گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از دغدغه هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب

 

روز یک خرداد نود و هفت بالاخره من گوشی جدید خریدم. از اون گوشی های خفن که تو دست جا نمیشه :) خیلی کلنجار رفتم با خودم که پولی که پس انداز کردم، پاداشی که گرفتم، هدیه های تولد رو چیکار کنم. آیا گوشی گرون بخرم یا برم همون کاری رو بکنم که چند ماه اخیر دارم میکنم. ولی بالاخره با داماد گرامی راهی بازار موبایل شدیم. کلی تحقیق کرده بودیم و قیمت ها دست مون بود من سقف قیمتم رو هشتصد تعیین کرده بودم. ترجیح میدادم خیلی تو خرج نیوفتم ولی اقای داماد چیز معمولی و متوسط باب میل شون نبود. بالای یک و صد خرج گوشی مون شد و این چند روز مشغول آشنا شدن با چم و خم گوشی جدید بودم. برای همین فرصت نمیکردم پست بذارم.

روز های کشدار ماه رمضون با درگیری های مدرسه و تلاش برای به روز رسانی سایت داره سپری میشه. هنوز نتونستم اونجوری که دوست دارم از ماه رمضون لذت ببرم. امیدوارم ادامه ی ماه بهتر سپری بشه. آزمون استخدامی رو شرکت کردم. هر چند احتمال پذیرش یک در میلیونه ولی به خاطر دلگرمی های خواهر و برادر محترم، چاره ای جز شرکت کردن نداشتم. دوست دارم این بلاتکلیفی ها تموم بشه. دوست دارم بدونم وقتی کار میکنم آینده ای هم در انتظارم هست. دلم نمیخواد چهار ماه از سال بیکار و بی بیمه سر کنم. دلم می سوزه وقتی فارغ التحصیل های فرهنگیان رو میبینم. دلم میسوزه چون بچه هایی که دانشگاه های عادی درس خوندن به مراتب زحمت بیشتری برای رشته شون کشیدن. کارشون با جزوه های چند صفحه ای راه نیوفتاده. هر چند گفتن این حرف ها دردی دوا نمی کنه. چون تعداد ما نیروهای غیر رسمی آموزش و پرورش اونقد زیاده که از دست خود وزیر هم در رفته.

نیروهای آزاد، قراردادی، حق التدریسی، شرکتی، نهضتی، نیروهای پیش دبستانی و....

حتی اگه از مدرسه ی فعلی راضی باشم و موقعیت خوبی داشته باشم بازم نسبت به ساعت کاری، نسبت به تلاشم و خیلی چیزهای دیگه از خیلی ها عقب ترم. این عدم ثبات شغلی هم که بدتر از همه چیز آزار دهنده است. اینکه گاهی وقت ها میدونی حق با توه و نمیتونی ابرازش کنی سخته. امیدوارم یه روزی مشکل شغل ما دهه شصتی ها حل بشه. جوری که مجبور نباشیم پشت گوشی به خواستگارمون بگیم نه من نیروی رسمی نیستم و اونم گوشی رو زرتی بذاره روش:)

اینم نامه ی امیرعلی که تو پست قبل بحثش شده بود

اینم عکس گوشی ام به درخواست آقا احسان

  • نسرین
هوالمحبوب

از پنج سال پیش که شاغل شده ام، همیشه درگیر این مسئله بوده ام که چگونه هزینه های ایاب و ذهاب ام را کاهش دهم. همیشه در پی کشف راه های جدیدی برای رسیدن به محل کار گشته ام که کمترین هزینه را در بر بگیرد. دنبال محل کاری نزدیک خانه گشتن، گزینه ی اولم بود که در همان گام نخست حذف شد. شناسایی مسیر اتوبوس گزینه ی دوم بود. اما برای زمستان های سرد تبریز و یخ بستن معابر و خاطره ی لب های ترک خورده و پاره پاره ی کودکی، مسر اتوبوس را هم کم رنگ می کرد.

توی این مسیر پر پیج و خم، که در طی آن هر روز یک گوشه از شهر را کشف می کنم، مهمان راننده های بسیاری بوده ام. راننده های اخمو که با دیدن اسکناس ده هزارتومانی، انگار فحش ناموس شنیده باشند؛ قصد جان مسافر را می کنند، راننده هایی که به باز و بسته کردن در خودرو حساسند؛ راننده هایی که با صدای بلند سلام می دهند؛ راننده هایی که گرم صحبت می شوند و ذهن مسافر را به بازی می گیرند.

