گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۷۳ مطلب با موضوع «معلمانه» ثبت شده است

هوالمحبوب


دیشب تا ساعت ده منتظر اعلام تعطیلی بودم، نه دوش گرفته‌بودم، نه لباس اتو کرده‌بودم و نه تصحیح ورقه‌ها تموم شده‌بود، اما نامردا تعطیل‌مون نکردن و گفتن که مدارس با یک ساعت تاخیر شروع می‌شه. همین شد که تا دوازده‌شب نشستم به پای اصلاح ورقه‌ها و دوش گرفتنم گذاشتم برای صبح. به خاطر از دست‌دادن سرویسِ مامان، حسابی کفری بودم چون هم کلی باید کرایه ماشین می‌دادم و هم کلی معطل می‌شدم و هم تو مسیر یخ می‌زدم. خلاصه با یه حال داغون رسیدم مدرسه و دیدم «آقای ح»، ورقه‌هامو تکثیر نکرده، بدتر قاطی کردم. توی همین گیر و دار معاون‌مون گفت که:« همکارتم که دیروز عقدش بود زودتر از تو رسیده»؛ خواست دوباره شوخی‌هاشو شروع کنه که گفتم:«خانم ب»، اصلا اعصاب شوخی ندارم، بیچاره قسم و آیه که نه «ح» واقعا ازدواج کرده!
ما تو پایه‌ی ششم، چهار تا همکاریم، هر چهار نفرمون مجرد بودیم. سه ساله که همکاریم و خدا رو شکر خیلی رابطه‌ی خوبی داریم با هم. «ح» بیشتر از بقیه با من صمیمی بود، یا لااقل من اینجوری فکر می‌کردم، ما حتی درباره‌ی آخرین خواستگارهامونم حرف می‌زدیم. ازم خیلی مشاوره می‌گرفت و به خاطر همین شوکه شدم از خبر ازدواجش. چون من از هیچی خبر نداشتم. از اونجایی که خیلی زود همه چیز بهم برمی‌خوره، وقتی
برای رفع اشکال رفتم کلاس ، اصلا به روش نیاوردم. نگاهشم نمی‌کردم که متوجه ابرو‌های رنگ‌شده و ناخن‌های لاک‌زده و حلقه‌ی درشتِ توی دستش نشم، اما خودش طاقت نیاورد و اومد بیخ گوشم گفت :«دیشب عقد کردم نسرین» تبریک گفتم و اضافه کردم که بعدا حرف می‌زنیم. اون لحظه خیلی از دستش ناراحت بودم ولی الان بهش حق می‌دم. مشکل این جهان آدم‌هایی نیستن که همه چیز رو پنهان می‌کنن؛ مشکل این جهان آدم‌هایی مثل من هستن که هیچ چیزی رو تو دلشون نگه نمی‌دارن. من با اینکه راز‌نگهدار خوبی‌ام، اما چیزی که مربوط به شخص خودمه خیلی کم پیش خودم نگه می‌دارم. حتی راجع به اغلب مسائل حرف می‌زنم و فکر می‌کنم که بقیه هم باید اینجوری باشن. ولی چند ساله به لطف دوستان و همکاران، دارم به ابعاد جدیدی از روابط دوستی و همکاری پی می‌برم و افق‌های جدیدی پیش روم باز می‌شه. اونقدر کفری بودم و از قیافه‌ام تابلو بودم که سوال هم حتی نمی‌پرسیدم ازش. تا جایی که یهو به خودم نهیب زدم که نسرین، اینجوری بقیه فکر می‌کنن داری بهش حسودی می‌کنی و راجع بهت بد قضاوت می‌کنن، مجبور شدم تغییر موضع بدم و چند تا سوال راجع به آقای داماد پرسیدم. از اینکه ازدواج کرده و خوشحاله واقعا خوشحالم و امیدوارم همه‌ی آدم‌ها طعم خوشبختی رو بچشن چه تو ازدواج و چه توی تجرد.

علاوه بر این شوک اول صبحی، گیج بازی‌های بچه‌ها سر امتحانم حسابی کفری‌ام کرد. علی یک ریز سوال می‌پرسید و هادی یه سوال و چند بار به صورت‌های مختلف می‌پرسید، خلاصه که داشتن روی اعصاب داغونم رژه می‌رفتن، زنگ آخرم که رسیدم کلاس، دیدم کیف عطا با تمام محتویاتش روی زمین پلاسه و خودشم در حال تمیز کردن صندلی‌اش هست، چند دقیقه‌ای بهش زل زدم ولی انگار نه انگار، خلاصه خودم وسایلش رو جمع کردم و کیفش رو مرتب کردم، در حالی که بقیه هی بهش اشاره می‌کنن که زشته خانوم داره وسایلت ور جمع میکنه، خودش انگار نه انگار، وسط‌های درسم حسابی صدام بالا رفت و توپیدم بهشون، چون هیچ رقمه کلاس رو جدی نمی‌گرفتن، نمی‌دونم چرا وقتی بچه ها امتحان رو خراب می‌کنن اینقدر جوشی می‌شم، خیلی حساسم روی یادگیری شون، ولی باز هم نتیجه‌ی اون همه دلسوزی و زحمت رو به باد‌فنا دادن. نتیجه اینکه اصلا روحیه‌ای ندارم که فردا به قولم عمل کنم و جشنواره‌ی بازی‌های بومی محلی رو براشون برگزار کنم:(

  • نسرین

هوالمحبوب


دی، ماه قشنگیه برای معلم‌ها، چون حجم کاری‌شون نسبتا کمتر می‌شه، دیگه هر هفته امتحان نداریم، کار‌درخانه نمی‌دیم و فقط می‌شینیم به مرور درس ها و رفع اشکال. اوقات‌فراغت بیشتری هم در خلال مدرسه داریم. اما از پانزدهم‌دی امتحان بچه ها شروع می‌شه و روزهای هفته بیشتر به نظارت بالایِ‌سر بچه‌ها سپری می‌شه.

