گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۷۳ مطلب با موضوع «معلمانه» ثبت شده است

هوالمحبوب

دیروز آخرین روز مدرسه بود. بچه ها باید برای امتحان های نهایی آماده می شدند و برای همین چند روز زودتر، از ششمی ها خداحافظی کردیم. هرچند بعید میدانم توی این چند روز به سراغ درس خواندن بروند!

زنگ آخر با پسرها کلاس داشتم. نمیدانم از کجا خبردار شده بودند که توی مدرسه ی دخترانه، به برنده های مسابقه ی قرآنی لوح تقدیر داده ایم. امیرعلی، که قدش از من بلندتر است و پشت لبش کمی تا قسمتی سبز شده است؛ با صدایی که حسابی عصبی بود گفت خانم باهاتون قهرم. شما دخترها رو بغل می کنید و بهشون لوح تقدیر میدین اما ما رو نه بغل کردین و نه لوح تقدیر دادین! من با حالی زاری که داشتم، فقط توانستم توی صندلی ام فرو بروم و لبخند بزنم. روزه داری و سرماخوردگی، باعث شده بود شب کارم به درمانگاه بکشد، شب تولدم خراب شده بود و صبح شبیه روح سرگردان خودم را تا مدرسه کشانده بودم.
امیرعلی از آن بچه هایی است که هر معلمی دلش می خواهد سر کلاسش بنشیند، از آن با معرفت هایی که دلم همیشه به بودنش قرص است. از آن درس خوان هایی که شیطنت هم می کنند، حاضر جواب و شوخ هم هستند؛ ولی هیچ وقت لودگی نمی کنند و همیشه نگاهی معصومانه و سر به زیر دارند. قصه ی بغل نکردن دانش آموزان پسر، داشت بیخ پیدا می کرد. در طول سال مدام بحثش را پیش می کشیدند، برای من یا معلم های دیگر درد دل می کردند؛ که شما دختر ها را بیشتر دوست دارید. اما واقعا توی سن و سالی نبودند که مثل دخترها باهاشان برخورد کرد. نشانه های بلوغ را به وضوح می شد از وجناتشان خواند. صداهای گاه دو رگه شده، سیبیل های سبز شده و حس های خفته ای که کم کم بیدار می شدند.
همه ی ما معلم ها با همه ی شلوغ کاری ها و درس نخواندن هایشان دوست شان داشتیم. درست است که نمی شد مثل دختر ها لوسشان کرد اما گاه و بی گاه احساسات مان را بروز می دادیم. همین که باقلواهایی را که ثنا برای دفتر معلمان فرستاده بود را، بردم توی کلاس و با پسرها تقسیم کردیم، نشانه ی دوست داشتن بود دیگر مگر نه؟ یا همان کیک صبحانه ای که برایشان بردم و قبل از امتحان سخت آن روز نوش جان کردند.
مانده بودم جواب امیرعلی را چه بدهم. نمیدانستم چطور می شود مشکل این بغل نکردن را حل کرد که هم شان معلم و دانش آموز حفظ شود و هم دلگیری پیش نیاید. مهدی پسر تخس کلاس گفت ما نامحرمیم امیر علی. برای همین خانم ما رو بغل نمی کنه. خندیدم. مهدی با آن هیکل کوچولوی گرد و قلمبه اش، زبان حق گوی کلاس بود. یک سیاست مدار تمام عیار. دستی به سرش کشیدم و گفتم نه پسرم شما نامحرم نیستین. شما مثل پسرای من می مونین. اما هنوز معضل قبلی سر جایش بود.
سعی کردم با غرق شدن توی کتاب نگارش قضیه را فیصله دهم. از لابلای صفحات کتاب میدیدم که حواس هیچ کدام شان به درس نیست. هر کدام مشغول نوشتن چیزی بودند. چند دقیقه ی بعدی روی میزم از نامه هایشان تلمبار شده بود. قلب هایی که برایم کشیده بودند؛ شعرهایی که بافته بودند و تمام محبتی که توی جان کلمات نشانده بودند. یکصدا فریاد می زدند: ای فوق لیسانس فارسی به ما یاد دادی  فارسی. آواز شعرخوانی شان با زنگ پایان مدرسه یکی شد.
اغلب بچه ها رفته بودند و من هم داشتم آماده ی رفتن می شدم که ایلیا به والیبال دعوتم کرد. نیم ساعتی را با معلم ها و تعدادی از بچه ها والیبال بازی کردم و در نهایت با گلویی تشنه و عرق ریزان و کیف به دوش  راهی خانه شدم.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

سال های دانشجویی، برعکس خیلی ها که درگیر آینده و کار و زندگی شان بودند من در حال زندگی می کردم. به چیز بیشتری نیاز نداشتم، قانع بودم به همان مختصر ماهیانه ای که میگرفتم و به همان تفریحات کوچک کم خرج. که محدود می شد به چهارشنبه های کتابخانه و پارک رفتن و بستنی قیفی های خوشمزه ی سر لاله زار.