دسته ی آخر از همه جذاب ترند. از دل قصه هایشان کلی سوژه پیدا می شود برای نوشتن. تا حالا شده رسیده باشید به مقصد و برای شنیدن ته قصه همچنان توی ماشین بمانید و زل بزنید به دهان راننده؟

گاهی وقت ها دلم نمی آید قصه را نیمه تمام رها کنم. دلم میخواهد همین طور بنشینم گوشه ی آفتاب خورده ی تاکسی و بدانم ته آن زد و خورد وسط اداره ی آموزش و پرورش چه شد؟ یا چه شد که آن مغازه دار بازار احمدیه شد یک راننده تاکسی مسیر بازار؟

راننده ها دنیای عجیبی دارند. سینه ای پر از حرف که گوش شنوای کمی برایشان پیدا می کنند. تصور کن رسیده ای به وسط قصه ی تاجر آلمانی و مسافر میخواهد پیاده شود. هیچ کس حاضر نمی شود برای شنیدن ادامه ی قصه ات چند دقیقه بیشتر توی ماشینت بنشیند و ولعی برای آخر داستان در کار نیست.

چند نفرمان به راننده های تاکسی دقت می کنیم؟ به چهره هایشان؟ به دست هایشان؟ به پیشانی پر از چین و چروک شان؟ به آهنگی که توی ماشین گوش می دهند؟

تاکسی ها جهان کوچکی هستند. جهانی برای نوشته شدن، برای سروده شدن.....


  • نسرین

هوالمحبوب

تا وقتی عاشق نشده بودیم، همیشه مثل ندید بدید ها به دست های گره خورده به هم نگاه می کردیم و آه می کشیدیم، هدیه های ولنتاین و تولد و عیدی های رنگارنگی که دخترهای کلاس مان از عاشق های جنتلمن شان میگرفتند،، مای بی عشق را سخت سوز به دل می کرد.

 حالا که دارم عکس های آن دوران را نگاه میکنم، به تمام جماعت ذکور حق میدهم که مجذوب من و امثال من نشوند. هر چند زیبایی امری فطری است و بزک کردن و رنگ و لعاب، مهمان چند روزه ای بیش نیستند اما از ظاهر که بگذریم، رفتار مان هم چیزی کم داشت انگار. ما برای دلبری کردن خلق نشده بودیم!

نه از آن خنده های شیرین یادمان داده بودند نه لوندی کردن بلد بودیم. نه راه رفتن مان با ناز و عشوه بود و نه می توانستیم کلمات را بکشیم و اطوار بریزیم.

ما دخترکان ساده و معصومی بودیم که یاد گرفته بودیم تا می توانیم از جنس مذکر فرار کنیم و حتی اگر لازم شد جواب سلامش را هم ندهیم. چقدر دلم برای خودمان در آن چهار سال دانشکده می سوزد. هرچند که تمام زندگی عشق نبود اما خیلی به خودمان سخت گرفتیم.  برای حرف زدن با هر استادی باید چهار نفره اقدام میکردیم. برای رفتن به سلف دانشگاه چهار نفره می چسبیدیم به هم و انگار بخواهیم همدیگر را اسکورت کنیم، از کنار هم جم نمیخوردیم.

دوشنبه ها غذای سلف ماهی بود و الناز ماهی دوست نداشت. مجبورش می کردیم تا نزدیکی سلف بیاید و در نزدیک ترین نیمکت به سلف بنشیند و غذایش را بخورد که بتوانیم از دور هوایش را داشته باشیم.

الناز خوشگل بود، با چشم های درشت میشی رنگ، می توانست به راحتی عاشق شود. اما آنقدر از این جلف بازی ها در نیاوردیم که هر چه پسر بود با کس دیگری پرید و ما ماندیم و حوض مان.

روزهای آخر دانشگاه که کمی رویمان بازتر شده بودیم، یک روز رژ یاسی رنگ را از کیفم درآوردم و کشیدم به لب هایم. آن روز تازه پالتوهای منجق دوزی شده مد شده بود و من هم یکی خریده بودم، با بوت های پاشه بلند خز دار حسابی تیپ زده بودم. فکر می کردیم روزهای آخر بالاخره یه غلطی باید بکنیم!