خب طبیعتا به عنوان ناظر کار خاصی ندارم و اغلب می‌شینم کتاب می‌خونم. دوست ندارم عین دوره‌ی دانش‌آموزی خودم با کفش‌های تق‌تقی هی راه برم بین ردیف صندلی‌ها و تمرکز بچه‌ها رو بگیرم. جز چند‌نفری که باید جاشون عوض بشه و پوشه‌ی زیر دست‌شون چک بشه، با بقیه کاری ندارم و راحت لم میدم رو صندلیم. برنامه‌ی امتحانیِ امسال رو من نوشته‌بودم و از اونجایی که خیلی فداکارم، آزمون‌های خودم افتاده روزهای آخر. تصمیم داشتم برای امتحان مطالعات اجتماعی یه کار جدیدی بکنم و از اون سوال‌های کلیشه‌ای هر سال رها بشم. دو ساعت زمان صرف طراحی سوالات کردم؛ سوالاتی که کاملا مفهومی و پر از نمودار و نقشه بود. برای خودم که هیجان‌انگیز و جذاب بود. تا اینجایی هم که اوراق رو تصحیح کردم ، خوب تونستن جواب بدن. سوالات مفهومی تو پایه ی ابتدایی با عنوان آزمون‌های عملکردی شناخته می‌شن، توی این آزمون‌ها سوالات کپی کتاب نیستن، بلکه هدف سنجش آموخته‌های دانش‌آموزه بر اساس عینی‌سازی مفاهیم درسی، یعنی به جای اینکه یه سوال و جواب ساده مطرح کنی، به موقعیت براش خلق می‌کنی و ازش راهکار میخوای.

مثلا به جای اینکه ازش درباره ی باغداری و زراعت سوال بپرسی، تصویر یک باغ رو می‌دی و یه سری اطلاعات درباره ی منطقه، بعد ازش می‌خوای که بهت بگه که چه محصولاتی می‌شه اونجا کاشت؟ یا باید چه اقداماتی برای کشت بهتر گیاه انجام داد و ....

یا مثلا به جای اینکه مجبور‌شون کنی یه سری تاریخ به درد‌نخور رو حفظ کنن، خط زمان رو رسم می کنی، زمان‌ها رو میدی و ازش درباره ی اتفاق‌های مختلف تحلیل می‌خوای و یا می‌خوای که سال‌ها رو به قرن بنویسن.

بچه‌هایی که توی کلاس فعال بودن جواب‌های شاهکاری به سوالات دادن، اما سر جلسه که برای رفع اشکال رفتم کلی حرصم دادن، چون بچه‌های ما متاسفانه به آماده خوری عادت کردن، اغلب دوست ندارن چیزی فراتر از مطالب کتاب یاد بگیرن، سخت قبول می‌کنن که چیزی رو از دیدگاه خودشون پاسخ بدن، یه جورایی به خودشون اعتماد ندارن که پاسخی که میدن می تونه درست باشه، اما تصمیم دارم این شیوه ی سنتی رو ریشه کن کنم، روال کاری‌مون هم اینه که توی کلاس‌های مطالعات، بیشتر بچه‌ها حرف بزنن تا من، خودشون پاورپوینت درست می‌کنن، کنفرانس می‌دن، بحث می‌کنن و من فقط نقش یک راهنما رو دارم، یه روزهایی اونقدر بحث شیرینه براشون که من خودم به زور میتونم ازشون وقت بگیرم برای حرف زدن:)

اوایل سال خیلی بابت ضعف‌های درسی‌شون ناراحت بودم، خیلی سخت می شد وادارشون کرد به درس خوندن، اما بعد از چهار ماه خون دل خوردن، می‌تونم افتخار کنم به وجود تک‌تک‌شون.

امسال دانش‌آموزی دارم که شاید یک ماه هم سرکلاس نبوده، مشکلات خانوادگی عدیده ای داره که باعث می‌شه نتونه منظم سرکلاس بیاد، از دوم ابتدایی که توی مدرسه‌ی ماست همین شکلی بوده و هر سال با نمرات قابل قبول که یه درجه بالاتر از نیاز به تلاش هست، به پایه ی بالاتر ارتقا داده شده، عملا چیزی از مطالب درسی نمی‌دونه، به شدت از مدرسه گریزانه، اما امسال اونقدر از ما محبت دیده که قول داده کمتر غیبت کنه و خودش رو تا آخر سال به حد نرمال برسونه. از هفته‌ی قبل براش کلاس اضافه گذاشتم. از اون روز چشم‌هاش برق می‌زنه. باورم نمی‌شه این همون دانش‌آموزِ منزوی کلاسم باشه. هم خیلی رابطه‌اش با بچه‌ها بهتر شده و هم انگیزه پیدا کرده. انگار دلش کسی رو می‌خواست که بهش توجه کنه و بگه که تو برام مهم هستی. عاشقانه‌ترین لحظه برای یه معلم، دیدن پیشرفت دانش‌آموزشه.