آن سال ها، سالی دو بار مانتوی نو خریدن، اوج پولداری مان بود و حس لاکچری بودن تمام وجودمان را پر می کرد. دخترهای چشم و گوش بسته ی خوبی که همیشه توی لاک خودشان بودند.

پول هیچ وقت برای ما علف خرس نبود؛ وقتی اوایل هر ترم سراغ منابع معرفی شده می رفتیم، مجبور بودیم از خیر خریدن نسخه های اصلی به خاطر قیمت بالایشان بگذریم و به گزیده اش بسنده کنیم.

حالا که فکر می کنم هیچ یادم نمی آید با استادی؛ سر اینکه ما بدبخت های بیکاری خواهیم شد که قرار است به خاطر بیکاری و فقر دوباره انقلاب کنند، بحث کرده باشم. اما همیشه سر عدالت می جنگیدم، سر حق خوری ها و تبعیض هایی که گاه به گاه می دیدم. خیلی ها جرات حرف زدن نداشتند. اما من از همان اول زبانم برای اعتراض دراز بود. شبیه آقا بزرگ خدابیامرز که از انقلاب تا حکومت ملی، اسلحه به دست در صف اول حق طلبان بوده و هیچ وقت از ترس بر باد دادن سرش، حرف حقش را نخورده.

درس که تمام شد، دنبال روی همه ی بچه درس خوان ها دنبال منابع ارشد رفتم و یک سال بعد از فارغ التحصیلی قبول شدم. همان سالی که الی رفت ارومیه و من ماندم و دوری و یک سال عقب ماندن از قافله و از دست دادن روزهای خوبی که می توانستیم در کنار هم داشته باشیم.

دانشگاه تبریز همان مکان رویایی و دوراز دسترسی بود که چهار سال تمام حسرتش را خورده بودم. چهار سال تمام در بهترین نقطه ی جهان درس خوانده بودم و فکر می کردم در پشت آن نرده های آبی قرار بود اتفاق دیگری رقم بخورد.

حالا در فصل جدیدی از زندگی، رسیده بودم پشت همان نرده های آبی و دانشکده ی کم رمق و کهنسال ادبیات.

پر از شور و شوق و تپیدن های دل. پر از حس جاودانگی با کیف مدارک در دست،  تاب می خوردیم وسط بهشت دانشگاه. در مقایسه با دانشگاه لم یزرع آذربایجان، اینجا خودِ خودِ بهشت بود انگار.

حالا مجبور نبودم از در فنی وارد دانشگاه شوم و از ترس گیر دادن های حراست پشت خواهر جان سنگر بگیرم. حالا خودم مجوز ورود داشتم.

 با بادی در غبغب به عنوان دانشجوی کارشناسی ارشد. چقدر پز ارشد بودن را به بچه های کارشناسی داده باشم خوب است؟ توی سلف دانشگاه، توی سرویس بهداشتی، وسط انتشارات.

اما شروع دوره ی ارشد، هم زمان شده بود با آغاز بحران های روحی، بحران هایی در بطن خانواده، بحرانی که داشت ویرانم میکرد. آمده بودم درس بخوانم و یک ضرب بروم دکتری و بعدش مامان پز دکتر شدنم را بدهد.

اما توی همان ترم های اول مانده بودم که چطور واحد های سنگین، پروژه های سنگین و مقاله های هر واحد درسی را سر و سامان بدهم. چیزی کم نداشتم از دیگران، جز یک دل خوش.

کار دانشجویی را که شروع کردم، لذت پول درآوردن تمام وجودم را گرفت. حس خوشایندی بود. دو سال تمام غرق این لذت بودم.

ماه های آخر، رفته بودم دنبال کار. خیلی جاها سر زده بودم. شرکت های خصوصی، مطب دکتر، دفتر بیمه، نمایندگی شرکت فلان و.....

آخرش با سفارش دوستی، برای کارآموزی رفتم به یک دبستان پسرانه، جایی که شروع همه ی خوشی های زندگی بود. میان کلاس اولی های خوشحال. میان شش تا امیرحسین دوست داشتنی که داستان هایشان تمامی نداشت.