از توی نمازخانه که رژ یاسی رنگ نشسته بود روی لب هایم، سمیه و نازی انقدر غر زدند که تا برسیم دم دانشکده لب هایم سفید تر از همیشه شده بودند.

استاد میم توی کلاس چهارمقاله، خیره شده بود به پوتین هایم و لبخند های کجکی میزد. میان کش مکش های تعیین روز امتحان میان ترم بود که یک نفر از پشت مصراعی از حزین لاهیجی را خواند : «ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد» و من شوربخت از همه جا بی خبر ادامه دادم«در دام مانده باشد صیاد رفته باشد»

استاد همیشه بد قلق جوانِ تازه دکتر شده ی ما هم به خودش گرفت. فکر کرد منظورمان از صیاد جناب ایشان است! همین شد که بساط خنده های کجکی دیگر جمع شد.

همان شب الناز در خواب دیده بود که زن دکتر نون شده و کلی از این بابت غصه اش شده بود. او به اختلاف سنی دکتر با خودش فکر می کرد و من هنوز به یاد خنده های ریز ریز سر کلاس چهار مقاله بودم و به شعری که ناخواسته بر زبانم جاری شده بود.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

اولین باری که فعالیتم رو توی فضای مجازی شروع کردم سال 91 بود به گمانم. یعنی قبل تر از آن توی خانه ی خودمان دسترسی به اینترنت نداشتیم. سال 88 بود که مریم سیستم جدید خرید؛ ولی سال ها طول کشید که از اینترنت دایال آپ برسیم به اینترنت پرسرعت و بتونیم به راحتی توی فضای مجازی فعالیت کنیم

اولین وبلاگم را سال 92 ساختم. به توصیه ی دوستم مینا، که می گفت خوب می نویسی و حیف است که کسی نوشته هایت را نخواند. البته اون زمان خیلی جدی نمی گرفتم حرفش رو، الانم زیاد به اینکه خوب می نویسم اعتقادی ندارم؛ چون دور و برم پر از آدم هایی هست که خودم غرق می شم توی نوشته هاشون. اما اینکه وبلاگ نویسی بهم کمک کرد و نوشتن رو برام راحت تر کرد حرف درستیه. اون سال های اول همه جا خودم بودم. یعنی اسم واقعی خودم،  هویت واقعی خودم. هیچ وقت نمی خواستم چیزی غیر از خود واقعی ام باشم. یه دوره ای که از بلاگفا کوچ کردیم به بیان به خاطر یه سری مسائل اسم مستعار انتخاب کردم و سال ها با اسم آذری قیز اینجا نوشتم. هیچ وقت عکسم رو جایی منتشر نمی کردم، روی پروفایلم همیشه عکس های غیر شخصی بود. اما چند ماه پیش تصمیم گرفتم کمی شکل حضورم رو تغییر بدم. از اینکه اینقدر توی چارچوب باشم و خودم رو پنهان کنم خسته کننده شده بود برام. حالا تنظیمات وبلاگ رو تغییر دادم. دارم با اسم خودم می نویسم. درسته که همیشه خودم بودم و هیچ وقت نقش کس دیگه ای رو بازی نکردم. اما حس می کنم اسم مستعار چیزی رو پنهان می کنه، یه جور دوری و غریبگی حداقل برای خودم به همراه میاره. هرچند که توی کامنت ها و توی آدرس ایمیلم همیشه اسم واقعی خودم بوده و تقریبا همه منو به اسم واقعی می شناسن. خلاصه که دارم توی همه ی صفحات شخصی ام بر می گردم به هویت واقعی ام.

  • نسرین

هوالمحبوب


من تا اواخر دوره ی ارشد مانتویی بودم؛ از آن مانتویی هایی که حتی یک تار موی شان هم معلوم نیست؛ از آن مانتویی هایی که رنگی پوشیدن و کوتاه پوشیدن، جزو حسرت هایشان است؛ اما به دلیل حفظ حجاب و متانت، قیدش را میزنند. همیشه ی خدا موقر لباس می پوشیدم و از خیلی چادری ها متین تر بودم.