از دیدن محبتی که بین همکارانم هست، حس خیلی خوبی دارم. از دیدن حس عزت و احترام که بین‌مون موج می‌زنه، از احساس مسولیتی که روی دوش تک‌تک‌مون هست، از وجدان کاری تک‌تک‌مون. برخلاف خیلی از همکاران که حقوق پایین و نداشتن جایگاه حرفه‌ای در خور رو، بهانه کردن برای فرار از مسولیت، توی مدرسه‌ی ما همکاران با جون و دل کار می‌کنن، انگار تک‌تک بچه‌ها عضوی از خانواد‌شون باشن.

از اواخر آبان یه دختر بچه‌ی هفت ساله به عنوان مهمان وارد مدرسه‌مون شد که برای شیمی‌درمانی مادرش از ملکان به تبریز اومده‌بودن. قرار بود تا تموم شدن درمانِ مادرش شاگرد مدرسه‌ی ما باشه. چهارشنبه که داشتن بر‌میگشتن شهر‌شون، توی سالن هم خودش گریه می‌کرد هم پدر و خاله اش و هم معلمش، اونقدر که معلمش عاشقانه باهاش کار‌ کرده بود، بچه دلش نمی‌خواست برگرده ملکان.  می‌گفت معلم خودمون با خط‌کش منو میزنه:( تصور کنین یه بچه ی بحران زده ی هفت ساله رو....

خلاصه که معلمی شریف‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین شغلی بود که می‌تونستم داشته‌باشم. خدایا شکرت.

خدایا بابت برف زیبای امروز ازت ممنون، اگر امشب هم برف بباره و فردا مدرسه تعطیل بشه من بیشتر عاشقت میشم:)



  • نسرین
هوالمحبوب


گاهی با تمام وجود خسته می شوم از دویدن و نرسیدن، از تلاش کردن و نتیجه نگرفتن، از بی محبتی دیدن و خرج هیچ و پوچ شدن، گاهی دلم خالی می شود، خالی از عشق، خالی از شور زندگی، خالی از انگیزه. این جور وقت ها دلم میخواهد یک ساعت شبیه ساعت برنارد داشتم که می توانستم زمان را متوقف کنم؛ وسط کلاس، وسط اتوبوس، وسط جلسه‌ی کاری یا سر میز ناهار، زمان را متوقف می کردم و زانوهایم ار بغل می گرفتم و می رفتم توی هپروت خودم.
توی این جور وقت ها آدم ها همیشه به محبت نیاز دارند، معجزه ی محبت، معجزه ی آغوش، معجزه ی بوسه. آخ که دلم لک زده برای یک معجزه.
گاهی ما معلم ها هم نیاز داریم که کسی بفهمدمان، کسی رنج ها و زخم هایمان را ببیند، کسی مرهمی برای زخم هایی که هر روز می خوریم داشته باشد. آدم معلم که می شود، تمرین می کند کوه شود، سخت و محکم و مقاوم. تمرین می کند دریا شود، بزرگ و عمیق و بخشنده. اما بعضی وقت ها حتی اگر کوه هم باشی، ترک بر می داری، دریا هم باشی، کم کمک، خشک می شوی.
دلم از یاس و ناامیدی آکنده است، شبیه سرباز بینوایی ام که وسط منطقه ای جنگی گیر افتاده و تمام راه های فرار به رویش بسته شده اند. روزهاست که خالی از محبت شده ام. فرشته های کوچکم نمی دانند که گاهی معلم ها هم خسته می شوند، ناامید می شوند، دلشان ترک بر میدارد، حس آدمی را دارم که دارد تلاش می کند از خط پایان عبور کند، حتی اگر مسابقه ساعت ها قبل تمام شده باشد.
کاش یک روز فرشته هایم کار یکنند که بایستم مقابل شان و  بلند بلند و از ته دل بگویم که ممنونم، امروز سرشار از محبت شدم، خالی بودم اما حالا قلبم پر از عشق و امید و انگیزه است.


+این متن رو امروز سر کلاس انشای دخترا نوشتم، وقتی رفتم کلاس پسرا، امیرحسین این نامه رو بهم داد، انگار خدا یه جوری داره بهم امید تزریق می کنه.
  • نسرین
هوالمحبوب