ارشد را با یک حسرت و بغض همیشگی تمام کردم. به هر ضرب و زوری بود از پایان نامه ای که حالم را به هم می زد دفاع کردم و تمام.

مدرسه ای که کار می کردم، باب میلم نبود به هزار و یک دلیل. همان هزار و یک دلیل آغاز جستجوی طولانی من برای یافتن یک مدرسه ی بهتر شد.

نمیدانم تا حالا این حس را داشته اید که وسط یک بهشت زندگی کنید؟ میز معلمی برای من ارزشمند تر و دوست داشتنی تر از تاج و تخت پادشاهی بود. در حالی که آن روزها داشتم، معلمی مثل یک اکسیر عمل می کرد. تمام غصه ها را می شست و با خودش می برد. حتی غم نبودن مهناز را، حتی مریضی "نون" را و هزار تا چیز دیگر را.

آن سال ها روز و شبم شده بودن 12 تا دختر نوجوان، که با یادشان زندگی می کردم. با هم خندیدیم، با هم گریه کردیم. با هم خاطره ساختیم و بخشی از زندگی هم شدیم.

بعد از معلمی زندگی راحت تر شد. بخشی از صفات بدم را با خودش برد. صبور ترم کرد. مهربان ترم کرد. خشمی که همیشه در وجودم شعله می کشید را کشت. سازگار تر شدم. دیگر خودم را هم دوست تر داشتم.

و حالا دلم خوش است که معلمم، لحظه‌هایم سرشار از عطر دختران و پسرانی است که شبیه نهال نحیف و لاغری هستند که باید پای‌شان شیره جان بریزی تا ببالند و به درختانی تنومند بدل شوند.

معلمی بی شک عشق است. عشقی که تا در رگ و پی ات ندود، سختی هایش را نمی پذیری. برای پول کار نمی کنی، با بی اخلاقی ها و کج خلقی ها کنار نمی کشی، تسلیم نمی شوی و تا پای جان ایستاده ای برای باورهایت.

برای پنج سال معلمی.


  • نسرین
هوالمحبوب

 

چند روز پیش یکی از دخترها، آمده بودم حرف بزنیم باهم، حرفهای  خودمانی را معمولا زنگ های تفریح و توی خلوت می زنیم. بی مقدمه زل زد توی چشم هایم و گفت یه دختر به سن من چطوری میتونه بره بهزیستی؟ گفتم یعنی چی بره بهزیستی؟ گفت یعنی بره اونجا زندگی کنه!

دختر با احساسی است، نقاشی های فوق العاده ای می کشد، از آن نقاشی هایی که باید چند دقیقه غرقش شوی و بعد تفسیرشان کنی، داستان نویس خوبی هم هست، پارسال برای مادرش نامه ای نوشته بود که موقع خواندنش اشک اغلب مان را درآورد.

پدر و مادرش از هم جدا شده اند. پدرش چند سال پیش با زنی ازدواج کرده که شیوا عاشقش است. اما چندیست پدر تصمیم گرفته همسر دوم را هم طلاق دهد. هر روز جنگ و جدل و کتکاری دارند. شیوا می خواهد بعد از طلاق برود پیش مادر و خواهر ناتنی اش زندگی کند. اما پدرش اجازه نمی دهد. حالا دختر بچه ی 12 ساله به این نتیجه رسیده است که زندگی کردن توی بهزیستی بهتر از زندگی کردن پیش پدرش است. مشاوره با پدر و مادرش بی نتیجه مانده. پدرش یک دنده است و پایش را کرده توی یک کفش که میخواهم طلاقش دهم. زن با همه ی ناسازگاری های همسر دلش میخواهد پیش بچه ها بماند. پیش شیوا بماند. اما....

نمی داتم تا چند روز آینده چه سرنوشتی برای شیوا رقم خواهد خورد. مادر واقعی اش را که در کودکی رهایشان کرده و رفته را دوست ندارد. پدر واقعی اش را دوست ندارد. اما محبتی که از مادر ناتنی اش دیده تنها امید زندگی اش شده است. میان تمام دخترانی که کل زندگی شان ناز کردن برای مادرهایشان است، میان بچه هایی که دردانه های خانواده هایشان هستند و آب توی دلشان تکان نمی خورد، غم عجیبی دارد قصه ی شیوا. نگرانم .بابت تمام سوال های عجیبی که می پرسد. بابت تمام افکار منفی اش. بابت ذهن باز و خلاقش که بیشتر از سنش می فهمد و همین درد زندگی را بیشتر می کند.