همه ی خاندان مان چادری بودند و خواهرها نیز همچنین، دختر کوچک خانه بودم و بقیه اعتقاد داشتند با این قد بلند چادر به من نمی آید، اوایل به دلیل کم سن و سالی و بعد ها از روی این اعتقاد چادری نشدم که می گفتند چادر هیکلت رو درشت تر نشان میدهد!

بار اولی که تابستان 86 به مشهد مشرف شدم، حس و حال عجیبی داشتم، حال خوبی که حرم امام رضا برایم به ارمغان آورده بود؛ مرا ترغیب کرد به چادری شدن، از مرداد 86 چادری شدم. هر چند دست و پا گیر بود اما بیشتر به دلیل حضور در نهاد های مذهبی در دانشگاه سعی می کردم چادرم را حفظ کنم، علی رغم مذهبی بودنم ملاک پذیرش در این گونه نهاد ها چادر بود و بس!

اواخر ترم سوم بود که حس کردم یکی از هم کلاسی های دانشگاه بیشتر از قبل توجهش به من جلب شده است؛ قصه ی کتاب گرفتن و جزوه کامل کردن و باقی قضایا، پسری بود کرد زبان و به شدت متعصب و مذهبی، با آن سن و کمم فکر میکردم دلیل تغییر رفتار ناگهانی اش چادری شدنم است:) چون قبل از چادری شدن من، رفتارش کاملا عادی و طبیعی بود و من این میزان در مرکز توجهش نبودم!

اواسط زمستان همان سال بود که مریم از ارومیه یک کاپشن نیم تنه ی سفید بسیار شیک برایم سوغات آورد، آنقدر دلبر بود که نمیتوانستم ازش دل بکنم، متاسفانه کاپشن کذا یک مشکل اساسی داشت و آنهم کلاهش بود! چادری باشی می فهمی کاپشن کلاه دار یعنی چه!

پیش خودم نشستم حساب کردم دیدم هم برای رهایی از نگاه های آن همکلاسی و هم برای رسیدن به کاپشن شیک و زیبا بهتر است موقتا از چادرم دل بکنم!

چون از ته دلم انتخابش نکرده بودم و در آن چند ماه هم چادر  نویم را به حد اسهلاک رسانده بودم مصرانه قید چادر را زدم و زمستان آن سال با آن کاپشن کرم رنگ صفا کردم!

بعدتر ها دیگر یاد چادر نیوفتادم و زندگی ادامه داشت....

اواخر دوره ی ارشد بود که یک خواب را چند شب پشت سر هم دیدم. دوستی دارم «بهناز» نام که بسیار برایم عزیز است، اهل قم است و دختری است بسیار متدین که در قوی تر شدن اعتقاداتم بسیار سهم بزرگی دارد. سه شب متوالی در خواب میدیدم که در منزل بهناز هستیم و بهناز بسته ای را به من میدهد با این توضیح که « مادرم برایت از مکه چادر سوغات آورده است.»

اعتقادی که به ایمان بهناز داشتم، اعتقادی که به تکرار خواب و رمزی که در آن است داشتم، هر چه که بود این عهد از آبان سال 92 بین من و خدا بسته شده و تا این لحظه خدا را شکر بر سر آن عهدی که بستم هستم.

حس میکنم حالا در این سن و سال انتخاب چادر عاقلانه و عاشقانه بود نه یک حس زودگذر و یک جو زدگی موقتی. حالا چادر حس خوبی به من میدهد و من خوشحالم از داشتنش. در این چند سال خوب با چادر کنار آمده ام، هرچند هنوز هم چادر هایم را زود به زود مستهلک میکنم ولی حسی که دارم فرق کرده است.

  • نسرین

هوالمحبوب


28 اردیبهشت 28 سالگی را پشت سر گذاشتم.

هیچ چیز من شبیه 29 ساله ها نیست، افکارم، اعتقاداتم، طرز زندگی ام،

شبیه 29 ساله های خوشبخت حداقل نیستم.

روز سه شنبه سه امتحان در سه کلاس مختلف داشتم اما تا ساعت 12 مشغول شمع فوت کردن و کیک تقسیم کردن بودم:)

کلاس های چهارم، پنجم و ششم هر کدام جداگانه برایم تولد گرفته بودند و نهایت تلاش شان را کردند که به من خوش بگذرد.