صبح با چشم هایی پف کرده، در حالی که لحاف را گاز میزنم، با صدای داد سوم مامان، از خواب می پرم، ساعت شش و نیم است، وضو می گیرم و نماز میخوانم، درگیری بزرگم مثل همیشه صبحانه است، سر نماز تصمیم را نهایی میکنم، امروز باید صبحانه را ساده برگزار کنم، صرفا جهت صرفه جویی در مخارج، با توجه به اینکه در آخرین هفته ی ماه قرار داریم و ته حقوق در آمده است.
ساعت هفت اسنب سر کوچه است، در حالی که دکمه های پالتو و زیب پوتین ها را با هم می بندم و بالا می کشم، خودم را با کوله ام پرت میکنم روی صندلی عقب ماشین، توی ماشین دارم تلگرام را چک میکنم، بیشتر حواسم پی برنامه های امروز در گروه همکاران است. ورودی زیر گذر آخر پیاده می شوم، ماشین میخزد توی زیرگذر و شتاب می گیرد و من پیاده و دلی دلی کنان میروم سمت مدرسه، ساعت هفت و بیست دقیقه است و رسیده ام.
جز خانم «ب»، کسی توی مدرسه نیست، مثل همیشه کمی لم می دهم توی دفتر بعد دنبال آب جوش می گردم تا چای بخورم، بدون چای انرژی لازم برای تدریس را ندارم.
ساعت هشت شده و سر کلاسم، قیاقه ی پسرها دمق است، اول علی شروع می کند، خانوم بازی رو دیدین، میگم بله، خانم دیدین گل سالم رو آفساید اعلام کردن، اصلا حق تراکتور رو همیشه می خورن، هادی ادامه میده که اصلا نمیخوان ما قهرمان بشیم، اصلا اینکه استوکس رو فراری دادن هم کار رقیب ها بودن، عطا این وسط مسخره بازی در می آورد، راجع به بازیکن هم نامش حرف می زد و ادعا می کند که عمویش است، امیرحسین که مثل همیشه دیر رسیده است با آتش تندش تنور تحلیل را همچنان گرم نگه میدارد، از شعار های ورزشگاه می گوید و طبق معمول پز ماشین پدرش را می دهد که در سربالایی ورزشگاه گیر نکرده.
چند دقیقه ای از کلاس به آرام کردن این آتش فشان در حالا فوران می گذرد و بعد، پرسش را آغاز میکنم، امیر رضا بعد از صحبت های روز چهارشنبه، کمی تغییر کرده، درس را خوب جواب می دهد، کار در خانه ها را حل می کنیم، هم زمان که پشتم به بچه هاست و دارم روی تخته سوال ها را می نویسم، به عطا تذکر می دهم که شوخی هایش را بسته بندی کند و بگذارد توی کیفش تا موقع صبحانه ازشان استفاده کنیم، به امیر یادآوری میکنم که دستش را روی صندلی امیرحسین نگذارد و دادش را در نیاورد، دوباره احسان دارد همان کثیف کاری را تکرار می کند و مجبور می شوم بفرستمش دستشویی، درس که تمام میشود، صبحانه می خوریم، امیرحسین جعبه ی خوراکی هایش را روی میزم می گذارد، علی اجازه می گیرد که برود بیرون، میرود و موقع برگشت برایم چای آورده است، لبخند بزرگی پهن می شود روی صورتم.
املای درس هفت خان رستم را می گویم و بچه ها می نویسند، امیرحسین که همیشه به سرعتش معروف است، هی عقب می ماند، بالای سرش که می ایستم خجالت می کشد و دفترش را می پوشاند، از دیدن دفتر گل منگلی و خط خوبش لبخند میشوم، میگوید خانم تصمیم گرفتم خوش خط بنویسم که شما رو خوشحال کنم، برای همین عقب می مونم، دستی به سرش می کشم و بلند تر و رسا تر می خوانم: از هفت خان گذشتن یعنی گذشتن از هفت مرحله ی دشوار و نبرد با نیروهای اهریمنی.....
ساعت بعدی رزا دوباره کلافه ام می کند که جایم را عوض کن، پریناز مثل همیشه با قیافه ی متعجبش نگاهم می کند، عسل هر چند دقیقه یک بار بغلم میکند و می گوید دوستم دارد، ورقه های ازمون املا را بین بچه ها پخش می کنم، می نشینم روی صندلی ام، چند دقیقه به زنگ مانده، بچه های کلاس با هماهنگی عجیبی هوار میشوند روی سرم، ده دوازده نفری بغلم می کنند و فشارم می دهند و می خندند و می خندانندم.....
روز شنبه ی یک معلم با صورت های نشسته ی بچه هایش شروع می شود، با زنگ مدرسه، با صدای هیاهوی پسرها و دخترها، روز یک معلم با چای پر رنگ از سماور بزرگ مدرسه شروع می شود، با لقمه های هول هولکی، با بحث بر سر کلاس و درس و تلاش برای خندیدن و خنداندن، روزهای رنگی یک معلم تمام هفته را نقاشی می کند...
  • نسرین

 

 

هوالمحبوب

 

مثل هر سال، به حماسه هرمز که میرسیم چشمهایم میجوشد، بغضم میگیرد، نم اشک گوشه ی چشمم را قبل از سُر خوردن میگیرم، صلابت صدایم خدشه دار شده است، می‌خوانم و می‌خوانم تا میرسم به مرگ هرمز و پسرانش.
پشت میز می‌نشینم و نفس راحتی می کشم.
وقتی داستان دریاقلی را هم می‌خوانیم وضع همین است، یاد فرخ نژاد فیلم شب واقعه می افتم و ناخودآگاه پوست پیازی میشوم.
می‌گویند خانم چرا گریه می کنید، می‌گویم معلم ها هم گاهی ناراحت می‌شوند، معلم ها هم دلشان می شکند، معلم ها هم میرنجند.
دیروز، روز بدی بود.، صبح امروز تلاش می کردم دیروزم را فراموش کنم، داشتم میرفتم دبستان پسرانه که اوراق امتحانی را تحویل بگیرم، که ماریا و مادرش با یک دسته گل زیبا راهم را سد کردند.
بهانه ی دسته گل، عذرخواهی و دلجویی و اظهار شرمندگی بود.
بوی خوش گل ها سرمستم کرد. کنار برگه های امتحانی، اسپیکر را هم از دفتر برداشتم و 45 دقیقه تمام ترانه های وطنی گوش دادیم.
حس میهن پرستی امروز از چشمانمان شره می کرد.

 

 

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب


ساعت شش صبح: بیداری


آلارم گوشی را خاموش میکنم، ساعت شش و ربع بیدار میشوم، سوز سردی توی هواست، حس میکنم امروز دیگر پاییز دارد خودش را کم کم نشان می دهد.