شیوا نمونه ی کوچکی است از دنیایی که ما آدم بزرگ ها برای بچه هایمان می سازیم. از تمام خودخواهی هایی که تاوانش را بچه هایمان قرار است پس بدهند. رنج طلاق و جدایی حتی تا میانسالی هم افراد را رها نمی کند.

معلمی سخت ترین کار دنیاست وقتی نمی توانی همه ی اوضاع را سر و سامان دهی. وقتی دست هایت ناتوان هستند از یاری کردن و التیام بخشیدن. چند روز است، رنج عجیبی وجودم را فرا گرفته است.....

  • نسرین

هوالمحبوب

 

پنج شنبه هایمان از چند هفته مانده به عید تعطیل شده بود. از شدت ذوق مرگی برای خودمان برنامه چیده بودیم برای تبریز گردی. تازه داشت یخ مان با دنیا باز می شد که دوباره تصمیم جدیدی صادر شد و مجبور شدیم پنج شنبه ها هم سر کار برویم. امروز صبح داغان ترین آدم روی زمین بودم. با چشم های پف کرده از گریه و بی خوابی. با حالی نزار که حتی حس لباس پوشیدن هم نداشت. اولین لباسی که دستم آمد پوشیدم و حتی برعکس همیشه به صبحانه ای که در راه است هم لحظه ای فکر نکردم. تاکسی گرفتم و پرسیدم تا مقصد دربستی چقدر میگیرد. پیرمرد مهربانی بود با 5 هزار تومن سر و ته قضیه را هم آوردیم. هندزفری در گوش چرتم می گرفت. روزبه داشت فریاد می زد که من حافظم اگر تو غزلم باشی و من به یاد تک تک حرف هایی که دیشب میخواستم بزنم و نزدم افتاده بودم. رسیدم به مدرسه و از شلوغی غیر قابل انتظارش حالم بدتر شد. پنج شنبه ها قرارگاه دنج ما بود اما این هفته قرار بود همه ی پایه ها برای کلاس زبان در مدرسه حضور داشته باشند. تا ساعت 12 خودمان را مثل گلوله های برفی قل میدادیم از این کلاس به آن کلاس. سر پسرها بیشتر داد کشیدم هرچند که از مظلومیت شان هم به موقع دفاع کردم و سر زنگ تفریح نرفتن شان حسابی به دفتر توپیدم. ساعت که گذشت و وقت رفتن رسید با مریم رفتیم باغ کتاب. فکر می کردم دیدن آن فضا حالم را بهتر می کند. مریم گفت عکس بگیریم. باورم نشد آن آدمی که توی عکس ها نشسته من باشم. صورتم هنوز پف داشت با مقنعه ی کج شده و صورتی بی رنگ و بدون آرایش. حتی نخواستم عکس ها را برایم بفرستد. شیک شکلات سفارش دادم همان معجون همیشگی که همیشه حالم را خوب می کند. نشستیم به غر زدن،یکی از کارهایی که دوست دارم. اما شیک شکلات گلویم را تلخ تر کرد و غر زدن حالم را بدتر. از دم در خداحافظی کردم و به بهانه ی پیاده روی رفتم به سمت مخالف. اما سوار اولین اتوبوس بی آر تی شدم و رفتم به دل تاریخ.

وسط خیابان تربیت یک اغذیه فروشی سه در چهار هست که من دوستش دارم. سوپ خامه ای های محشری دارد. پیتزا و ساندویج های مخصوصش هم حرف ندارد. خواستم سوپ خامه ای را با ولع همیشگی بخورم و تمام تلخی های دیشب را ببلعم یکجا. اما باز هم حالم تغییری نکرد.

و آخرین تیر ترکشم خرید کردن بود. در مسیر رفتن به خانه دو تا روسری گل منگلی خریدم و رسیدم به خانه. یکی از روسری ها را همه ی اهل خانه پسندیدند. عصر هم با مامان رفتیم پاساژ ابریشم و چادر خریدیم. چادر دانشجویی. از همان ها که آستین دارد. یک  مقنعه ی گلدار مشکی و یک مقنعه ی سفید نماز هم خریدم.

مسیر را  که برمی گشتیم بابت خرید هایم حس خوبی داشتم. اما هنوز هم همان بغض گلو گیر را با خودم حمل می کردم.