گاهی حیرت میکنم از کار خدا که چطور سر بزنگاه حالت را خوب میکند با اینکه قصد کرده ای بروی توی لاک خودت و تنهایی و حسرت و مرور خاطره ها.

حس های عجیب و غریب یکهو هجوم می آورند توی دلت توی سرت، وول میخورند و بالا و پایین می روند بعد تو می نشینی به حساب و کتاب و سرت به دوران می افتد از اینهمه نداشتن ها و از دست دادن ها.

آدم های حال خوب کن در اطرافم کم شده اند، آدم هایی که در گذشته حرفهایم با آنها تمامی نداشت تبدیل شده اند به مجسمه های صم بکم که تنها حرفشان شکایت از بدبختی هاست.

در روزهایی که اختصاص به من داشت حالم خوب بود حتی نبودن کسانی که باید می بودند هم عذابم نداد. بعد سالها روز تولدم گریه نکردم و این یک شروع خوب است.

سلام به بیست و نه سالگی و روزهای پایانی دهه ی سوم زندگی.

  • نسرین

هوالمحبوب

-من دوست دارم بعد از ازدواج کار نکنم.

اولش کمی هنگ کرد کمی خیره خیره نگاه کرد.

بعد گفت:

-برای همیشه؟

-برای همیشه

چیزی نگفت.

گفتم:

-من ترجیح میدهم مادر بهتری باشم تا یک زن اجتماعی موفق.ترجیح میدهم بچه هایم را به رشد فکری و عقلی برسانم تا اینکه خودم تک بعدی رشد کنم و بچه هایم را به امان مهد کودک ها رها کنم.

گفت:

-از زن های خانه دار تصویر خوبی ندارم.

-من از آن زنهایی نخواهم شد که فکر و ذکرشان طلا و لباس و آرایش است. قطعا فرقی خواهم داشت.

اما او گیر کرده بود در اینکه چند سال میتوانی کار نکنی؟چند سال میتوانی توی خانه بنشینی و کارهای تکراری روزمره را انجام دهی؟

راستی چند درصد از زنان جامعه ی ما از جایگاه خود رضایت دارند؟

آیا زنان خانه دار با تحصیلاتی در حد دیپلم یا زیر دیپلم از اینکه در خانه نشسته اند و دست شان در جیب شوهرهایشان است راضی اند؟

آیا زنان شاغل تحصیل کرده که پا به پای همسرانشان میدوند و وقتی به خانه رسیدند تلاش شان به مراتب بیشتر می شود چون باید نصف روز نبودن شان را جبران کنند از جایگاه شان راضی اند؟

آیا صرف اینکه زن در اجتماع حضور داشته باشد، حقوق داشته باشد، شان و منزلت اجتماعی داشته باشد برای کسب رضایت درونی کافی است؟

دیده ام زنهای شاغلی که بر جایگاه های اجتماعی مهمی تکیه زده اند اما به حال زنان خانه دار غبطه میخورند.

که خوش به حال زنی که خانه دار است، ارج و قرب بیشتری نزد همسرش دارد، بدون اینکه زحمت کار کردن بکشد همه چیز برایش مهیاست، زبانش هم برای شوهر و فامیل شوهر دراز است، رفاه بیشتری نسبت به ما دارد و....

و دیده ام زنهای خانه داری را که به حال زنان شاغل حسرت میخورند که خوش به حالشان که درآمدی برای خودشان دارند، منت مرد جماعت را نمیکشند و هر چیزی را که بخواهند خودشان میتوانند تهیه کنند. خوش به حالشان که سواد دارند و درک بهتری از زندگی دارند و.....

رضایت درونی کی قرار است به دست بیاید؟ آیا زن موفق زنی است که حتما شاغل باشد؟ زنی که خانه دار است نمیتواند زن موفقی باشد و منزلت اجتماعی کسب کند؟ چرا تصور غالب آدم ها از زن خانه دار یک زن بی سواد و عامی و سطحی است؟ چرا اغلب تصور میکنند زن خانه دار تنها کارش تماشای سریال های جم، خواندن مجله های زرد، دنبال کردن آخرین مدل لباس و آرایش و غیبت و خاله زنک بازی است؟ نظر شما چیست؟ بهترین موقعیت برای یک زن موفق تحصیل کرده چیست؟