ساعت شش و نیم: آماده سازی صبحانه


هیچ میدانید همکارانم توی مدرسه من را با چه ویژگی بارزی می شناسند؟ صد در صد نمی دانید، اینجا نه تدریس من و نه پوششم و نه اخلاقم بلکه صبحانه های خاص و ویژه ام زبانزد خاص و عام است! من عادت دارم که صبحانه ی مفصلی بخورم، هر صبح برای خودم سیب زمینی  کبابی، سرخ شده، نون و سبزی، خیار و گوجه، عدسی، کوکو یا کتلت و یا هر چیز خوش مزه ی دیگری مهیا می کنم و سر راه نان تازه می گیرم و صبحانه ی مفصلی توی مدرسه نوش جان میکنم.


ساعت هفت صبح: حرکت

ساعت هفت اسنپ می رسد سر کوچه و من و مامان را سوار می کند، مسیر مان یکی است و من سر راه پیاده می شوم و چند دقیقه ای تا مدرسه پیاده روی می کنم. نان روغنی های آن نانوایی دم مدرسه خیلی خوشمزه است، نصف یک نان برای یک صبحانه ی کامل حتی زیاد هم هست.


ساعت هفت و نیم: مدرسه

ساعت کاری ما از هشت صبح شروع می شود ولی من به دلیل استفاده ی رایگان از سرویس مامان، معمولا نیم ساعتی زودتر می رسم، وقت دارم که کمی مطالعه کنم، چای بنوشم و در کلاس مهیای ورود بچه ها شوم.


ساعت هشت صبح: آغاز کلاس درس


امروز قرار بود افعال اسنادی را به پسرها درس بدهم، مبحث سخت و سنگینی که اغلب بچه ها توش گیر می کنند، امیررضا غایب است، هادی بزرگه تکلیف را ننوشته است، میفرستمش دفتر تا به مادرش زنگ بزند، گریه می کند، مقاومت می کند، اما جدی بودن همین اول سال نظم را بهشان یاد می دهد، پسرهای بازیگوش را فقط با جدیت می توان به راه آورد.


ساعت هشت وسی دقیقه: در خلال تدریس


علی محبوبم مریض است، دل پیچه گرفته است، کلاس را برای تغذیه تعطیل میکنم و منتظر می مانم که اوضاع بهتر شود. بعد از چند دقیقه شاداب و خوشحال دوباره سر جایش نشسته است. امیررضا با نیم ساعت تاخیر با اجازه ی کتبی وارد می شود. هیچ اهمیتی هم نمی دهد که کجای درس بودیم، نه سوالی می کند و نه توضیحی می خواهد، می نشیند و مشغول ور رفتن با جزوه می شود.

امیرحسین دیروز از توی باغچه ی رو به روی حیاط، کاغذهایی را که دفن کرده بودیم بیرون کشیده و حالا دارد درباره ی نمی توانم های بچه ها مزه پرانی میکند، حسابی کفری می شوم، تذکر می دهم که این کارش باعث می شود از اردوی فصل کشاورزی خط بخورد، هشدار آخر درباره ی حریم خصوصی است که او زیر پایش گذاشته، درس به خوبی جا نیوفتاده و همین ناراحت ترم می کند.


ساعت 9 و نیم: در حال جمع بندی

بچه ها تقریبا با اصول کلی درس آشنا شده اند، تمرینات را با هم حل کرده ایم، حالا عشقم کشیده است شعر عقاب را برایشان بخوانم. وسط شعر عقاب زنگ می خورد. هیاهوی بچه ها بلند می شود و من کوله به دوش از کادر خارج می شوم.


ساعت ده: شروع کلاس در ششم یک


کلاس ماریای معروف! کار درخانه ها را حل میکنیم، برای آمدن پای تخته دعواست، دو نفر تکلیف را ننوشته اند، حوصله ی فرستادن به دفتر را ندارم، برای آخرین بار بهشان فرصت می دهم، درس زودتر از آنچه فکر می کردم تمام می شود، می رویم سراغ داستان خسرو و شیرین. بچه ها غرق شنیدن داستان هستند، زنگ تفریح شده اما هیچ کس از جایش تکان نمی خورد، وقتی فرهاد تیشه بر سر می کوبد و جان به جان آفرین تسلیم می کند حالشان گرفته می شود.


ساعت یازده: شروع کلاس با ششم دو

 بچه های این کلاس آرام تر هستند، زنگ اول به حل کار درخانه ها می گذرد، بچه ها شیطنت می کنند، میخندیم، شوخی می کنیم، به جای خالی ثنا اشاره می کنیم، غصه میخورم که چرا نیست، برگه های آزمون آغازین را بین شان پخش می کنم، خجالت می کشند از نمره های پایین، سر به سرشان می گذارم و تاکید میکنم که نمره برایم مهم نیست، می خندم، میخندند و زنگ می خورد.


ساعت دوازده، همان کلاس، زنگ اجتماعی


داستان خسرو و شیرین را برایشان می گویم، عادت کرده اند وقت داستان خواندن من، کلاس را تاریک می کنند، پرده ها را می کشند و در سکوت فرو می روند، لذت بخش است دیدن چهره ی تک تک شان لذت بخش است. داستان  تمام می شود از مرگ شیرین و فرهاد و خسرو دلگیرند.

بحث گروهی جلسه ی قبلی را سر و سامان می دهیم، کار برگ ها را حل می کنند و درس دوم اجتماعی با خوب یو خوشی به اتمام می رسد.