و حالا شب شده است اما من حس سبکی ندارم. سنگینم از حرف سنگینم از فریاد هایی که نکشیدم سنگینم. حتی از دلتنگی هم....


  • ۹ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۱۰
  • نسرین

هوالمحبوب

 

از دوشنبه که بچه ها رو بردیم تالار برای جشن پایان سال، دیگه درس نخوندیم، امروز هم عملا روز آخر مدرسه بود. چون گفتم از شنبه هر کی بیاد مدرسه درس میخونیم دیگه از بازی و تفریح خبری نیست. از دوشنبه با یه وجه دیگه ای از بچه ها آشنا شدم. با وجه گریان، غمگین، دلشکسته، عمیق و فلسفی شون. آدم ها عجیبن، خیلی عجیب و بچه ها شاید عجیب تر. امروز داشتیم از آرزوهامون حرف میزدیم، فاطمه زهرا گفت من آرزوم اینه که شهید بشم. دلم میخواد دکتر بشم و در حین انجام وظیفه شهید بشم. شیوا گفت من آرزویی ندارم. من بدبختم چه آرزویی  بکنم. فاطمه گفت دلم میخواد خاله ام تو سال جدید ازدواج کنه. آرزوی مشترک همه شونم این بود که تو این مدرسه بمونن و من بشم معلم ادبیات هفتم شون

امروز تک تک میومدن ادای منو در میاوردن، داشتم به حرکاتشون دقت میکردم، میدیدم چطور همه  ی جزئیات یادشونه. چقدر به همه ی حرفهام دقت کردن. درسته که اثری از عمل توشون نبود اما دیدم که تک تک عصبانیت هام، تک تک جمله های قصارم تو ذهنشون حک شده.

ولی یه چیزی که برام پررنگ تر از بقیه ی موارد بود این بود که قانع شدن تو مرام شون نیست در کل!

دلم براشون تنگ میشه. فکر میکنم بعد از سال اول تدریسم تنها سالیه که برای بچه ها دلتنگ میشم


درسته پست درباره ی دخترا بود اما یه عکس از پسرامم بذارم خالی از لطف نیست :)
  • نسرین

هوالمحبوب

کاش می توانستم تمام وقت خود را در راه خلاقیت صرف کنم. نه تکلیفی می دادم و نه منتظر تکلیف بودم. نه انتظاری داشتم و نه بابت برآورده نشدن خواسته هایم غمگین و گاه عصبانی می شدم. کاش می توانستم دانش آموز درس نخوان را هم اندازه ی دانش آموز درس خوان دوست بدارم. کاش می شد، بی توقع معلمی کرد. دنبال راهی بود که دانش آموز بهتر یاد بگیرد. کاش جای دستور زبان و صنایع ادبی، نحوه ی مهربانی کردن را بهشان آموخت. البته این را می دانم که چنین آموزشی ابتدا، مستلزم آن است که خودم اینها را فرا گرفته باشم!
وجودم سرشار از عشق باشد، بی صدای بلند، بی گله گذاری، بی ناراحتی برای درس نخواندن، پر از درک کردن، پر از مهربانی بی حد و حصر و پر از دست نوازش بر سر دانش آموزان. علی را هم دوست بدارم، حتی اگر سرکش و بی نظم است، حتی اگر توانایی هایش محدود است، شروین را هم دوست بدارم حتی اگر قلدر و بی ادب است، عسل را دوست داشته باشم حتی اگر برای هر تکلیف ننوشته به روح پدرش قسمم می دهد، یامور را هم دوست بدارم حتی اگر چشم های درشت سیاهش دروغگو باشد و پر از تنبلی برای درس نخواندن.
امروز توی کلاس مشاعره کردیم. همه ی بچه ها با کتاب شعر در یک گروه و من تنهایی بی کتاب در یک گروه. تلاش شان برای پیدا کردن شعر ستودنی بود. شعر ها را غلط می خواندن اما لذت وصف ناشدنی در نگاه شان بود. همان نگاهی که وقتی میخواهیم بازی املا انجام دهیم. چون پای جایزه در میان است، برای هم کری می خوانند، زور می زنند تا کلمات بیشتری بنویسند. در این حالت من خوشحال ترین معلم روی زمینم. چرا که هم درسم را داده ام هم دانش آموزم درسش را یاد گرفته هم خسته و دل زده نشده است. تا عمر دارم به جان وزیر فعلی دعا خواهم کرد که فرصت نفس کشیدن و معلمی کردن را برایمان فراهم آورده است. لعن و نفرین ابدی ام هم نثار کسانی که بخواهند سد راه تحول نظام آموزشی در این کشور شوند!
  • نسرین

هوالمحبوب

 

یادم میاد چند سال پیش که بعد از کلی گشتن و فرم پر کردن و کارآموزی و گزینش، بالاخره با یه مدرسه قرارداد بستم و مشغول کار شدم، خوشحال ترین آدم روی زمین بودم.

