیگانه خورده ایم. به شرف و ناموس مان تعدی شد و ما راه مکه را نبستیم، به مذهب و اعتقادمان فحاشی شد و ما راه مکه را نبستیم، دخترانمان را هتک حرمت کردند و ما راه بر روی دخترانمان بستیم نه کاروان عظیم حج.

به راستی شرف مکان بالمکین به راستی قدر و قیمتی در این دیوارهای به خون نشسته مانده است؟ قداست در دل مومن است یا در عظمت دیوارهای  بیتی که مدافعانش کفارند؟

اگر بودند مومنان راستین صدر اسلام چه میکردند با چنین مدافعان حرمی؟؟

حج هنوز هم تکلیف شرعی است به راستی؟؟


  • نسرین

هوالمحبوب

یک روزهایی هست که یک سری اتفاق در زندگی ات می افتد و تو مجبور می شوی یاد گذشته هایت کنی حسرت هایت تمام قد جلوی چشمت ردیف می شوند و تو دوباره بغض میکنی و غمگین می شوی و نمی توانی خودت را قانع کنی که خوشبختی حتی اگر به آرزوهای کودکی ات نرسیده باشی.

یک روزهایی که جوان تر بودم آرزو داشتم وکیل بشوم عاشق پلیس بازی و هیجان و بدو بدو بودم. دوران دبیرستان عاشق خبرنگاری شدم رفتم کلاس مقدماتی را ثبت نام کردم و خیلی خوش به حالم بود که بالاخره من هم یک روز خبرنگار میشوم. بعد مربی پرورشی مدرسه مان که یک زن چاق بد هیکلِ بد اخلاق بود همه ی مدارک من را گرفت و قول داد که بفرستد برای پانا( خبرگزاری دانش آموزی) و معلوم است که هیچ وقت چنین اتفاقی رخ نداد! آن مربی چاق بد هیکل بد اخلاق همه ی آرزوهای مرا به باد داد و من آدمی نبودم که بلد است آرزوهایش را از راه های دیگری پیگیری کند. برای همین قید خبرنگار شدن را زدم. دوم دبیرستان معلم ادبیات مان از شعر خوانی ام خوشش آمد و من شدم مجری انجمن ادبی مدرسه. ولی این اجرا هم دوام چندانی نداشت چون کسی پیدا شده بود که متن های مراسم رو خودش مینوشت و او به منی که متن نمینوشتم الویت داشت! در حالی که هیچ کس از من نپرسید که میتوانم برای خودم متنی بنویسم یانه!!!

حسرت وکالت و خبرنگاری همیشه با من بود تا اینکه رسیدم به دانشگاه و حسرت اجرای شب شعر های دانشکده هم به آن اضافه شد. روزنامه نگاری هم همین طور و بعد تر ها هر چه پیش رفتم استادها از نوشته هایم تعریف کردند و من حسرت دیگری یافتم به اسم نویسندگی...

هیچ وقت هیچ کس مقصر از دست رفتن موقعیت های زندگی ما نیست جز خودمان. تنبلی من همیشه دزد آرزوهایم بوده. هیچ وقت نخواستم یک آرزو را تا ته تهش دنبال کنم و در نهایت به دستش بیاورم.

امروز که خبر دار شدم یکی از دوستان دبیرستانی ام در صدا و سیما مشغول شده است این حسرت های نهفته در من دوباره بیدار شدند. که چرا من هیچ وقت پیگیر آرزوهایم نبودم....

  • نسرین

هوالمحبوب

از وقتی زمزمه ی استخدام آموزش و پرورش شروع شد همه ی ما معلم های قراردادی یک جرقه ی امیدی یافتیم و چشم دوختیم به دهان سنجش عزیز که کی این غول چراغ جادو برایمان شغل دست و پا میکند!

امروز که خبرها آمد و رفتیم سیر کردیم به شکلی مبسوط، فهمیدیم باز هم مشکل سر بی پولی دولت است انگار تا بیکاری جوانان و نیاز به نیروی کار!

48 هزار تومن قیمت ثبت نام است!

بعد همه ی رشته ها هم هستند یعنی شک نکنید!

بعد هم از هر رشته در هر  شهر فقط یک نفر استخدام میشود!

و بعد هم 98 درصد این افراد آقایون هستند!

ما نشستیم حساب کردیم پولی که تنها از جیب جذب شوندگان به جیب دولت میرود 20 میلیارد تومان است! حالا شما افراد شرکت کننده را سه برابر جذب تصور کنید میشود چیزی حدود 60 میلیارد!

بد نیست میشود مقداری از معوقه ها را پرداخت کرد!

سر بقیه را هم در یک سال آموزش رایگان گرم میکنیم تا بعد....

قصه ی پر غصه ی بیگاری در مدارس غیر انتفاعی همچنان ادامه دارد....

باشد که خودمان آستینی بلند کنیم برای نجات....

ما همچنان خدا را شکر میکنیم و ملحد نشده ایم هنوز

میزان نصیحت پذیری مان هم فول فول است پس لطفا از هرگونه امید و نصیحت بپرهیزید جدا!

با تشکر یه امیدوار

  • نسرین

هوالمحبوب


"ﺩوست داشتن" عضوی از بدن است دﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻓﻮﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ "ﻗﻠﺐ" ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ‌"ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ" ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺁﺩﻡ ﺍﺳﺖ؛ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺟﻠﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﻕ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ … .

ﺣﺎﻻ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ «ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ» ﺁﺩﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؛ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ می گیرﺩ؛ ﻏﺬﺍ ﺍﺯﮔﻠﻮﯾﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ نمی رﻭﺩ؛ ﺷﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﯽ …ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ می کنی ﺗﺎ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺟﺰ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻧﺪﺍﻥ ‌ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ‌ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﯽ ﻭ ﺑﯿﻧﺪﺍﺯﯼ ﺩﻭﺭ ! … ﺣﺎﻻ … ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻩ باﺷﯽ، ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽﺧﻮﺍﺑﯽ، ﺭﺍﺣﺖ ﻏﺬﺍ می خوری ﻭ ﺷﺒﻬﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺕ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺵ ﻫﺴﺖ ، ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺗﻪﺩﻝ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ

منبع: ماری جوانا

 

  • نسرین