ساعت یک: پسرانه، زنگ اجتماعی


امروز قرار است درس بپرسم، مثل همیشه علی فرید پای تخته یک لنگه پا ایستاده است، عطا یواشکی دارد سیبش را گاز می زند، می خندم و میگویم من ندیدم علی راحت باش، امیر رضا تقریبا روی صندلی دراز کشیده است، کم مانده روی زمین ولو شود، با امیرحسین قهرم، همین قهر بودنم باعث شده غمگین و ناراحت روی صندلی اش آرام بنشیند، درس می پرسم، بحث می کنیم، شلوغی می کنند، جیغ می زنند و بالاخره زنگ پایان به صدا در می آید.


ساعت دو: در راه خانه


توی بی آر تی خانوم بغل دستی ام دارد با موبایل حرف می زند، توی آن چند دقیقه کل زندگی اش را بغل گوشم داد کشیده است، از آدم هایی که توی اتوبوس و تاکسی با صدای بلند با گوشی شان صحبت می کنند بدم می آید. زانو هایم زیر فشارش له شده اند، تحمل می کنم، لبخند می زنم، با گوشی ور می روم تا برسم به ایستگاه مد نظرم.


ساعت دو و سی دقیقه: خانه

بوی قورمه سبزی توی خانه پیچیده، نون جان دارد چای میخورد، می نشینم، حرف می زنیم، مامان از ایلیا و سفر یک روزه شان به ارس تعریف می کند، ناهار میخوریم، حرف میزنیم، عکس بازی می کنیم، حرف می زنیم، چای میخوریم و باز حرف میزنیم، حوصله ی بالا رفتن و خزیدن در تنهایی هایم را ندارم، نون جان متعجب است، از اینکه نرفته ام بالا، از اینکه هنوز نشسته ام به حرف، پست های جالبی را که سیو کرده بودم نشانش می دهم، حرف ها سر می آید و حالا من توی اتاقم نشسته ام.



ساعت شش: مشغول کار


مستر ژ رنگ می زند، از اوضاع ایران می پرسد، برعکس همیشه تعریف میکنم، از وقتی رفته است ینگه دنیا، سعی میکنم درباره ی ایران فقط اخبار خوب و مثبت را مخابره کنم، میگویم توی لاهه محکومتان کردیم، میخندد، میگوید پاک دشمن شده ای با من دختر، از قیمت پایین دلار می گویم؛ خوشحال می شود، اطلاعات سایت را رد و بدل میکنیم، چند دقیقه ای اطلاعات را زیر و رو میکنم و تماس را قطع می کنم.



ساعت هفت: نت گردی


نعیمه پیام داده که تئاتر استادش از دوشنبه اجرا دارد، توی این بدبختی های مالی مگر میشود تئاتر پویان را نرفت؟ آن هم کار اشمیت را؟ قرار شده من سر بازار بنشینم به گدایی و نعیمه چند دور بازار دروازه سوار کند تا پول بلیط مان جور شود:)) بلیط تئاتر چرا اینقدر گران است؟ چرا مسولان رسیدگی نمی کنند؟ امیدوارم تا سوفی و دیوانه و مغزهای کوچک زنگ زده اکران شان تمام نشده، حقوق هایمان ار گرفته باشیم!



ساعت هفت و نیم: شروع کار

دارم مطلب مینویسم، همان محتوا نویسی که گفته بودم. اگر این کار را جدی تر دنبال می کردم الان وضعیت مالی اینقدر بغرنج نبود، اما تنبلی اگر بگذارد.....


ساعت 8:45 دقیقه : سریال


دقیقا نمیدونم چند قسمت از سریال دلدادگان رو دیدم ولی حس میکنم پشیمون نیستم از ندیدن همه ی قسمت ها، ولی امشب چون خیلی حوصله ام سر میرفت نشستم پای سریال، از شانس خوبم باد شدید بود و مدام آنتن تکون میخورد آخر سر هم نشد که ببینیم.


ساعت 9: خبر هیجان انگیز


مستر ژ دوباره زنگ زد، پیشنهادی داده بهم که دارم از شدت ذوق زدگی می ترکم، دستام داره می لرزه، نمیدونم اول این خبر رو به کی بدم، کی بیشتر خوشحال میشه، وای خدایا باورم نمیشه..... چقدر امروز روز خوبیه. مرسی مرسی مرسی


ساعت 9:30 : زل زده به مانیتور

تو فکر پیشنهادشم، بهش گفتم بذار فکر کنم، تا فردا بیشتر بهم مهلت نداده، من که میدونم جوابم چیه، چرا وقت برای فکر کردن خواستم؟؟؟؟ من انگار مدت ها بود منتظر این پیشنهاد بودم، مدت ها ..... بازم دارم هیجانم رو کنترل میکنم که فعلا به کسی چیزی نگم.....

ساعت ده:مشورت

مژده موافقه، دلم قرصه ، خدا رو دارم حس میکنم، امیدوارم مستر ژ جان اینجا رو نخونه پاک آبرو ریزی میشه😁