حالی داشتم که برای خودمم غیر قابل توصیفه. معلم شدن، داشتن دانش آموزایی که به شیوه ی خودت براشون تدریس کنی، منتهای آرزوی من بود.

ذوقی که برای اولین حقوقم داشتم، ذوقی همراه با ناراحتی و حسرت و خون دل بود. از تابستون کار کرده بودم، برنامه ریخته بودم، اولین حقوقم رو هشت آبان گرفتم! اونم 184 هزارتومن، که بیشترش رو باید میدادم پای قرض هایی که گرفته بودم. بابت پول دوره هایی که هیچی یاد نگرفتم ازشون!

ذوق زدگی ام دوام چندانی نداشت، خاطره های خوبی که توی کلاس می ساختم، توی دفتر و ساعات غیر درسی به لطف مدیر بی انصاف مون آوار می شد رو سرم. الان که دارم اینها رو می نویسم، خیلی برای خودم متاسفم که چرا هیچ وقت جواب کارهاشو ندادم، چرا هیچ وقت نتونستم از خودم دفاع کنم. چرا همیشه برعکس چهره ی واقعی ام مقابلش مظلوم بودم!

دو سال توی اون مدرسه دوام آوردم. با خوبی ها و بدی هاش ساختم. سال دوم که تموم شد، دنبال مدرسه بودم، صبح و شب نداشتم. هر روز شال و کلاه می کردم و رزومه به دست از این سر شهر می رفتم اون سر شهر، زبون روزه، گرمای تابستون، نه کارم رو ول می کردم نه مطالبه ی حقوق صنفی مون رو. بابت کارهای انجمن صنفی مون، کلی دوست و آشنای جدید پیدا کردم. یه روز که جلوی بوستان خاقانی داشتم امضا جمع می کردم، یه خانومی که از بچه ها شنیده بود دارم دنبال مدرسه میگردم، گفت که مدیر یه مدرسه است و دنبال معلم ادبیاته. قرار شد فرداش برم فرم پر کنم. شب پیام داد و گفت قضیه کنسل شده. قول داده بودم به خودم برای حقوق پایین کار نکنم، قول داده بودم حتی اگه بیکار موندم تن به هر کاری ندم. شده بودم یه آدم دیگه. مایوس نمی شدم. بالای چهل تا مدرسه رو تو کل شهر سر زدم. فرم پر کردم. مصاحبه کردم. چند روز بعد از ماجرای بوستان خاقانی، دوباره گذرم افتاد به همون خانم مدیر و همون مدرسه. حالا دو ساله توی همون مدرسه ی خوش نام و با سابقه مشغول تدریسم. با حقوقی که پنج برابر حقوق قبلی ام بود. با بیمه و کلی مزایای دیگه. مدیری که علاوه بر همه ی خوبی هایی که داره، یه انسان شریفه. آدمی که عزت و احترام از دست رفته ام رو بهم برگردوند. آدمی که بی منت می بخشه. پیش سی و چند نفر همکار میگه این برام با بقیه تون فرق داره. این دختر عاشق کارشه من عاشق ها رو خوب تشخیص میدم. آدمی که حس خوب معلم بودن و ارزش مند بودن رو به تک تک مون القا می کنه.

یه روز بعد از زنگ تفریح که همه ی معلم ها راهی کلاس هاشون شدن، دستم رو گرفت و گفت دخترم تو چن دیقه بشین باهات کار دارم. داشتم از ترس سکته می کردم. همیشه تو مدرسه ی قبلی این حرف شروع یه فاجعه بود. ولی وقتی یه بسته ی کادو پیچ شده رو گذاشت تو دستم، گفت ممنونم به خاطر این همه عشقی که به بچه ها داری؛ فهمیدم که اینجا با بقیه ی جاها فرق داره. فهمیدم که خدا خیلی دوستم داره که تو اوج ناامیدی ها این انسان شریف رو سر راهم قرار داد.

تمام این نوشته ها صرفا به خاطر اینه که وقتی ناامید میشم، وقتی میخوام غر بزنم، یادم بیوفته چه گذشته ای به چه آینده ای ختم شده.