  • ۵ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۵۷
  • نسرین

هوالمحبوب

می خوام راجع به چیزی حرف بزنم که چند وقته مدام ذهنم رو مشغول خودش کرده. عبارتی جادویی به نام «دوستت دارم».عبارتی که رایج ترین عبارت عاشقانه بین عاشق و معشوق هاست. میخوام بگم گاهی وقتها شروع یه رابطه شروع یه عشق، شروع یه دوست داشتن میتونه با تموم قشنگی هاش ویران کننده باشه. من میگم وقتی تصمیم میگیری به کسی بگی «دوستت دارم» حواست رو جمع کن؛ببین چه باری رو دوشته. من میگم «دوست دارم» هایی که رو هوا زده میشه بدون اینکه سر و ته داشته باشه؛ مث پول بی پشتوانه ای هست که دولت برای تنظیم بازار وارد چرخه ی اقتصاد میکنه. برای اینکه تو شرایط بحرانی تورم رو مهار کنه. یا مثلا بازار اقتصاد  رو تنظیم کنه. ولی در نهایت به ضرر اقتصاد تموم میشه و بدتر از تنظیم درش میاره! با شمام آقای محترم، خانوم محترم، وقتی می خوای به کسی بگی «دوستت دارم» حواست باشه که داری یه حفره تو دل یه آدم باز می کنی. اگه نمیتونی تا آخر زندگیت، مدام با عشق، حفره های دلش رو پر کنی؛ اگه از خودت مطمئن نیستی؛ اگه هنوز بزرگ نشدی؛ اگه هم زمان به چند نفر فکر میکنی؛ اگه دوست داشتن هات هم مث بقیه ی حرفهات لقلقه ی زبانه؛ نگو،به زبون نیار؛ کسی با نگفتن «دوستت دارم» نمرده تو هم نمی میری! بازار دل یه آدم رو با دوست داشتن های بی پشتوانه به هم نریز. وقتی  کسی رو از عشقت باخبر کن که مطمئن شی میتونی تا ابد کنارش باشی. که نه تو کارت نمیاد. «دوست دارم» ها خیلی مقدس هستن خرج هر کسی نکنیم...

  • نسرین

هوالمحبوب

آدم های عجیبی شده ایم. آنقدر عجیب که گاهی به هم میرسیم در چهره ی هم دقیق میشویم ولی هم را نمی شناسیم. آدم هایی آنقدر عجیب که که حتی ماسک ها و نقاب های روی صورت خودمان را هم باور کرده ایم چه برسد به نقاب های آدم های دیگر!

قبل تر ها عشق بود و نان بود و وطن و تمام زمزمه های دلتنگی آدم ها برای این سه میتپید. قبل تر ها آدم های عاشق مومنی بودیم که دنبال نان میرفتیم آن هم از زیر سنگ اما...

این روزها آدم های نقاب داری شده ایم که دنبال نان میرویم حتی در عشق، حتی در وطن، حتی در دین. آدم هایی شده ایم که تنها تفاخرمان به گذشته های دورمان است.

روزهایی است که همه ی شهر را بیرق عزا بسته ایم. تمام صداهایی که زمزمه می کنیم نواهای غریب محرم است.

حتی پسر فشنی که نزدیک خانه ی ما صوتی-تصویری دارد و همیشه در مغازه اش آهنگ های هایده و گوگوش گوش میداد؛ حالا نوحه های امام حسینی گوش می دهد!

حتی مغازه دار جوانی که رفت و آمد دخترها و زن های محله را رصد میکرد؛ برای محرم سیاه پوشیده است!

تمام آدم های مومن و بی ایمان فاز محرم گرفته اند. هیئت میروند؛ سینه میزنند و زیر بیرق امام حسین حتی اشک می ریزند.

محرم خوب است؛ عزاداری خوب است؛ اشک ریختن خوب است؛ اما اعتقاد از آن هم بهتر است و اخلاق از اعتقاد هم بهتر تر است.

گمانم اگر آدم هایی باشیم که کمتر دروغ بگوییم، کمتر غیبت کنیم، کمتر تهمت و افترا به این و آن ببندیم، کمتر چشم مام به مال مردم باشد، کمتر با زخم زبان ها همدیگر را آزار دهیم مومن تر از وقتی هستیم که زیر بیرق امام حسین اشک بریزیم ولی بعد محرم سیاهی لباس هایمان مهمان هر شبه ی دل هایمان باشد.