دارم میرم بخوابم، کلی کار دارم فردا

ساعت 11 و ده دقیقه :خواب

یه معلم وظیفه شناس شبا زود میخوابه. شبتون غزل😍

  • نسرین

هوالمحبوب

میم جان و من سه سال است که همکاریم، از همان روزهای اولی که من به این مدرسه آمدم و میم جان و من همکار شدیم فهمیدم چه انسان شریف، چه دوست خوب و چه همکار نازنینی نصیبم شده است. میم جان معلم قرآن است. فکر میکنم تنها کسی در آن مدرسه است که مرا خوب شناخته، همه چیز را درباره ی احساسات بهاری ام میداند، از زود قاطی کردن هایم، از زود دل بستن هایم، از ویرانی های روحم خبر دارد. میم جان آدم راحتی است، از آنهایی که محال است ببینی و عاشقش نشوی، برعکس معلم قرآن های زمان ما که مقنعه ی چانه دار سر می کردند و ابرو بر نمی داشتند و توی کلاس هم با چادر می نشستند، دختر راحتی است، لباس های رنگی می پوشد همیشه آرایش می کند، موهای خوش حالتی دارد و هیچ وقت سعی نمی کند آن ها را بپوشاند. بچه ها را عاشقانه دوست دارد و توی کارش به شدت جدی است. بیشتر از تعلیم بچه ها به تربیت شان دقیق است. این روزها که خودم هم نمیدانم که دقیقا چه مرگم است، هر زنگ تفریح یک گوشه ای تنها گیرم می اندازد و میپرسد: خوبی؟ همین تک جمله میتواند کلی لبخند به لبم بنشاند. می داند که چه روزهای پر تلاطم سختی را گذرانده ام، من هم میدانم همه چیز را درباره ی قصه ی زندگی اش برایم گفته. داشتن چنین آدمی توی زندگی حقیقتا یک موهبت الهی است. از آن آدم هایی که هر وقت یک گوشه بغ کرده باشم و نشسته باشم چای به دست نزدیک می شود و سعی میکند هر طور شده بخنداندم. من و میم جان هر دو به معجزه ی چای ایمان داریم. گاهی وقت ها با یک لیوان چای دردهای همدیگر را تسکین می دهیم. این روزها که دوباره مدرسه میروم و سرم گرم کار است، بهتر از روزهای تابستان می توانم خودم را به کوچه ی علی چپ بزنم و وانمود کنم خوبم. ولی هنوز هم نمی توانم به خودم دروغ بگویم، هنوز هم گاهی حسودی ام گل می کند. هنوز هم گاهی طرف چپ سینه ام تیر می کشد، هنوز هم گاهی دیدن بعضی صحنه ها تمام غم های عالم را به سرم آوار می کند. ولی در تمام این فراز و نشیب ها حس میکنم دارم قوی تر می شوم. دارم کسی می شوم که یک عمر در حسرتش بودم. دارم آدمی می شوم که سالها در انتظارش بودم. اتفاق هایی در قلمرو ام افتاده است که حتی اگر نتوانم بازگو کنم، مزه مزه کردنش برایم شیرین است. سعی میکنم ارتباطم را با بعضی ها قوی تر کنم، سعی میکنم از موضع ضعف خارج شوم.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

امروز هشتمین روز پاییز بود، هشتیمن روز از فصلی که منتظرش بودم، برای شروع کلاس ها، برای دوباره دیدن بچه ها، برای دوباره معلمی کردن و پر شدن از انرژی و برای دوباره دوپینگ کردن.

 تابستانی که گذشت تنها به عشق یک چیز زندگی کرده بودم، چهارشنبه ها، برای دیدن بچه ها، برای خواندن، برای نوشتن، برای تمام خنده هایی که رها می شد توی فضا و برای آدم هایی که برایشان مهم بودم و هستم.

اما چند روز گذشته غم سنگینی روی شانه هایم حس میکنم، غمی که هضم نمی شود، فرو نمی رود و مدام کش می آید. دلم برای پارسالی ها تنگ است، دخترهایی که دو سال با هم بودیم و حالا هر کدام شان گوشه ای از این شهرند و چند تا از با معرفت هایشان بعد از دیدن معلم ادبیات جدید شان فورا یادم کرده بودند و حتی یکی شان زده بود زیر گریه.

وقتی محیا و نوا و تینا از معلم ادبیات شان بد می گویند و ابراز دلتنگی می کنند، دلم میخواهد بزنم زیر گریه و من هم از رزا و ماریا بگویم. دلم میخواهد برای چند دقیقه هم که شده بشوم یک دختر 13 ساله و مدام پشت سر آن دو نفر غیبت کنم تا دلم سبک شود. دلم برای  شان تنگ شده است، یک دلتنگی عجیب و غریب و پر رنگ که نمی توانم حتی ابرازش کنم. چون معلمم و باید دل گرم شان کنم به مدرسه ی جدید، معلم های جدید و محیط جدید. اگر دست من بود هیچ وقت نمی گذاشتم بچه ها بزرگ شوند، همیشه همان بچه های 12 ساله می ماندند و کنارشان خوش می گذراندم.

حس میکنم بچه های امسال هم همین حس را نسبت به من دارند، احتمالا دلشان برای معلم پارسال شان که از این مدرسه رفته تنگ شده است و از من خوششان نمی آیند. من روزهای اول عجیب سختگیرم، هیچ مهربان نیستم. امروز که پریناز بعد از تذکر ساده ام زد زیر گریه، حساب کار دستم آمد.

انگار ته دلم چیزی فرو ریخته باشد. من دلم میخواهد از بودن با بچه ها لذت ببرم، دلم میخواهد مثل همه ی سالهای گذشته، مهرماه شروع خاطره سازی هایم باشد. اما این حجم سنگین از غصه و دلتنگی امانم نمی دهد.

باید از فردا کمی مهربان تر باشم، باید کمی دوست داشتن شان را تمرین کنم. شاید بشود حتی با ماریا هم کنار آمد.....

 

 

  • نسرین


 

هوالمحبوب

 

پاییز را دوست نداشتم، این را همه میدانند،  پاییز با غروب های دلگیرش، با باران های پی در پی اش، با روزهایی که عمرشان ته کشیده است، اعصابم را خرد می کند، اما....