  • نسرین

هوالمحبوب

 

اینکه هنوز هم وقتی از خواب بیدار میشم به اینکه چه لباسی بپوشم فکر می کنم، اینکه سعی میکنم کفشم همیشه برق بزنه، اینکه دستبندم رو با مانتوم ست می کنم، اینکه موهامو هر روز یه حالتی درست میکنم که بیشتر بهم بیاد، اینکه هنوز به رژیم گرفتن فکر میکنم، یعنی هنوز امیدوارم که وضع بهتر بشهاینکه روزهای تعطیل سرم توی کتابه و مدام دارم به ایده های جدید فکر میکنم، یعنی هنوز ناامید نشدم. هنوز نبریدم.

 ولی دیگه هیچ رقمه نمی تونم این بغض ته گلوم رو درمان کنم. این بغضی که دلم میخواد گاهی وسط کلاس بترکه و بشینم زار زار گریه کنم.  گاهی دلم میخواد بغلشون کنم و قربونشون برم ، همونقدر که داشتن شون بهم انرژی میده، گاهی وقت ها حرف هاشونم یه تیر خلاص میزنه به همه چی. دیشب حالم خوب نبود، اما صبح که بیدار شدم خوب بودم، تو راه مدرسه حالم خوب بود، تو کلاس که رفتم حالم خوب بود، حرف که میزدم حالم خوب بود. اما یهو وسط کلاس بغضم گرفت، این بار اما زرنگ تر بودم قبل از گریه کردن زدم بیرون. نفهمیدن گمونم. ولی اخمام رفته بود تو هم. دیگه روزم خراب شده بود. اینکه من احمق به نظر برسم، اینکه توی عکس تار گوشه ی وبلاگ زجر کشیده به نظر بیام، اینکه چاق شده باشم، اینکه بیشتر از سنم نشون بدم، اینکه زشت باشم، اینکه کارم رو بلد باشم یا نباشم، اینکه معلم خوبی هستم یا نه واقعا به خودم مربوطه. چرا اینو کسی نمی فهمه؟ چرا گاهی نمی فهمیم که توی این دنیایی که از چند ساعت بعدمون خبر نداریم، محبت کردن بهتر از هر معجونی میتونه آدم ها رو زنده کنه. حداقل اگه نمی تونیم بقیه رو دوست داشته باشیم، میتونیم که آزارشون ندیم؟ میتونم حرف های خوب بزنیم که؟ چرا گاهی یادمون میره کلمه ها مقدسند؟ کلمه ها انرزی دارن....


  • نسرین

هوالمحبوب


-داشتیم برای خودمان زندگی می کردیم که یهو زدن تیزهوشان رو حذف کردن:) نمیدونم با این حجم از خوشحالی چطوری سر کنم. به شخصه دچار بحران شخصیت شدم. میخوام یکم صدام رو ببرم بالا و بگم چرا تکلیف ننوشتی، بعد یاد حرف جناب بطحایی میوفتم و لبخند میزنم و دستی به نوازش سرش میکشم و میگم عزیزدلم، عشقم، زندگیم، کاش وقت میذاشتی و تکلیف رو انجام میدادی! گاهی حتی کار به بغل گرفتنم میرسه! 
-دارم با لیوان نسکافه در دست میرم سمت کلاس و نگاه خانم میم روی یوانم زوم شده و من لبخند کشداری تحویلش میدم و میگم عزیزم صفا سیتی، تیزهوشان حذف شده. داریم میریم دور هم خوش باشیم:)

-امروز یه سنجاق سر خوشگل، یه تل سر، یک جفت کش سر پاپیون دار بنفش، یک عدد دستبند، یک عدد گل پارچه ای، یک عدد جاسویچی هدیه گرفتم. گل به سر معلم ندیده بودین؟ اینجانب را خوب نظاره کنید:) همه ی اینها حاصل تعطیلی کلاس ریاضی و انجام فعالیت های کلاس کار و فناوری است:)

-کم کم دارم برای سر به راه کردن چند نفر از دانش آموزان چموش یک نقشه ی شوم پی ریزی می کنم! فردا گفتم ضعیف ترین و درس نخون ترین دانش آموز هر کلاس، از یک فصل مطالعات اجتماعی برای کل کلاس سوال طرح کنه. قراره خودش هم اوراق رو اصلاح کنه. اینجوری حداقل مجبور میشه یه چند باری کتاب رو ورق بزنه و خدای نکرده یه چیزایی یاد بگیره:)

زندگی هنوزم خوشگلی هاشو داره. دوره ی تنهایی به بهترین شکل ممکن داره سپری میشه. روزها پر شده از شعر و کتاب و نوشتن. 