خیلی وقتها شنیده ام که میگویند رفت و آمد ها قدیم ها بیشتر بود چون تشریفات نبود.اما من می گویم قدیم تر ها مهربان تر بودیم باهم برای همین اینقدر مهمان زیاد بود، برکت خانه ها زیاد بود؛ دل ها نزدیک تر بود. قدیم تر ها اینقدر نیش و کنایه نمی زدیم؛ اینقدر کنکاش در کار هم نمیکردیم. باور دارم که قدم هایمان از خانه ی هم بریده شده چون آدم های بدی شده ایم.

قدیم ها زن ها زن تر بودند و مرد ها مرد تر. باور کنید جوان های ما برای همین از ازدواج فراری اند. چون مرد و زنی کمتر شده است. همه چیزمان در هم تنیده شده و آن اصل و بکر بودنش را از دست داده است.

ببینیم مردهای قدیم چطور مردی بودند و زن های قدیم چطور زنی. عشق های قدیم چطور عشقی بود و زندگی های قدیم چطور زندگی ای . من این روزها در دختران جوان تازه عروس شده، تازه مادر شده، دقیق می شوم و آن شور و نشاط زن بودن را نمیبینم. آن زنها و مادرهایی که یک تنه یک زندگی را می چرخاندند کجا رفته اند؟ مردهایی که دل یک زن تنها به بودنشان گرم بود کجا رفته اند؟ زن ها و مردها به شدت سطحی شده اند. از اخلاق دور افتاده اند و این تغییر فرهنگ ها و باورها مرا بدجور میترساند.

راست است که زن های نادان طرفدار بیشتری در بین مردها دارند؟؟ زنهایی که تنها با لباس و آرایش و طلا بتوان سرشان را گرم کرد! دخترهای اطراف من حداقل دیپلم دارند اما هیچ وقت ندیده ام کتاب بخوانند یا یک فیلم درست و حسابی نگاه کنند یا اگر اهل هیچ کدام نیستند حداقل از اینترنت برای زندگی بهتر استفاده کنند.

ادامه دارد.....

  • نسرین

هوالمحبوب

 


آمدن پاییز شروع یک فصل جدید در زندگی است. فصلی که با مشغله های کاری، با سرماخوردگی و با اعصاب داغان همراه است. فصلی که آخرش هی لحظه ها را میشماری برای رسیدن اردیبهشت برای خلاصی از مدرسه. فصلی که آدم هی دنبال بهانه است برای زیر و رو کردن گذشته های لعنتی اش. فصلی برای بهانه جور کردن، برای گره خوردن به خاطره ها....

پاییز عزیز از راه رسیده با کوله بار طلایی اش برای برگ ریزان روح، برای به سر شوق آوردن دل مرده هایی همچون من، برای همه ی افسرده مانی هایی که در طی تابستان کش دار و داغ میکردیم....

فصل عجیبی است این پاییز...میگویند فصل عاشق هاست اما من حال خوبی ندارم در پاییز عشق در بهار زیباتر است عاشقی در کوچه باغ های بهار رنگین تر و دلچسب تر است پاییز برای دل شکسته هاست برای گریه کردن در آغوش درخت های به یغما رفته، برای سوگواری در کوچه باغ های خاطره....

پاییز را دوست ندارم از بچگی هم دوست نداشتم. اینکه یک اردیبهشتی از پاییز بد بگوید فک نمیکنم عجیب باشد اما میگویند شاعرها و عاشق ها طرفدار پاییزند.

کاش میشد آدم دلش را پاکسازی کند؛ یک چیزهایی مث ویروس کش نصب میشد همه ی خاطره ها، همه ی آدم ها، همه ی دردهای بی درمان را دِلت میکرد از دل بی صاحب.

آن وقت مث این سیستم طفلکی من یک نفس راحت میکشیدی و مجبور نبودی پاییز نیامده هی اشک چشم و گرد و غبار صورت را پاک کنی....

آمدن پاییز تنها یک حسن دارد و آن هم شلوغی های مدرسه است و اینکه حجم کاری باعث میشود وقت برای فک کردن به هیچ چیز را نداشته باشم...

خوش آمدی پاییز جان

  • نسرین