اما شش سال است که زندگی ام پیوند عجیبی با پاییزخورده است، پاییزم عجین شده است با بوی کتاب و دفتر و نیمکت. عجین شده است با صدای هیاهوی بچه ها، با صدای زنگ مدرسه، با شلوغی های اول صبح، با هیاهوی آموختن و دانستن. تمام سهم من از پاییزبچه هایی هستند که سه ماه تمام چشم به راه آمدن شانم.

امروز که برای بار آخر مدرسه ی آرام و خلوت را تماشا می کردم، امروز که صندلی ها بی قرار بچه ها بودند، دوباره غرق شدم در بوی پاییز. غرق شدم در رعد و برق ها و رگبارهای ناگهانی، در بی هوا بغل شدن ها، در بی هوا دوست داشتن ها، در بی هوا عاشقی کردن ها.

پاییز وقتی زیباست که معلم باشی، که دلت بتپد برای صبح سرد اول مهر، برای بیرون خزیدن از زیر لحاف گرم، برای به تن کردن مانتوی ارغوانی و پوشیدن کفش های تق تقی، برای کوله به دوش انداختن و دویدن تا مدرسه. برای آغوش باز کردن و به سینه فشردن بچه ها، برای خاطره سازی کردن.

کاش مدرسه محلی برای تحقق رویاها بود.....

آغاز پاییزتان مبارک

معلم ها، دانش جوها، دانش آموزها، اهالی پاییز

  • نسرین

هوالمحبوب

چند روز پیش که داشتم با یلدا از مدرسه برمیگشتم خونه، به عادت همیشگی پیاده بودیم. وقتی با همیم اونقدر حرف داریم که نمیشه با اتوبوس رفت و حرف ها رو ناقص گذاشت. یلدا عادت داره به تک تک مغازه ها سر بزنه. دوست داره جلوی گلفروشی بایسته و از قشنگی گل ها لذت ببره، توی میوه فروشی خیره بشه به میوه های نوبرانه، توی کتابفروشی چرخ بزنه و هی کتاب انتخاب کنه. دوست دارم این حالش رو. نزدیکی های چهارراه «منصور»، چشمم افتاد به آقایی که با کت و شلوار خیلی شیک داره کنارمون راه میاد. هی دقیق شدم، هی دقیق شدم، دیدم بله خودشه. یک آن پرت شدم به 17 سالگی ام. همون سالی که برای آخرین بار دیده بودمش. خیلی خوش تیپ تر از اون وقت ها شده بود. هر چند موهاش از سیاهی به سفیدی می زد ولی خودش بود. همون مرد محبوب دوران دبیرستان، که خیلی دوستش داشتم.

هی از بغل یلدا سرک کشیدم که بهش سلام بدم و در نهایت با جیغ خفه ای گفتم سلام آقای عمرانی. وقتی برگشت سمتم لبخند بزرگی داشت. شناخته بود؟ نمیدونم ولی حس میکنم شناخته بود. مگه همون آدمی نبود که صدام رو از پشت تلفن شناخت و گفت مگه من چند تا نسرین داشتم.

مگه می شد از نزدیک ببینه و نشناسه. به عادت همون سال ها بی تعارف دعوتم کرد خونشون. گفت هر جا راحت تری. رستوران یا خونمون که بشینیم گپ بزنیم. خندیدیم. حالش خوب بود. حال منم خوب شد. چهار سال دبیرستان معلم عربی مون بود. نه فقط معلم که عین پدر تک تک مون بود. بی تفاوت نبود. اونقدر بهمون نزدیک بود که حتی از معلم های خانم هم بیشتر از اوضاع زندگی مون خبر داشت. از داشته ها و نداشته هامون. از پدرهامون از شغل های سخت شون. از فقر مون. از دوست پسر سمیه. از دیر خونه رفتن های المیرا. همه رو می دونست و مدام باهامون حرف می زد و نصیحت مون می کرد. یادم نمیره اولین کج رفتن سمیه رو که به گوشش رسونده بودن، اونقدر عصبانی بود که حد و مرزی نداشت. وقتی که با کتاب عربی زد تو سرش همه ی کلاس از ترس لال شده بودن.

آقای عمرانی چکیده ی  خاطرات کل دبیرستان بود. من شده بودم همون نسرین شاد و سرزنده که مدام با معلمش کل کل می کرد. از سیگار کشیدنش ایراد می گرفت، از فارسی حرف زدنش خنده اش می گرفت.

منی که تو کل دبیرستان تنهای تنها بودم و معلم هام شده بودن بهترین دوستام. من دبیر عربی مون رو دوست داشتم و بعد از اون تو کل سال های دانشکده تو عربی لنگ زدم. چون هیچ کدوم شون عربی رو مثل اون درس نمی دادن. هیچ کدوم شون آقای عمرانی نبودن. تو شیش سال دانشگاه تنها درسی که افتادم عربی بود. هیچ کس هم ازم نپرسید تو که همیشه تو عربی نفر اول بودی، چرا حالا اینقدر از این درس بیزار شدی.

اون چند دقیقه وسط خیابون، حس و حال دبیرستان دوباره برگشته بود. کارت دفتر وکالتش رو که بهم می داد، لبخند زد و گفت یه روز بچه ها رو جمع کن و بیار دفترم. دلم برای همتون تنگ شده.

موقع رفتنش دوباره شده بودم همون سی ساله ی غمگین همیشگی. خاطره های خوش اون روزها علی رغم همه ی تنهایی ها می ارزید به حال بد این روز ها.

  • نسرین