  • نسرین

 هوالمحبوب

 

چند روز پیش، وقتی توی کلاس با انبوهی از بچه های زار و بیمار رو به رو شدم که بازم با شنیدن اسم امتحان، دچار دل درد و معده درد و هزار تا درد بی درمون دیگه شدن، عصبانی شدم. از اون عصبانیت هایی که تهش ختم میشه به دلسوزی، از اون عصبانیت هایی که تهش افسوسه، برای اینکه آخرش می فهمی تو هیچ کاره ای. تو یه مهره بیشتر نیستی، تو افتادی تی یه بازی بد که میدونی تهش بازنده ای. اما باز هم دست و پا میزنی که فرو نری

بچه های امسال از هر لحاظ عالی هستن. درس خون، باهوش، مودب. حتی بیشتر از چیزی که ما ازشون انتظار داریم فعالیت می کنن. ولی این چیزی از اندوه من کم نمی کرد. اون سه شنبه ای که چند نفر از بچه ها دوباره حرف استرس و نگرانی آزمون تیزهوشان رو پیش کشیدن؛ گفتم کتاب ها بسته، امتحانم تعطیل. امروز فقط حرف میزنیم. بهشون گفتم من از این سیستم آموزشی بیزارم. من از اینکه مدام درس بخونیم و تست بزنیم و همدیگه رو نفهمیم بیزارم. گفتم اگه بچه داشته باشم نمیذارم بره تو مدرسه ی غیردولتی، حتی شاید اصلا نذارم بره مدرسه! اونقدر که این مدرسه حالم رو به هم میزنه. اونقدر که این سیستم خلاقیت بچه ها رو می کشه. روح شون رو می کشه. سیستمی که داره از یه بچه ی 12 ساله اندازه ی یه آدم بیست ساله کار می کشه. داره بچگی اش رو ازش می گیره در ازای چی؟ در ازای اینکه مدرسه ی بهتری درس بخونه. تهش چی؟ هیچی... بیشتر غرق میشه. بیشتر فرو میره و زندگیش بیشتر تباه میشه.

دلم میخواد وقتی میرم مدرسه اونقدر بهم خوش بگذره که نفهمم کی ساعت دو شد، نفهمم کی وقت رفتن شد، اونقدر انرژی داشته باشم که مجبور نشم عصر ها مثل یه جنازه ولو بشم و هیچ کار مثبتی انجام ندم. دلم میخواد معلم باشم نه ربات. دلم میخواد بچه ها لبخند بزنن، کیف کنن، خوش بگذرونن و بچگی کنن. اونقدر حرف بزنیم که جون مون بالا بیاد. دلم میخواد کلاسی باشه که سمانه فقط خاطره تعریف کنه، شیوا فقط نقاشی بکشه. شقایق آواز بخونه و هلیا تئاتر بازی کنه. نیکا غرق بشه توی بازی های بچه گانه اش، حنانه و فاطمه خاله بازی کنن و درباره ی بچه های آینده شون حرف بزنن. مدرسه بشه کارخانه ی آرزو سازی نه آرزو سوزی.
فکر می کردم تحقق این رویا، چیزی شبیه معجره است. فکر می کردم محاله به این زودی تکونی به این سیستم فرسوده بدن. اما وقتی دوشنبه خبر حذف آزمون تیزهوشان از پایه ی ششم دست به دست چرخید؛ دیدم نه میشه زنده بود و زنده شدن آرزو ها رو دید.

هر چند خیلی ها بازارشون کساد میشه، هر چند خودم خیلی از کلاس های خصوصی ام رو از دست میدم، هر چند خیلی از آموزشگاه ها ضرر می کنن، اما مهم اینه که بچه ها سود کردن. بچه ها برگشتن به زندگی، روح نشاط برگشته به کلاس ها. چند روزه داریم خوش میگذرونیم. چند روزه داریم زندگی می کنیم. داریم بازی املا می کنیم، فلش کارت میاریم سر کلاس، قراره کتابخونه و پژوهش سرا بریم، قراره صبحونه ها رو دورهم بخوریم. قراره کنار همدیگه زندگی کنیم. بچه ها دارن لبخند میزنن، من استرس تموم شدن کتاب رو ندارم، نگران تست زنی بچه ها نیستم. نگران رتبه های بچه ها نیستم.... خوشحالم که داریم تغییر می کنیم. امیدوارم پای این تغییر بایستیم.

  • نسرین